id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
614,064 | بهار | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | دارد بهار
با عطر مستی آور گل ها
از سرزمین دور غریبی به سوی من
می آید.
اینقدر هم قشنگ...؟!
مانند نوک طوطی وحشی
از ذوق ناگهان، رخ من سرخ می شود.
آه ای زمین!
این سبز جامه را،
مانند مهربانی،
مانند عشق،
از من مگیر. |
614,065 | در پای یک رود | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در زمینی که همه دشمن هم هستند
و کسی را به کسی مهری نیست
بی قرارم امروز.
برگی از شاخه فرو می افتد
و نگاهم با آن...
می رود با امواج
باز برگی و نگاهم با آن
می رود تا آن دور
می رود تا دریا.
کاش این رود که در دره به خود می پیچد
بی قراری مرا هم با خود،
تا دلِ تیرهٔ دریا می برد
در دل تیرهٔ دریا می ریخت. |
614,066 | با ما پلنگ ها | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در دور دست
بالای کوه
آنک پلنگ ها
از صخره ای به صخرهٔ دیگر
در لحظهٔ جهش...
اما
با ما پلنگ ها
اینجا نه هیچ میل به جنبش.
سر را نهاده بر سر دست و نگاه ما
در دور دست... |
614,067 | عقاب | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور،
نشسته همچنان بر قلهٔ یک کوه.
گشوده بال پرواز،
نگاه وحشی خود را به سوی بی کران دور.
نمی دانم که این مجروح آیا در چه رویاهای شیرینی است؟
نمی دانم که در آن خطه های بی نهایت دور آیا او چه می بیند؟
نمی دانم چه می خواهد؟
دوباره دسته دسته کرکسان در آسمان ها بال افشانند.
ندارد او – دریغا! - طاقت پرواز.
شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور،
نشسته همچنان و همچنان بر قلهٔ یک کوه. |
614,068 | بیابان | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | اختری روشن نیست
در بیابان تا من
جای پاهای کسی را بینم.
شده ام
وازده از جنگِ درونم ای دوست!
خسته دیگر از شب.
من چه تنها شده ام می بینی؟
با چه وحشت در راه
گام بر می دارم.
هیچ کس با من نیست. |
614,069 | محاصره | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | آنک
یک فاجعه که در شرف تکوین ...
در دشت
مانند یک کمان، از یک بزرگ دایره
ده ها گرگ
در یورشی عظیم.
از گله دور،
یک بره در محاصره - ای داد!
آنک
یک دایره - تمام... |
614,070 | گل مرداب | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | زیباست
این نازنین.
زیرا عزیز!
گل در میانِ بستر مرداب هم «گُل» است. |
614,071 | اردک ها | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | وحشتی از شب طوفانی نیست
فوج اردک ها را
همچنان می خوانند. |
614,072 | در دوزخ اتفاق افتاد (برای محمد روشن عزیز) | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در پای چاهِ بادیه ای، آرد می کند او
- دانه دانه - هستهٔ خرما را.
در پای چاه بادیه، من سخت شرمناک.
ناگاه، مردی کنار من
با دست خود، اشاره به آن دور کرد و گفت:
«آنجا نگاه کن ...آنجا!»
- آیا چه دیده است؟
در زیر آفتاب
من هر دو دست را
چون سایبان دیدهٔ مشتاق می کنم
می بینم
در انتهای بادیه - آنجا که هیچ نیست غیر از غبار -
با زین و برگِ کج شده، یک اسبِ بی سوار
دارد به سوی خطِ افق تند می دود. |
614,073 | تعقیب در دره | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | به تماشای ما کسی آمد.
گفت با آفتاب؛ روزِ بلند
گفت آبشخوری، به یک آهو
گفت با دره، آبشاری خُرد: «به تماشای ما کسی آمد».
از سرم تا که دست بردارند
من به آنها چه می توانم گفت؟
زیر این بی کرانِ نیلی رنگ
در علف ها و بوته ها، بر خاک
ردِ پای آن گرازی را
که شبیخون به کشتزارم زد
می کنم با تفنگِ پر تعقیب.
هان...! شنیدی تو یا که نشنیدی؟
این صدا را که در کمرکش کوه
باز می پیچد و باز می پیچد:
به تماشای ما کسی آمد. |
614,074 | چنگی | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | چه شب سرد و تلخ و دلگیری است.
خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!
مثل یک قوچ کوهیم؛ وحشی.
مثل یک شیر شرزه پر زورم.
چنگ بر گیسوان چنگش زد
خواند چنگی، دوباره چنگی خواند:
خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!
می توانم اگر چه اسبی را
با سوارش به روی شانهٔ خویش
بگذارم به دور خود چرخم،
می توانم اگر چه با یک مشت
افکنم بر زمین پلنگی را،
خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!
می کنم با وجود این احساس
قرن ها پیرتر زِ خود هستم.
چه شب سرد و تلخ و دلگیری است. |
614,075 | این نجیب... | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | از شاه بیت هر غزلِ عاشقانه است
آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر.
از پای خیمهٔ چه کسی او فرار کرد؟
آیا کدام مرد
آیا کدام طایفه در جست و جوی اوست؟
مسحور خویش کرد
اکنون مرا
این باد پایِ سرکش، این خوب، این نجیب!
