id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
613,018 | در سنگر ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | تو فاتحی !
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر ،
مشغول کاشتن بذر دوستی است ...
*
تو فاتحی !
تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام می کنی آغاز تولّد خود را
با هزار آفتاب
در چین ِچهره ی اسارتِ شرق ...
*
ما
شکوفه ی دستان بی زوال تو را
آب می دهیم ... |
613,019 | سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش ! | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ... |
613,020 | دشمن و خلق ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | او سوار "آریا – بنز" است
تو
بر دوچرخه .
*
تکیه گاه اوست غرب
تکیه گاه توست خلق ...
*
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق !
*
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ِ ره ،
تویی پیروز
اوست بازنده ... |
613,021 | نمایش ناتمام ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | برای فریدون فرشیان
*
در میدان های سکوت ،
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی ِ مات فرو رفته ،
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور ،
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشکِ دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی ِ رنگین نگهبانان نشستند ...
و این نیز خود نمایش را پایان نداد . |
613,022 | تلخ ماندم ، تلخ ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شبِ ظلمانی شهر
مثل اندوه ِ تو ،
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد ...
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش
پیدا کردم
و زمین را
- توپِ گردان
پرت کردم به دل ِ ظلمت ...
*
تلخ ماندم ، تلخ
دیو از پنجره سر بیرون کرد .
از دهانش
بوی خون می آمد ... |
613,023 | در دست های خالی ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | تو چهره ات شگفت ترین ست ،
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش ،
ای بی خیال ِ من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره ی زرّین
آویزه می کند :
- اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت ...
*
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب ،
از اوج شوکت خود به زیر می آید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیده ی موعود ،
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد ...
*
تو چهره ات عزیزترین است ...
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست .
وقتی تو می گریی
بهار نمی آید
و زمستان ادامه خواهد داشت .
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود .
وقتی تو می خندی ...
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من ... |
613,024 | تکه ای از یک شعر | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دستِ جوانت
بشارت فردا ،
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
گلی به سرخی ِ خون ... |
613,025 | پاره ای از یک شعر | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | با یک شکوفه ،
با تو ،
من آغاز می کنم
حماسه ی بزرگ عشق را ... |
613,026 | خسته تر از همیشه ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | در دست های تو
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ... |
613,027 | تکه ای از یک شعر | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ویرانگری ، اساس نبرد است
ویرانگری
نوید ِ آبادی
هر آنچه ساختند
از خشت خشت
ویران باد ...
*
ای لاله های میهن من
گلگونه های فسرده ،
گو بی شما
تاریخ را هر آنچه بسازند
ویران باد
آبادی ِ ضحاک ویران باد ... |
613,028 | فصل انفجار خاک ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | فصل ِ کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
می توان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح ِخسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ "اعتراف" را شهید می کند :
- "سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ِ ما
در میان جوی های آبِ هرز
چکه ی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ..."
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانه ها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر ، غرق گشته اند :
"ماچ و بوس" ، "باد" و کاغذ ِ شعار ِ
"خوب زیستن" !
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریبِ
"هفت رنگ" !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های "خوش تراش" !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ... |
613,029 | خفته در باران ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ... |
613,030 | شعر بی نام | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ... |
613,031 | کجاست سرخی فریادهای بابک خرّم ...؟ | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست تو را تیغ ، تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل ِ امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی ِ این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمان ِ حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویَت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان ِ دوست از این تازیانه باک ندارم
که زخم ِ جان ِ مرا هست تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی ِ فریادهای بابک خرّم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟ |
613,032 | مرثیه ای برای گلگونه های کوچک ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ۱
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوتِ این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت امّا
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی ِ سرخ ...
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش ، در هَم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ، دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ... |
613,033 | دو گانه ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ، دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ... |
613,034 | تساوی | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | "یک اگر با یک برابر بود ..."
*
معلّم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای آنکه بی خود ، های و هو می کرد و با آن شور ِ بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست ..."
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسید :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار ِ چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم می شد ؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست ... |
613,035 | ابریشم سیاه دو چشمت | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ۱
بر تپه ها بایست
پریشان کن
اینک هجوم ِ فاصله ها را
ای آمده ز عمق ِ فراموشی ...
۲
در من عقابِ منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود آیم
بگذار
روی زردیِ بابک را
هرگز به یاد نیارند ...
۳
در انزوا چه کسی خوابِ آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پاک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی ...
۴
تنهایی عظیم نشسته برابرم
اینک
کجای جهان حرف می زنی
آیا همین آفتاب خسته ی شَهرم
اجاق تو را
گرم می کند ؟
و با هر اشاره ی دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرفِ تو را سبز می کند ...
۵
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دستِ باد سپرده
دنیا ،
میان چشم تو خفته ست ...
۶
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی رَدا ،
بدون وحشتِ دشنه ،
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است .
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم ... |
613,036 | سرود پیوستن | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | باید که دوست بداریم یاران !
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ... |
613,037 | جنگلی ها ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ۱
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود ...
۲
جنگل ،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
۳
ای شیر ِ خفته ،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید ،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با "راش" های جوان ،
"این نیز بگذرد ..."
۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت ...
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران ... |
613,038 | افزوده ای بر جنگلی ها | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | گویی درخت های "سیاهکل" ،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ... |
613,039 | دامون ۱ | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | به همه ی گمنامان جنگل
*
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پراکَند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت ...
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
*
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق ،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با "راش" های جوان :
"این نیز بگذرد ..."
جنگل !
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز ،
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ ِ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
*
جنگل !
پاک ترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجه های دَرنده ...
