id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
614,164
تصویر
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
می نشینم بر دو زانو، باز. می زنم برهم دوباره آب را با دست. آن چه می جویم، نمی یابم. آن چه می خواهم، نمی بینم. رفته بی خود هر دو دستم باز تا آرنج در این آب من؛ مبهوت. می روم غمگین، بدان اما تو بدهکاری به من تصویر آن دلدار را ای آب!
614,165
پرواز
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
خورشید پای افق تا چشم خود به روی سحرگاه، باز کرد مرغی که روی شاخهٔ یک بید خفته بود، بیدار شد. پر باز کرد. پرواز کرد. اکنون در جنگل بزرگ با اولین نسیم سحر، هر پرنده باز پر باز می کند پرواز می کند.
614,166
نسیم
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آی...! با خود، نسیم، آورده است عطرِ گل های سرخ را، از دور. ای هزاران!- فدایتان- اینجا چه نشسته اید، زود برخیزید عطر گل را، نسیم آورده است.
614,167
در بادهای سرد
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آنان که خسته اند، که در پای ابرها دیگر توان بال زدن را از دست داده اند. با خورجینِ خونیِ مردِ شکارچی تا یک «سقوط»، فاصله دارند. آنان که خسته اند، که دیگر امید را از دست داده اند. از پای ابرها با سرعتِ تگرگ بر دامنِ بزرگ زمین پرت می شوند. اما آنان که نا امید نبودند و نیستند - مرغابیان دیگر در پای ابر را می گویم، ای رفیق! - بی هیچ گونه ترس، از بارش مداوم رگبارهای سخت در بادهای سرد زمستان، سرودخوان بالاتر و بلندتر از روزهای پیش، پرواز می کنند، پرواز می کنند.
614,168
حادثه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
در پای حوض خانه، گربه ای سیاه چنگال خویش را می لیسد. بر دامن زمین برقِ شگرفِ پولکِ سرخی مرا بر پله های خانهٔ ویرانه می کند ناگاه، میخکوب. اکنون آه...این منم کاورده کف به لب دندان به هم فشرده، غضبناک، بیقرار. گویی به جلد یک سگ درنده، رفته ام.
614,169
فردا
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
امروز وقتی کلاغ گفت بر روی بام خانه ما: قارقار، قار دیگر نمانده ماهی سرخی میان حوض. مانند کودکی با مشت های بسته خود، هر دو چشم ر ا مالیده و سپس بردیم، سر به چاک گریبان، گریستیم. وقتی کلاغ بار دگر گفت: قار، قار ملت...! اینان تصویر ماهی اند گردیده رسم، بر سر پاشوره های حوض بردیم، سر به چاک گریبان، گریستیم. اما فردا - وقتی که آن کلاغ از ترس سنگ ها تصویر ناگهانی پرواز خویش را بر روی حوض، فرو ریزد - بینیم ما با هم هزار ماهی قرمز در موج ها رقصی شکوهمند را آغاز می کنند. آن گاه بینیم ما دیگر کنار حوض آن ناامید خستهٔ زهر چیز، نیستیم.
614,170
با آخرین
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
یک شیهه کشیده و آن گاه از یک گلوله، یک گل قرمز، شکُفت، بر دامن زمین. با آخرین گلوله وقتی که در محاصره ای ناگاه روی خطوط در همِ پیشانی یک خط سرخ را مجروح، می کشد. یک غنچه بر درخت حماسه - که غرق گل گردیده است- گل می کند. اکنون پای افق دور از سوار مرده خود با شتاب باد، یک اسب، می دود.
614,171
بالا
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
می گویدم دوباره، که: با همتت، ممکن شود هر چیز از برای تو ناممکن است. خرمای بر نخیل می گویدم: اگر، کوتاه دست توست با شوق چیدنت، بالای این درخت تناور، بیا...
614,172
گفتیم
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
گفتیم: عشق، عشق بورزید. گفتیم: دوست، دوست بدارید. گفتیم: باید مانند سنگواره نگردید. گفتیم: نان و گرسنگی باید به نسبتی متساوی میان خلق قسمت شود. مانند ما، اگر که شما فکر می کنید از ماهتاب در شب پاییز، بهترید. از آفتاب هم به زمین، مهربان ترید. در یادتان همیشه بماناد! گفتیم: عشق، عشق بورزید. گفتیم: دوست، دوست بدارید.
614,173
دعا
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آه...! در راه عشق خانه ویران، کسی که می گردد، در دل مردمان، سرایش باد.
614,174
طرح ۲
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
از چشمه، پر زد، ماه، پشت کوه... اکنون از نوک یک شاخه تصویر سیبی سرخ را، در آب یک سینه سرخ تشنه، می بیند.
614,175
نه...هیچ نیست
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آنک! خسی منقار یک پرستوی زیبا را از هم گشوده است. خس، «هیچ» نیست. نه، «هیچ» نیست. بنگر! در این زمان، چگونه خسی ناگهان، با شوق، یک پرستوی زیبا را تا آشیانه اش پرواز می دهد.
614,176
جوانی
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
گویی که دود بود، که بس بی قرار بود. گویی جرقه بود، که بی اعتبار بود. گویی جوانیم یک پاره ابرِ کوچکِ ناپایدار بود. تا آمدم که بانگ برآرم: «بِبار» رفت. یا یک شهاب بود تا آمدم نظاره کنم، از مدار رفت. بگریختی از من چرا جوانیم، آخر چرا چرا؟ در جستجوی تو مویم سفید شد.
614,177
قهقهه
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
آید چهار نعل با غنچه ها، بهار. آید بهار در دره ای از شدتِ شعف. با کبک ها به قهقهه افتاده ام.
614,178
طرح ۳
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
محبوب من! از من چرا با مادیان سرکش خود دور می شوی؟ بنگر...! در جنگ گرگ و میش تماشایی است، اسبم به روی تپه، که بر هر دو پای خویش برخاسته است.
614,179
طرح ۴
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
شلیک یک گلوله و آنگاه... یک آه... شب، بوی خون شنید. اکنون پای افق اسبی، سوار زخمی خود را - چه با شتاب - با خویش، می برد.
614,180
زندگی را، دوست باید داشت
کامبیز صدیقی کسمایی
در بادهای سرد
چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر تا بخواند ناودان؛ آواز. آسمانِ تیره و کوتاه و سنگین را باز می بینم. مثل شیری، در قفس مانم. در اتاق خود، می روم بالا و پایین، باز می آیم. می پرم چون چلچله بی وقفه، در آفاق اندیشه، و نمی گیرم، دمی آرام. در گلوی ناودان ها، بغض باران، باز می پیچد. صاعقه گه گاه می زند، در پشت شیشه، بال. می کند خلوت، تمام کوچه های شهر را شب، باز. می دمد هر لحظه در شیپورِ طوفان، باد. باد، از آن سوی کوهِ دور می آید. بر مرادِ من اگر یک دم نگردد؛ سخت آسمان را، بر زمین کوبم. من نهال آرزویم را با نهال آرزوی آن کسانی داده ام پیوند، که نمی ترسند از رفتن. می روم، ماندن نمی دانم. موجم و هر حر کتم، صد موج، در دریا می اندازد. گر بمانم، سنگ می گردم. زندگی را، می توان بر روی خود، مانند یک «در» بست. می توان هم باز از هم کرد. می توان آن قدر در جا بی تحرک ماند تا پوسید. می توان با جنبشی از دانه تا گل رفت. زندگی را، دوست می دارم. عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند. دوست می دارم کسانی را که چون من دیگران را، دوست می دارند. من نمی مانم، نخواهم ماند. آب راکد نیستم ای دوست! آب راکد، از برای کرمها، خوب است. می روم، ماندن نمی دانم. موجم و هر حرکتم صد موج در دریا می اندازد. گر بمانم، سنگ می گردم. مرگ موجی، مرگ دریا نیست. مرگ من، پایان هستی، پس نخواهد بود. مرگ موجی، مرگ امواجی که در دریاست، هرگز نیست. مرگ من، پس نقطهٔ پایان یک هستی است. موجم و با حرکتم، تکرار می گردم. آمدم، از قرن های دور می روم، تا قرن های دیگری بس دورتر از آنچه در پندار می آید. موجم و ماندن نمی دانم. می کنم، کاری که باید کرد. می روم، راهی که باید رفت. در «شدن» هستم. تا که دست افشان کنم صد موج دریا را، پای کوبان می روم ماندن نمی دانم. می روم تا واپسین قدرت که دارم باز، می روم ماندن نمی دانم. در شدن، هستم. دانهٔ پوینده را، راهی است تا جنگل. ماهی جویندهٔ هر رود را، راهی است تا دریا. زندگی را دوست می دارم. آن چنان که، رود دریا را. آن چنان که، هر پرستو فصلِ گرما را. در زمانی را که باید گفت «نه» ای دوست! من از آن قومم که «آری» بر زبان هرگز نیاوردند. زندگی را دوست باید داشت. زندگی را، آب باید داد، تا گیاهی، بارور گردد. زندگی را در خیابانهای شهر خویش باید برد. زندگی را گر ببندی می شود کوچک مثل مغز دشمنان ما. زندگی را، مثل دشتی، باز باید کرد. با سری افراشته، چون کوه ایستاده بر دو پا مغرور می گویم: موج، می داند چه می گویم. آن که می گوید که باید ماند لذت در پای کوبی های رفتن را، نمی داند. زندگی، بازی نبود و نیست. زندگی، ابزار کار و دست انسان است. زندگی، کار است. جنگ باید کرد، با کسانی که خراب و زشت می سازند کوچه باغ زندگی را. باز جنگ باید کرد، با کسانی که گلوی خلق ها را سخت در میان چنگ و دندان های خود، چون گرگ می فشارند و رها یکدم نمی سازند. زندگی را مثل شعر آی آدم های «نیما» درک باید کرد. زندگی را، فتح باید کرد. زندگی، کار است کار اگر باشد می توان هر مشکلی را، سخت آسان کرد. کار اگر باشد با سفینه های کاملتر آدمی تا اخترانی دورتر از ماه می تواند کرد روزی عاقبت پرواز. زندگی، امشب اگر بر روی کوه قاف هم باشد تا به چنگ افتد به اعماق هزار افسانه، چون سیمرغ باید رفت. بال باید زد به کوه قاف. زندگی باشد اگر فرسنگ ها فرسنگ دور از ما تا به دست آید، به پا باید هفت کفش آهنین را کرد. هفت کوه و دشت و صحرا را بدون وقفه باید پشت سر بگذاشت. زندگی، چون قرص نانی هست مثل یک قحطی زده، آن را، حریصانه، گاز باید زد. زندگی شیرین تر از لبخند زیبایی است، بر لبان کودکی، در خواب. زندگی مثل پرِ طاووس وقتی باز می گردد، بس تماشایی است. کرم در یک پیله هم، از پیلهٔ خود، سخت بیزار است. همتی باشد اگر بی شک می توان از پیله بیرون رفت. می توان پروانه شد، پر باز کرد پرواز کرد، پرواز. می توان بر پنجره های اتاق زندگانی پرده های تیره ای آویخت و نشست و تیرگی را سخت لعنت کرد. یا نشست و آیه های یأس را سر داد. می توان، با اعتقادِ راسخی اما تمام پنجره ها را باز از هم کرد و به سوی خویش طیفِ نورِ آفتابِ گرم را، پر داد. انزوا؛ دیوار پوشالی است. باید این دیوار را با خاک یکسان کرد. عشق را باید میان کوچه ها، چون سیل، جاری ساخت. عشق را باید: مثل ابری، باز بر این سرزمینِ سوخته، باراند. عشق را باید: هزاران ریشه کرد و هر کجا رویاند. عاشقی آموز و مرد عشق باش ای دوست! همتی کن، خویش را، دریاب. چشم ها را باز کن بنگر: زندگی مانند یک رنگین کمان، زیباست زندگی؛ آمیزشی از جنبش و زایش، چنان دریاست. زندگی را می توان فهمید چون عقابی، لذت پرواز را، در اوج. زندگی را، می توان حس کرد، چون پرستویی که سوی سرزمین گرمسیری می کند پرواز. زندگی باید: غرق در جنبش شود، مانند یک چشمه. ساده باشد، مثل آیینه. زندگی مانند یک سکه است. شیر یا خط؟ - شیر. من در این هنگامهٔ هنگامه ها، ای دوست! شیر می خواهم، دوباره شیر. زندگی، کار است. کار، انسان را چیرگی می بخشد و امید. کار اگر باشد یقین من نیز می توانم نیمه ای انسان، نیمه ای دیگر خدایی شد. آرشی هستی تو، ای انسان! از برای اینکه توران شهرها سازی تیرِ همت را در کمانِ جانِ خود بگذار و به سوی بینهایت دور می انداز. همتی باشد اگر، یک قطرهٔ کوچک گوهری نایاب می گردد. نیستی کمتر تو از یک قطره، ای انسان! وحشتی از آدم برفی نباید داشت. آدم برفی پس از یک تابش خورشید آب می گردد. وحشتی از زندگی در دل نباید داشت. مرد باید بود و بی وحشت. زندگی - باری- مساوی هست با حرکت. زندگی یعنی که باید رفت، باید رفت، باید رفت. زندگی یعنی که باید شد. زندگی معنای دیگر نیز دارد؛ کار. می روم، ماندن نمی دانم. می کنم کاری که باید کرد. می روم راهی که باید رفت. موجم و هر حرکتم صد موج در دریا، می اندازد. گر بمانم، سنگ می گردم. باز می خواند، شبانگاهان، ناودان آواز باران را. نا امیدی را به زیرِ پای خود، له ساز. شب به پایان می رسد آخر...