مبهوت مانده ام!
در بازوان من
گویی توان این که کمندی بیفکنم
دیگر نمانده است.
آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر
از شاه بیت هر غزل عاشقانه است. |
614,076 | آبادی | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | پای درختِ پیرِ صنوبر، کنارِ رود
گپ می زدیم زِ آنچه که بر ما گذشته بود
از آفت و هجوم ملخ ها به کشت زار.
پیری که چوب دستیِ خود را به دست داشت
می گفت: « هوم!
من هیچ گاه این همه غمگین نبوده ام».
آهی کشید از دل و آنگه ادامه داد:
«اینجا
تنها کسی که - ای پسرم!- هیچ وقت
بی کار نیست
- آنک
سرگرم کار - گورکن پیر دهکده است».
تنگ غروب بود. |
614,077 | سوگ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | «های...! اینجا چه خبر...؟ » می پرسم.
مرد ماهی گیری
که به اندازهٔ من حیران است
و به اندازهٔ آنهای دگر غمگین، گفت
که: «در آن قلبِ بزرگ دریا
بادبان های برافراشته ای را دیشب،
صاعقه آتش زد...»
آنقدر غمگینم
که دلم می خواهد
روی دامان زمین بارم اشک... دریا ...دریا...
سوگواران! به شما با چه زبانی آیا
تسلیت باید گفت؟ |
614,078 | خواب | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | «-هی! سیاهی!» هنوز می پیچد
این صدا، مثل رعد، در گوشم.
«-هی سیاهی تو کیستی؟...» و آنگاه:
«اسم شب را به ما بگو» پرسید
گزمه ای زیر نور یک مشعل
«اسم شب را به ما بگو...!» « - رستن»
گفتم و دور خویش چرخیدم.
بعد...
...این قصهٔ درازی هست.
می زدم مشت و مشت می خوردم.
عاقبت از طنین نعرهٔ خویش
یا که از ناله های «در» - در را
باد بر هم دوباره می کوبد-
باز کردم دو دیده را، ای دوست!
نیمه شب بود، خواب می دیدم. |
614,079 | زمزمه ای در تنهایی | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | باز کردم همهٔ پنجره ها را با شوق
تا صدایی شاید...
تا مگر زمزمه ای از آن دور...
خبری اما نیست
و در این لحظه که من می لرزم؛
باد پاییزیِ سرد
ناگهان در بغلم می گیرد.
تا مگر در بغل خود گیرم
سایه ام را که به دیوار اتاقم لرزید
می گشایم آغوش
می دوم اما شمع
می شود از نفسِ بادِ پگاهان خاموش
سایه ام می میرد. |
614,080 | ماهی گیر | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | «مژده... او آمد
از همان جایی که می دانی ... که می دانم».
قاصد این را گفت و پَس پَس رفت و
آن سو تر که یک در بود ایستاد و
ناگهان بر پنجهٔ یک پای خود چرخید.
کرد از هم باز در را با چه شدت،
باز در را بست.
با دو چشم خسته از بی خوابی دوشین
در پگاهان، با چه شوقی زن
می گشاید کومه اش را «دَر»
می فشاند چون سبک بالان به ساحل پر.
آن سوی این کومه و آن زن
- عجب این منظره زیباست -
می گذارد پای خود را بر بسیطِ ساحل غمناک
مرد بندر، مرد ماهیگیر... |
614,081 | دور از سواد شهر | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | جنگل
و یک پرنده
که افشانده بال، بر سر جنگل
جنگل، اما، تمام برف...
من،
با چوب دست گردوی خود در مشت
در واپسین تلاش...
دور از سواد شهر
از زوزهٔ مداومِ گرگ گرسنه ای
آنک
درهم دوباره نقش قدم های خسته ام
در برف... |
614,082 | تجاهل | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | مزرعه می گوید:
«ریشه کن تا بشود هرزه علف هایم، نیست
یک وجین گر اینجا؟»
و سپس در دل تاریکی شب
به من و تو- به تو و من- ای دوست!
با چه امید عبث می نگرد!
ما که تنبل هستیم
ما که در فکر فریب خود و این مردم آبادی خویش
زیر لب می گوییم:
- «ما چرا می باید...؟»
و تجاهل آنگاه:
- «مزرعه با ما نیست». |
614,083 | تسلسل (برای «م. امید» شاعر) | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | مرد دریا: مرد ماهیگیر
می گزد لب را به دندان، خنده بر آن هیچ.
می کشاند سایه اش را بر سر شن ها.
می گشاید بادبانِ قایقِ فرسودهٔ خود را.
می شود گم در دل تاریکی دریا.
مدفن اجداد او در ژرف این دریاست
در نمی دانم کدامین شب
در نمی دانم کدامین روز...
ژرف دریا، چون تبارش، مدفن او نیز. |
614,084 | آغازی برای یک مرثیه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | جنگل...
یک زوزهٔ کشیده...
یک گرگ...
در کوره راه
مشتی غبار از اثر یک فرار...
نزدیک تر
یک زوزهٔ کشیدهٔ دیگر...
آنک
آغاز جنگ شاخهٔ انبوهِ یک درخت
با شاخ یک گوزن... |
614,085 | مترسک باغ (برای صادق شعبانی) | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | گفتند و با وحشت به هم دارند می گویند:
چون پهلوان های اساطیری که در پیکار
او بر زمین محکم فرو کوبیده پاها را
«هل من مبارز» این صدا از اوست...