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان ،
جنگل پنهان
صف های صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت ...
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو ، زیباست
جنگل !
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب ...
*
سردار !
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان "کُما"
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمه ی گرم
اجتماع ِ نَفَس ها
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان ِ "کُما"
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم ...
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل !
خفته ،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست ، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام می شود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر ِ سپیدار ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : "پَلت" افتاد
بنشست در خون ِ سبز ، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان !
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "ضیابر"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل !
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز ِمزارع متروک :
باران
باران ...
*
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خُفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود ... |
613,040 | دامون ۲ | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ۱
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ... |
613,041 | دامون ۳ | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ... |
613,042 | دامون ۴ | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | این شعر با توجه به متن آن ، یکی از آخرین سروده های شاعر و خطاب به فرزندش "دامون" است که در دی ماه ۱۳۵۲ و به هنگام حبس در سلول شماره ۱ زندان اوین ، رقم خورده است . از کتاب "خسته تر از همیشه" به کوشش کاوه گوهرین
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان می جوشید ،
زندگی معنا داشت ...
دامونم !
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل می داد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران می شد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین می شد
عشق ما ،
با مردم معنی داشت ...
صف به صف سرنیزه ،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم ...
*
تا که ایران تو آزاد شود :
بهترین هدیه ی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون !
آزادی ... |
613,043 | هیمه ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم ِ کولاک
یک جا تمام هیمه های جهان را
انبار کرده ام
در پشت خانه ام
و در تفکّر ِ یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادر ِخوبم ،
بشکن مرا
برای اجاق سرد ِ اتاقت
آتشم بزن ...
*
من هیمه ام
برادر خوبم ... |
613,044 | لاله های شهر من ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ... |
613,045 | رهروان ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | تا بهار له شده
به زیر ِ گام ها
راه نیست ...
این خجسته است :
رهروان میان خود
بهار ِ بارور
بنا کنند ...
*
این بشارتِ شریف ماست :
سبز می شویم
بر دخیل ِ حسرت کسان
بر در و سلاح و راه ...
سبز می شویم
در سپیده
وعده گاه اجتماع ِ دست ها ... |
613,046 | تلاوت غم ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | شهامتِ مصلوب
بر دار ِ نان .
در این کویر ِ بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه ی سیراب ناپذیر
این نیاز ...
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی ...
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار .
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد ... |
613,047 | در سبزهای سبز ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | در زیر پلکِ خیس ِ جنگل ،
در سبزهای سبز ِ جنگل ،
"کوچک" ،
چوپان ِ تنهایی ست
که هر غروب در نِی ،
فریاد ِ جنگلی ها را
سر ریز می کند ...
جنگل صدای گمشدگی ست ،
جنگل ،
صمیم ِ وحدتِ ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند ...
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل می دهد .
در زیر پلک های خیس جنگل ،
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک ،
یک نام یا صداست ...
آواره ی غم نشین
هر عصر می نوازد
آهنگِ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون ِ پاک خود
تطهیر می کنند ... |
613,048 | سبز ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ای کاش
هزار تیغ ِ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارتِ روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم ...
*
اینک
صدایِ آن یار ِ بی دریغ
گل می کند
در سبزترین سکوت
و گلهایِ هرزه را
در بارش ِ مداوم خویش
دِرو می کند ...
*
جنگل
در اندیشه های سبز ِ تو
جاری ست ... |
613,049 | شعری برای زخم ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | این سرخ گونه
هرگز سخن از درد
نرانده ست ...
درون ِ آتش می زیَد
و هراس را با او
یارای ِ برابری نیست ...
خاموش نشسته به انتظار ،
زخم را
و گلوله را پاس می دارد
تا آن روز
کز جراحت سهمگین خویش
پرچمی برافرازد ...
*
این سرخ گونه
خاموش نشسته به انتظار
تمامی ِ تن من ،
سرزمین ِ من است ... |
613,050 | من ایرانی ام ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | ای چشم مخملی ِمن
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
"بگذار
درفش ِ سرخ ،
زیبایی تو را بستایم"
من کور نیستم
باید تو را بستایم می دانم
امّا کجاست
جای ِ دیدن تو
وقتی که هموطنم بَرده ،
و خاکِ خوب تو را جراحی می کنند
باید که خاکِ من
از خون ِ من
بنا گردد ...
بنایِ آزادی
بی مرگ و خون
کی میسّر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق ِ من
می دانی
من ایرانی ام ... |
613,051 | خاکستر ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | دستی به سپیدی ِ روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
بیدار
بر پلک های من نشست ...
*
اکنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه می برد ... |
613,052 | قبل از اعدام ... | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | خون ِ ما
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ... |
613,053 | آوازهای پیکار ( منظومه ) | خسرو گلسرخی | خسرو گلسرخی | باید تیر دیگری برداشت
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ... |
614,000 | یک شعر خوب | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | یک شعر خوب
مثل زمان
مانند عشق من: بتو ای خوب! ای عزیز!
تا جاودانه، روی زمین، باقی است.
یک شعر خوب
باید
مانند زندگی، در اختران دور،
سرشار از تصور و ابهام
باید
با آیه های تازه
با بهترین کلام
یک شعر خوب
باید شگرف؛
چونان
تزویج آفتاب بهاری
با باران
پر عمق و با شکوه؛
مثل نگاه تو
چون آبهای نیلی دریا
یک شعر خوب
باید مثال شبنم
بر برگ گل؛ لطیف
مثل نگاه وحشی تو؛ جاذب
مانند آفتاب؛ گرم
یک شعر خوب
باید
مثل سکوت شب
در مرغزار دور
خیال انگیز
چونان بلندای شب یلدا؛ عجیب
مانند ساق نیشکر؛ شیرین
یک شعر خوب
باید
سرشار زندگی
مانند آب، مثل هوا، مثل آفتاب
باید
مانند مرگ قابل احساس،
در هر کجای روی زمین
باشد. |
614,001 | کوچه | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | پنجره باز است.
