id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
614,064
بهار
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
دارد بهار با عطر مستی آور گل ها از سرزمین دور غریبی به سوی من می آید. اینقدر هم قشنگ...؟! مانند نوک طوطی وحشی از ذوق ناگهان، رخ من سرخ می شود. آه ای زمین! این سبز جامه را، مانند مهربانی، مانند عشق، از من مگیر.
614,065
در پای یک رود
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
در زمینی که همه دشمن هم هستند و کسی را به کسی مهری نیست بی قرارم امروز. برگی از شاخه فرو می افتد و نگاهم با آن... می رود با امواج باز برگی و نگاهم با آن می رود تا آن دور می رود تا دریا. کاش این رود که در دره به خود می پیچد بی قراری مرا هم با خود، تا دلِ تیرهٔ دریا می برد در دل تیرهٔ دریا می ریخت.
614,066
با ما پلنگ ها
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
در دور دست بالای کوه آنک پلنگ ها از صخره ای به صخرهٔ دیگر در لحظهٔ جهش... اما با ما پلنگ ها اینجا نه هیچ میل به جنبش. سر را نهاده بر سر دست و نگاه ما در دور دست...
614,067
عقاب
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور، نشسته همچنان بر قلهٔ یک کوه. گشوده بال پرواز، نگاه وحشی خود را به سوی بی کران دور. نمی دانم که این مجروح آیا در چه رویاهای شیرینی است؟ نمی دانم که در آن خطه های بی نهایت دور آیا او چه می بیند؟ نمی دانم چه می خواهد؟ دوباره دسته دسته کرکسان در آسمان ها بال افشانند. ندارد او – دریغا! - طاقت پرواز. شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور، نشسته همچنان و همچنان بر قلهٔ یک کوه.
614,068
بیابان
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
اختری روشن نیست در بیابان تا من جای پاهای کسی را بینم. شده ام وازده از جنگِ درونم ای دوست! خسته دیگر از شب. من چه تنها شده ام می بینی؟ با چه وحشت در راه گام بر می دارم. هیچ کس با من نیست.
614,069
محاصره
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
آنک یک فاجعه که در شرف تکوین ... در دشت مانند یک کمان، از یک بزرگ دایره ده ها گرگ در یورشی عظیم. از گله دور، یک بره در محاصره - ای داد! آنک یک دایره - تمام...
614,070
گل مرداب
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
زیباست این نازنین. زیرا عزیز! گل در میانِ بستر مرداب هم «گُل» است.
614,071
اردک ها
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
وحشتی از شب طوفانی نیست فوج اردک ها را همچنان می خوانند.
614,072
در دوزخ اتفاق افتاد (برای محمد روشن عزیز)
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
در پای چاهِ بادیه ای، آرد می کند او - دانه دانه - هستهٔ خرما را. در پای چاه بادیه، من سخت شرمناک. ناگاه، مردی کنار من با دست خود، اشاره به آن دور کرد و گفت: «آنجا نگاه کن ...آنجا!» - آیا چه دیده است؟ در زیر آفتاب من هر دو دست را چون سایبان دیدهٔ مشتاق می کنم می بینم در انتهای بادیه - آنجا که هیچ نیست غیر از غبار - با زین و برگِ کج شده، یک اسبِ بی سوار دارد به سوی خطِ افق تند می دود.
614,073
تعقیب در دره
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
به تماشای ما کسی آمد. گفت با آفتاب؛ روزِ بلند گفت آبشخوری، به یک آهو گفت با دره، آبشاری خُرد: «به تماشای ما کسی آمد». از سرم تا که دست بردارند من به آنها چه می توانم گفت؟ زیر این بی کرانِ نیلی رنگ در علف ها و بوته ها، بر خاک ردِ پای آن گرازی را که شبیخون به کشتزارم زد می کنم با تفنگِ پر تعقیب. هان...! شنیدی تو یا که نشنیدی؟ این صدا را که در کمرکش کوه باز می پیچد و باز می پیچد: به تماشای ما کسی آمد.
614,074
چنگی
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
چه شب سرد و تلخ و دلگیری است. خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست! مثل یک قوچ کوهیم؛ وحشی. مثل یک شیر شرزه پر زورم. چنگ بر گیسوان چنگش زد خواند چنگی، دوباره چنگی خواند: خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست! می توانم اگر چه اسبی را با سوارش به روی شانهٔ خویش بگذارم به دور خود چرخم، می توانم اگر چه با یک مشت افکنم بر زمین پلنگی را، خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست! می کنم با وجود این احساس قرن ها پیرتر زِ خود هستم. چه شب سرد و تلخ و دلگیری است.
614,075
این نجیب...