از این سبک بالان - یقین - یک تن نمی داند
در باغ ما امروز
او یک مترسک هست. |
614,086 | آبشار | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | با لهجهٔ دلنشین خود، اینجا کوه
تک بیت بلند آبشاری را
با شوق برای دره می خواند.
ای در بغلم، دو کندهٔ زانو!
یک دره کنون منم سراپا گوش
بر دامن سبزِ جنگلی انبوه. |
614,087 | بادبادک | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | تنها صدا، صدای غم انگیز زنجره است
در داخل اتاق.
در گرگ و میش
آنک
تصویر بادبادک سرخی
در قاب پنجره است. |
614,088 | ناز | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در کارخانه ای
من کار می کنم.
اینجا
این نو گلان سرخ و سپید و بنفشه موی
هر روز
از روز پیش، بیشتر
می پژمرند.
از دختر کناری پرسیدم:
زیبای من!
آیا چه است نام تو؟ با ناز گفت:
- ناز.
ایکاش من
اینجا، بهار بودم. |
614,089 | تازه کار | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | او، از کره اسب نیز
سرکش تر است.
او، مانند کره اسب
- وقتی که بازوان کمندی بلند را
بر گردن کشیدهٔ خود، ناگاه
احساس می کند -
رم کرده است. می گوید:
من روستاییم
در کارخانه، هیچ نمی دانم
باید چگونه، سَر را پایین انداخت.
باید چگونه، مثل یک سگ، مطیع بود.
احساس می کنم
این تازه کار
دارد طناب دارِ خودش را
می بافد. |
614,090 | مانند یک ستاره | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | این جاده دیده است
من را هزار بار
هنگام باز رفتن و باز آمدن
با شب پره،
با ماه.
در کارخانه ای
من کار می کنم.
در کارخانه، من
مانند یک ستارهٔ دور از مدار می مانم.
آیا کدام روز
آیا کدام شب
من را
مانند پیچ و مهرهٔ مستهلکی
از کارخانه دور می اندازند؟ |
614,091 | یک نفر می میرد | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | یک نفر می میرد
یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز.
فکر له کردن چیزی در ما...
زیر باران که فرو می بارد
باز آرام آرام،
در خیابان
دارد
پا به پای پاییز
چه عجولانه نسیمی ولگرد
می گذارد پا را.
و در این لحظه شب و سرما را
در بغل می گیرد... |
614,092 | گلایه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | «- این چه زندگی است؟»
ناگهان
آن کسی که در کنار من نشسته بود گفت:
«- لعنتی! سکوت!»
از دریچه ناگهان دوباره پاسدار
سرکشید و گفت:
«- او که بود؟
آن کسی که در سکوت شب گلایه کرد؟
شرط زندگی در این جهان همیشه بندگی است».
این چه زندگی است؟! |
614,093 | باران | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | غم بی پایانی است
با من خسته در این لحظه.
تو پنداری
من تمام غم روی خاکم.
وای از مزرعهٔ سوختهٔ ما، ای وای!
سوی این نیلی رنگ
باز کردیم عبث، بازوی خود را، با شوق
خانه آباد!
بر این مزرعهٔ ما، هر ابر
ابر بی بارانی است. |
614,094 | آفتاب | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | در کارگاه،
هیچ خبر نیست از آفتاب.
در پردهٔ غبار چه مشکل
یارانِ خویش را
باید شناخت.
از آفتاب
در کارگاه، هیچ خبر نیست. |
614,095 | جای درخت و گل (برای برادر زاده ام «آرمان» و تمام بچه های خوب) | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | ایکاش
مادر مرا
هرگز نزاده بود.
زیرا
می بینم
امروز بچه ها
جای درخت و گل
بر کاغذ سپید نقاشی
تصویر بمب و طیاره می کشند. |
614,096 | روندگان و آیندگان | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | یک عده می روند:
مسلول ها
مجبورها.
آنگاه؛
یک عده می آیند.
در کارخانه، من
هر روز
«گل های در جهنم رویان» را
می بینم. |
614,097 | گورستان | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | گفتم کنار بقعهٔ خاموش بی قرار:
«خوشبخت کیست؟»
پیری که خسته، پای چناری نشسته بود
با دست خود اشاره به آن دور کرد و گفت:
«خوشبخت اوست!»
کردم نگاه با چه شعف
اما دیدم
در وسعتِ غم آورِ گورستان
یک مرده را که قاریِ پیری برای او
در پای گور سورهٔ یاسین می خواند. |
614,098 | طرح ۵ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | چنگال یک عقاب
یک بره را
از گله دور کرد.
اکنون
در دور دست
با طعمه اش عقاب
آنجا که آسمان و زمین - آفتاب را
بر دامنِ شفق می اندازد -
گم می شود. |
614,099 | طرح ۶ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | از آب جویبار
شعرم روان تر است.
حس می کنم
دارم زبان چلچله را و نسیم را
می فهمم. |
614,100 | طرح ۷ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | می بینم
در پای جویبار
معماریِ شگرفِ طبیعت را؛
یک کوه را. |
614,101 | طرح ۸ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | می تپد در سینه
دلِ مشتاقم سخت،
چون که در آینهٔ دیدهٔ دوست
طرحِ پروازِ کبوترها را
باز هم می بینم. |
614,102 | بر سنگ گور من | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | ای یار، یار، یار!