گوئیا این کوچه می پیچد به خود از درد.
نه فغان های سگی ولگرد،
نه طنین افکن؛ صفیر آشنای گزمه ای بیدار.
کوچه - چون اندیشه هایم - در سیاهی غرق.
من نمی دانم چرا در آن نمی روید
بوتهٔ تک سرفه های قحبه ای بیمار
ساقهٔ آواز ناهنجار یک شبگرد.
مرد ماهیگیر
امشب خواب می بیند
که؛
در دریاست.
مرد زارع
پابه پای گاو خود
در مزرعه تنهاست.
دختر همسایه؛ شاید در برِ شهزاده ای زیباست.
راهزن
بر تپه ای
در انتظار عابری گمراه.
مرد چوپان
با سگی
در سایهٔ یک بید.
باغبان
- با بیل خود بر دوش -
در یک باغ.
خارکن - با کولباری - در دلِ صحراست.
من نمی دانم که خود را، در کدامین کوچهٔ بن بست، خواهم دید.
آن زمانی را که
- چونان گوشوار دختر کولی بوقت رقص -
بیتابم.
آن زمانی را که در گهوارهٔ آشفتهٔ خوابم.
پنجره باز است
گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.
کوچهٔ چرکین ما خالی است
از صدای آشنای توپ والیبال
وز خروش کودکان در موقع بازی.
نه صدای پای مردی مست.
نه طنین افکن، صدای چرخ یک گاری.
بر سر دیوارها، دیگر نمی ریزد
طرح ولگردان، بهنگام کتک کاری.
آسمان خالی است؛
از کبوترهای خوش پرواز
وز تلاش بادبادک های رنگارنگ.
آسمان آبستن باران پاییز است.
هر چه می بینم، غم انگیز است.
پنجره باز است
گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.
نه صدای فالگیری خسته و تنها
نه طنین نعرهٔ یک لوطی سرمست.
من نمی دانم که در قلبم چه عصیانی است.
من نمی دانم که در گرداب تنهایی، چه باید کرد.
من نمی دانم چه باید گفت.
قلب من در سینه می لرزد
مثل گلهایی که رویِ دامنِ چین دار دخترهای شالیزار
در مسیر بادها
بر روی شالیزار.
قلب من از وحشتی در سینه می لرزد.
کس نمی ریزد شتاب آلود
در میان کوچهٔ تاریک؛ امشب پرتو فانوس.
ز آسمان
بارانِ غم
یکریز می بارد.
بگذرد شب
مثل هر شب؛
پوچ
می خورم افسوس. |
614,002 | بار دیگر شب | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | بار دیگر شب
مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
از درون بطری پندار من، آرام
بال می گیرد.
هان ... تو می بینی؟
آن ستاره
کز مدار خود
جدا گردید
چون کبوترهای در پرواز می ماند.
من نمی دانم که اکنون بر کدامین شاخهٔ سرسبز
زنجره آواز می خواند.
بار دیگر شب
عطر مستی آور گلهای وحشی را
روی بال باد می دوزد.
ماه چون فانوس خوشرنگی،
روی بام شهر می سوزد.
بار دیگر شب
در تلاشی گرم، مشغول است.
می زند
بر سنگفرش کوچه ها، سر را
می تکاند
بال زرافشان اختر را
می خزد آهسته دور کوه
روی صدها پونهٔ وحشی
پای صدها جنگل انبوه.
هان... تو می بینی؟
آن ستاره
کز مدار بازوان من
جدا گردید
چون کبوترهای در پرواز می ماند.
در افق، در قلب تاریکی
او در این هنگام، گم گردید.
من یقین؛ امشب دگر او را نخواهم دید.
بار دیگر من
مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
از درونِ بطری اندوه خود، آرام
بال می گیرم. |
614,003 | در فکر آب | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | در فکر آب
- در ماهتاب -
فواره های نازک صد شاخه درخت.
آنک!
بهار...
آنک!
از شرم؛ سرخ
- بر آن فراز شاخه -
رخسار سیب شد. |
614,004 | قله | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | بی تو من هیچم
ای شبم؛ دور از تو بی مهتاب!
دوست می دارم تو را، تا آنسوی دنیا!
دوست می دارم تو را، تا آنسویِ قصرِ طلایی رنگِ اخترها!
دوست می دارم تو را، ای از برایم نقطه پایان هر مقصد!
دوست می دارم تو را، ای بی تو من نابود!
دوست می دارم تو را، از بی نهایت، بی نهایت تر!
دوست می دارم تو را، ای آتش اندیشه هایم بی تو خاکستر!
من نمی دانم ترا؛ ای قلهٔ مغرور!
عاقبت آیا کدامین شب
عاقبت آیا کدامین روز
فتح خواهم کرد؟ |
614,005 | من، تشنه نوازش... | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | من حرف می زنم
با هر چه در اتاق من دلشکسته هست،
یا در اتاق نیست.
ای آفتاب گرم!
ای نغمه های تازه تابستان!
ای پرده های توری رنگارنگ!
ای تیک تاک ساعت دیواری بزرگ!
ای بازوی کثیف خیابان دور دست!
ای خانه ها و ای همهٔ کوچه های گیج!