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
از شاه بیت هر غزلِ عاشقانه است آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر. از پای خیمهٔ چه کسی او فرار کرد؟ آیا کدام مرد آیا کدام طایفه در جست و جوی اوست؟ مسحور خویش کرد اکنون مرا این باد پایِ سرکش، این خوب، این نجیب! مبهوت مانده ام! در بازوان من گویی توان این که کمندی بیفکنم دیگر نمانده است. آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر از شاه بیت هر غزل عاشقانه است.
614,076
آبادی
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
پای درختِ پیرِ صنوبر، کنارِ رود گپ می زدیم زِ آنچه که بر ما گذشته بود از آفت و هجوم ملخ ها به کشت زار. پیری که چوب دستیِ خود را به دست داشت می گفت: « هوم! من هیچ گاه این همه غمگین نبوده ام». آهی کشید از دل و آنگه ادامه داد: «اینجا تنها کسی که - ای پسرم!- هیچ وقت بی کار نیست - آنک سرگرم کار - گورکن پیر دهکده است». تنگ غروب بود.
614,077
سوگ
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
«های...! اینجا چه خبر...؟ » می پرسم. مرد ماهی گیری که به اندازهٔ من حیران است و به اندازهٔ آنهای دگر غمگین، گفت که: «در آن قلبِ بزرگ دریا بادبان های برافراشته ای را دیشب، صاعقه آتش زد...» آنقدر غمگینم که دلم می خواهد روی دامان زمین بارم اشک... دریا ...دریا... سوگواران! به شما با چه زبانی آیا تسلیت باید گفت؟
614,078
خواب
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
«-هی! سیاهی!» هنوز می پیچد این صدا، مثل رعد، در گوشم. «-هی سیاهی تو کیستی؟...» و آنگاه: «اسم شب را به ما بگو» پرسید گزمه ای زیر نور یک مشعل «اسم شب را به ما بگو...!» « - رستن» گفتم و دور خویش چرخیدم. بعد... ...این قصهٔ درازی هست. می زدم مشت و مشت می خوردم. عاقبت از طنین نعرهٔ خویش یا که از ناله های «در» - در را باد بر هم دوباره می کوبد- باز کردم دو دیده را، ای دوست! نیمه شب بود، خواب می دیدم.
614,079
زمزمه ای در تنهایی
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
باز کردم همهٔ پنجره ها را با شوق تا صدایی شاید... تا مگر زمزمه ای از آن دور... خبری اما نیست و در این لحظه که من می لرزم؛ باد پاییزیِ سرد ناگهان در بغلم می گیرد. تا مگر در بغل خود گیرم سایه ام را که به دیوار اتاقم لرزید می گشایم آغوش می دوم اما شمع می شود از نفسِ بادِ پگاهان خاموش سایه ام می میرد.
614,080
ماهی گیر
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
«مژده... او آمد از همان جایی که می دانی ... که می دانم». قاصد این را گفت و پَس پَس رفت و آن سو تر که یک در بود ایستاد و ناگهان بر پنجهٔ یک پای خود چرخید. کرد از هم باز در را با چه شدت، باز در را بست. با دو چشم خسته از بی خوابی دوشین در پگاهان، با چه شوقی زن می گشاید کومه اش را «دَر» می فشاند چون سبک بالان به ساحل پر. آن سوی این کومه و آن زن - عجب این منظره زیباست - می گذارد پای خود را بر بسیطِ ساحل غمناک مرد بندر، مرد ماهیگیر...
614,081
دور از سواد شهر
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
جنگل و یک پرنده که افشانده بال، بر سر جنگل جنگل، اما، تمام برف... من، با چوب دست گردوی خود در مشت در واپسین تلاش... دور از سواد شهر از زوزهٔ مداومِ گرگ گرسنه ای آنک درهم دوباره نقش قدم های خسته ام در برف...
614,082
تجاهل
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
مزرعه می گوید: «ریشه کن تا بشود هرزه علف هایم، نیست یک وجین گر اینجا؟» و سپس در دل تاریکی شب به من و تو- به تو و من- ای دوست! با چه امید عبث می نگرد! ما که تنبل هستیم ما که در فکر فریب خود و این مردم آبادی خویش زیر لب می گوییم: - «ما چرا می باید...؟» و تجاهل آنگاه: - «مزرعه با ما نیست».
614,083
تسلسل (برای «م. امید» شاعر)
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
مرد دریا: مرد ماهیگیر می گزد لب را به دندان، خنده بر آن هیچ. می کشاند سایه اش را بر سر شن ها. می گشاید بادبانِ قایقِ فرسودهٔ خود را. می شود گم در دل تاریکی دریا. مدفن اجداد او در ژرف این دریاست در نمی دانم کدامین شب در نمی دانم کدامین روز... ژرف دریا، چون تبارش، مدفن او نیز.
614,084
آغازی برای یک مرثیه
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
جنگل... یک زوزهٔ کشیده... یک گرگ... در کوره راه مشتی غبار از اثر یک فرار... نزدیک تر یک زوزهٔ کشیدهٔ دیگر... آنک آغاز جنگ شاخهٔ انبوهِ یک درخت با شاخ یک گوزن...