615,000
الله
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
الله-الله, دئیین, بازیلر, بازیلر, دئیین, شاه منم قارشو گلین, سجده قیلین بازیلر, دئیین, شاه منم ئوچماقدا توتی قوشویام آبیر لشکر ار باشییام من صوفیلر یولداشییام بازیلر, دئیین, شاه منم نه یئرده اکرسن بیترم خاندا چابیرسان یئترم صوفیلر, علین توتارام بازیلر, دئیین, شاه منم منصور ایله داردا ایدیم خلیل ایله ناردا ایدیم موسا ایله توردا ایدیم بازیلر, دئیین, شاه منم قیرمیزی تاجلی, بوز آتلی آبیر لشگر نیسبتلی یوسیف پئیبمبر صیفتلی بازیلر, دئیین, شاه منم ختاییم آل آتلییام سؤزو شکردن داتلییام مورتزا علی ذاتلییام بازیلر, دئیین, شاه منم
615,001
پروردیگار
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
ائی کی, یوخدان بو جاهانی وار ائدن پروردیگار یئری قایم گؤگلری دووار ائدن پروردیگار. "کونتو کنز"این آیتی وصفینده اولموشدور نوزول, وارلیبینا "کون فکان" ایقرار ائدن پروردیگار. جوملهٔی-عالمده سن گوندن دخی ظاهر, ولی, دیلده دایم آدینی ستتار ائدن پروردیگار. مؤمینه مسکن قیلاندیر بابی-جنناتو نیم, کافری-مونکیر مقامین نار ائدن پروردیگار. جومله‌اشیالار گؤزون درخاب ائدندیر گئجه‌لر, گؤگده کؤوکبلر گؤزون بیدار ائدن پروردیگار. بیر قولونی اودا یاخوب, قیلدی فی-ناری-سقر, بیر قولونی محرمی-اسرار ائدن پروردیگار. میسر ایچینده یوسیفی بیر قول ایکن سولطان ائدن, درد ایله یقوبینی بیمار ائدن پروردیگار. یونیسی دریا ایچینده یوددوران بیر بالیبه, آتشی ایبراهیمی گولزار ائدن پروردیگار. یابدیران دریایا گؤگدن ابری-نئیسان یابمورون, قتپه‌سیندن لؤلؤیی شهوار ائدن پروردیگار. انبییالار بخشینه یازدیران الا مرتبه, موستفانی جومله‌دن موختار ائدن پروردیگار. اون ایکی معصومی-پاکی پیش ائدن اوممتلره, مورتضانی حئیدری-کررار ائدن پروردیگار. لوطفیله احوالینا قیلگیل خطای‌نین نظر, عشق ایچینده والئهی-دیدار ائدن پروردیگار.
615,002
یا علیّ المرتضی
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
عرضه یازدیم من سنه، ای شاه خوبانیم مدد عرض حالیم سن بیلورسن، دین و ایمانیم مدد شرمسارم، پرگناهم، سن باغیشلا یا کریم! جمله لرنی یارلیغایین، کامل احسانیم مدد مست و مجنون اولمیشام من فرقتیندن یا حبیب! ای حقیقت عالمینده اینجه ارکانیم مدد بو الیم دور دامنینیز یا علیّ المرتضی بوی وصلیندور سنون هر درده درمانیم مدد هر یانا عزم ائیلر اولسان سوره ی فتح اولدی فتح آچیلور باغلو قاپی، دولتلی دربانیم مدد بو "خطایی" نین گناهین سن گتورمه یوزینه شاه مردان، شیر یزدان، سرّ سبحانیم مدد
615,003
قیرخلار میدانی
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
قیرخلار میدانینا واردیم, گل بری, ائی جان, دئدیلر. عزت ایله سلام وئردیم, گل, ایشده مئیدن, دئدیلر. قیرخلار بیر یئرده دوردولار, اوتور دئیه, یئر وئردیلر, اؤنومه سوربا سردیلر, ال لوبمایا سون, دئدیلر. قیرخلارین قلبی دورودور, گلنین قلبین آریدیر, گلیشین هاردان بریدیر, سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر. گیر سیماه, بئله اوینا, سیلینسین, آچیلسین آینا, قیرخ ایل قازاندا دور قاینا, داها چیی, بو تن, دئدیلر. گؤردویونو گؤزون ایله, سؤیله‌مه سن سؤزون ایله, اوندان سونرا بیزیم ایله, اولاسان مئهمان, دئدیلر. دوشمه دونیا مؤهنتینه, طالب اول حاق حضرتینه, آبی-زمزم شربتینه, بارمابینی بن, دئدیلر. شیخ خطای نه دیر حالین, حاقا شوکر ائت, قالدیر الین, قئیبتدن کسه گؤر دیلین, هر قولا یئیسن, دئدیلر.
615,004
درویشلیک
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
دیل ایله درویشلیک اولماز,حالی گرک یول اهلی‌نین آریلرین هر چیچکدن,بالی گرک یول اهلی‌نین! کئچمک گرک دؤرد قاپیدان,قورتولاسان مورببیدن مورببیدن موساهیبدن,الی گرک یول اهلی‌نین! من گزه‌رم دردلی-دردلی,اؤتر فیرقتلی-فیرقتلی بولبول کیمی اونو دادلی,دیلی گرک یول اهلی‌نین! من گزه‌رم آییق-آییق,دریالاردا اولور قاییق بولبوللری شاها لاییق,گولو گرک یول اهلی‌نین. خطایم دئر: قوشاق قوشان,توز اولور تورابا دوشن بودور درویشلییه نیشان,یولو گرک یول اهلی‌نین!
615,005
گل
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
گل بیر پیره خیدمت ائیله امک زایی اولماز اولا مورشید اتیین مؤحکم دوت کیمسلیندن آلماز اولا بیر ایشی بیتیرمک گرک عکسیگین یئتیرمک گرک یار ایله اوتورماق گرک هئچ بیر شممه گلمز اولا بیر سویو سویلاماق گرک بیر آجی دویلاماق گرک بیر دیلدن سؤیلمک گرک فیریشتلر بیلمز اولا چاروق بحری اولماق گرک بیر ئوممانا دولماق گرک بیر گؤوحری بولماق گرک هئچ سررافلار بولماز اولا گئرچک عاشق اولماق گرک مشوقینی بولماق گرک اولمزدن اون اولمک گرک واریب اوندا اولمز اولا بیر قوش اولوب ئوچماق گرک بو معنانی سئچمک گرک بیر قدحدن ایچمک گرک ایچنلر آییلماز اولا بیر بابچایا گلمک گرک خوب تفرروج قیلماق گرک بیر گولو قوخلاماق گرک هرگیز اول گول سولماز اولا گل ختای, سن کئچ اوتور داوانی معنایه یئتور صحبتینه بیر ار گتور جانا باشا قالماز اولا
615,006
عاقیل
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
عاقیل, گل بری, گل بری, گیر کؤنوله, نظر ائیله, گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق, سؤیلر دیله نظر ائیله. باشدیر - گؤودیی گؤتورن, آیاق - منزیله یئتیرن, دورلو مصلحت بیتیرن, ایکی اله نظر ائیله. صوفی ایسن, آلیب ساتما, هلالینا حرام قاتما, یولون ایریسینه گئتمه, دوبرو یولا نظر ائیله. ایکی الین قیزیل قاندا, چوخ گوناهلار واردیر منده, یا ایلاهی, کرم سنده, دوشگون قولا نظر ائیله. خطای عیدور: یا بانی, وئرن مؤولا آلیر جانی, اول کندی-کندین تانی, سونرا ائله نظر ائیله!
615,007
اینجیمه بیزدن
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
گل, کؤنول, اینجیمه بیزدن قالسین, کؤنول, یول قالماسین! اول-آخیر یول قدیمدیر قالسین, کؤنول, یول قالماسین! ارنلر بیزه بوسودیر یالان سؤیلهٔن آسیدیر بو گئرچکلر نفه‌سیدیر قالسین, کؤنول, یول قالماسین! بابچادا آچیلان گولدیر معنایی سؤیلهٔن دیلدیر پس, ازلدن قدیم یولدیر قالسین, کؤنول, یول قالماسین! باشیندادیر آلتون تاجی بودور, ارنلر مئراجی کسکیندیر یولون قیلیجی قالسین, کؤنول, یول قالماسین! ائی دیوانه, ائی دیوانه عاشق اولان قییار جانه خطای دئر, تاجلی خانه قالسین, کؤنول, یول قالماسین!
615,008
اولموشام آییق
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
ایچمیشم بیر دولو, اولموشام آییق دوشموشم دابلارا, اولموشام گئییک سنه دئرم, سنه, سورمه‌لی گئییک قاچما مندن, قاچما آوچی دئییلم آوچی دئییلم کی, دوشم ایزینه قاچا-قاچا قانلار ائندی دیزینه سورمه‌لر هئی چکدین قونور گؤزونه قاچما مندن, قاچما آوچی دئییلم سنه دئرم - سنه, گئییک ارنلر بیزه سئودا, سنه دالبا وئرنلر دیله‌رم مؤولادان یئنمز وورانلار قاچما مندن, قاچما آوچی دئییلم عیدئر, شاه خطایم اوچان قاچاندان ذره‌جه قورخماریق بو داتلی جاندان گئدیب دواج اولما آتانا ماندان قاچما مندن, قاچما آوچی دئییلم
615,009
صاباح
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
بیز ده خاندانه گئدر دئر ایدیک مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز! هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز! بلی, دئدیک, بیر گئرچهٔین دستینه جانیم قوربان اولسون حاقین دوستونا هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز! گئتدی یولداشلاریم, قالدیم یالینیز بابچادا آچیلیر قؤنچه گولوموز شکر محبتیز, دادلی دیلیمیز مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز! بایقوش کیمی نه بکلرسن ویرانی شوکور اولسون سنی بیزه وئره‌نی سولطان خطای‌نین ایشی, یئره‌نی مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
615,010
مئهمان گؤردوم
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
یئنه مئهمان گؤردوم, کؤنلوم شاد اولدو مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز! قار-قیش یابار ایکن, باهار-یاز اولدو مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز! موصافیر عشق قاپوسونون دیلیدیر خیزری سئو کیم, صاحبی‌نین قولودور تانری موصافیری پیریم الیدیر مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز! بیر ائوه قهر اولا, موصافیر گئتمز چالیشسا, چیرپینسا اکدیگی بیتمز چابیرسا, بابیرسا, بیر یئپه یئتمز مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز! حوممت ائیله سن کی, دایما گله یامان-یاخشی بیزیم یوزوموز گوله بؤیوک-کیچیک اونو, هم, خیزیر بیله مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز! موصافیر گلیر کی, قیسمتی بیله موصافیر خیزیردیر عذرونو دیله خطایم اوبرویو توت, وئر گل اله مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
615,011
عشق اولسون!
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
ووجودیم شهرین سئیر ائدیب گزدیم دیدار ایله محبته عشق اولسون همن بیر نسنه‌ده قالدی نظریم دیدار ایله محبته عشق اولسون عشقیم جوش ائیله‌دی کئچدی سریمدن آرتیب گلیر محبتین نوروندن نیازیمیز بودور جانی-کریمدن دیدار ایله محبته عشق اولسون! قودرت قندیلیندن آتدی دانیی ائندی لؤوهی عذره توتدو بینایی, جونبوشه گتیرن چرخی-فنایی دیدار ایله محبته عشق اولسون! فیل یوکون یوکلتمه, قارینجا چکمز دورلو ریحان چوخدور, گول کیمی قوکماز دونیا مالین وئرسن, بیزه گرکمز دیدار ایله محبته عشق اولسون! یوجالاردا اولور اول هوما قوشی دوستوم, محبتدیر عاشقه ایشی پیریم خطایدیر جومله‌نین باشی دیدار ایله محبته عشق اولسون!
615,012
دوست دئییب گزمه
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
کؤنول, نه گزیرسن سئیران یئرینده, عالمده هر شئیین وار اولمایینجا. اولورا-اولمازا دوست دئییب گزمه, بیر عهدینه بوتون یار اولمایینجا. یورو, صوفی, یورو, یولوندان آزما, ائلین قئیبتینه قویولار قازما. یورولما بیهوده, بوشونا گزمه, یانیندا مورشیدین یار اولمایینجا. قالخدی, هاوالاندی کؤنولون قوشو, قووبا, قئیبت ائتمک گؤنتونون ایشی, اوستادین تانیماز بوندا هر کیشی, اونون کیم, مورشیدی ار اولمایینجا. واریب بیر کؤنتویه سن اولما نؤکر, چرخینه دؤگر ده دولونو دؤگر, نه خودادن قورخار, نه حجاب چکر, بیر کؤنتوده ناموس, آر اولمایینجا. شاه خطای, ائدیم بو سیرری بَیان, کامیلمیدیر جاهیل سؤزونه اویان? بیر باشدان آبلاماق عومره‌دیر زیان, ایکی باشدان موهوبب, یار اولمایینجا. وارساغیلار قایبدن دلیل گؤروندون, دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین! بیزی سئویب سئویندیردین, دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین! ایکی جان ایدیک بیرلشدیک, محبت قاپیسین آشدیق, شوکور دیدارا ایریشدیک, دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین! اوستوموزه یول اوبراتدین, گؤوهر آلدین, گؤوهر ساتدین, ارلیگینی اثبات ائتدین, دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین! بیر آباجدا گوللر بیتر, دالیندا بولبوللر اؤتر, شاهیما برگوزار گئدر, دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین! بویله, شاه خطایم, بویله, پیریم دستور وئرسین سؤیله, شاها مندن نیاز ائیله, دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین! بیر گؤزه‌لین ووجودونون شهرینه, باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول, دوکانیندا دئدیگین متاینا, باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول. سئیر ائت اؤزگه ارنلرین گؤره‌سین, طبیب سارار یورگیمین یاره‌سین, چرب ائیله‌مه محبتین چاره‌سین, باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول. هرجایی گؤزله قوشما باشینی, هرجاییلیک ائدیب, آتار داشینی, موشتری بولورسا, سؤز قوماشینی, باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول. خطای دئر: - رحم ائتمزم یالانا, اؤزون تسلیم ائدر کندی گلنه, آی الیدیر, گون موهممد بیلنه, باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول.