بعد از وفات من
با خون
بر سنگ گور من
بنویس: عشق، عشق، عشق |
614,103 | طرح ۹ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | گرچه می خواهد باد
عطر گل را نبرد از این باغ
لیک جادوی بهار
نقشه هایش را زود،
می کند نقش بر آب. |
614,104 | طرح ۱۰ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | صبح را وقتی دید
ناگهان با وحشت
ماه
در پشت درختان اقاقی بگریخت. |
614,105 | طرح ۱۱ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | تا مؤذن به اذان برخیزد
صبح
مانند کبوتر، آرام
آمد و بر سرِ گلدستهٔ مسجد بنشست. |
614,106 | طرح ۱۲ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | پرچم گل ها را
تا که بر روی زمین اندازد
باز طوفان به تکاپو پرداخت. |
614,107 | طرح ۱۳ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | من این نمی باشم که می بینی
غولم ولی در بطریم محبوس.
امشب اگر بطری من بر سنگ می افتاد،
امشب اگر بر سنگ می افتاد...؟! |
614,108 | طرح ۱۴ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | چه نسیمی... چه نسیمی... به به!
عطر گل می آید.
برویم...
مست مستم، امشب.
تو برای من
بهتر از عطر و نسیمی، ای دوست...! |
614,109 | طرح ۱۵ | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | گفت ابری به شب تیره که: باران، باران...
بادِ دیوانه زِ دل نعره برآورد که: طوفان، طوفان...
قلم و کاغذ را
دور می اندازم،
چون که می پندارم
شعر در این لحظه
فاقدِ قدرتِ تثبیت شده است. |
614,110 | در دلم دلهره از جنگی هست | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | دلهره،
بار دیگر امروز
مشت خود را محکم
بر در خانهٔ قلبم کوبید.
در دلم دلهره از جنگی هست
که در آن هیچ کسی فاتح نیست.
در دلم دلهره از جنگی هست
که پس از آن انسان
باز با عصر حجر بر این خاک
قرن ها فاصله را خواهد دید.
دلهره
بار دیگر امروز
مشت خود را به در خانهٔ قلبم کوبید. |
614,111 | اندیشه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | من در اندیشهٔ روزی هستم
که یقین تا امروز
قرن ها فاصله دارد، ای دوست!
من در اندیشهٔ آن روزم باز
که برای انسان
بمب یک واژهٔ بی معنی می گردد.
سخن از روزی هست
که زمین مادر
مهربانی ها را
باز در قلب عزیزان خودش می بیند.
بمب ها می بارند. |
614,112 | شهر | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | شهر یعنی زندان.
شهر یعنی که ترافیک، تصادف، جنجال.
شهر یعنی که نئون ها، تبلیغ.
شهر یعنی آهن.
شهر یعنی پولاد.
معنی دیگر شهر اینجا
پودر رختشویی و یخچال و اجاق گاز است.
چاپلوسی و اداره، سیگار...
گل خوش بویی نیست، شعر من
چون این شعر، در دل جنگلی از بمب ناپالم
می شکوفد آرام. |
614,113 | انشاء | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | می نویسم انشاء:
سال
سال جنگ اضداد
سال سرکشی آدم هاست.
پاره اش کردم باز.
قرن
قرن قحطی، بیداد
قرن، قرن آپولو آری هست.
پاره اش کردم باز. |
614,114 | صیادان | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | آسمان در فکر باران است
طوفان است
مثل اینکه رعد می نالد.
مثل اینکه باد می موید.
موج گاهی می برد ما را چنان بالا،
که ما گر دست افرازیم
می خورد بر گیسوان ابر، انگشتان دست ما.
می برد گاهی چنان پایین، که در اعماق
سبزه ها را در کف دریای نا آرام می بینیم.
ما همه سر در گریبانیم.
می دهد یک تن ز ما بر بخت خود دشنام.
می زند آن دیگری برهم دو دست استخوانی را.
می شوم در قلب شب ناگاه
خیره یک دم بر بسیط ابرها و آنگاه،
چشم غمگین را به دریا باز می دوزم.
می توان برگشت
می توان بسیار آسان تن به خفت داد.
می توان هم دل به دریا زد.
من نهیبی می زنم بر خویش
من نهیبی می زنم بر دیگران آنگاه؛
«نا امیدی در جهان ارزانی آنان که می خواهند.
من امیدم را ز کف هرگز نخواهم داد.
می زنم دل را به دریا هر چه بادا باد».
یاران نیز می گویند: - هر چه بادا باد.
در دل دریا در این هنگام
هم صدا با من همه یاران – که:
نا امید شیطان است. |
614,115 | پای سخن درویش | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | این طرف
قل قل سماوری بزرگ،
تخت و - روی تختِ قهوه خانه - چند مرد،
چند استکان چای.
آن طرف ولی فقط
درخت ها...
درخت ها...
درخت ها...
می توان حساب کرد
من
صاحب تمام سکه ام
صاحب تمام سکه ای که در کف من است.
مثل دلق کهنه اش چه پاره پاره است
ابرهای تیره در بسیط آسمان...