614,085
مترسک باغ (برای صادق شعبانی)
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
گفتند و با وحشت به هم دارند می گویند: چون پهلوان های اساطیری که در پیکار او بر زمین محکم فرو کوبیده پاها را «هل من مبارز» این صدا از اوست... از این سبک بالان - یقین - یک تن نمی داند در باغ ما امروز او یک مترسک هست.
614,086
آبشار
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
با لهجهٔ دلنشین خود، اینجا کوه تک بیت بلند آبشاری را با شوق برای دره می خواند. ای در بغلم، دو کندهٔ زانو! یک دره کنون منم سراپا گوش بر دامن سبزِ جنگلی انبوه.
614,087
بادبادک
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
تنها صدا، صدای غم انگیز زنجره است در داخل اتاق. در گرگ و میش آنک تصویر بادبادک سرخی در قاب پنجره است.
614,088
ناز
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
در کارخانه ای من کار می کنم. اینجا این نو گلان سرخ و سپید و بنفشه موی هر روز از روز پیش، بیشتر می پژمرند. از دختر کناری پرسیدم: زیبای من! آیا چه است نام تو؟ با ناز گفت: - ناز. ایکاش من اینجا، بهار بودم.
614,089
تازه کار
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
او، از کره اسب نیز سرکش تر است. او، مانند کره اسب - وقتی که بازوان کمندی بلند را بر گردن کشیدهٔ خود، ناگاه احساس می کند - رم کرده است. می گوید: من روستاییم در کارخانه، هیچ نمی دانم باید چگونه، سَر را پایین انداخت. باید چگونه، مثل یک سگ، مطیع بود. احساس می کنم این تازه کار دارد طناب دارِ خودش را می بافد.
614,090
مانند یک ستاره
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
این جاده دیده است من را هزار بار هنگام باز رفتن و باز آمدن با شب پره، با ماه. در کارخانه ای من کار می کنم. در کارخانه، من مانند یک ستارهٔ دور از مدار می مانم. آیا کدام روز آیا کدام شب من را مانند پیچ و مهرهٔ مستهلکی از کارخانه دور می اندازند؟
614,091
یک نفر می میرد
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
یک نفر می میرد یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز. فکر له کردن چیزی در ما... زیر باران که فرو می بارد باز آرام آرام، در خیابان دارد پا به پای پاییز چه عجولانه نسیمی ولگرد می گذارد پا را. و در این لحظه شب و سرما را در بغل می گیرد...
614,092
گلایه
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
«- این چه زندگی است؟» ناگهان آن کسی که در کنار من نشسته بود گفت: «- لعنتی! سکوت!» از دریچه ناگهان دوباره پاسدار سرکشید و گفت: «- او که بود؟ آن کسی که در سکوت شب گلایه کرد؟ شرط زندگی در این جهان همیشه بندگی است». این چه زندگی است؟!
614,093
باران
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
غم بی پایانی است با من خسته در این لحظه. تو پنداری من تمام غم روی خاکم. وای از مزرعهٔ سوختهٔ ما، ای وای! سوی این نیلی رنگ باز کردیم عبث، بازوی خود را، با شوق خانه آباد! بر این مزرعهٔ ما، هر ابر ابر بی بارانی است.
614,094
آفتاب
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
در کارگاه، هیچ خبر نیست از آفتاب. در پردهٔ غبار چه مشکل یارانِ خویش را باید شناخت. از آفتاب در کارگاه، هیچ خبر نیست.
614,095
جای درخت و گل (برای برادر زاده ام «آرمان» و تمام بچه های خوب)
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
ایکاش مادر مرا هرگز نزاده بود. زیرا می بینم امروز بچه ها جای درخت و گل بر کاغذ سپید نقاشی تصویر بمب و طیاره می کشند.
614,096
روندگان و آیندگان
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
یک عده می روند: مسلول ها مجبورها. آنگاه؛ یک عده می آیند. در کارخانه، من هر روز «گل های در جهنم رویان» را می بینم.
614,097
گورستان
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
گفتم کنار بقعهٔ خاموش بی قرار: «خوشبخت کیست؟» پیری که خسته، پای چناری نشسته بود با دست خود اشاره به آن دور کرد و گفت: «خوشبخت اوست!» کردم نگاه با چه شعف اما دیدم در وسعتِ غم آورِ گورستان یک مرده را که قاریِ پیری برای او در پای گور سورهٔ یاسین می خواند.
614,098
طرح ۵
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
چنگال یک عقاب یک بره را از گله دور کرد. اکنون در دور دست با طعمه اش عقاب آنجا که آسمان و زمین - آفتاب را بر دامنِ شفق می اندازد - گم می شود.
614,099
طرح ۶
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
از آب جویبار شعرم روان تر است. حس می کنم دارم زبان چلچله را و نسیم را می فهمم.
614,100
طرح ۷
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
می بینم در پای جویبار معماریِ شگرفِ طبیعت را؛ یک کوه را.