615,013
قارا گون یولداشی
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
گل, آ کؤنول, خوش گؤره‌لیم بو دمی, بو دا بؤیله قالمایا بیر گون اولا. کیشی, چکمک گرک قوسسئیی, قمی, حاقدان گلیر, هر نه گلسه بیر قولا. ار اودور ائتیقاد ائده پیرینه, نظر ائده اولو آخیرینه. البت, یول قدیمدیر ایلتر یئرینه, سانا کیم نئیلرسه, سالاگؤر یولا. بیز ده بیلیریک کی, دوستو, قارداشی, بولامادیم بیر قارا گون یولداشی. دوست کئچینیب, یوزه گولن قللاشی, باهاسیدیر, ساتماق گرک بیر پولا. هر کیشی بیر خیال ایله اگله‌نیر, دایم اونون کؤنلونده اول بکله‌نیر. بؤیله اولور سئودیگیم گاه آبلانیر, کیمی گؤردوک قییامته‌دک گوله. قارونو گؤر بونادی, یا بولدوقجا, ایناندی, فلک یوزونه گولدوکجه, سن ائییلیک ائت, دورما الدن گلدیکجه, دئدیلر: خالق بیلمزسه, خالیق بیله. گئرچک اولان کیشی دوستدان آیریلماز, دگمه کیشییلرده حقیقت اولماز, سن, سنی ساتیبان, یئدیرسن بیلمز, بو زاماندا کیمسه یاراماز ائله. خطای, دونیانین اؤته‌سی فانی, بیزدن اول بوندا گلنلر قانی? سانما دایم شاد یورویه دوشمانی, بیر گون اولوب, نؤوبت اونا دا گله
615,014
موشتری
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
بو یولون یولچوسو اولاییم, دئرسن الده ایکی قارپیز توتمالی دئگیل درویش اولوب, شالوار گئیهٔیم, دئرسن گاهی گئییب, گاهی آتمالی دئگیل نامرد بابچاسیندا قؤنچه گول اولماز کامیل ایله یولداش اولان یورولماز ایکی مخلوق واردیر, حاقا قول اولماز مبرورلوق, کیبیرلیک ائتمه‌لی دگیل مبرورلار اورادا اولورلار یالان کیبر ایمیش یورولوب یوللاردا قالان اگر یولچو ایسن کؤرپونو دولان گؤز گؤره چامورا باتمالی دگیل قویون قوزوسونا ناسیل مله‌دی اؤکوزون قولابینا کیملر انه‌دی قریب بولبول گول دالیندا تونه‌دی هر چالی باشیندا اؤتمه‌لی دگیل شاه خطای ایمام جعفر موخبیری حاقین یارانیدیر وئیسولقره‌نی حاقین خزنه‌سیندن گلن گؤوهری موشتری اولمادان ساتمالی دگیل
615,015
ایقرار وئردیم
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
ایقرار وئردیم, دؤنمن الست بزمیندن وئردیگیم ایقراری ایماندان آلدیم باشقا سئیران گؤردوم, کندی اؤزومدن بو محبتی من مرداندان آلدیم نارو بادو خاکدن بیلین خلق اولدوم کندی-کندیم آنا رحمینده بولدوم مدت تامام اولدو دونیایه گلدیم بو عیبرتنومایی جاهاندان آلدیم بیلدیگیم اونوتدوم, ائیله‌رم فریاد دردیم بودور, دیل یوخ ایستهٔم ایمداد تکرار یئنه تعلیم ائتدی بیر اوستاد درسیمی مکتبی-اورفاندان آلدیم جان گؤزو قفلتدن آچیلا دوشدو ایکیلیک پرده‌سی سئچیله دوشدو قودرت خزینه‌سی آچیلا دوشدو جواهیری کانی-مرجاندان آلدیم بو بیر گیزلی سیردیر, هر جان دویاماز اهلی-عشقین قاتارینا اویاماز دگمه, جؤوهرفوروش باها قویاماز بو دورری-یئکتادیر, عمّاندان آلدیم... گل دوشونمه, آبلا سیبماز بو ائلیم قودرت خزنه‌سی‌نین موفتاهی دیلیم بیر اولو درگاها اولاشدی یولوم بیلمهٔن سانیر کی, دوکاندان آلدیم آه ائدیب اوتاندیم کندی سؤزومدن مست اولوب, تورابه دوشدوم اؤزومدن قانلی یاش آخیتدیم ایکی گؤزومدن ماجرایی چشمی-گیریاندان آلدیم موسایه تسللی گؤروندو توردن مست اولوب, آبلینی شاشیردی سیردن ان الحق سیررینی آلدیم منصوردن محبت کمرین ارکاندان آلدیم... حق بیلیر سؤزومه حیله‌قاتمازام هر کسه بو سیرری ایان ائتمزم قییمتی بیلینمز یئرده ساتمازام من بو نصیحتی بیر جاندان آلدیم چالیش بو گیردابین چیخ یؤره‌سینه درمان گیزله‌نیبدیر درد آراسینا ملهم ساریلارمی عشق یاراسینا؟ بو علمی حیکمتی لوقماندان آلدیم عالم باشدان-باشا بیر سئیرنگاهدیر کیر کؤنول شهرینه, گؤر نه درگاهدیر بیر گیزلیجه سیردیر, قودرتوللاهدیر یازیلمیش دفترو دیواندان آلدیم ترکو تجرید اولدوم, تؤکدوم قبایی اگنیمه گئییندیم شالو عبایی مانا سورون کیمدن آلدیم یاسایی؟ ایسماییلا ائنن قورباندان آلدیم دونیادان ال چکدیم ارکاندیر ایشیم چشمیله بورهاندیر, تؤکولور یاشیم سیزلره هدیه‌, الده‌دیر باشیم اول یاشیل یاررابی سلماندان آلدیم...
615,016
سورویوب گئدر
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
قارشیکی قارلیجا دابی گؤردونمو؟ یولدورموش اییامین, اریییب گئدر آخان سولاردان سن عبرت آلدینمی؟ یوزونو یئرلره سورویوب گئدر قادیرسن, ائی ئولو شاهیم, قادیرسن! هر نئریه باخسان اوندا حازیرسن اوستوموزده دؤردگوشلی چادیرسن جملهمیزی بیردن بورویوب گئدر سیرا-سیرا گلن, اول ئولو قوشلار سیرلی اولور, یاخماز اونو گونشلر اول-عزل مئیوه وئرن آباجلار اونلار دا قالماییب, چورویوب گئدر شاه ختایم سؤیلر سؤزو اوزوندن درویشلرین ساقینیبدیر گؤزوندن اولور-اولماز مونکیرلرین سؤزوندن عصریییب کؤنلوموز, فاریییب گئدر
615,017
شریعت
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
باهارین گلدیگین ندن بیلییم گول دیکنده بیتر، بولبول تالدا‌دیر اییوبون تنینده ایکی قورد قالدی بیری ایپک سارار، بیری بالدا‌دیر کؤنلونه گتیرمه شکک ایله گومان سید نسیمییه دئ، اول اولدو شان تانری ایله مینبیر کلام سؤیلشن علی مدینه‌ده، موسا توردا‌دیر شریعت یولونو محمد آچدی تریقت گولونو شاه علی سئچدی شو دونیا‌دان نئچه یوز مین ار کئچدی اونلار اتفاقدا، مئهدی یولدا‌دیر آدمین، حاتمین ذات-ی فزلوللاه اشیایی قرق ائتمیش بو بیر سیرروللاه شاهنشاهی-قوتبی-عالم زیللوللاه قودرت-ی نظری مؤمن قولدا‌دیر شاه ختای آیدیر: سیررینی یایما قیلا گؤر نامازین قزایه قویما شو یالان دونیادا هئچ سابام دئیمه تنین تناشیرده، سیررین سالدا‌دیر
615,018
من درویشم
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
من درویشم - دئیه, کؤکسون گررسن حقی ذکر ائتمهٔه دیلین وارمیدیر کندینی گؤرسنه ائلده آپارسان! حالین حال ائتمهٔه حالین وارمیدیر بیر گون بالیق کیمی آبا سارارلار مورشیددن, رهبردن خبر سورارلار توستو یاخیب گوشه-گوشه آراپلاپ من آرییام, دئرسن, بالین وارمیدیر؟ دردلی اولمایانلار, درده یانارمی؟ صادق درویش ایقراریندان دؤنپمی؟ هر بیر اوچان, گول دالینا قونارمی؟ من بولبولم دئرسن, گولون وارمیدیر؟ شاه خطای, سنین دردین دئشیلمز دردی اولمایانلار درده توش اولماز مورشیدسیز, رهبرسیز یوللار آچیلماز مورشید اتهٔینده الین وارمیدیر؟
615,019
ایلاهیم
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
گئتدی اول محرو یانیم‌دان, یوز جفا قالدی منه جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوس‌نین مغرور اولما کیم مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزوم‌دن سو تکی گؤز یاشیم اونون اوزون‌دن آشینا قالدی منه سن گئدن‌دن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیر‌سن دونیانی؟ چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه کسمه اومیدی-رحمتی حق‌دن, خطای, سن جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
615,020
دیلبر
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
گئتدی اول دیلبر, بسی درد و بلا قالدی منه نه بلا, بیل کیم, یوکوش جؤورو جفا قالدی منه بونجا گلدیم, من گدایه هئچ اینایت قیلمادین ائشیگینده قالدیغیم دستی-دعا قالدی منه موژده گلدی دیلستانیمدن کی, قتل اولدو رقیب شوکر کیم, بیگانه گئتدی, آشینا قالدی منه آنجا کؤوکب کیمی, یاش تؤکدی, غمیندن گؤزلریم یئر ایله, گؤگ ایله کئیوان هم, باخا قالدی منه ائی خطای, زولفی تک آریندی یوزدن زنگبار دیلبری-چینو خؤتن, خوبی-خطا قالدی منه جان اولماز ایسه, سن تکی جانان یئتر منه وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه هیجرین جفاسی ائیله ییخیبدیر بو کؤنلومو هر شب قاپوندا نالوو افغان یئتر منه ظلمت ایچینده آبی-حیات ایسته‌مز کؤنول لعلین زولالی چشمهٔ-حئیوان یئتر منه زاهید, قوپارما سن منی مئیخانه‌دن بو گون روزی-ازلده یار ایله پئیمان یئتر منه گرچی, خطای, گئتدی الیندن ویصالی-دوست هردم خیالی-دیدهٔه مئهمان یئتر منه
615,021
بیر
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
گلن بیردیر, گئدن بیردیر, قالان بیر هامان بیردیر, هامان بیردیر, هامان بیر ائی موسلمانلار, اسیری-زولفی یارم دوبروسی بو سییاهکارین الینده بیقرارم دوبروسی دئردیم, اول دیلبر یانیندا اعتباریم وار منیم یوخلادیم ائتدیم یقین, بیئتیبارم دوبپوسی بیر قورو جاندان نولور, قوربان ائدیم جانانیمه اول پریروخساریدن, چوخ شرمیسارم دوبروسی شاه خطای سئیره چیخدی, آچدی هوررون قبرینی بار-ایلاهی, افو قیل کیم, توبه‌کارم دوبروسی
615,022
الیف
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
اول - الیف قددینه مونزل گلدی خطتی-اوستیوا بئ - بولوندو قامتین وصلی وصالی-مونتها تئ - تبارک سؤیله‌دی هر کیم کی, گؤردو حوسنینی سئ - سیاقتله یازیلمیش آلنینیزدا گافو ها پئ - پاک ائت نفسینی تا کیم بولاسان نورینی چیم - چک جورمینی هر نه گلدی ایسه وئر ریضا جئ - جمعالین منیسین هر کیم سورارسا بیر نفس هه - حیات آخار لبیندن, یا محمّد موستفا خئ - خبر وئر گل نه یوزدن اوخونور ایسمین سنین؟ دال - دلیلی-اؤولییاسن, یا الییول-مورتضا زال - ذاکردیر شولار کیم, دایما ذکرون ائدر رئ - رقیبلر زهرین ایچمیش اول حسن, خولقی-ریضا زئ - زمی‌نین کبه‌سین هر کیم گؤررسه بیر نفس سین - سنسن عالم ایچره, ائی حسینی-کربلا شین - شهید ائت جانینی ۳عینل-ایبادین عشقینه ساد - صفایی-باقیره ایرمک دیلرسن طالبا زاد - زادین منیسین جعفر بولوبدور بیل تامام تئ - تریقت ایچره سنسن, یا ایمامی-رهنوما زای - ظالمدیر شولار کیم, ظالمه ظلم ائتدیلر عین - ایناد ائدندیلر شونلارا دئر روزی-جزا بئین - بئیری بیله‌مم من, هر نه کیم, گؤرسم بو گون فا - فضلوللاه سنسن, یا الی موسا ریضا قاف - قییامت مهشرینده شاه تقییو با نقی کاف - کرامت مدنینده اول حسن عسکر لیقا لام - لعلین جمع ائدیبدیر لشگری-عاشقلری میم - مئهدی سانجابیدیر سانجابی-صاحبلوا نون - نوزولی-قاشلارینا قیلمایان جاندان سوجود واو - وصالین فیرقتیندن آبلارام من دمبدا هئ - هوا دؤورانلارین تاتلری کوللی-رییا لام - الیفلادن گؤروندو دردینه چون کیم, دوا یا -یوزون نورین گؤرلدن بو خطای خسته‌دیر خاندانی-موستفانی مدح ائدر صوبحو مسا روبای, قیته و تک بئیت تا بادهٔ خوشگووار وار, ائی ساقی تا واردیر الینده ایختییار, ائی ساقی بیر دؤور ائله کی, دؤوپو دولانمیش دؤوران نه باده قویار, نه بادسار, ائی ساقی!