آن واژه ای که درد مرا بازگو کند
چون در کتاب حافظهٔ من نوشته نیست
افسوس می خورم
افسوس می خورم.
من تشنهٔ شنیدن یک خنده، یک سلام ...
من تشنهٔ نوازش یک دست مهربان... |
614,006 | خستگی | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | خستگی است
با تمام مردم زمین
دلشکستگی است.
یک نفر، به مستی شراب کهنه ای پناه می برد.
یک نفر، به آستان شعر دلنشین.
یک نفر، به آسمان دین.
مذهب و شراب و شعر؛
بهترین وسیله فرار آدمی
ز خستگی است. |
614,007 | در پای یک اجاق | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | باران
پائیز را
دارد دوباره در دل میدان شهر ما،
شلاق می زند.
و ابرها
با چادر سیاه،
اکنون دوباره از ته میدان،
تا این مکان - برای تماشا - روانه اند.
اکنون غروب - چادر شب را - بسر نهاد.
آنک!
شب را ببین
لنگان
میان کوچه و بازار
می دود.
زیبای من!
پای اجاق تازه ترین شعر خود
- ترا -
دارم دوباره در دل شب، گرم می کنم. |
614,008 | پارک شهر | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | اکنون بر روی نیمکتی کهنه
دارد زنی به کودک خود شیر می دهد.
می بینم
یک مرد را
که سوت زنان
دور می شود
و زِ روی شاخه ها
پرواز ناگهانی صدها کلاغ را.
می بینم
اکنون غروب را
که لب نرده های باغ
بر آخرین دقایق یک روز جمعه، باز
دشنام می دهد.
از باغ و از هیاهوی مردم،
اکنون دوباره
سوت زنان
دور می شوم.
اکنون گیاه شب
دارد دوباره، روی زمین، ریشه می زند.
بیهودگی به من؛
دارد بروی دامن خود شیر می دهد.
از شاخه های من
اندیشه های تیره
چو صدها کلاغ پیر؛
پرواز می کنند. |
614,009 | نیایش | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | در پای پنجره
دارم گیاهِ سبزِ نیایش را
- روئیده در میانه گلدان سرخ ماه -
با دست های خستهٔ خود، آب می دهم.
در من حلول روح همهٔ برگزیدگان،
احساس می شود.
در پشت پنجره
شهری میان آهن و پولاد خفته است.
در باغ دل که زنبقِ پاکی شکفته است،
دیگر نه کینه ای است
دیگر نه غصه ای است.
ای جاودانگی!
دارم گیاه سبز نیایش را
با دست های خستهٔ خود
آب می دهم. |
614,010 | پیام | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | نگاهم رفته تا آن دور، تا خورشید
نمی دانم چرا در چشم من
خورشید
چونان عنکبوتی پیر می ماند
که در این لحظهٔ پر ارج!
که در این لحظهٔ شیرین!
تنیده تارهای پرتو خود را
بدست و پای مردم
- مردها، زن ها -
که اکنون در خیابانند،
که اکنون - در میان شهر ما - سر در گریبانند.
و می ریزد،
بروی کوچهٔ خاموش
طرح دوره گردانی که می نالند.
و می بینم میان کوچه یک زن را،
که با زنبیل از بازار می آید.
میان کوچه ها، مانند نهری، زندگی جاری است.
در این هنگام، در گوشم
طنین افکن؛ صدای چرخ یک گاری است.
من اکنون دوست می دارم؛
دو دستِ پینه دوزی را، که در این کوچه می بینی.
و دستِ خستهٔ حمالِ پیری را
که زیر بار سنگینی، عرق از چهره می ریزد.
و دستِ گرمِ دخترهایِ قالیبافِ مسکین را
که شب ها بر حصیری پاره می خوابند.
و دست مهربان زارعینی را
که در این لحظه، داسی را
میان مزرعه
در مشت خود دارند.
و دست آن کسانی را، که چون من، روز و شب تنهای تنهایند.
من اکنون دوست می دارم؛
دو دست مرد ماهیگیر را، در بندر نزدیک.
و دست کارگرها را
که می دانم
در این ساعت به چرک و روغن آلوده است.
و در آن دورها
دست عشایر را
که گویا
چون عقابی
بر فراز کوهساران، آشیان دارند.
و دست آن کسانی را
که پشت میله ها
تنهای تنهایند.
و من شهر فقیرم را
و من اکنون تمام مردم شهر فقیرم را
چنان چون جانِ شیرین دوست می دارم.
و من بس دوست می دارم
تمام آن کسانی را، که چون من عشق می ورزند
تمام آن کسانی را، که چون من دوست می دارند.
نمی دانم که در من این چه احساسی است
دلم امروز
می خواهد
ترا با مهربانی در بغل گیرم.
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
سفید و سرخ را، امروز
سیاه و زرد را، امروز
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
مپندارید من مَستم،
که من هشیار هشیارم
بدانائی قسم
بر این زمین
ای خواب! ای بیدار!
فقط در لحظه هایی این چنین پر ارج
فقط در لحظه هایی این چنین شیرین
یقین دارم که من
هستم.
بیا تا من ترا، با مهربانی در بغل گیرم
مرا بگذار تا گویم
ترا چون جان شیرین، دوست می دارم.
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.
خودم را کاملا خوشبخت می دیدم
اگر امروز؛
زمین کوچکتر از یک سیب قرمز بود
و من آن سیب را در دست خود
احساس می کردم.
دلم امروز می خواهد بهر آهو بگویم:
عشق من، ای عشق!
به هر گرگی
بروی این زمین:
ای دوست!
دلم امروز می خواهد
که بگشایم بروی هر کسی در شهر زندانی است
درِ سلول زندان را.