614,101
طرح ۸
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
می تپد در سینه دلِ مشتاقم سخت، چون که در آینهٔ دیدهٔ دوست طرحِ پروازِ کبوترها را باز هم می بینم.
614,102
بر سنگ گور من
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
ای یار، یار، یار! بعد از وفات من با خون بر سنگ گور من بنویس: عشق، عشق، عشق
614,103
طرح ۹
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
گرچه می خواهد باد عطر گل را نبرد از این باغ لیک جادوی بهار نقشه هایش را زود، می کند نقش بر آب.
614,104
طرح ۱۰
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
صبح را وقتی دید ناگهان با وحشت ماه در پشت درختان اقاقی بگریخت.
614,105
طرح ۱۱
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
تا مؤذن به اذان برخیزد صبح مانند کبوتر، آرام آمد و بر سرِ گلدستهٔ مسجد بنشست.
614,106
طرح ۱۲
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
پرچم گل ها را تا که بر روی زمین اندازد باز طوفان به تکاپو پرداخت.
614,107
طرح ۱۳
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
من این نمی باشم که می بینی غولم ولی در بطریم محبوس. امشب اگر بطری من بر سنگ می افتاد، امشب اگر بر سنگ می افتاد...؟!
614,108
طرح ۱۴
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
چه نسیمی... چه نسیمی... به به! عطر گل می آید. برویم... مست مستم، امشب. تو برای من بهتر از عطر و نسیمی، ای دوست...!
614,109
طرح ۱۵
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
گفت ابری به شب تیره که: باران، باران... بادِ دیوانه زِ دل نعره برآورد که: طوفان، طوفان... قلم و کاغذ را دور می اندازم، چون که می پندارم شعر در این لحظه فاقدِ قدرتِ تثبیت شده است.
614,110
در دلم دلهره از جنگی هست
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
دلهره، بار دیگر امروز مشت خود را محکم بر در خانهٔ قلبم کوبید. در دلم دلهره از جنگی هست که در آن هیچ کسی فاتح نیست. در دلم دلهره از جنگی هست که پس از آن انسان باز با عصر حجر بر این خاک قرن ها فاصله را خواهد دید. دلهره بار دیگر امروز مشت خود را به در خانهٔ قلبم کوبید.
614,111
اندیشه
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
من در اندیشهٔ روزی هستم که یقین تا امروز قرن ها فاصله دارد، ای دوست! من در اندیشهٔ آن روزم باز که برای انسان بمب یک واژهٔ بی معنی می گردد. سخن از روزی هست که زمین مادر مهربانی ها را باز در قلب عزیزان خودش می بیند. بمب ها می بارند.
614,112
شهر
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
شهر یعنی زندان. شهر یعنی که ترافیک، تصادف، جنجال. شهر یعنی که نئون ها، تبلیغ. شهر یعنی آهن. شهر یعنی پولاد. معنی دیگر شهر اینجا پودر رختشویی و یخچال و اجاق گاز است. چاپلوسی و اداره، سیگار... گل خوش بویی نیست، شعر من چون این شعر، در دل جنگلی از بمب ناپالم می شکوفد آرام.
614,113
انشاء
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
می نویسم انشاء: سال سال جنگ اضداد سال سرکشی آدم هاست. پاره اش کردم باز. قرن قرن قحطی، بیداد قرن، قرن آپولو آری هست. پاره اش کردم باز.
614,114
صیادان
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
آسمان در فکر باران است طوفان است مثل اینکه رعد می نالد. مثل اینکه باد می موید. موج گاهی می برد ما را چنان بالا، که ما گر دست افرازیم می خورد بر گیسوان ابر، انگشتان دست ما. می برد گاهی چنان پایین، که در اعماق سبزه ها را در کف دریای نا آرام می بینیم. ما همه سر در گریبانیم. می دهد یک تن ز ما بر بخت خود دشنام. می زند آن دیگری برهم دو دست استخوانی را. می شوم در قلب شب ناگاه خیره یک دم بر بسیط ابرها و آنگاه، چشم غمگین را به دریا باز می دوزم. می توان برگشت می توان بسیار آسان تن به خفت داد. می توان هم دل به دریا زد. من نهیبی می زنم بر خویش من نهیبی می زنم بر دیگران آنگاه؛ «نا امیدی در جهان ارزانی آنان که می خواهند. من امیدم را ز کف هرگز نخواهم داد. می زنم دل را به دریا هر چه بادا باد». یاران نیز می گویند: - هر چه بادا باد. در دل دریا در این هنگام هم صدا با من همه یاران – که: نا امید شیطان است.