615,023
یعنی کی نه؟ ۱
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
ائی کؤنول, کویینده موا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ ایتلرین کویینده قووبا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ ساکین اولماق کعبهٔ-کویینده یئکدیر دیلبرین هر گرکمز یئره پروا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ قانلو یاشیمنی یوزوم اوسته روان ائدوب مودام رازی-پونهانیم هووئیدا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ کؤنلومی قیلدین موشووش بیر توکنمز فیکر ایلن بو پریشان زولفی سئودا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ اشکی-خونین بحره دؤندو چشمه‌سیندن چشمیمین سوبسو یاشیمنی دریا قیلدیبین یعنی کی, نه وجهین ایامینده بو بختی-سییاهیمنین شها نیسبتینی لئیلی-یلدا قیلدیبون یعنی کی, نه؟ هردم, ائی لئیلی نیگاریم, بنده‌نی مجنون تکی والئهو قمگینو شئیدا قیلدیبون یعنی کی, نه؟ ایسته‌دیم کویینده جان وئرم شها, تخیر ائدوب "ایننه امهلهوم رووئیدا" قیلدیبین یعنی کی, نه؟ خاکی-پایینده منی ادنادن ادنا ائیلهٔیب اؤزونو الادن الا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ اؤلدوروم, دئردین بو گون-دانلا منی, چیخدین خیلاف بیلمزم ایمروزی-فردا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ لؤوهی-دیلده بویله تسکین تاپمیش ایکن بملری بیر دخی یئنگیدن اینشا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ چونکی رحمین یوخ مزاریم اوستونه بیر داش ائدوب ائی وفاسیز, اونو توبرا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ گول یوزون اووراقینی گولشنده خندان ائیلهٔیب بولبولی-محضونی گویا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ آسماق اوچون جانیمی بیر قیل ایلن, ائی نوونهال سروتک قددینی پئیدا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ چونکی دیلدن یوخ دورور مئیلین منی-دیلخسته ‌یه "مرهبا, اهلن و سهلا" قیلدیبون یعنی کی, نه؟ چاک ائدوب گونتک گیریبانینی هردم کؤکسونه صوبحدم یوزونی پئیدا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ چونکی دؤور ائتمز ایابی مجلیسی-عشاق اپا لبلرین جامی-موسففا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ قودرتیدیر سانئ-ای-پاکین, اونا اینسان دئمه سن آنی مانندی-اشیا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ لئیلی زولفی‌نین خیالی عشق ایلن مجنون تکی مسکنینی کوهو صحرا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ سجده قیلماقچون دیلرسن قاشلاری مئهرابینی اؤزونو سن اهلی-تقوا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ والیدئینین منیسین یاد ائیلهٔیب هردمبه‌دم "جاهیدو" لفزینده فننا قیلدیبون یعنی کی, نه؟ آیابی توزوندا اول سروی-روانین, ائی کؤنول وئرمک اوچون جان موهییا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ سیدپه بیرلن مونتهایه قددینی تشبئه ائدیب قدپینی "والطوری-سینا" قیلدیبون یعنی کی, نه؟ ایستر ایدیم قورتولام گلدیکجه بیر-بیر قوسسه‌دن گونبگون دردیم موسننا قیلدیبین یعنی کی, نه؟ ائشیگینده بینوایه ایلتیفاتین کم قیلوب حوسن ایلن اؤزونو بررا قیلدیبون یعنی کی, نه؟ ائی خطای, خاک ایلن یئکسان اولوب, اول ماه اوچون عزمی-سئودایی-سورییا قیلدیبون یعنی کی, نه؟
615,024
یعنی کی نه؟ ۲
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
قؤنچتک للینی خندان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ لالتک بابرینی پور قان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ قاره زولفین آب یوزین اوستونده افشان ائیلییب کؤنلومو بمدن پریشان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ قیلماق اوچون تازه حوسنون بابین, ائی سروی-روان گؤزومو کویینده گیریان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ تؤکمک اوچون قانیمی باشیم کسیب هر دمبه-دم شاهسوواریم عزمی-میدان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ عاشقین وصل ایله بیر دم کؤنلونو شاد ائتمییب بو خراب آبادی ویران ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ گولشن ایچره جیلولنمیشسن یئنه گشت ائتمیه جان قوشون دوتمابا سئیران ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ بیتوققوف هر بلا اوخون کی, آتسان هر یانا سن منی قارشودا قالخان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ گپ یوز ایل کویینده جان وئر, مئیلی یوخ هردم سنه ائی کؤنول, سن مونجا افبان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ آیابین یوزینده دیرلیک ایستدیم, من, اول دئدین موشکیلیمنی بئیله آسان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ دیل قوشونا دانئیی-خال اوسته دام ائتمیش ساچین یا رب, اونو بندو ذیندان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ چونکی قیلیردین منه مین تؤور ایله جؤورو جفا عشقینی کؤنلومده مئحمان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ عاریزینی زولفینیز بیرلن حجاب ائدوب مودام ائی گونش, یوزونو بونهان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ مئهر ایلن رحم ائتمیوبن, قحر بیرلن اولدوروب بندیه لوطف ایله ائحسان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ ایستمیشدین قتلیمی, جان موجده وئردیم مردانا گؤزو کؤنلومنو پئشیمان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ بؤنچه گول خندان اولوب, نرگیزله سوسن بیتمگه عاریزین بابین گولوستان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ پرده سندن کشف ائدیب, ائی وپدی-احمر یوزونو بولبولی عالمده دستان ائتدییین یعنی کی, نه؟ چونکی جان وئرمزسن, ائی اومروم, بو جانسیز جیسمیمه سویی-للین آبی-حیوان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ واپ گل ائی, بادی-صبا, اول عنبرفشان زولفه دئ بو قمر دؤورینده دؤوران ائتدیگین یعنی کی, نه؟ ایسترم گلدیکجه بمدن قورتاراسان رحم ائدیب گونبگون دردین فیراوان ائتدیگین, یعنی کی, نه؟ لشگری-عشقین کؤنول چک اوستومه هردم دیلر خانئیی-کؤنلومنی تالان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ خاللارین فیلفیل, یوزون گول, لبلرین مئی, ائی سنم خطلرین‌دن دسته ریحان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ بحره دؤندو چؤورنیز, اشگیم‌دن, ائی آیینرو گؤز یاشیندان بؤیله اوممان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ سئیر ائدرکن موربی-دیل, بابی-روخونده بند ائدوب آنو در چاحی-ذنخدان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ چالماق اوچون باشیمی, توپ ائیلییب میدان آرا هاو ائدوب, زولفینی چؤوکان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ چونکی ظلمت‌دن چیخارماز کؤنلومو شمی-روخون سن اونو شمی-شبوستان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ من گدایه چونکی یوخدور رحمین, ائی جان, عشقینی کؤنلومون تختینده سلطان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ ائید یوزونچون, شحا, موجگان اوخیلن جانیمی قاشلارین یایینه قوربان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ مدنی-یوزونده بیر هؤققه دهانیندیر, دیشین لبلرین ترفینی مرجان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ آلدی ذمزم کبئیی-وصلین سفاسیندان گؤزوم توفی-دیل دردینه درمان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ هر سوتونون قسری-بابی, دیلده جان میقدارینی نیسبتو هننانو مننان ائتدیگین یعنی کی, نه؟ بو خطای کؤنلونو, ائی نرگیزی جادو نیگار اوزونه سئحر ایله حیران ائتدیگین یعنی کی, نه؟
615,025
زار-زار
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
خوبلارین سلطانیسان, عالمده وار, خان اول یورو, عاشقین جانیندا جانسان, وارا جانان اول یورو, سن رقیبین مجلیسینده شم کیمی یان اول یورو, کؤنلوموزو بیزه وئر ده, میسره سلطان اول یورو! یئرده قالماز چون بئله سن, ائی ملک, آحیم منیم, یالقیزا یاردیم ائدر, وار دئر کی, اللهیم منیم, بیوفالیق رسمینی الدن گئدر شاحیم منیم, کؤنلوموزو بیزه وئر ده, میسره سلطان اول یورو! نئچه کرره دئمدیممی, گؤزلری آحو, سانا, بیوفالیق ائتممک گرک ایدی جانیم سانا, یورو, وار اومروم هامان شیمدن گئرو یاحو سانا, کؤنلوموزو بیزه وئر ده, میسره سلطان اول یورو! یا ایلاحی, بیلمزم, کیم, نولور احوالیم منیم, کؤنلوم آلدی, ائی موسلمان, شیمدی بیر ظالم منیم, سئودیگیم, اومروم, افندیم, هئی گولوم, بالیم منیم, کؤنلوموزو بیزه وئر ده, میسره سلطان اول یورو! ائی ختای, بولمادیم بیر یارو همدم دونیادا, آه-واحی کئچدی اومروم, نئیلییم من دونیادا, سرو کیمی سرخوش اولا ساب هامان سن دونیادا, کؤنلوموزو بیزه وئر ده, میسره سلطان اول یورو. ودئیی-وصل ائدلی بیر قیلجا قالدی جانیمیز, گؤگلره ارثه ایریبدور نالوو افبانیمیز, یولا باخماقدان چیخیبدیر دیدئیی-گیریانیمیز, خانی, آی ظالم, سنینله احدیمیز, پئیمانیمیز? گولشنی-بابی-جینانسن, عشق اولا دیدارینا, من دخی بیر بولبولی-شوریدیم گولزارینا, یورو, ائی یاری-وفاسیز, دورمادین ایقرارینا, خانی, آی ظالم, سنینله احدیمیز, پئیمانیمیز? هر خاچان جامی-شرابی-شیوئیی نوش ائیلدین, ائتدیگین قؤولو قراری هپ فراموش ائیلدین, چئشمی-مخمورینله, من میسکینی سرخوش ائیلدین, خانی, ائی ظالم, سنینله احدیمیز, پئیمانیمیز? آل سحابی-رویینی حوسنون کیمی اولسون مودام, مئحر ایله دولسون منیم ماهیم ذمینو آسیمان, سؤیلدین کؤنلوم آلینجا منه مین دورلی یالان, خانی, ائی ظالم, سنینله احدیمیز, پئیمانیمیز? ابری-باران کیمی آبلارکن ختای زار-زار, گؤزونون یاشی ائدردی دورما, دئردین, آشیکاپ, دون گئجه کویینده اولدوم, سوبه اولونجا اینتیزاپ, خانی, ائی ظالم, سنینله احدیمیز, پئیمانیمیز.
615,026
نفسین دینلینین
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
سؤزونو بیر سؤیلینین سؤزونو ائدر ساب بیر سؤز پیر نفسین دینلینین یوزونو ائدر آب بیر سؤز بیر سؤز واردیر خالق ایچینده دخی سؤز وار خولق ایچینده اولمایا کی, دلق ایچینده دئیسن چارقاداق بیر سؤز سؤز واردیر کسدیریر باشی سؤز واردیر کسر ساواشی سؤز واردیر آبولو آشی بال ایلن ائدر یاب بیر سؤز سؤزونو یاخشی بیشیرگیل یاخشی ئوس ایله دوشورگیل یارامازینی شاشیرگیل جانینا اولور داب بیر سؤز ایسترم گؤرییم یاری بو رمزی آنلاگیل باری هزاران اهلی-ایقراری ائدر قارا تورپاق بیر سؤز شاه ختای, آیاتین‌دن سؤزون سؤیله اوز ذاتین‌دن اولمایا کیم, پیر قاتین‌دن سنی ائده ایراب بیر سؤز!
615,027
سرسری, گیرمه میدانا
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
سرسری, گیرمه میدانا, عاشق, سندن یول ایسترلر. قللاش ایله اوتورمادان, ایمان اهلی, پول ایسترلر. بو یولا گیرن اوتورماز, حاق سؤزه حیله‌قاتیلماز, بوندا هئچ حیله‌ساتیلماز, گؤوهریندن قول ایسترلر. بیر قیلی مین پاره ائدر, بو یولو ایختییار ائدر, شاهیم بیر یول قورموش, گئدر, یول ایچینده, یول ایسترلر. شاه خطای دئر: نئیلرسن, هر موشکولی حل ائیلرسن, آریسان چیچک اییلرسن, یارین سندن گول ایسترلر!
615,028
اوغرادیم
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
بیر بلادان قاچیبان یوز مین بلایا اوغرادیم بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟ گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟ ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟ ( ترجمه فارسی ) بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
615,029
جان اولماز ایسه
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
جان اولماز ایسه، سن تکی جانان یئتر منه وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه هیجرون جفاسی ائیله یاخوبدور بو کؤنلومی، هر شب قاپوندا، ناله و افغان یئتر منه ظلمت ایچینده، آب حیات ایستمز کؤنول، لعلون، زلا‌لی چشمه ی حیوان یئتر منه زاهد! قووارایسن منی میخانه‌دن بو گون! روز ازلده یار ایله پیمان یئتر منه گر چی،"خطایی"، گئتدی الوندن وصا‌ل دوست، هر دم خیا‌ل دیده ده مهمان یئتر منه گئتدی اول دلبر، بسی درد و بلا قالدی منه، نی بلا، بل کیم، یوکوش جور و جفا قالدی منه مونجا گلدیم من گدایه هئچ عنایت قیلمادون، ائشیگونده قالدوغیم دست دعا قالدی منه مژده گلدی دلستانومدن کی، قتل اولدی رقیب، شکر کیم، بیگانه گئتدی، آشنا قالدی منه آنجه کوکب کیمی، یاش تؤکدی، غموندن گؤز‌لریم، یئر ایله، گؤگ ایله، کیواندا باخا قالدی منه ای "خطایی"! زولفو تک آریندی یوز‌دن زنگبار، دلبر چین و ختن، خوب "ختا" قالدی منه
615,030
اعرابلر
شاه اسماعیل صفوی (خطایی)
گزیدهٔ اشعار ترکی
رخلرون مصحف، نیگارا! خط لرون اعرابلر باخدوم، اول یوزون منه فتح اولدی یوزمین باب لر ذرّه ایدوم، گون تکی، عالمده مشهور اولموشام تا منه دوشدی سنون مهر رخندن تاب لر گر سنون یوزون دگول عاشیق لر ایچون قبله گاه پس ندن بولدی هلال قاشلارون محراب لر؟ تا سنون زولف و رخونی گورمیشیم هر صبح و شام گئجه- گوندوز، گریه دن گلمز گوزومه خواب لر چین زولفون بندینه دوشدی "خطایی" خسته دل شربت لعلوندور اونا قند ایلن عنّاب لر
618,000
* درباره ی مثنوی گرگ نامه
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مخاطب اشعار گرگ‌نامه ، انسان عصر حاضر است. موجودی ضعیف که به فتح قلل بلند معرفت اندیشید اما به گردابِ هولناک تمدن سقوط کرد و راه برون‌رفتی هم نیافت. انسانِ آرزومندی که مسیر درازی را به امید دستیابی به آرمان‌هایش طی کرد اما با هر گام ، یک قدم از مقصود خویش دور افتاد. سرودن این مثنوی از زمستان سال ۱۳۸۸ شمسی آغاز شد.