بروی هر کسی
بر خاک
در هر جا که زندانی است.
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
چنان اجداد خود، در پیش از تاریخ
میان جنگلی تاریک
میان جنگلی پر خوف؛
از یک صاعقه
یک رعد
یک آتشفشان
یک باد.
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
نمی دانم که در من
این چه احساسی است.
طبیعت!
ای خدای باستانی!
ای خدای خوب!
طبیعت؛ ای خدای من!
اگر خوبم؛ یقین این خوبیم از توست.
و این اعجاب آور معجزه، از توست؛
که از آفاقِ قلب خسته ام
ابر کدورت
دور می گردد،
کدورت از تمام ناامیدی ها
کدورت از تمام نامرادی ها.
دلم می خواست
در این لحظهٔ فرخندهٔ جاوید؛
تمام مردم روی زمین
اینجا کنارم
صاحب یک دست می بودند
و من با یک جهان شادی
و من با یک جهان لذت
میان دست خود، آن دست را
احساس می کردم. |
614,011 | . __ | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | با نوک مداد
روی گونهٔ سپیدِ کاغذی
نقطه ای گذاشتم.
نقطه؛ خط
و خط
خطوط می شود.
زیر تازیانه ها
نمی توان
ترانه ساخت.
زیر تازیانه ها، نمی توان سرود خواند.
دشتِ بیکرانهٔ نیاز من!
در خجالتم؛ از این نهال کوچکی
که
در تو کاشتم. |
614,012 | زمزمه ای در باغ وحش | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | فرعون سرزمین عجایب
سلطان جنگلم.
اما
میان یک قفس آهنی
اسیر.
اکنون ترا
در عالم تصور
ای بارگاه سبز!
ای با شکوه!
از پشت میله های قفس
در نظاره ام.
در این قفس
دیگر توان غرش
در من
نمانده است.
هر چند
فرعون سرزمین عجایب
سلطان جنگلم. |
614,013 | تاریخ | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | زادهٔ جنگ و نفاق و کینه ورزی ها،
از ازل او بود
تا ابد او هست.
نامه ای با خط ناخواناست.
چشمه ساری خشک.
دره ای بی کبک.
آسمانی در شب یلداست.
از برای هر حقیقت، چوبهٔ داری است.
گور سرد قهرمانیهای گمنانان.
خانه ای متروک.
کوچه ای بن بست.
برده ای در خدمت حکام جباری است.
زادهٔ جنگ و نفاق و کینه ورزی ها
از ازل او بود
تا ابد او هست. |
614,014 | طلوع | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | یک چلچله
بر صفحهٔ افق
هاشور می زند.
و یک گوزن وحشی کوهی
از خود
میان آب
یک طرح می کشد.
بر آن فراز تپه
در چشم گرگ و میش
آنک!
میان نی لبک روز،
خورشید می دمد. |
614,015 | مرد تنها | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | این صدای وزش باد زمستانی نیست
زوزه های گرگی است.
نه تفنگی با من
نه کسی
در جنگل
اسب من؛ سم به زمین می کوبد. |
614,016 | واقعیت | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | وحشتم از شب و از سرما نیست.
برف، هر چند که در این صحرا
می رسد
تا کفل اسب سیاهم
اما
پیش می باید رفت.
وحشت من همه از مردن، در تنهایی است.
وحشت من، همه از تنهایی است. |
614,017 | غروب شهر ما | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | بر دامن زمین
با فکرهای درهم خود، کوچه های شهر
ساکت نشسته اند.
اکنون
تلفیق رنگها
ادغام روز و شب
از دور، دیدنی است.
آنجا که
جاده پیش افق
تحفه می برد؛
اسبی سفید را.
خورشید
- با واپسین تلاش -
از چشم شهر خستهٔ ما
دور می شود. |
614,018 | در جاده های سرخ شفق | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | آه... ای زمین بی برکت!
یک مشت بذر تازهٔ باران،
در خورجین پاره ابری نیست.
دارد غروب
- در جاده های سرخ شفق -
خورشید را
با خود
بسوی آن افق دور
می برد.
اکنون از وحشتی شگرف
گوئی که رنگ از رخِ گلگون آفتاب
ناگه پریده است.
مرغی هراسناک
در لابلای بوته خاری
ناگاه جیغ زد.
اسبی میان جادهٔ خاموش؛ شیهه زد.
با واپسین تلاش
قلب زمین تشنهٔ خود را
ما شخم می زنیم
اما
یک مشت بذر تازهٔ باران،
در خورجین پاره ابری نیست.
آه ...ای زمین بی برکت! |
614,019 | درو | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | دور؛ در مزرعهٔ دلکش همسایهٔ ما
عده ای می خواندند،
و درو می کردند.
لیک، در مزرعهٔ ما که پر از آفت بود
نه کسی فکر درو در سر داشت
نه کسی در گذر باد، سرودی می خواند.
شب
در این مزرعه
بر تیرگی اش می افزود. |
614,020 | شباهت | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | دست خسته ام
تا دریچه را زهم گشود
ناگهان به من
شبِ پر از ستاره ای
درود گفت.
در سکوت شب؛
- من که مست باده ام
من که
مثل چشمه صاف و ساده ام -
با تو ای عزیز!
با ستاره ها و مرغ حق
با نسیم شب، که در ترنم است
حرف می زنم.
دوستان من!
درد من
مثل درد غربت است.
مثل درد آدمی که
مرگ بهترین رفیق خویش را بچشم دید...
نه...
یقین که اشتباه می کنم،
درد من، به هیچ درد دیگری شبیه نیست
جز به درد من.