614,115
پای سخن درویش
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
این طرف قل قل سماوری بزرگ، تخت و - روی تختِ قهوه خانه - چند مرد، چند استکان چای. آن طرف ولی فقط درخت ها... درخت ها... درخت ها... می توان حساب کرد من صاحب تمام سکه ام صاحب تمام سکه ای که در کف من است. مثل دلق کهنه اش چه پاره پاره است ابرهای تیره در بسیط آسمان... «حق» دوباره گفت و لب به گفت و گو دوباره باز کرد: قصه را برای روز دیگری گذاشتم چون گرسنه ام. ای عزیز! مثل برف مثل سردیِ هوایِ دی، خصم پابرهنگان مباش؛ مثل فقر مثل احتیاج. «هو» دوباره گفت و هر دو دست را به هم دوباره کوفت. می توان حساب کرد او در این زمان نصف سکهٔ مرا زِ من گرفته است. ناگهان در کنار من یک غریبه موذیانه خنده کرد و گفت: شاهنامه آخرش خوش است.
614,116
زمزمه
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
ناگاه ریخت باران به روی لوحِ خیابان طرحِ عبورِ رهگذران را که با شتاب از دامن غروب اکنون به سوی یک شب پاییز می دوند. من راه می روم من فکر می کنم ای کاش یک نفر تنها به جای مردم بر روی خاک در غصه بود و ای کاش آن یک نفر که گفتم من بودم. ای کاش یک نفر تنها به جای مردم بر روی خاک می مرد. و ای کاش آن یک نفر که گفتم من بودم. ساعت نواخت زنگ و سپس باز هم نواخت از دنگ دنگ ساعت میدان شهر خویش سر را بلند کردم و دیدم در آسمان، که در بغل ابر تیره بود شب بال می زند. تنها زمان به روی زمین جاودانه است دیدم همینکه این سخنم را شنید، اشک مهلت نداد تا که بگویم: «دریغ» و باز آمد دوان، به دامن من آویخت.
614,117
روایت
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
باران دوباره در دل شب بی قرار بود هر سوگوار نیز... خونین کفن وقتی که زیر سنگِ لحد ناپدید گشت، مرغی که روی شاخهٔ بیدی نشسته بود جیغی کشید از دل و آنگاه آسیمه سر پرواز کرد... آنگاه آشفته موی بود که می غرید. چون ماده ببر از زخم یک گلولهٔ کاری در آن زمان که در میان خون خودش غلت می زند. «ای کاش گورکن من را به جای او...» یک دست او بر قلب و دست دیگر او روی گور بود «ای کاش گورکن من را به جای او امشب به زیر سنگِ لحد می گذاشتی». مادر به روی گور پسر اشک بار بود...
614,118
نگاهی در اعماق
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
اکنون که شب مانند سفره ای مهتاب را دارد دوباره روی زمین پهن می کند در چشم ما این ماه مانند قرص نان وین اختران مثل هزار دانهٔ خرماست. خوش بخت ها در خانه های مرمری دور خفته اند اما دریغ ما روی زمین سرد سر را گذاشتیم. امشب این آسمان سقفِ اتاق ما وین ابرهای پارهٔ چرکین، لحاف ماست.
614,119
دل من مهربان ترین...
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
دل من مهربان ترین دل هاست. می کنم در درون خود احساس مردم روی خاک را امروز؛ آنک آنان که بر زمین حاکم و آنک آنان که مثل من محکوم. با کسانی که مثل من محکوم قصهٔ حبس و داغ و تبعید است. در جهان تا که یک نفر غمگین در جهان تا که یک گرفتار است، جان من! من یقین چنان غمگین من یقین آنچنان گرفتارم. بر زمین هر کجا که پنداری یک نفر در شکنجه گر باشد من یقین در شکنجه خواهم بود. هر کجا تشنه ای؛ من آنجا آب هر کجا خسته ای؛ من آنجا خواب پاکیم هر کجا که ناپاکی است. دل من مهربان ترین دل هاست.
614,120
آواز قناری تنها
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
رفتم کنار پنجره، دیدم: در پشت میله ها سر را در زیر بال برده قناری، چنان که من پنداشتم آن را رفیق کوچک من امروز از دست داده است. آخر چه روی داده، قناری! چه روی داد؟ او را صدا زدم وقتی که بغض، راه گلوی مرا گرفت سر را بلند کرد آهی کشید و گفت: لعنت به دست سرد و زمخت شکارچی لعنت به این قفس اکنون در این مکان انگیزهٔ ادامهٔ هستی برای من یک مشت خاطره مشتی تداعی است. آنگاه سر را، دوباره زیر پر و بال خویش برد.