618,001
۰۱ - گر مساواتی به احکام قضاست
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
به علامه بهاء الدین خرمشاهی گر مساواتی به احکام قضاست این همه تبعیض در عالم چراست؟ گر عدالت در نظام خلقتست این چه رسم بذلِ رزق و نعمتست؟ از که پرسم؟ گر چه جای شِکوه نیست داد اگر اینست پس بیداد چیست؟ **** هر دو ، باران خواستیم از آسمان کز عطش ، آتش گرفتی کِشتمان کِشتِ تو زآن مائده سیراب شد (۱) مزرع ِ من غرقهٔ سیلاب شد **** هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم دانهٔ من سوخت از بُخل زمین حاصل زرع تو؟ برخیز و ببین! (۲) **** سِهره‌ای پرواز کرد از آشیان (۳) تا ز دان و توشه‌ای یابد نشان سنگِ تقدیرش به خاک انداختی جوجه‌اش از تشنگی جان باختی **** کودکی ، صبحی به کاخی زاده شد روزی‌اَش در جام زر آماده شد دایه و مادر به گِردَش سایه‌وار تا که ننشیند به رُخسارش غبار گر نَم ِ اشکی ز چشمش می‌چکید آسمان ، آهی ز دل بر می‌کشید نیمی از عمرش گذشتی در طرب چشم ِ اقبالش نخفتی ، روز و شب آفتابِ طالعش خوابی نداشت (۴) بحر شادی‌هاش پایابی نداشت (۵) دفتر ِ عیشش به قطر مثنوی! شد رقم در بزمگاه خسروی آخر از اقبال و فیروزیّ بخت شهریاری شد ، نصیبش تاج و تخت **** کودکی دیگر ز غیظِ روزگار زاده شد در آغُلی در شام تار از همان آغاز صبح ِ زندگی بر جَبینش خورد داغ ِ بندگی خود ندیدی سفرهٔ سیری ز نان نانِ خُشکی ، مژده بودش بر دهان رزق او آغشته با اشک و عَرق شد کتاب خاطراتش یک ورق! تا که در قحطی ، شبی گشتی تلف چون ز درد گشنگی خوردی علف (۶) **** مردکی در عمر ِ نکبت‌بار ِ خویش بوده بار ِ دیگران و یار ِ خویش خود به عمرش قبله را نشناخته قبله‌ای از مال دنیا ساخته خانه‌ها ویران ز شرّ او شدی فعل ِ او ابلیس را الگو شدی (۷) بوده هر مالِ حرامی ، نوش او (۸) نام وجدان ناشنیده گوش او تا حُطام دُنیوی آرد به کف (۹) شُسته از قاموس خود عِرض و شرف (۱۰) جای خون ، حرصی به رگ‌هایش روان هر چه در ذمّش بگویی می‌توان (۱۱) ای بسا که مردمی را بیگناه از طمع بنشانده بر خاک سیاه باز بینی ، کز در و بام و هوا بر سرش نعمت همی بارد - چرا؟ **** دیگری ، شام و سحر بر قبله خَم جز به خود ، بر کس نکردستی ستم روز و شب ، اندر پی یک لقمه نان بس رسیده کاردش بر استخوان در مصیبت‌ها ‌کند تلقین خویش: امتحانی بنده را آمد به پیش از سر خوشباوری دارد رجا (۱۲) « بر مُقرّب بیشتر آید بلا » (۱۳) این دلیلش گرچه وهمی بیش نیست چاره‌ای غیر از رضامندیش نیست خودفریبی ، مایهٔ تسکین اوست لاعلاجی ، علت تمکین اوست دل کند خوش ، هر کجا بیند بلا کآزمونی هست این ، نفْس مرا کسبِ رزق ، او راست نوعی آزمون خود نشد کز عهده‌اش آید برون گر تواند نان خود آرد به دست خود همین یک آزمون او را بَسست پس چه حاجت ، امتحان ِ دیگری از چنین درمانده شخص مضطری؟ **** « سالکِ » گمره! به راه خود برو خود نیاید این فضولی‌ها به تو! مصلحت باشد اگر ، دَم دَرکشی چون صلاح توست اینجا خامُشی از پس پرده مگر داری خبر؟ می‌کشی پا از گلیمت بیشتر این معمّا نیست چون بر تو عیان پس همان بهتر که بربندی زبان تو مگر کار زمین را ساختی؟ تا به وضع آسمان پرداختی؟ شام تاریکست و چاه و کوره راه هان نیفتی از سر ِ غفلت به چاه گر چراغی در کفِ عقل تو نیست پس درین ظلمت به جستجوی چیست؟ آدمی ، اینجاست گنگ و کور و کر (۱۴) تو که هستی می‌کنی چون و مگر؟ یک صدف ، روزی به ساحل یافتی پس بدآن ، وصفی ز دریا بافتی قطره ای خواندی ازین دریای راز در خیال خود ازآن دریا مساز **** ما نِه‌ایم آگه ز تدبیر جهان ما نمی‌دانیم پیدا و نهان هر دو با پندار خود نقشی زنیم بس دَغَل در کار خلقت می‌کنیم (۱۵) گر یقین ِ ما به قدر علم ماست آن یقین ، بی‌شک ز بیخ و بُن خطاست (۱۶) این جهانِ ژرف با این عرض و طول خود چه می‌داند از آن عقل فضول؟ از کتابِ آفرینش ، یک دو خط در ازل خواندیم ، آنهم با غلط ! (۱۷) آتشی از آفتاب آموختیم لیک با آن عقل خود را سوختیم خُرده عقل انداخت ما را در غرور نکبتی شد بال و پَر از بهر مور (۱۸) هر کجا ، مجهول و مبهم یافتیم در بیانش ، تُـرَّهاتی بافتیم (۱۹) آدمی ، تا شطح و طاماتی شناخت (۲٠) روزنی دید و ازآن دروازه ساخت *********** ۱ - مائده: خورد‌نی - در اینجا مجازا به معنای باران که خوراک گیاهان محسوب می‌شود به کار گرفته شده است. ۲ – بیا و ببین - برخیز و ببین: کنایه‌ایست به وضعیتی غیرمترقبه و شگفت: دارم اکنون چنان که دارم حال نتوان گفتنت ، بیا و ببین ( انوری ) ۳ - سِهره: پرنده‌ای است کوچک و خوش آواز شبیه بلبل با پرهای زرد و سبز ۴ - طالع: بخت - شانس ۵ - پایاب: محلی در آب کم عمق که پا به ته آن و بر روی زمین برسد. معنی مصرع: مجازا غرق در دریای خوشی و لذت بود. ۶ - گشنگی: گرسنگی تا شود او سیر از این گشنگی گفت دیوانه مکن آخر سگی ( عطار ) ۷ - فعل: عملکرد - رفتار ۷ - الگو: ( لغتی به زبان ترکی ) سرمشق - نمونه ۸ - نوش: چیز خوش مزه و خوشگوار - لذیذ - مطبوع ۹ - حطام دنیوی: مال و منال ناچیز و کم ارزش دنیا ۱۰ - قاموس: مجموعۀ واژگان تعریف شده در ذهن - ذهنیت - قوانین ذهنی ۱۱ - ذم: مذمَت - نکوهش - بدگوئی ۱۲ - رجا: امیدواری - دلگرمی ۱۳ - هر که درین دور مقربترست جام بلا بیشترش می‌دهند ۱۴ - آدمی: در ادب فارسی ، لغات «آدمی - آدمیزاد - بنی آدم» به معنای انسان به کار گرفته می‌شد و کلمه «آدم» به شکل خاص ، به اولین انسان (حضرت آدم) اطلاق می‌گردید . امروزه در گفتگوها ، لغت «آدم» را به معنای انسان و گاهی به معنای انسان باشعور به کار می‌برند. بنی آدم اعضای یک پیکرند ( سعدی ) ----- آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ( حافظ ) ۱۵ - دَغَل: دروغ - حیله و ناراستی ۱۶ - در قرآن کریم در باره علم انسان آمده است: «...وَ ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلیلا...» و جز اندکى از دانش ، به شما داده نشده است. ۱۷ - « وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها...» (بقره، ۳۲-۳۱) خداوند نام‏ های همه موجودات را به آدم آموخت. ۱۸ - بال درآوردن مورچه ، گاه موجب هلاکت اوست. چون بیشتر در معرض دید شکارچیان قرار می‌گیرد. فرخی سیستانی می‌گوید: دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست من در جای دیگری از این مثنوی به این مسئله اشاره‌ای کرده‌ام: مور مسکین ، تا رَوَد بر خاک پَست از بلای آسمانی ایمن است چون اجل خواهد از او گیرد گزک بال پروازیش می‌بخشد فلک ۱۹ - بیان: آشکار شدن - شرح - توضیح ۱۹ - ترهات: سخنان بیهوده و یاوه ۲٠ - شطح و طامات: سخن‌های پریشان - حرف‌ها و سخن‌های به ظاهر کفرآمیزی که عارف از شدت وجد و حال بر زبان می‌راند. غالباً به سخنانی در مورد آگاهی به اسرار آفرینش ، که بر زبان عارفان جاری می‌شود ، اطلاق می‌گردد.