«حق» دوباره گفت و لب به گفت و گو دوباره باز کرد:
قصه را برای روز دیگری گذاشتم
چون گرسنه ام.
ای عزیز!
مثل برف
مثل سردیِ هوایِ دی،
خصم پابرهنگان مباش؛
مثل فقر
مثل احتیاج.
«هو» دوباره گفت و هر دو دست را به هم دوباره کوفت.
می توان حساب کرد
او در این زمان
نصف سکهٔ مرا زِ من گرفته است.
ناگهان
در کنار من
یک غریبه موذیانه خنده کرد و گفت:
شاهنامه آخرش خوش است. |
614,116 | زمزمه | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | ناگاه ریخت
باران به روی لوحِ خیابان
طرحِ عبورِ رهگذران را که با شتاب
از دامن غروب
اکنون به سوی یک شب پاییز می دوند.
من راه می روم
من فکر می کنم
ای کاش یک نفر
تنها به جای مردم بر روی خاک
در غصه بود
و ای کاش
آن یک نفر
که گفتم
من بودم.
ای کاش یک نفر
تنها به جای مردم بر روی خاک
می مرد.
و ای کاش
آن یک نفر
که گفتم
من بودم.
ساعت نواخت زنگ و سپس باز هم نواخت
از دنگ دنگ ساعت میدان شهر خویش
سر را بلند کردم و دیدم
در آسمان، که در بغل ابر تیره بود
شب بال می زند.
تنها زمان به روی زمین جاودانه است
دیدم همینکه این سخنم را شنید،
اشک مهلت نداد تا که بگویم: «دریغ» و باز
آمد دوان، به دامن من آویخت. |
614,117 | روایت | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | باران دوباره در دل شب بی قرار بود
هر سوگوار نیز...
خونین کفن
وقتی که زیر سنگِ لحد ناپدید گشت،
مرغی که روی شاخهٔ بیدی نشسته بود
جیغی کشید از دل و آنگاه
آسیمه سر
پرواز کرد...
آنگاه
آشفته موی بود که می غرید.
چون ماده ببر
از زخم یک گلولهٔ کاری
در آن زمان
که در میان خون خودش غلت می زند.
«ای کاش گورکن
من را به جای او...»
یک دست او
بر قلب و دست دیگر او روی گور بود
«ای کاش گورکن
من را به جای او
امشب به زیر سنگِ لحد می گذاشتی».
مادر به روی گور پسر اشک بار بود... |
614,118 | نگاهی در اعماق | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | اکنون که شب
مانند سفره ای
مهتاب را
دارد دوباره روی زمین پهن می کند
در چشم ما
این ماه
مانند قرص نان
وین اختران
مثل هزار دانهٔ خرماست.
خوش بخت ها
در خانه های مرمری دور خفته اند
اما دریغ ما
روی زمین سرد
سر را گذاشتیم.
امشب
این آسمان
سقفِ اتاق ما
وین ابرهای پارهٔ چرکین، لحاف ماست. |
614,119 | دل من مهربان ترین... | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | دل من مهربان ترین دل هاست.
می کنم در درون خود احساس
مردم روی خاک را امروز؛
آنک آنان که بر زمین حاکم
و آنک آنان که مثل من محکوم.
با کسانی که مثل من محکوم
قصهٔ حبس و داغ و تبعید است.
در جهان تا که یک نفر غمگین
در جهان تا که یک گرفتار است،
جان من! من یقین چنان غمگین
من یقین آنچنان گرفتارم.
بر زمین هر کجا که پنداری
یک نفر در شکنجه گر باشد
من یقین در شکنجه خواهم بود.
هر کجا تشنه ای؛ من آنجا آب
هر کجا خسته ای؛ من آنجا خواب
پاکیم هر کجا که ناپاکی است.
دل من مهربان ترین دل هاست. |
614,120 | آواز قناری تنها | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | رفتم کنار پنجره، دیدم:
در پشت میله ها
سر را
در زیر بال برده قناری، چنان که من
پنداشتم
آن را رفیق کوچک من امروز
از دست داده است.
آخر چه روی داده، قناری! چه روی داد؟
او را صدا زدم
وقتی که بغض، راه گلوی مرا گرفت
سر را بلند کرد
آهی کشید و گفت:
لعنت به دست سرد و زمخت شکارچی
لعنت به این قفس
اکنون
در این مکان
انگیزهٔ ادامهٔ هستی برای من
یک مشت خاطره
مشتی تداعی است.
آنگاه
سر را، دوباره زیر پر و بال خویش برد. |
614,121 | قصه برای بزرگسالان | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | «آزاد کیست؟» گفتم.
دوباره گفت:
«آزاد اوست!»
با دست خود اشاره به یک گوشه کرد.
گفت:
«آزاد اوست!»
کردم نگاه - کاش نمی کردم-
دیدم
یک مُرده را که روی زمین سیاه چال
افتاده بود.
دشمن یقین همین را می خواست.
اکنون رفیق من
در این سیاه چال
یک مُرده است.
دشمن یقین همین را می خواست.
آه این شهید
یک روز
شمشیر خویش را
در آخرین نبرد
و آخرین شکست
بر کندهٔ دو زانوی خود بشکست؛
تسلیم شد.
دشمن یقین همین را می خواست.