614,121
قصه برای بزرگسالان
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
«آزاد کیست؟» گفتم. دوباره گفت: «آزاد اوست!» با دست خود اشاره به یک گوشه کرد. گفت: «آزاد اوست!» کردم نگاه - کاش نمی کردم- دیدم یک مُرده را که روی زمین سیاه چال افتاده بود. دشمن یقین همین را می خواست. اکنون رفیق من در این سیاه چال یک مُرده است. دشمن یقین همین را می خواست. آه این شهید یک روز شمشیر خویش را در آخرین نبرد و آخرین شکست بر کندهٔ دو زانوی خود بشکست؛ تسلیم شد. دشمن یقین همین را می خواست. آنگاه این شهید در زیر تازیانهٔ دشمن در سنگلاخ ها با آن دو پای خستهٔ پر تاول با آخرین تلاشِ عبث راه می سپرد. در سنگلاخ ها در آفتاب داغ. دشمن یقین همین را می خواست. آنگاه این شهید می رفت تا به آن سوی خندق. می رفت با آن دو پای خستهٔ پر تاول. می آمد اینجا - میان قلعه - که از یاد تا رود بر باد تا رود دشمن یقین همین را می خواست. اینجا یک روز این شهید بر کندهٔ دو زانوی خود آرام سر را نهاده بود، می گفت: ما را فقط به جان تو، تقلید زندگی است. دشمن یقین همین را می خواست. دشمن نگاه کن که چه پیروز شد. فاسد شدیم، فاسدِ فاسد، به جان دوست! در خویش مرده ایم. دیگر به فکر آنچه که باید بود ما نیستیم. حتی تمام خاطره ها را از یاد برده ایم. دشمن یقین همین را می خواست.
614,122
از دوست داشتن حرف می زنم (برای «طاهر غزال» شاعر)
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
آسمان چه آبی است جان من! زمین چه سبز. این زمان مرا تا کرانه های لذتی غریب خلسه ای، شبیه خلسهٔ شراب می برد. من که عاشق گل و نسیم و آفتاب و چشمه ام من که بی قرار هر پرنده ام در نهایت خلوص با تمام مردم زمین: -برادران و خواهران خود- دوباره حرف می زنم. این زمان مرا پای یک درختِ توتِ جنگلی آرزوی بوسه ای، به چهرهٔ شماست. اشتیاق رجعتی به بی نهایتِ صفاست. من زمینیم سرزمین من هر کجا که زیر آفتاب - خاکِ هر کجا که آدمی است- هست. ای تمام مردمِ زمین! مرا برای دوست داشتن آفریده اند. من یقین بدون عشق من یقین بدون دوست داشتن زنده نیستم. از برای تو، برای او، برای دیگران مثل آب مثل آفتاب مهربانیم به نسبتی مساوی است. قلب من که مثل قلب یک پرنده می تپد مهربان ترین قلب هاست. من همینم و عوض نمی شوم. من شکنجه می شوم جرم من فقط همین که من زیاد فکر می کنم پس بعد از این انتظار من انتظار بدترین شکنجه هاست. می روم دوباره - هو!
614,123
یک جرعه آب
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
اینجا هزار مَرد تنها برای خاطر یک جرعه آب شور جنگیده اند. برخاست ناگاه شلیک یک گلوله و آنگاه یک آه... یک لاشخوار بر گرد چاه بادیه با سایه اش دارد دوباره دایره ای رسم می کند. اینجا هزار مرد تنها برای خاطر یک جرعه آب شور در خون خویش غلتیده اند.
614,124
هدیه (برای «عنایت اله نجدی سمیعی» شاعر)
کامبیز صدیقی کسمایی
آواز قناری تنها
این گل برای توست. شاید در لحظه ای که این گل زیبا را دارم به دست گرم تو - ای دوست! - می دهم یک بمب در راه انهدام زمین است. در این جهان هر لحظه ای از بهر دوست داشتن دیر است، ای عزیز!
614,125
خورشید
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
منم و فکر هر چه باداباد. در سراشیب تپه ای بر اسب خیره بر دور دست صحرایم. برق شمشیر و نعل ها از دور خبر از آفتاب می آرند. تا به چنگت نیاورم، خورشید! خواب در دیدگان: حرامم باد.
614,126
آرزو
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آرزومندان فراوانند. آرزو دارد ببیند کوه، دسته دسته قهرمانان را که می خواهند پای را بر قله بگذارند. آرزو دارد ببیند دشت، دسته دسته پهلوانان را که می خواهند پای در میدان جانبازی، بدون وقفه بگذارند. در تمام روز و شب، من نیز آرزو دارم شود آخر برآورده؛ آرزوی دلکش هر کوه، یا هر دشت.
614,127
رگبار
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
رگبار؛ پروانه های باغ مرا، بر خاک می افکند. هستند لاله ها همه بر خاک، داغدار.
614,128
شبنم
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
من و صبح بهار، می دانیم روی دامان هر گلی در باغ تا چه اندازه، پاک، شبنم هست. پاک باشیم ما مگر کمتریم از شبنم.
614,129
طعمه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
یک مشت پولک است بر دامن زمین. پس چنگال گربه، طعمهٔ خود را، گرفته است، از آب حوض.
614,130
باران
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
ناگاه، مرگ در آن بلند جای بر کاغذ سفید پر و بال کفتری با خون نوشت: بارانِ ساچمه.