618,002
۰۲ - در به روی غمگساران بسته‌ایم
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
در به روی غمگساران بسته‌ایم پس به مهمانی‌ّ غم بنشسته‌ایم گرگِ غم ، ما را به نوبت می‌برد پیش چشم ما ، یکی را می‌درد ما چنین ، آسوده مشغول چرا چشم ما عبرت نمی‌گیرد چرا؟ لشگر ظلمش به هر جا تاخته از جهان ، ماتمسرایی ساخته هر کجا ، لبخندِ بر لب دیده است بر زوال عیش او خندیده است کس نمی‌یابی که از غم ، زار نیست زین همه مؤنس ،یکی غمخوار نیست (۱) کس نمی‌پرسد ز حالِ دیگری کو برای این سخن‌ها مشتری؟! هر که در گردابِ اندوهی ، غریق چشم بر ساحل ، به امّید رفیق در مصافِ غم ، چو غافل از همیم تک به تک ، مغلوب جنگ با غمیم گر به دل‌هامان نباشد اتحّاد خاکِ ما را می‌دهد گردون به باد گر دو تَن باشند با هم یکصدا بهتر از صد تَن و دلهاشان جدا **** اُف ازین دوران بی‌معیار ما (۲) تُف بر این دنیای نکبت‌بار ما گر چه انسان از بَدی خیری ندید پس چرا با اشتیاق آن را گزید؟ ای مُروت از جهان کِی گم شدی کِی نهان از دیدهٔ مردم شدی؟ دستگیری از ضعیفان ، باب نیست هیچ چیزی چون شرف ، نایاب نیست روزگار ِ قحط انسانیّت‌ست آدمی از کار خود ، در حیرتست قرنِ اشک و قرنِ آه و قرنِ خون قرنِ مقبولیت جهل و جنون ذاتِ حق ، از خلقتِ انسان خجل از سیاهی‌هایمان شیطان خجل **** از چه دائم قائمی بهر صلات (۳) دست کن در جیب خود بهر زکات خود به عُمر خود نگفتی ای دغل نوبتی ، حی علی خیرالعمل دل به بازار و تَـنَت اندر سجود از چه می‌سازی پلی آنسوی رود؟ (۴) گو چه حاصل گشتت از تسبیح و دلق؟ غیر قهر خالق و نفرین خلق از چه می‌کاری ، چو دانی نَدرَوی؟ از چه می‌پرسی؟ چو پاسخ نشنوی؟ گر که شیطان ایستاده پشت در پنجره بستن ، کِی‌ات دارد ثمر **** لاف آزادی و پا در سلسله؟ (۵) زن نشد با خواب دیدن حامله! (۶) شادمان هستی که آخر یافتی شاد شو ، روزی اگر دریافتی ارث و عاداتی‌ست ، دین و مذهبت شد به تقلیدی ، هدر روز و شبت اشکِ تو بر دین ، نه از دلسوزی است گریهٔ طفل ، از برای « روزی » است **** دُنبه را با گرگ خوردی در خفا حال ، گِریی با شبان بینوا ؟! تا که نانی چربتر آری به کف از کَفَت گم گشت وجدان و شرف **** گر ز سهمت ، بیشتر یابی زری باقی آن هست ، حقّ دیگری (۷) دانی آن خط ، بین گندم بهر چیست؟ نیمی از تو ، نیم سهم دیگریست « بر سر هر لقمه بنوشته ، عیان کز فلان ابن فلان ابن فلان » (۸) **** وصله‌ها بر جامهٔ دین ملحق است از ریا ، بازار دین پُر رونق است کار کردند و نکردندی ریا ما ریا کردیم بر نا‌کرده‌ها قبله‌هامان ، حجره‌های صیرفی (۹) سُبحه‌هامان دانه‌های اشرفی (۱۰) نذرها کردیم بر نام امام تا میان خلق ، در‌جوییم نام خرجها دادیم در روز عزا اندکی از مال دزدی و دَغا (۱۱) کِی به خانه ، جُز به قدر روزنی؟ دیده از خورشید بیند روشنی از حقیقت ، نزد قومی سودجو جز خرافاتی اگر مانده ، بگو؟ *********** ۱ - این مصرع را می توان به این شکل هم سرود: یک گُل شادی درین غمزار نیست ۲ - اُف: کلمه‌ایست که بهنگام اظهار نفرت به کار برده می‌شود. (فرهنگ فارسی معین ) - اف بر تو - اف بر من ۳ - قائم: ایستاده - برخاسته ۴ - پلی آنسوی رود ساختن: کنایه به عملی است بی‌فایده و بی‌مصرف. ۵ - سلسله: بند - زنجیر ۶ - مَـثَلی در بین مردم برخی کشورها هست که می‌گوید: زن ، با خواب دیدن حامله نخواهد شد. یعنی امری خیالی به واقعیت تبدیل نمی‌شود. ۷ - به تو بیش از تو گر زری دادند دان که از بهر دیگری دادند ( اوحدی مراغه‌ای ) ۸ - بیت از مثنوی مولاناست. ۹ - صیرفی: صراف ۱۰ - سبحه : تسبیح - هنگام ذکر ، بجای دانه‌های تسبیح که مُدام با انگشتانمان می‌شماریم ، سکه‌های زر را جایگزین کرده‌ایم . ۱۱ - دغا: دغل کاری - ناراستی
618,003
۰۳ - چون تملّق ، هیچ کالا در جهان
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
چون تملّق ، هیچ کالا در جهان من ندیدم مشتری ، جوشد بر آن (۱) عارف و عامی و سلطان و گدا طالب مدحند و تحسین و ثنا هرکه هرچه بشنود در وصف خویش حدّ خود داند از آن توصیف ، بیش ظالمی را گر بنامی دادگر گوید از من هست عادلتر مگر؟ احمقی را خوان ارسطوی زمان تا ز تعریفت نماید امتنان بر خری گو یال داری همچو شیر نعل زر خواهد و پالان حریر گر لئیمی را بخوانی رادمند خود نگوید می‌کنندم ریشخند می‌کند از بهر خود ، اسفند دود تا نبیند چشم زخمی از حسود **** گر به تاثیر تملق منکرید این خدایان زمین را بنگرید جمله این‌ها را تملق ساختست شر به جان آدمی انداختست **** فاسقی شد با زد و بندی امیر (۲) دوره‌اش کردند افرادی حقیر روز و شب گفتند تو ظل‌اللهی (۳) بر همه اسرار پنهان آگهی نخبهٔ این عالم هستی تویی آنکه اندر عرش بنشستی تویی گردش چرخ‌فلک با اِذن تُوست (۴) ورنه ساکن می‌شد از روز نخست باغ پُر خار جهان را گُل تویی دیگران گیجند ، عقل کُل تویی آنقَدَر بشنید از این تُرّهات تا که گوشش پر شد از لاطائلات (۵) خویش را پنداشت مافوق بشر آتش خودبینی‌اش شد شعله‌ور وز شرار کِبر ، عقلش دود شد رفته رفته ، رفت تا نمرود شد (۶) **** « چاپلوسی » را تو دست کم مگیر ای بسا پرورده شاهانی کبیر! قرن‌ها حُکام را خودکامه کرد ابلهانی خنگ را علامه کرد ای بسا تاریخ را تغییر داد سنگ‌ها را بست و سگ‌ها را گشاد (۷) عیب‌های مفسدان تقدیس کرد (۸) هرزه‌ها را یکشبه قدیس کرد بی‌حیایی را به خوشنامی ستود معنی الفاظ ، دیگرگون نمود با تملق ، عابدی معبود شد ملتی در این میان نابود شد پادشاهان جنگ‌ها افروختند بی‌گناهان را در آتش سوختند چاپلوسان قصه‌ها پرداختند بس عناوین بهر آنان ساختند غاصبی شد فاتح و کشورگشا (۹) جابری شد عامل قهر خدا نام غارت شد غزا و حکم دین (۱۰) نام دجالی ، امیرالمؤمنین کشوری از ثروتش غربال شد اسم مال مُفت ، بیت‌المال شد چون به یغما رفت اموال یتیم چاپلوسی خواند نام آن غنیم (۱۱) **** مخزنی از عیب و ننگست آدمی کز فساد او ، تَبه شد عالمی هیچ موجودی چنین معیوب نیست موجد هر فتنه و آشوب نیست (۱۲) پُر بُوَد پرونده‌اش از کار زشت لیک خواهد از خدا باغ بهشت هر چه گویم از شرارت‌های او باز هم باشم خَجل زین زشتخو (۱۳) *********** ۱ - هر که شیرینی فروشد ، مشتری بر وی بجوشد یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد (سعدی) ۲ - تعبیر « زد و بند » را به دو معنا بخوانید: زدن و بستن - توطئه کردن ۲ - فاسق: تبهکار ۳ - ظل‌الله: سایه خدا ، لقبی که به شاهان داده می‌شد. ۴ - اذن: اجازه ۵ - تُرهات ، لاطائلات: سخنان بیهوده و یاوه ۶ - نمرود بنا به روایت تورات ، از شخصیت‌های عهد عتیق و از شاهان بابل بود و ادعای خدایی کرد. سومریان در مقابل او به سجده می‌افتادند. ۷ - یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند ، خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند ، در زمین یخ گرفته بود عاجز شد ، گفت این چه حرامزاده مردمانند ، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته... ( گلستان سعدی ) ۸ - تقدیس: تطهیر - به پاکی ستودن ۹ - غاصب: کسی که مال دیگری را بر خلاف میل و رضای او تصرف کند. ۱۰ - غزا: به جنگ های مذهبی اطلاق می شود - جنگ کردن با کافران در راه خدا ۱۱ - غنیم: غنیمت - آنچه در جنگ به ‌قهر و غلبه از دشمن بگیرند. ۱۲ - موجد: به ‌وجود‌آورنده - ایجاد‌کننده ۱۳ - هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن ( مولوی )
618,004
۰۴ - گربه ای در معبدی با راهبان
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
گربه‌ای در معبدی با راهبان خو گرفت و کرد آنجا آشیان اهل معبد گربه را وقت دعا تا نلولد در میان دست و پا... گاه می‌بستند با یک ریسمان بر ستونی در عبادتگاهشان در اوایل ، این عمل شد عادتی لیک کم‌کم یافت رنگ بدعتی گربه را بستن به هنگام دعا شد ضرورت بهر انجام دعا عزّت این رسم از بس شد فزون بر وجوبش کس نکردی چند و چون (۱) سال‌ها بگذشت و اصل ماجرا شد دگرگون و برفت از یادها گربه مُرد و رفت اما این عمل همچنان ماند و به سنّت شد بدل بهر تکریمش روایت ساختند قصّه‌ها در باب آن پرداختند تا رسید آنجا که این رسم نوین شد ز آداب دعا و حکم دین راهبان نسل‌های بعد از آن پیش از آغاز عبادت همچنان گربه‌ای را با دَم و ورد و فسون پای می‌بستند دور آن ستون **** ای بس عاداتی که حُرمت یافتند رفته رفته رنگ سنّت یافتند مُبدعی بگذاشت رسمی در میان (۲) عده‌ای سینه‌دَران دنبال آن بدعتی چون یافت ، ده تَن مشتری چون مرض ساری شود در کشوری (۳) تُـرّهاتی را یکی باور کند (۴) یک بُز گر گله‌ای را گر کند (۵) در نیستان گر بیفتد اخگری (۶) می‌زند آتش به هر خشک و تری طبع انسان بر توهّم مایل است (۷) بر خرافه معجزاتی قائل است چون به موهومات خود دارد یقین بر حقیقت بدگمانست و ظنین آدمی چون شد اسیر دام وهم (۸) پَرکشد از جان او عنقای فهم (۸) ای بسا که اعتقاد مردمان بی‌اساس است و به تقلید و گمان چشم مردم بر دهان یکدگر هر کسی از دیگری گیرد اثر شد دلیل ِ باور بی‌پایه‌شان اعتقادات در و همسایه‌شان برخی از مردم مثال گوسفند هر که پیش افتد به دنبالش روند این همه آیین و رسم بی‌اساس شد بنا بر پایه وهم و قیاس چون که عیبی رایج و معمول گشت رفته رفته عادت و مقبول گشت یک غلط چون بارها تکرار شد قُبح آن پوشیده از ابصار شد **** آدمی بر عقل و منطق طالب است لیک بر ذاتش تعصب غالب است گرچه باشد ظاهرا روشن ضمیر بر خرافه پای‌بندست و اسیر عقل اگر که با تعصب پنجه کرد (۹) بازوی کم‌زور خود را رنجه کرد عالِم جاهل درین دنیا بسیست این جهان ، گلزار پر خار و خسیست علم و دانش گر بصیرت آورد بایزیدی هر زمان می‌پرورد (۱۰) بینش از دانش اگر حاصل شدی پس چرا قحطی صاحبدل شدی؟ حاصل دانش اگر بینش نبود آتشی بی‌نور خوانَش پر ز دود *********** ۱ - وجوب: واجب بودن ، لزوم ۲ - مُبدع: کسی که چیز تازه‌ای بیاورد. ۳ - ساری: واگیردار ، سرایت کننده ۴ - ترّهات: سخنان بیهوده و خرافات ۵ - گَر: کچل - مضمون از مرحوم غلامرضا روحانی ، شاعر طنزسرای توانای معاصر است: ...یک بز گر گله را گر می‌کند ۶ - اخگر: شراره ، جرقه ۷ - توهّم: خیالبافی ، در فکر چیزهای خیالی و موهومات بودن. ۸ - وهم: چیزهای خیالی و موهومات ۸ - عنقا: سیمرغ ۹ - پنجه کردن: زورآزمایی کردن با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما (سعدی) ۱۰ - ابویزید بسطامی ملقب به سلطان العارفین از بزرگترین عارفان و بزرگان اهل تصوف است که بیش از دیگران دارای شهرت و اهمیت بوده و شرح احوال و سخنان او در آثار منظوم عرفانی عطار و مولوی جلوه گر است. وفاتش در سال ۲۳۴ هجری در بسطام اتفاق افتاده است.
618,005
۰۵ - مُدّعی من می‌شوم روز حساب
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مخاطب این شعر ، خالق هستی است. مُدّعی من می‌شوم روز حساب (۱) تا سؤالات مرا گویی جواب گو چگونه رزق قسمت کرده‌ای؟ کاین چنینم ، غرق ِ محنت کرده‌ای چرب و شیرین نیست در انبان ِ من (۲) بهر ِ نانی بر لب آمد جان ِ من سفره‌ام از خون ِ دل ، رنگی گرفت از نوای شیون ، آهنگی گرفت این که بر من ، نعمتِ جان داده‌ای منتّی بر بنده‌ات بنهاده‌ای جان چو از ظلم فلک آسوده نیست بذل این نعمت به بنده بهر چیست؟ یا فلک را بر سر جایش نشان یا که این جان را ز بنده واستان جانِ در عُسرت نباشد موهبت (۳) گر چه باشد در کمالِ عافیت جان ِ بی‌عشرت ، وَبال گردن است (۴) تازه آن هم عاریت نزد من است! گیوه‌ای در پا ، پَلاسی بر تنم بعد می‌گویی که روزی دِه منم؟! این نباشد رسم بنده‌پروری خود مخواه از گرْسنِه فرمانبری خود به شأن خویش انعامم بده بعد ازآن هم « بنده‌ات » نامم بده این همه شرط و شروط بندگی در قبالِ یک دو روزی زندگی؟ **** کم بده هشدار بر ایمان ما خود مگر که دیده‌ای کفران ما؟ (۵) گرْسنِه اصلا نداند کفر چیست پیش او بوذر و بوسفیان یکیست (۶) کفر از سیری بخیزد نی ز جوع (۷) نان اصول ماست و ایمان فروع رود اگر پر آب شد طغیان کند معده چون شد سیر آروغ می‌زند آنکه باشد فکر و ذکرش نانِ چاشت (۸) فرصت و جانمایهٔ عصیان نداشت **** خرمن عیش و طرب چون بیختی (۹) کاهَش این سو ، گندم آن سو ریختی ما به سهم ِ کاهِ خود بودیم شاد تازه ، آن را هم فلک دادش به باد کوهِ غم ، بگذاشتی بر دوش ِ ما مُضمحل شد این تن ِ جان‌کوش ِ ما نیست در آن دور و اطرافت مگر؟ شانه‌ای از گـُرده ما پهن‌تر! مطبخ ِ رزقت ، کفافِ نان ِ خلق کِی دهد؟ کآسوده گردد جان ِ خلق کم بُوَد تعداد نانوایان ِ تو کم رسد در سفرهٔ ما ، نان ِ تو گوش ِ ما ، تعریفِ احسانت شنید چشم ِ ما از نان ِ تو ، سیری ندید عده‌ای را سوگلی پرورده‌‌ای غرق در عیش و تنعم کرده‌ای (۱۰) عده‌ای دیگر چو من ، حسرت به دل پای لنگِ آرزوهاشان به گِل گو مگر ، ما بندهٔ تو نیستیم؟ پس چرا با این فلاکت زیستیم؟ **** این جهان گر جای عشرت کردنست (۱۱) از چه در هر گوشه بانگ شیونست؟ یک زمان آمار مردم را بگیر دقتی کن بر غنیّ و بر فقیر گاه اگر هم چهره‌ای خندان بُوَد اکثریت با سیه‌بختان بُوَد **** در ازل ، با هم قراری داشتیم وعده‌های محکمی بگذاشتیم این که ما ، امر تو را فرمان بَریم قول و عهدِ خویش را پایان بَریم تا تو هم در عرصهٔ این گُرگ‌زار چون شبان ، ما را شوی تیماردار (۱۲) **** کاتبِ رزقت نخوانده رسم و خط (۱۳) چون که املایش سراسر شد غلط خود « الف با » را نداند بی‌سواد! بوده شاگرد کدامین اوستاد؟ گر چه عُمری خود کتابت کرده است آبروی هر چه کاتب بُرده است! بر بَرات « روزی » ما چون رسید (۱۴) گشتم از فضلش به کلّی ناامید حرف « رحمت » هر چه املا کرده است « را »ی آن تبدیل بر« زا » کرده است! *********** ۱ - روز حساب: روز قیامت که بحساب اعمال رسیدگی می‌کنند. بَدا به حالت آن مجرمی ‌که روز حساب به قدر یک شب هجر تواَش ‌کنند عذاب (قاآنی) ۲ - انبان: کیسه‌ای چرمی که فقیران ، آذوقه در آن نهند. ۳ - عُسرت: تنگی - سختی ۳ - موهبت: بخشش - آنچه به کسی ببخشند. ۴ - عشرت: شادکامی - زندگانی خوش . در این مصرع به معنای شادی و عیش است. ۵ - کفران: ناسپاسی - ناشکری ۶ - ابوذر: از صحابه رسول اکرم (ص) و از اولین ایمان آورندگان به دین اسلام ابوسفیان: پدر معاویه و از دشمنان پیامبر اسلام (ص) ۷ - جوع: گرسنگی ۸ - چاشت: نیمهٔ روز - ظهر (دهخدا) نان چاشت: طعام روزانه مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده‌ای را دهد نان چاشت (سعدی) ۹ - بیختن: الک کردن - غربال کردن ۱۰ - تنعم: به ناز و نعمت زیستن - خوش گذرانی ۱۱ - عشرت: شادمانی - زندگی خوش . در اینجا به معنای زندگانی آورده شده است. ۱۲ - تیماردار: غمخوار - پرستار ۱۳ - کاتبِ رزق: مجازا به معنای آنکه مقدار و سهمیهٔ رزق موجودات را تحریر و ثبت می‌کند. ۱۴ - بَرات: نوشته‌ای برای دریافت یا پرداخت پول - در این بیت به معنای برگ سهمیه و حواله است.