آنگاه این شهید
در زیر تازیانهٔ دشمن
در سنگلاخ ها
با آن دو پای خستهٔ پر تاول
با آخرین تلاشِ عبث راه می سپرد.
در سنگلاخ ها
در آفتاب داغ.
دشمن یقین همین را می خواست.
آنگاه این شهید
می رفت تا به آن سوی خندق.
می رفت با آن دو پای خستهٔ پر تاول.
می آمد اینجا
- میان قلعه - که از یاد تا رود
بر باد تا رود
دشمن یقین همین را می خواست.
اینجا
یک روز این شهید
بر کندهٔ دو زانوی خود آرام
سر را نهاده بود، می گفت:
ما را فقط به جان تو، تقلید زندگی است.
دشمن یقین همین را می خواست.
دشمن نگاه کن که چه پیروز شد.
فاسد شدیم، فاسدِ فاسد، به جان دوست!
در خویش مرده ایم.
دیگر به فکر آنچه که باید بود
ما نیستیم.
حتی تمام خاطره ها را
از یاد برده ایم.
دشمن یقین همین را می خواست. |
614,122 | از دوست داشتن حرف می زنم (برای «طاهر غزال» شاعر) | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | آسمان چه آبی است
جان من! زمین چه سبز.
این زمان مرا
تا کرانه های لذتی غریب
خلسه ای، شبیه خلسهٔ شراب می برد.
من که عاشق گل و نسیم و آفتاب و چشمه ام
من که بی قرار هر پرنده ام
در نهایت خلوص
با تمام مردم زمین:
-برادران و خواهران خود-
دوباره حرف می زنم.
این زمان مرا
پای یک درختِ توتِ جنگلی
آرزوی بوسه ای، به چهرهٔ شماست.
اشتیاق رجعتی به بی نهایتِ صفاست.
من زمینیم
سرزمین من
هر کجا که زیر آفتاب
- خاکِ هر کجا که آدمی است- هست.
ای تمام مردمِ زمین!
مرا برای دوست داشتن آفریده اند.
من یقین بدون عشق
من یقین بدون دوست داشتن
زنده نیستم.
از برای تو، برای او، برای دیگران
مثل آب
مثل آفتاب
مهربانیم به نسبتی مساوی است.
قلب من که مثل قلب یک پرنده می تپد
مهربان ترین قلب هاست.
من همینم و عوض نمی شوم.
من شکنجه می شوم
جرم من فقط همین که من زیاد فکر می کنم
پس
بعد از این
انتظار من
انتظار بدترین شکنجه هاست.
می روم دوباره
- هو! |
614,123 | یک جرعه آب | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | اینجا هزار مَرد
تنها برای خاطر یک جرعه آب شور
جنگیده اند.
برخاست
ناگاه
شلیک یک گلوله و آنگاه
یک آه...
یک لاشخوار
بر گرد چاه بادیه با سایه اش
دارد دوباره دایره ای
رسم می کند.
اینجا هزار مرد
تنها برای خاطر یک جرعه آب شور
در خون خویش غلتیده اند. |
614,124 | هدیه (برای «عنایت اله نجدی سمیعی» شاعر) | کامبیز صدیقی کسمایی | آواز قناری تنها | این گل برای توست.
شاید
در لحظه ای که این گل زیبا را
دارم به دست گرم تو - ای دوست! - می دهم
یک بمب
در راه انهدام زمین است.
در این جهان
هر لحظه ای
از بهر دوست داشتن
دیر است، ای عزیز! |
614,125 | خورشید | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | منم و فکر هر چه باداباد.
در سراشیب تپه ای بر اسب
خیره بر دور دست صحرایم.
برق شمشیر و نعل ها از دور
خبر از آفتاب می آرند.
تا به چنگت نیاورم، خورشید!
خواب در دیدگان:
حرامم باد. |
614,126 | آرزو | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | آرزومندان فراوانند.
آرزو دارد ببیند کوه،
دسته دسته قهرمانان را که می خواهند
پای را بر قله بگذارند.
آرزو دارد ببیند دشت،
دسته دسته پهلوانان را که می خواهند
پای در میدان جانبازی، بدون وقفه بگذارند.
در تمام روز و شب، من نیز
آرزو دارم شود آخر برآورده؛
آرزوی دلکش هر کوه، یا هر دشت. |
614,127 | رگبار | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | رگبار؛
پروانه های باغ مرا، بر خاک
می افکند.
هستند لاله ها همه بر خاک، داغدار. |
614,128 | شبنم | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | من و صبح بهار، می دانیم
روی دامان هر گلی در باغ
تا چه اندازه، پاک، شبنم هست.
پاک باشیم
ما مگر کمتریم از شبنم. |
614,129 | طعمه | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | یک مشت پولک است
بر دامن زمین.
پس
چنگال گربه، طعمهٔ خود را، گرفته است،
از آب حوض. |
614,130 | باران | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | ناگاه، مرگ
در آن بلند جای
بر کاغذ سفید پر و بال کفتری
با خون نوشت:
بارانِ ساچمه. |
614,131 | ماه | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | مستیم.