614,131
ماه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
مستیم. تا ماه را در بازوان خود، بفشاریم؛ خود را از قله های رفیع مانند یک پلنگ گرسنه به سوی ماه پرتاب می کنیم.
614,132
آب
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
ظهر است و آفتاب مطبوع کرده است؛ از جویبارِ روشنِ آبادی نوشیدن دوبارهٔ یک مشت آب را. ای همسفر ... به پیش.
614,133
درخت
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
تک درختی هستیم، دور افتاده، به تنگ آمده، از تنهایی. همتی کو که در این بادیه جنگل گردیم؟
614,134
شکار
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
شلیک یک گلوله و آنگاه از پای ابر یک قطره خون به چهرهٔ گل ها فرو چکید.
614,135
توده خاکستر
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
من نشسته، در کنارِ تودهٔ خاکستری، اما تو گویی لال، گویی کر «آتشی بودم زمانی» گفت با من باز خاکستر. در بیابان، شب چه سرد است...آه!
614,136
تازه و کهنه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
خوب است هر چیز تازه خوب تر از هر چیز اما شرابِ کهنه و یارِ قدیمی است.
614,137
گل
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
من که از نسل هزاران هستم رفقایی دارم. به زمین و به زمان سوگند رفقایم همه گل هستند.
614,138
نو بهار
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
زد به سرخی پهلو یک شقایق، ناگاه تا بگوید که: «سوار پر زیبای هزاران» از راه، نو بهار، آمده است.
614,139
رود و ما
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
ما که مشتاقانه با هم چشم در راهیم در افق ناگاه چلچله ها را که با خورشید می آیند می بینیم. ناگهان فریاد ما در دشت می پیچد که: «ای خورشید!» «ای خورشید!» در دل این دشت می دَوَد مانند یک دیوانه رودی، آنچنان ما نیز. می خروشد رود و می پیچد به خود آن گاه، پرت خود را می کند بر پای خورشیدی که در آن دور بوسه از پای افق، آرام می گیرد. چشم هم چشمی نگر، ما نیز پا به پای رود، در این دشت در دویدن های مجنونانه ای هستیم.
614,140
آواز
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آواز می خوانند. دریا دلان را، وحشتی از خشمِ طوفان نیست. بی واهمه از کف به لب آوردن گرداب ها بر آب پاروزنان، آواز می خوانند. دریادلان، چون شیر می مانند در قلب آنان وحشتی از ظلمت و باران و بوران نیست پاروزنان، آواز می خوانند. امواج، در دریا چون بردگان، در کشتی دزدان دریایی به هم زنجیر می گردند. از شدت درد جگر سوزی، تو گویی باد هر لحظه در فریاد می آید. شاید که در فریاد می آیند ارواحِ سرگردانِ آنانی که در اعماق دریا، دفن گردیدند. اعماق دریا، مدفن دریانوردانی است که نام پرآوازهٔ آنان، هنوز ای دوست! در قلب ناپاک دزدان دریایی، وحشت می اندازد. بی واهمه از کوسه ماهی ها که در تعقیب شان هستند دریادلان، با خنده ای شیرین به لب ها همچنان با هم، پاروزنان، آواز می خوانند.
614,141
یاد
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
در گلستان، گل فراوان است. این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک می شکوفد می فشاند عطر خود را در گلستان باز. می شود پرپر اگر ده یا اگر صد گل وحشتی از لشکر طوفان نباید داشت دهشتی از انقراضِ نسل گل ها نیز. ریشه هاشان، در زمین، باقی است. این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک... آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک...
614,142
فضانورد
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
از پی «گاگارین» آمدم. از سفینه ای با تمام مردم زمین کهنه حرف می زنم. در تعجبم که در تمام سطح ماه یک پناهگاه بمب نیست. در تعجبم که خاک این ستاره هیچ، بوی نفت و خون نمی دهد. حالیا نگاه کن که با چه افتخار کولبار سنگ و خاک را از برای مردم گرسنه زمین، به رسم تحفه می برم.
614,143
قفس
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
شاخه ها، وقتی که دیوار قفس گردند بَد سراپا می شوند، اما شاخه ها خوبند، در هر باغ. این حقیقت را به من، امروز بلبلی شوریده پشت میله های یک قفس می گفت.
614,144
برکه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
در سکوت جنگل بزرگ پای آب ناگهان، رفیق نازنین من، دوباره گفت: برکه، مثل اینکه مرده است. مثل اینکه آرزوی موج را، به گور برده است. من به جای پاسخ به او سنگریزه ای، به سوی برکه، پرت می کنم.
614,145
ستاره
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
شب اکنون به روی بستر گل ها کنار رود چون مار می خزد. در انتهای تابش شب تاب؛ در آب، گل می کند ستارهٔ سرخ سحر. نسیم آرام می وزد.
614,146
چشم انتظاری
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
با اولین ستاره، شب آغاز می شود با آخرین ستاره سحرگاه. از اولین تا آخرین ستاره، هزاران چشم در آرزوی دیدن خورشید است.