مثل خشم من، به خشم من.
مثل مشت من، به مشت من.
من بجز خودم
شبیه هیچ کس
بروی خاک نیستم.
پای پنجره، نشسته ام.
خسته ام. |
614,021 | شعر بی نام... | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | در افق، که غرق تیرگی است
یک ستاره پر گشود.
یک پرنده خواند.
می توان شنید:
در سکوت شب، صدای آب را.
لاله های آتش شتاب را
در میان جاده
یک سوار
ریخت.
من که روی تپه ای نشسته ام
من که دلشکسته ام
با ستاره حرف می زنم
با پرنده ای که خواند
با نسیم شب
که ناگهان مرا درود گفت.
زندگی برای من شکنجه بود.
من شکنجه می شدم.
در تمام عمر خود، که پشت سر، گذاشتم.
زیر تازیانه ها، منم که کینه را شناختم،
زیر تازیانه ها، منم که خشم را.
خشم من اگر نبود
یا اگر که کینه در دلم نبود،
من برای زندگی
بهانه ای نداشتم. |
614,022 | همتی باید کرد | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | در جهان هیچ کسی، مثل من تنها نیست.
با که می باید گفت،
مثل من هیچ کسی، تنها نیست.
من به یک مرد می اندیشم، که به من می گفت
وطنم در همهٔ روی زمین
یک اتاقست که در آن همه شب می خوابم.
گوش کن؛ می شنوی؟
یک نفر در پس دیوار اتاقم دارد،
قفسی می سازد.
و کبوترها را
بی صدا در قفسی تنگ می اندازد.
هیچ می دانی هیچ
او عجولانه صلیبی دارد
از برای من و تو می سازد.
همتی باید کرد. |
614,023 | سوار | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | او را سوار اسب سفیدی میان شهر
امروز دیده ام.
امروز دیده ام،
من آن سوار را که زمستان است. |
614,024 | طرح | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | آنک!
تصویر
یک فراری دیگر
میان آب...
خورشید؛ غرق خون.
آنک!
طرح هزار سنگر خالی میان دشت؛
در مرگ آفتاب. |
614,025 | تمثیل | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | غصه هایم به چه می ماند؟
به درختانی سبز،
که در این جنگل اسرار آمیز
روز و شب
می رویند. |
614,026 | ای بشارت... | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | من چرا این همه می اندیشم:
به زمینی که چُنان من دارد، دور خود می چرخد
و به خاموشی هر بیشه که از غرش شیران خالی است.
آه ... آیا تو چو من می بینی؛
که چگونه سیلی، بفرو ریختن هر دیوار
و بویرانی پل های بزرگ شهرم
روز و شب می کوشد؟
آه... آیا تو چو من
می بینی؟
خارکن هایی که راه آبادی خود را گم کردند
زیر لب می گویند:
ای عطش
بی تردید،
نیست یک چشمه در این صحرا؛ نیست.
می کنم با همهٔ ذرات وجودم احساس
که هزاران شلاق
می نوازد تن عریان اسیرانی را
کز سرِکوچهٔ ما، مویه کنان می گذرند.
ای بشارت!
اکنون
لحظهٔ آمدن ناجی ما آیا نیست؟
من نجات خود را،
در نجات همه مرغان قفس می بینم. |
614,027 | قهر | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | روی شاخه ام
در آن زمان که
شعر تازه ای، جوانه می زند؛
صخره می شود،
قلب من، بروی چشمه های آب.
ابر تیره می شود،
روح من، بروی آفتاب.
در میان جنگلی که، یک پرنده پر نمی زند،
خواندن ترانه عاقلانه نیست.
با خودم
چه کودکانه
قهر کرده ام. |
614,028 | احساس | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | من از مدار خود
خارج نمی شوم
افسوس من شهاب گریزنده نیستم.
هر چند قلب خستهٔ من در تپیدن است.
احساس می کنم که دگر زنده نیستم. |
614,029 | گورکن | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | این تیک تاک ساعت میدان شهر نیست.
آنک!
در قلب شب
بی هیچ وقفه، گورکنی، با کلنگ خویش
در کار حفر کردن گوری برای ماست.
ما
در یک صف طویل
بیزار از تناوب رنگین فصل ها
بیزار از تسلسل شب ها و روزها
در انتظار نوبت خود ایستاده ایم.
آیا چگونه - ای همهٔ دردهای زیست! -
در این سکوت تازهٔ شب، می توان گریست؟ |
614,030 | احتظار | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | ای دست پر عطوفت من، دست مهربان!
اکنون بیا و پلک مرا روی هم گذار،
دیگر بیا که لحظهٔ آخر فرا رسید.
غیر از تو هیچ گاه
از هیچکس، امید عنایت نداشتم
غیر از تو مهربان
ای دست پر تشنج من، دست ناتوان! |
614,031 | گزارش | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | اولین خبر
بهار
شاخه های هر درخت را
به شکوفه ها، اجاره می دهد.
آخرین خبر
من هنوز زنده ام... |
614,032 | شکارچی | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | آه ای پرندگان!
پا را نهاده در دل جنگل، شکارچی.
در این فضا، به تندی تیری که از کمان
ناگه رها شود
آیا کدام لحظه دگر بار می پرید؟
امروز روز خفتن، بر روی شاخه نیست.
اکنون
دارد شکارچی
آواز دلنواز شما را؛ پرندگان!
تقلید می کند.
این
- ای تمام بی خبران! -
دامِ تازه ای است.
این دام تازه ای است. |
614,033 | مرثیه ای برای جنگل | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | ما درختان بزرگی بودیم.