618,006
۰۶ - گفت مسکینی گرسنه ، با کسی
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
گفت مسکینی گرسنه ، با کسی لقمه‌ای نانم دِه ، احسان کُن بسی مَرد گفتش: نان ز من خواهی چرا؟ رُو وَ بی‌منّت طلب کُن از خدا! نان ازو می‌خواه تا نانت دهد نان چه باشد ، مرغ بریانت دهد! خود نمی‌دانی مگر ، رزّاق اوست؟ (۱) او ببخشد « روزی‌ی »‌ دشمن و دوست سهم ِ رزقت را ازو درخواست کن با دعایی ، عیش ِ خود را راست کن! (۲) **** مردِ مفلس گفت: هان ای خوش‌خیال رو به گورستان ببین کاین ذوالجلال (۳) گر که نانِ مُفت قسمت می‌نمود حرفهٔ غَسّال ، پر رونق نبود نیمی از آن خفتگان در قبور گرْسنِه هستند اندر کام گور جای نان ، بس غصهٔ نان خورده‌اند عاقبت در حسرت نان مُرده‌اند بلکه آنها هم چو تو پنداشتند نانِ بی‌زحمت توقع داشتند چشم امّیدی به بالا دوختند جانِ خود در انتظاری سوختند پایشان در گور بود و چشمشان بر امیدِ نان به سوی آسمان *********** ۱ - رزّاق: روزی‌دهنده - نامی از نام‌های خداوند ۲ - عیش: معاش - طعام ۲ - راست کردن: روبراه کردن - سر و سامان بخشیدن هر آن سازی که دل می‌خواست کردند ز مِی ، شاهانه بزمی راست کردند ( سلمان ساوجی ) ۳ - ذوالجلال: دارندهٔ جلال - از صفات خداوند و نامی از نام‌های او
618,007
۰۷ - عیب اُشتر را به او گفتند فاش
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
عیب اُشتر را به او گفتند فاش: (۱) گردنت کج هست ، فکر چاره باش گفت: در اندامم از بالا و پَست (۲) خود بگو آخر کجایم راست هست؟! *********** ۱ - فاش: آشکار - بدون پرده پوشی ۲ - پَست: مقابل بالا - پائین ( لغتنامه دهخدا )
618,008
۰۸ - هر کسی با دیگ گردد همنشین
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
هر کسی با دیگ گردد همنشین پس ، سیاهی باشد او را بر جبین (۱) گر که با کَنّاس باشی همزبان (۲) از تو بوی عطر ناید بی‌گمان گر شوی همصحبت رندان مست لکّهٔ مِی ، روی دامانت نشست *********** ۱ - جبین: پیشانی ۲ - کَنّاس: کسی که چاه فاضلاب را پاک می کند. ۲ - همزبان: مجازا به معنای همدل - همنشین
618,009
۰۹ - مرد رندی بر لب دریا نشست
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مردِ رندی بر لب دریا نشست کاسه‌ای از ماست ، بگرفتی به دست کَم کَمَک با قاشقی ، آن ماست را کردی اندر آبِ آن دریا ، هَبا (۱) گاه گاهی آب را هم می‌زدی تا کند صافش ، دمادم می‌زدی ابلهی گفتش: چه می‌سازی بگو؟ گفت: دارم بحر ِ دوغی آرزو! می‌زنم دوغی به کام تشنگان تا که هر تشنه خورد جامی از آن هان مخوان دوغش ، بگو رشکِ شراب در سفیدی و طراوت چون سحاب... **** مردِ ابله گفتی‌اش: ای با سخا! کاسه‌ای هم کُن ز احسان نذر ما کس نخواهی یافت از من تشنه‌تر اینک اینک بر لب خشکم نگر رند گفتش: حالیا ساکت نشین چون مهیّا شد ، ببَر خیکی ازین! ساعتی دیگر که شد وقت درُو بشکه‌ای زین دوغ می‌بخشم به تو! **** مرد نادان ، از سر خوشباوری کاسه در کف ، محو این افسونگری عابری می‌کرد از آنجا گذر بر بساط مرد افتادش نظر گفت: این را باش کز یک کاسه ماست در پیِ اعجاز و سِحر و کیمیاست مزرع بی‌تخم نتوان کاشتن ابلهی باشد چنین پنداشتن (۲) عقلتان را آب دریا شُسته است؟! یا ز شوق ِ این همه دوغید مست؟ در جوابش رند گفتا ای فقیه (۳) گر مرا بی‌عقل خوانی و سفیه (۴) این یکی را باش ، خود کاسه بدست چار زانو منتظر بنشسته است در دل خود کاشته بذر امید تا شود زین ماست ، این دریا سپید گول و احمق‌تر ز من او را بخوان در قیاسش ، چون ارسطویم بدان! **** هست در سَر ، عقل ِ برخی مردمان چون به دریا ، کشتی بی‌بادبان ای بسا اندر سرای جانشان خود نبودی ، عقل یک شب میهمان در جهان ، گر احمق و گول آمدند در عوض ، بی‌باده شنگول آمدند عقل و سرمستی ، چو آب و آتش است بین که دیوانه ،چه مایه سرخوش است آدمی ، زآن شرّ « مِی » کردی قبول تا دمی آساید از عقل فضول عقل گوید: خیز و سودایی بکُن مال دنیا را تمنایی بکُن (۵) عاقبت‌اندیش و مال‌اندوز باش فکر فردای خود از امروز باش مال دنیا گر نباشد یاورت یار جانی می‌گریزد از برت رنج‌ها بردی که گنج اندوختی عمر ذیقیمت در این ره سوختی در ره عیش و طرب خرجش مکن زر عزیز تُوست ، کم ارجش مکن حرمت سیم و زرت را بیش دار قدر آن‌ها را چو جان خویش دار گر ز تو ثروت بماند یادگار بهتر از نامی و یادی و شعار **** پادشاهِ عقل هر جا خیمه زد در زمینش ، بادِ نکبت می‌وَزَد دائماً گوید ازین لاطائلات (۶) تا که تشنه بازگردی از فرات (۷) بسکه او صحبت ز بیش و کم کند عاقبت بزم تو را ماتم کند آنقَدَر چون و مگر آرد به کار تا ‌شود شربت به کامت ، زهر مار! از نصیحت‌های او پرهیز کن دُرّ پندم را به گوش آویز کن عقل ، هر جا خیش خود را افکنَد (۸) نخل ِ شادی را ز ریشه برکنَد (۹) *********** ۱ - هبا: هدر دادن - ضایع کردن ۲ - ابلهی: حماقت - نادانی ۳ - فقیه: دانا - دریابنده ( لغتنامه دهخدا) سعدی هم در حکایت زیر ، این لغت را به همین معنا به کار برده است: چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق ....................... در آن حال پیش آمدم دوستی از او مانده بر استخوان پوستی ....................... نگه کرد رنجیده در من فقیه نگه کردن عالم اندر سفیه ۴ - سفیه: نادان ۵ - تمنّا: درخواست - خواهش ۶ - لاطائلات: حرف‌های بی‌فایده و باطل ۷ - فرات: دریا - آب بسیار گوارا (لغتنامه دهخدا) ۸ - خیش: ابزار به جهت شخم کردن ۹ - نخل: درخت خرما ، در ادب فارسی ، مجازاً به معنای هر نوع درخت آمده است.
618,010
۱۰ - واعظی می‌گفت: شیطانِ لعین
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
واعظی می‌گفت: شیطانِ لعین می‌کند دائم دعا ، تا مؤمنین ، ثروت اندوزند و مالِ بی‌حساب تا به دام عیش اُفتند و شراب از میانِ حاضران ، مردی فقیر نان به عمرش ، وعده‌ای ناخورده سیر گفت: شیطان و چنین کار ثواب؟ کاش می‌شد این دعایش مستجاب! ***********
618,011
۱۱ - مُقتدای مردمان ، دیوان شدند
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مُقتدای مردمان ، دیوان شدند (۱) پس سلیمانان کجا پنهان شدند؟ پاسبان و دزد ، در این روزگار هم‌نشین و هم‌صدا و یار غار گمرهان ، در عالم اکنون رهبرند این شبانان ، گله را خود می‌درند راهشان را گر که می‌پویی ، مپوی رسمشان را گر که می‌جویی ، مجوی رهزنند و رهنمای کاروان هم غذای گرگ و غمخوار شبان این جهان ،پُر می‌شد از لبخند و سور گر برفتی از میان ، قانون زور پای خود ، بگذار اول در رکاب حرفِ حق ، آنگه بزن بی‌اضطراب ظلم ، از مظلوم می‌یابد حیات کِرم را می‌پرورد در خود ، نبات (۲) *********** ۱ - حضرت سلیمان فرزند داود (ع)، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود. روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی‌دیدند.) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند و سلیمان به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد. اما دیو چون با حیله گری بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند . و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می‌گرفت. روزی شکم ماهی‌ای را بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر انگشت کرد. سلیمان به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است. پس بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . ۲ - نبات: گیاه - روییدنی
618,012
۱۲ - آدمی باشد چو معجونی عجیب
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
آدمی باشد چو معجونی عجیب کاندرو پنهان بُوَد ذاتی غریب هیچ موجودی چنین پیچیده نیست در پی امیال خود گیجیده نیست (۱) جانش آکنده ز خصلت‌های زشت لیک داند سهم خود ، باغ بهشت هر کدام از آن صفاتش ، بیش و کم طالع او را به نوعی زد رقم در توان آن غرایز بی‌گمان ضعف و قوّت هست اندر مُلک جان عشق و شهوت ، پادشاهان مطاع (۲) حرص و خسّت ، حاکمان بی‌نزاع خودپرستی ، جایگاهش بس بلند ثروت‌اندوزی ، مقامش ارجمند چون دغلکاریست ابزار معاش پس بسی والا بُوَد ارج و بهاش چون ریاکاریست ستّارالعیوب (۳) لاجرم گردیده محبوب القلوب چون گره بتوان گشودن با دروغ راستگویی شد بدینسان بی‌فروغ (۴) **** نیست پایانی به شرح این خصال الغرض ، کوتاه سازم این مقال جملهٔ این عاملان خیر و شر سلطه‌ای دارند در طبع بشر زین میانه ، رشک و غیرت هم‌نوا عُجب و خودبینی و نخوت هم‌صدا مکر و تزویر و دورویی هم‌زبان بغض و کین و غیظ و نفرت هم‌عنان سختگیری و تعصب هم‌قسم شکّ و ظنّ و بدگمانی هم‌قدم خشم و رأفت یکسره در اختلاف (۵) فسق و تقوا دائماً اندر مصاف (۶) هر که گیرد ، سبقت از آن دیگری هر که جوید بر رقیبان سروری هر که با خودمحوری اندر شتاب تا کشد بیرون گلیم خود ز آب **** نقش وجدان چیست خود در این میان؟ منع این کردن و همراهی به آن! هست وجدان ، مشفقی اندرزگوی تا که آب رفته را آرد به جوی عده‌ای را پند و هشداری دهد دسته‌ای را جرئت کاری دهد آبروی رفته را باز آورد ذات انسان را به اعزاز آورد می‌کند وعظی به طینت‌های زشت: گوش دارید ای خصال بدسرشت... تا به کِی غارتگری در ملک جان؟ سلطه جُستن بر دل و دست و زبان؟ هر کجا دامی چرا گسترده‌اید؟ آبروی آدمی را بُرده‌اید هر کجا خونی بریزد بر زمین هر کجا از غم ، دلی گردد حزین هر کجا اشکی چکد بر دامنی هر کجا آتش بگیرد خرمنی غالبا محصول تحریک شماست نام آن هم: حکم تقدیر و قضاست **** گر چه وجدان می‌دهد اندرزشان نیست از تغییر در اینان نشان پند اگر چه ظاهرا شیرین بُوَد نیست گوشی تا نصیحت بشنَود حکم ِ وجدان چون بُوَد یادآوری کو به بازار نصایح مشتری؟! وعظِ وجدان ، جز تلنگر بیش نیست سیلی و پس‌گردنی و نیش نیست چون مترسک ، هیبتش پوشالی است (۷) ادعایش پُر ، تفنگش خالی است قدرتِ وجدان کجا و زور عشق ای بس آتش خیزد از این گور عشق آنچنان شهوت به انسان چیره است چشم وجدان از نفوذش خیره است موعظه کردن به گرگِ گرسِنِه کِی اثر دارد ، خیال از سر بنه **** گرگ را گفتند: ای درنده خوی کِی ز بد‌نامی رَهی؟ راهی بجوی (۸) بهر کسب آبرو ، ای تیره‌‌روز از شرافت ، جامه‌ای بر تن بدوز چند باشی در کمین گوسفند؟ در قفایت ، آه و لعنت تا به چند؟ (۹) شرمی از کردار ننگینت بکُن توبه‌ای از دین و آئینت بکُن گرگِ نفْسَت را به تقوا ، پند دِه جانِ خود ؛ با اهل ِ دل پیوند دِه گرگ گفتا: آفرین بر رآی‌تان دلنشینم شد نصیحت‌های‌تان! زین نصایح ، منقلب شد حال من روسیاهم ، اُف براین اعمال من (۱٠) از پشیمانی دلم در سینه تَفت (۱۱) حالیا مهلت دهیدم گله رفت! *********** ۱ - گیجیده: سرگردان - حیران ( لغتنامه دهخدا ) من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام ( مولوی ) ۲ - مطاع: کسی که مردم مطیع و فرمانبردار وی باشند و اطاعت او را کنند. ۳ - ستّارالعیوب: پوشانندۀ عیب‌ها ۴ - فروغ: رونق به موبد چنین گفت ، هرگز دروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ (اسدی) ۵ - رأفت: مهربانی - شفقت ۶ - مصاف: رودررویی - جدال - جنگ ۷ - هیبت: شکوه و بزرگی ۸ - رَهی: از فعل رهیدن: خلاص شوی - نجات پیدا کنی ۹ - قفا: پشت - پشت سر - مجازاً به معنای دنبال - غیبت. اینجا به معنای در غیابت و به دنبالت آمده است. ۱٠ - اُف: کلمه‌ایست که بهنگام اظهار نفرت به کار برده می‌شود. (فرهنگ فارسی معین ) - اف بر تو - اف بر من ۱۱ - تفت: گرم - پر جوش از پشیمانی دلم در سینه تَفت: مجازا به معنی اینکه دلم از شدت ندامت در سینه آتش گرفت.