614,147
شکفتن
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
خسته، غمگین، تبدار چنگ انداخته بر میلهٔ سرد شاهد فاجعه ای است یک پرنده که میان قفسی می نالد. در حیات خاموش در میان دو قراول یک گل می رود تا بشکوفد بر دار.
614,148
بعد از آن هنگام
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
شب بر بال شب پره وقتی نشست و رفت، در کوچه ها، شلنگ می اندازیم. در کوچه ها، شلنگ می اندازیم وقتی که ناگهان چشم تمام پنجره های شهر از هم گشوده می شود و آفتاب را نظاره می کند.
614,149
ترانهٔ روز
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
خورشید را باید برای زاغه نشینان بیاوریم پس پا را گذاشتیم بر قله های سبزِ شمال وطن، که سخت چشم انتظاری است. خورشید را، باید برای زاغه نشینان بیاوریم. در گرگ و میش گردد دراز باز دست بزرگ ما، همه با هم، که دست ما دارد توان این که پس از جنگ های سخت شب را، سکوت را از آسمان تیره، به زیر آورد از آسمان به زیر لگدهای ما که سخت، چشم انتظاری است خورشید را، باید برای زاغه نشینان بیاوریم.
614,150
اشک
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
شب می رود از آسمان اما در گوشهٔ چشم سیاهش، باز یک قطرهٔ اشک است.
614,151
عاشقانه ای دیگر
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
قهر کردی، رفتی. قهر کردی تو چرا ای خورشید! گو به ما مشتاقان؛ - که در این لحظه، همه، چشم به راهت هستیم - این شب سرد و غم انگیز و سیاه چه به روزت آورد؟ با وفا...! راستی با همین آسانی قهر کردی، رفتی...!
614,152
طرح ۱
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
باران تگرگ را می آورد برای تماشای چوب دار وینگونه با شتاب با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما در ساعت چهار (۴) ناگاه، مرگ را.
614,153
جدایی
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
در یک اتاق سرد تنهایی و آئینه و من مجلس آرائیم. جای تو، بس خالی است.
614,154
دست
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
در آب جویبار تا طرهٔ طلایی آن ماه یک دست فاصله است.
614,155
قطره
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
تا بدانند نمرده است بهار از شکاف زخمی، قطره ای – بر نوک شلاق ضخیمی - گُل کرد.
614,156
ستارگان
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
نور چشم من! نگاه کن بر خلاف میل آسمان که ابری است در افق ستارگان دمیده اند.
614,157
یادبود
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
از خود هزاران یادبود تلخ را بر جای شب می گذارد، می رود آخر. وقتی که با لبخند خود خورشید می آید از این خراب آباد، بی تردید با شب پره، شب می رود آخر.
614,158
اندوه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
از پنجره دستم دراز شد که مگر گیرم در چنگ خود، دوباره، هراسان یک اختر جدا شده از مدار را. اندوه در دلم از مرگ ناگهانی دیگر ستاره ای است. هر چند واقفم مرگ ستاره ای پایان زندگانی صدها ستاره نیست.
614,159
هنوز
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آب از سرم گذشته اگر چه از دست و پا زدن نشوم خسته، هیچ گاه. باور کنید من زنده ام هنوز. من زنده ام مانند یک درخت تناور که زیر برف ساکت، نشسته است. چونان پرنده ای که دو بالش، شکسته است اما باور کنید من زنده ام هنوز.
614,160
قطره سیل
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
قطره گفت: سیل می شوم گوش - هیچ کس - به حرف او نداد. سیل گفت: قطره ها اگر که دست خود به هم دهند، حرکتم به منصهٔ ظهور می رسد. گوش داد و ایستاد، هر کسی به راه بود. هر کسی که به راه بود، ایستاد و گوش داد.
614,161
عکس
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
پنجره عکس ماه را در میان قابِ آینه گذاشته است. دلشکسته ایم. در اتاق خود، چه بیقرار منتظر نشسته ایم. انتظار می کشیم لحظه ای شگرف و با شکوه را لحظه ای که دست گرم آفتاب، عکس ماه را پاره پاره می کند.
614,162
اما
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
با ما، تو می گویی: یک گُل یقین در بستر مرداب هم، گُل هست. در این حقیقت، هیچ شکی نیست. اما بقربانت! چرا با ما نمی گویی با بویِ گندِ بسترِ مرداب عطر گلی تنها چه کاری می تواند کرد؟!
614,163
لالایی
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
هیس! لولوی شب یک پا به روی قلهٔ کوهی نهاده است، یک پا به روی دشت. شیرینِ من؛ لالا-لالای... گریه نکن. بابات رفته، تا که برای تو آورد، خورشید را. شیرین من؛ لالا-لالای گریه نکن. فردا بابات با ستارهٔ سرخِ سپیده دم همراه با بهار می آید و برای تو می آورد، خورشید را. شیرین من؛ لالا- لالای...