ما درختان بزرگ سر سبز
آن زمانی که تبر دار، میان جنگل
پای خود بگذاشت
بر زمین افتادیم.
و در این لحظه، در این لحظهٔ شوم
دست نامرئی مردی، از ما
بی صدا، تابوتی
در دل تیره شب می سازد.
آه ... در این هنگام
از برای تو سرافرازی
ما چه تابوت بزرگی هستیم. |
614,034 | رسالت | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | بیقراری من و زمین؛ یقین که بی دلیل نیست.
در رسالتم - اگر که شعر من رسالتی است-
من همیشه از برادری
من همیشه از برابری
از برای مردم زمین کهنه، حرف می زنم.
حلقه بر دری همیشه می زدم؛
حلقه بر درِ بزرگ خانه ای
که هیچ کس در آن نبود.
در قیاس با تأثرم؛ زمین چه کوچک است.
آسمان، چه کوچک است. |
614,035 | صبح کاذب | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | در زمانی که برای همهٔ آدم ها
زندگی
بیزاری است،
خواب را موهبتی باید خواند،
مرگ را خوشبختی،
و بطالت را عشق.
این سخن را بدرختان گفتم
و بمردی که درون تن من می میرد.
چشم ها را به افق می دوزم
و به صبح کاذب
و نسیم خنکی در بغلم می گیرد. |
614,036 | انزوا | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | انزوا در این زمانه ناسزاست.
می توان چگونه ناسزا به خویش گفت.
بر زمین، از آن زمان که زندگی وجود داشت
آدمی برای آدمی
پله ای برای لغزش و سقوط بود.
ای تمام مردم قبیله ام!
از میان قلب خود، که باغ کوچکی است
من
درخت اعتماد را
ز ریشه کنده ام. |
614,037 | آسمان، بارانی است | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | آسمان بارانی است
ساعت دیواری، نیمه های شب را
تهنیت می گوید.
من چه تنها هستم
غم تنهایی را، با که می باید گفت؟
با اجاق خاموش؟!
با چراغی که در آن نوری نیست؟!
پشت این پنجره، باران غمی می بارد.
من غرورم، گم شد
در هیاهوی بزرگ این قرن
در هیاهوی بزرگی که برای هیچ است.
چه کسی گفته که؛ اکنون انسان
از برای انسان
تکیه گاه خوبی است؟
چه کسی گفته
مرا باور نیست.
آسمان بارانی است. |
614,038 | آخرین پناهگاه | کامبیز صدیقی کسمایی | در جادههای سرخ شفق | در شب بزرگ دشت
آسمان بمن
- تولد ترا که شعر تازه ای -
نوید داد.
دشت بیکرانه را
نظاره می کنم
مشت قله را، که بر دهان آسمان تیره می خورد
دست بیقرار یک شهاب را
سوی دامن افق، که ناگهان دراز می شود.
شب
دوباره شب
دوباره شب
در درون پیکرم، شناور است.
در افق چه دید؟
اسب سرکشی
که بر دو پای خود
بلند شد.
زنجره، میان سبزه های تازه، سوت می زند.
در جهان اگر حقیقتی وجود داشت
آن حقیقت
ای زمین!
بدون شک
روز و شب، تلاش من برای هیچ بود.
روز و شب قمار زندگی
و باختن
و باختن
و باختن
روز و شب، ز آرزو
قصر کاغذی، برای خویش ساختن.
خسته می شوم،
خسته از خیانتی که زندگی است.
مثل بهمن
از فراز قلهٔ غرور خود
سقوط می کنم.
من؛ تمام خشم مردم زمین کهنه را
در میان مشت خود
- که بسته است -
جای داده ام.
از زمان کودکی؛ منم که غصه را شناختم.
از زمان کودکی؛ منم که فقر را.
وحشت تمام مردم زمین، ز جنگ سوم است.
وحشتم ولی ز خویش
من
زیادیم
چو مرزها
که: بر زمین.
بر زمین نشسته ام.
بیقرار کوه و دشت و جنگل و درخت ها.
از برای من
که خسته ام
طبیعت است:
آخرین فریب
آخرین پناهگاه. |
614,039 | گفت و شنود | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در دست آسمان
شد باز چتر قرمز خورشید و ناگهان
رگبار درگرفت.
باران و آفتاب
زیباست.
نیست؟
هست.
آه ای قشنگ! نام تو آیا چه است؟
گفت
با ناز:
نوبهار. |
614,040 | رگبار | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | تازه شکفته بود
بر شاخه های خانه دوصد گل که
ناگهان
رگبار درگرفت.
امسال نیز
یک سیب سرخ را
روی درخت خانه نمی بینم... |
614,041 | شعر بی نام | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | شادمان هرگز نیست
در قفس هیچ قناری، ای دوست!
هیچ آهو در دام
هیچ ماهی بر خاک.
من قناری اسیری هستم.
آهوی در یک دام.
ماهی یی دور از آب. |
614,042 | آرزو | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | ناسروده های من سروده باد.
باز، گر نمی کند
یک گره ز کار من
یک گره ز کار دیگران که در شکنجه اند
ناسروده های من، همیشه ناسروده باد. |
614,043 | چشمه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | شفاف آنقدر که؛ به ژرفای آب
هر سنگریزه،
پرواز ناگهانی یک سینه سرخ را
از نوک شاخه ای که تکان می خورد
می بیند. |
614,044 | طرح ۱ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | شب آخرین ستارهٔ خود را
در پای روز
افکنده است.