تا ماه را
در بازوان خود، بفشاریم؛
خود را
از قله های رفیع
مانند یک پلنگ گرسنه
به سوی ماه
پرتاب می کنیم. |
614,132 | آب | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | ظهر است و آفتاب
مطبوع کرده است؛
از جویبارِ روشنِ آبادی
نوشیدن دوبارهٔ یک مشت آب را.
ای همسفر ... به پیش. |
614,133 | درخت | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | تک درختی هستیم،
دور افتاده، به تنگ آمده، از تنهایی.
همتی کو که در این بادیه جنگل گردیم؟ |
614,134 | شکار | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | شلیک یک گلوله و آنگاه
از پای ابر
یک قطره خون
به چهرهٔ گل ها
فرو چکید. |
614,135 | توده خاکستر | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | من نشسته، در کنارِ تودهٔ خاکستری، اما تو گویی لال، گویی کر
«آتشی بودم زمانی»
گفت با من باز
خاکستر.
در بیابان، شب چه سرد است...آه! |
614,136 | تازه و کهنه | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | خوب است
هر چیز تازه
خوب تر از هر چیز اما
شرابِ کهنه و یارِ قدیمی است. |
614,137 | گل | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | من که از نسل هزاران هستم
رفقایی دارم.
به زمین و به زمان سوگند
رفقایم همه
گل هستند. |
614,138 | نو بهار | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | زد به سرخی پهلو
یک شقایق، ناگاه
تا بگوید که:
«سوار پر زیبای هزاران»
از راه،
نو بهار، آمده است. |
614,139 | رود و ما | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | ما که مشتاقانه با هم چشم در راهیم
در افق ناگاه
چلچله ها را که با خورشید می آیند
می بینیم.
ناگهان فریاد ما در دشت می پیچد که:
«ای خورشید!»
«ای خورشید!»
در دل این دشت
می دَوَد مانند یک دیوانه رودی، آنچنان ما نیز.
می خروشد رود و می پیچد به خود
آن گاه،
پرت خود را می کند بر پای خورشیدی که در آن دور
بوسه از پای افق، آرام می گیرد.
چشم هم چشمی نگر،
ما نیز
پا به پای رود، در این دشت
در دویدن های مجنونانه ای هستیم. |
614,140 | آواز | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | آواز می خوانند.
دریا دلان را، وحشتی از خشمِ طوفان نیست.
بی واهمه از کف به لب آوردن گرداب ها
بر آب
پاروزنان، آواز می خوانند.
دریادلان، چون شیر می مانند
در قلب آنان وحشتی از ظلمت و باران و بوران
نیست
پاروزنان، آواز می خوانند.
امواج، در دریا
چون بردگان، در کشتی دزدان دریایی
به هم
زنجیر می گردند.
از شدت درد جگر سوزی، تو گویی باد
هر لحظه در فریاد می آید.
شاید که در فریاد می آیند
ارواحِ سرگردانِ آنانی که در اعماق دریا، دفن گردیدند.
اعماق دریا، مدفن دریانوردانی است
که نام پرآوازهٔ آنان، هنوز ای دوست!
در قلب ناپاک دزدان دریایی،
وحشت می اندازد.
بی واهمه از کوسه ماهی ها که در تعقیب شان هستند
دریادلان، با خنده ای شیرین به لب ها
همچنان با هم،
پاروزنان، آواز می خوانند. |
614,141 | یاد | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | در گلستان، گل فراوان است.
این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک
آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک
می شکوفد
می فشاند عطر خود را
در گلستان باز.
می شود پرپر اگر ده یا اگر صد گل
وحشتی از لشکر طوفان نباید داشت
دهشتی از انقراضِ نسل گل ها نیز.
ریشه هاشان، در زمین، باقی است.
این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک...
آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک... |
614,142 | فضانورد | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | از پی «گاگارین» آمدم.
از سفینه ای
با تمام مردم زمین کهنه
حرف می زنم.
در تعجبم که در تمام سطح ماه
یک پناهگاه بمب نیست.
در تعجبم که خاک این ستاره هیچ،
بوی نفت و خون نمی دهد.
حالیا نگاه کن که با چه افتخار
کولبار سنگ و خاک را
از برای مردم گرسنه زمین، به رسم تحفه می برم. |
614,143 | قفس | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | شاخه ها، وقتی که
دیوار قفس گردند
بَد سراپا می شوند،
اما
شاخه ها خوبند، در هر باغ.
این حقیقت را به من، امروز
بلبلی شوریده
پشت میله های یک قفس
می گفت. |
614,144 | برکه | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | در سکوت جنگل بزرگ
پای آب
ناگهان، رفیق نازنین من، دوباره گفت:
برکه، مثل اینکه مرده است.
مثل اینکه آرزوی موج را، به گور برده است.
من به جای پاسخ به او
سنگریزه ای، به سوی برکه، پرت می کنم. |
614,145 | ستاره | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | شب
اکنون به روی بستر گل ها
کنار رود
چون مار می خزد.
در انتهای تابش شب تاب؛
در آب،
گل می کند ستارهٔ سرخ سحر.
نسیم
آرام می وزد. |
614,146 | چشم انتظاری | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | با اولین ستاره، شب آغاز می شود
با آخرین ستاره
سحرگاه.
از اولین
تا آخرین ستاره، هزاران چشم
در آرزوی دیدن خورشید است. |
614,147 | شکفتن | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | خسته، غمگین، تبدار
چنگ انداخته بر میلهٔ سرد
شاهد فاجعه ای است
یک پرنده که میان قفسی می نالد.
در حیات خاموش
در میان دو قراول
یک گل
می رود تا بشکوفد بر دار. |
614,148 | بعد از آن هنگام | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | شب
بر بال شب پره
وقتی نشست و رفت،
در کوچه ها، شلنگ می اندازیم.
در کوچه ها، شلنگ می اندازیم
وقتی که ناگهان
چشم تمام پنجره های شهر
از هم گشوده می شود و آفتاب را
نظاره می کند. |
614,149 | ترانهٔ روز | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | خورشید را
باید برای زاغه نشینان بیاوریم
پس
پا را گذاشتیم
بر قله های سبزِ شمال وطن، که سخت
چشم انتظاری است.
خورشید را،
باید برای زاغه نشینان بیاوریم.
در گرگ و میش
گردد دراز باز
دست بزرگ ما، همه با هم، که دست ما
دارد توان این که پس از جنگ های سخت
شب را، سکوت را
از آسمان تیره، به زیر آورد
از آسمان به زیر لگدهای ما
که سخت،
چشم انتظاری است
خورشید را،
باید برای زاغه نشینان بیاوریم. |
614,150 | اشک | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | شب می رود از آسمان
اما
در گوشهٔ چشم سیاهش، باز
یک قطرهٔ اشک است. |
614,151 | عاشقانه ای دیگر | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | قهر کردی، رفتی.
قهر کردی تو چرا
ای خورشید!
گو به ما مشتاقان؛
- که در این لحظه، همه، چشم به راهت هستیم -
این شب سرد و غم انگیز و سیاه
چه به روزت آورد؟
با وفا...!
راستی
با همین آسانی
قهر کردی، رفتی...! |
614,152 | طرح ۱ | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | باران
تگرگ را
می آورد برای تماشای چوب دار
وینگونه با شتاب
با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما
در ساعت چهار (۴)
ناگاه، مرگ را. |
614,153 | جدایی | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | در یک اتاق سرد
تنهایی و آئینه و من
مجلس آرائیم.
جای تو، بس خالی است. |
614,154 | دست | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | در آب جویبار
تا طرهٔ طلایی آن ماه
یک دست
فاصله است. |
614,155 | قطره | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | تا بدانند
نمرده است
بهار
از شکاف زخمی، قطره ای – بر نوک شلاق ضخیمی - گُل کرد. |
614,156 | ستارگان | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | نور چشم من!
نگاه کن
بر خلاف میل آسمان که ابری است
در افق
ستارگان
دمیده اند. |
614,157 | یادبود | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | از خود
هزاران یادبود تلخ را
بر جای
شب می گذارد، می رود آخر.
وقتی که با لبخند خود خورشید می آید
از این خراب آباد، بی تردید
با شب پره، شب می رود آخر. |
614,158 | اندوه | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | از پنجره
دستم دراز شد که مگر گیرم
در چنگ خود، دوباره، هراسان
یک اختر جدا شده از مدار را.
اندوه در دلم
از مرگ ناگهانی دیگر ستاره ای است.
هر چند واقفم
مرگ ستاره ای
پایان زندگانی صدها ستاره نیست. |
614,159 | هنوز | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | آب از سرم گذشته
اگر چه
از دست و پا زدن نشوم خسته، هیچ گاه.
باور کنید
من زنده ام هنوز.
من زنده ام
مانند یک درخت تناور که زیر برف
ساکت، نشسته است.
چونان پرنده ای که دو بالش، شکسته است
اما
باور کنید
من زنده ام هنوز. |
614,160 | قطره سیل | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | قطره گفت:
سیل می شوم
گوش - هیچ کس - به حرف او نداد.
سیل گفت:
قطره ها اگر که دست خود به هم دهند،
حرکتم به منصهٔ ظهور می رسد.
گوش داد و ایستاد،
هر کسی به راه بود.
هر کسی که به راه بود،
ایستاد و گوش داد. |
614,161 | عکس | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | پنجره
عکس ماه را
در میان قابِ آینه گذاشته است.
دلشکسته ایم.
در اتاق خود، چه بیقرار
منتظر نشسته ایم.
انتظار می کشیم
لحظه ای شگرف و با شکوه را
لحظه ای که دست گرم آفتاب،
عکس ماه را
پاره پاره می کند. |
614,162 | اما | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | با ما، تو می گویی:
یک گُل یقین در بستر مرداب هم، گُل هست.
در این حقیقت، هیچ شکی نیست.
اما بقربانت! چرا با ما نمی گویی
با بویِ گندِ بسترِ مرداب
عطر گلی تنها چه کاری می تواند کرد؟! |
614,163 | لالایی | کامبیز صدیقی کسمایی | در بادهای سرد | هیس!
لولوی شب
یک پا به روی قلهٔ کوهی نهاده است،
یک پا به روی دشت.
شیرینِ من؛
لالا-لالای...
گریه نکن.
بابات رفته، تا که برای تو آورد،
خورشید را.
شیرین من؛
لالا-لالای
گریه نکن.
فردا
بابات با ستارهٔ سرخِ سپیده دم
همراه با بهار
می آید و برای تو می آورد،
خورشید را.
شیرین من؛
لالا- لالای... |