اکنون
خورشید
این آخرین ستارهٔ بدبخت را
در زیر پای خود
له می کند. |
614,045 | طرح ۲ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | آبشخور کدام پلنگ است
این آبِ صافِ راکد
در جنگل بزرگ؟
تا اینکه از پیالهٔ دستم
من جرعه جرعه آب بنوشم
زانو زدم به خاک. |
614,046 | طرح ۳ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | شادم که باز گل ز گل من شکفته است
گفتی: چرا؟ و من
گفتم:
زیرا گذاشتی
پا را دوباره بر سر این باغ، ای بهار! |
614,047 | طرح ۴ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | سردم شده است.
سر را به روی سینهٔ من بگذار.
ای از برای حس غریبِ دو دست من
گرمای آفتاب! |
614,048 | شکار | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | یک صبح سرد
و مرگ،
در جنگلی به هیئت مرد شکارچی.
شلیک یک گلوله
پرواز ناگهانی فوج پرندگان...
در پای آبگیر،
آنک
یک قطره خون
یک مشت پر... |
614,049 | فراز | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | جنگل پریده است
از خواب ناز، چون که در این هنگام،
پاییز
در این مسیر، نالهٔ صد برگ زرد را
- در زیر پای آن که زِ من ناگهان گریخت -
اکنون بلند کرد.
اکنون دوباره پنجه به قلبم کشیده است
حسی شبیه حس پلنگی که ناگهان،
یک آهوی فراری در دور دست را
با آن نگاه تندِ شرر بار دیده است. |
614,050 | خرمن | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | می سوخت
خرمن میان شعلهٔ آتش که ناگهان
مردی رسید.
گفت:
آنان گریختند.
غارتگران
شاید که شادمان همه از این که هر چه بود
بردند و سوختند.
اما
از قلب ما به جان تو، این کینه را هنوز...
این خشم را هنوز... |
614,051 | انفجار | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | باروت نیستم
اما
من یک جرقه
با انفجار فاصله دارم.
گاهی
در شهر
یک بهانهٔ کوچک
آغاز دلخراش کتک کاری است.
در شهر هیچ کس
امشب چرا بهانه به دستم نمی دهد؟
من یک جرقه... |
614,052 | تراکتور | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | روز پیش
خان تراکتوری خرید.
این خبر - مثل بمب -
منفجر میان کلبه های روستا شده است.
روز بعد
ناگهان، مباشر بزرگ و کدخدا
خان و امنیه به سوی من
حمله ور شدند.
از زمین کوچکی که من به روی آن
شخم می زدم
رانده می شوم.
من که یک اجیر ساده ام.
من و گاو من
من و گاوآهنم. |
614,053 | دعای نیازمندان | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | ما را به دیده خواب نمی آید.
در پای یک حصار
در زیر سر
ما گیوه های پارهٔ خود را گذاشتیم.
ما نان نخورده ایم
اما به جای نان
امشب چقدر خونِ جگر، باز خورده ایم.
هر چیز داشتیم
از ما گرفته ای.
باشد
اما
ای روزگار...! کینهٔ ما را ز ما مگیر. |
614,054 | پرنده | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در بهار شب، درخت آسمان شکوفه کرد.
ناگهان
آن پرندهٔ سپید بال
پای چشمه ای مرا درود گفت.
در همین زمان که ماهتاب
زیرکانه از میان شاخه ها، مرا نگاه کرد و خنده کرد
من به سوی آن پرنده بال می زنم. |
614,055 | ایکاش... | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | یاران، مرا
از سرزمین پاک فلسطین صدا زدند
از «رمله» و «جلیله» و «لیدا».
ایکاش چون عقاب
من بال داشتم. |
614,056 | کوه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | زیباست
آن قلهٔ رفیع.
ای کوه!
زیبایی ترا
می باید، از دریچهٔ چشم عقاب دید. |
614,057 | بالای تپه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | با سنگ ریزه ای
در آب برکه دایره ای رسم می کنم.
آنک
بالای تپه، طرح سواری که پشت اوست
بر آفتاب. |
614,058 | خورشید | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | فریاد زد
از لابه لای شاخه و برگ درخت سیب:
«اینک منم
خورشید، در بدایت تابش».
خواب از سر کدام پرنده، پریده است؟ |
614,059 | تردید | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در افق نظاره می کند.
مثل یک تبسمِ قشنگ
بر لبان کودکی که در میان گاهواره خفته است.
چون ستارهٔ سحر
یک پرنده بر فراز شاخه ای که تاب می خورد
بین رفتن و نرفتن استخاره می کند. |
614,060 | شب یلدا | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | ای چاره ساز!
گویا نه هیچ بر سر این کوه
اندیشهٔ طلوع...
در این سیاه شب - شب یلدا-
تنها
بیدار من.
هر کس به خواب ناز... |
614,061 | با آن ردای زرد بلند | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | آنک
پاییز
با آن ردای زرد بلندش، میان راه...
پاییز
تا در خیال چیدن گل ها دوباره رفت
در جنگل بزرگ
از غصهٔ چپاول گل های سرخ و زرد
هر چلچله به جانب خورشید بال زد. |
614,062 | وقتی ماهی ها را می بینم | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | انگشت من، اشاره به یک رود می کند:
آنک، هزار ماهی زنده میان آب.
ناگاه
یک فاخته
با حیرتی شگرف
در دور دست بر نوک یک شاخه گفت: - کو؟
خود را فریفتن
کافی است.
در این مسیر
آنک هزار ماهی مرده به روی آب... |
614,063 | هیزم شکن | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | این جای پا
در کوره راهِ جنگلِ پر گِل، از آنِ کیست؟
- «هیزم شکن».
این هم صدا
آه این صدا، صدای تبر هست، نیست؟
- هست.
هیزم شکن
با هر درخت، دشمن دیرین است. |