618,013
۱۳ - من به که لبیک گویم ای احد؟
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
من به که لبیک گویم ای احد؟ (۱) چون که از هر سَر ندایی می‌رسد صاحب هر مذهب و آیین و کیش می‌کند دعوت مرا بر دین خویش تا شدم خواهندهٔ باغ بهشت این به دِیرم خواند و آن یک بر کِنشت (۲) از مسلمان و مسیحی و یهود هر که راهی پیش پای من گشود هر که با خود داشت اسنادِ یقین هر سند هم مصحفی حبل‌المتین (۳) لیک دستورات هر یک مختلف « همچو شکل حرفها ، یا تا الف » (۴) گر که احکام از خدای واحدیست این تفاوت در قوانینش ز چیست؟ **** من به که لبیک گویم ای صمد؟ (۱) گو کدامین ره به کویت می‌رسد؟ گاه ، احکامت به دیوان قضا هست چون یک بام با چندین هوا! جمله فرمان‌ها چو از درگاه توست من چه دانم چیست کردار درُست تا کنون از ترس دوزخ ای عزیز کرده ام رفتار کج دار و مریز لطف کن قانون یکسانی فرست یا مرا معیار و میزانی فرست *********** ۱ - احد: یگانه - یکتا ۱ - صمد: بی نیاز از اسامی خداوند است . قل هوالله احد - الله الصمد... ۲ _ دِیر: صومعه - عبادتگاه راهبان ۲ - کِنشت یا کُنشت: آتشکده - معبد یهودان ۳ - حبل‌المتین: رشتهٔ محکم. بنا به توصیهٔ دین ، ریسمان محکم ِ حقیقت ( حبل الله ) که می‌بایست انسان‌ها به آن چنگ زنند تا موجب تفرقه‌شان نشود. ۴ - مصرع از مولوی است. متن آن طومارها بُد مختلف همچو شکل حرفها یا تا الف
618,014
۱۴ - من سقوطی کرده‌ام از آسمان
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
من سقوطی کرده‌ام از آسمان وز خطا ، پرواز خواندم نام آن شُکر ایزد ، فارغم از کفر و دین عالَمی از شکِّ من اندر یقین آنچه در اصلاح خود کوشیده‌ام راست گویم؟ گاو نر دوشیده‌ام! خود شدم درمانده از گرگِ درون گرگ نَه ، دیوی همه جهل و جنون بر جنونش ، سِحر و دارو بی اثر جهل او ، از علم لقمان بیشتر (۱) آنچه پندش داده‌ام پنجاه سال هر چه عمری دادم او را گوشمال نام توبه ، از لبش نشنیده‌ام گر شما دیدید ، من هم دیده‌ام! همچو نابینا که چسبد بر عصا حرص را از خود نمی‌سازد جدا ای مسلمانان ، به فریادم رسید (۲) دیگران را هیچ ، من را هم درید *********** ۱ - لقمان: نام مردی حکیم که سخنان و اندرزهای ارزشمندی از او نقل شده است. ۲ - مصرع از سعدیست: ای مسلمانان به فریادم رسید کان فلانی بی‌وفایی می‌کند
618,015
۱۵ - طبع انسان طالب وهم و گمان
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
طبع انسان ، طالبِ وهم و گمان بر خُرافه ، عقل او شد نردبان بهر توجیه رسومی بی‌اساس می‌کند تأویل و تفسیر و قیاس (۱) گرچه باورهاش جز اوهام نیست بی‌خرافه صبح او را شام نیست کاسهٔ سر را ز جهل انباشته نام آن را هم خِرد بگذاشته همچو آن طفلی که قوتش شد لبن (۲) بی‌خرافه ، کِی تواند زیستن؟ آنچنان بر وهم خود دارد یقین سنگ را خواند خدای راستین! بر تعصب نام ایمان داده است گویی از بطن تعصب زاده است بس که بر لاطائلات ابرام کرد (۳) آدمیّت را چنین بدنام کرد مستعد باشد به بُت پرداختن (۴) از یکی لعبت ، خدایی ساختن (۵) می‌دمد در خیکی از اندازه بیش پس به حیرت افتد از مخلوق خویش هِی کند تلقین ِ خویش و دیگران (۶) تا که کاهی را کُند ، کوهی گران (۷) خود چو این اوهام را باور نمود پیش پای بُت بیفتد در سجود با چنین اعمال ننگین و سخیف نام خود بنهاده انسان شریف! از سنایی ، طُرفه مضمونی شنو (۸) تا ازو پندی نیاموزی ، مرو می‌کشی با دستِ خود ، نقشی ز دیو پس ز ترسش می‌کنی بانگ و غریو؟! (۹) *********** ۱ - تأویل: توجیه کردن - گرداندن سخن به دیگر معنی جز معنی ظاهر آن. ۲ - قوت: طعام - خوراک ۲ - لبَن: شیر ۳ - ابرام: پافشاری - سماجت ۴ - پرداختن: درست کردن ۵ - لعبت: بازیچه ۶ - هی : مدام - پیاپی خیزید و یک قرابه مرا مِی بیاورید هی من خورم مدام و شما هی بیاورید (قاآنی) ۷ - گران: عظیم - بزرگ ۸ - طُرفه: نو - جالب - خوشایند ۹ - غریو: بانگ و فریاد - فغان خود به خود ، نقش دیو می‌کردند پس ز ترسش غریو می‌کردند ( سنایی غزنوی )
618,016
۱۶ - چون شنیدم از جهان بوی کباب
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
چون شنیدم از جهان بوی کباب آمدم اینجا درین دِیر خراب (۱) هر کجا این بوی را کردم سراغ خَر فقط دیدم که می‌کردند داغ! گاه ، بانگِ شیونی از راه دور آدمی را می‌نماید هم چو سور (۲) *********** ۱ - دِیر: خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند. در اینجا مجازاً به معنی دنیاست. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد برافتاد (حافظ) ۲ - سور: مجلس شادمانی
618,017
۱۷ - من درین دنیا به دنبال چه‌ام؟
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
من درین دنیا به دنبال چه‌ام؟ زندگی رفتست اندر پاچه‌ام چون به تن تاب و به دل انگیزه نیست این همه سگ دو زدن از بهر چیست؟ هرچه می‌بافم ، قَدَر بشکافتش هرچه می‌کارم ، قضا زد آفتش این فلک ، کوشد که با صد مکر و فن آنچه بخشید‌ست ، پس گیرد ز من مفتِ چنگش ، از چه می‌ترساندم!؟ کز امانتداری‌اش ، برهاندم؟ نیمه جانی ، لقمه نانی داده است تا بخواهی منتّم بنهاده است! من چه دارم تا خورم افسوس آن؟ خود شود شرمنده ، این خط ، این نشان! دزد اگر که خرقهٔ زاهد بَـرَد زآن غنیمت ، بس ندامت می‌خورد **** گو چه می‌خواهد فلک ، از جانِ من؟ گشته جولانگاه او ، میدان من (۱) گو که مردِ رزم او من نیستم « سالکی » هستم ، تهمتن نیستم کِی بُـوَد با او مرا یارای جنگ خودِ من از شیشه ،گُرز او ز سنگ (۲) من ز زخم این فلک در احتضار وین اجل ، چون کرکسی در انتظار **** حُبّ دنیا داشتم ، پنجاه سال تا که از لطفش شوم آسوده حال عاقبت گشتم چنین زار و پریش این عجوز آخر کُشد عشّاق خویش (۳) بس که این دنیای دون بی‌چشم و روست هست یکسان پیش او دشمن و دوست همچو کژدم هر که را بیند گزد عاقبت ، بر جان من هم نیش زد **** مرگِ ماهی ، از نبودِ آب بود نه به ضربِ چاقوی قصاب بود آن گرسنه عاقبت از فقر مُرد تهمتش بر تیغ عزرائیل خورد **** هم به تو آمد زیان و هم به من زد مرا بر تن ، تو را بر پیرهن هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم دانهٔ من سوخت از بُخل زمین حاصل ِ زرع تو برخیز و ببین! (۴) شد نصیب دیگران ، ناز و نعیم (۵) ما تماشاچی به دنیا آمدیم! لشگر غم هر کجا پیدا شدی فاتح مُلک وجود ما شدی غم در این عالم به هر منزل شتافت جز دل من ، جایگاهی خوش نیافت مرغ شادی کِی پرد بر بام من کِی فُـتَد این مرغ اندر دام من کامیاب از عمر گردد آدمی گر بیابد کیمیای بی‌غمی غم شود هر دم به شکلی جلوه‌گر گه به رنگ اشک و گه ، خون جگر حیف ازین دل ، گر بفرساید ز غم روز و شب باشد به فکر بیش و کم گر به دل باشی پذیرای غمی می‌پزی در دیگ زرّین ، شلغمی! (۶) *********** ۱ - جولانگاه: محل تاخت و تاز و قدرت‌نمایی ۲ - خوود ، خود: کلاهی که در جنگ ، بر سر می‌گذارند. ۳ - عجوز ، عجوزه: پیرزن. کنایه ایست به دنیا. حافظ می‌فرماید: مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزار دامادست ۴ - بیا و ببین ، برخیز و ببین: کنایه ایست به وضعیتی غیرمترقبه و شگفت: دارم اکنون چنان که دارم حال نتوان گفتنت بیا و ببین ( انوری ) ۵ - نعیم: نعمت ۶ - دل را محل حضور عشق و شادی‌های دنیا کن. حیف است که خزانهٔ دل ، جایگاه تلنبار کردن غم باشد. این بدان می‌ماند که دیگ زرّینی را صرف پخت شلغم کنی! *** تعبیری از مولاناست در مقام آدمی که عمر خود را صرف کارهای پست و باطل می‌کند: ... شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی... یا این که در دیگی زرین ، شلغم بار کنی. ای نادان! خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! فیه مافیه - مولوی
618,018
۱۸ - تا به آن روزی که دندان داشتی
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
تا به آن روزی که دندان داشتی از نداری ، حسرتِ نان داشتی سفره‌ات آنگاه بوی نان گرفت کاین فلک ، آن نعمتِ دندان گرفت بر جهان و وعده‌هایش دل مبند وای بر تو ،خواب غفلت تا به چند حاصل دنیا سراسر درد و رنج این خرابه ، مار دارد جای گنج! (۱) هرکه را بینی ز دارا و ندار خون به دل دارد ز دست روزگار گر که نالان ، هم فقیر و هم غنی‌ست من ندانم این جهان بر کام کیست؟ **** قرص ِ نانی هست بر خوانِ جهان عده‌ای حسرت به دل بر گِرد آن هر کسی امّید آن دارد مگر سیر گردد زین غذای مختصر ماحضر اندک و گشنه بی‌شمار (۲) صحن این سفره محل کارزار این یکی با زور و آن یک با حیَل (۳) بهر کسب لقمه‌ای اندر جدل آنکه سهمی یافت ، شد طماع‌تر چنگ زد تا بیشتر یابد مگر **** کس ز جوی این فلک ، آبی نخورد یا در آن جو غرقه شد یا تشنه مُرد هر که با نَـرّاد دنیا شرط بست مُهره‌اش از شِشدر حیرت نرَست (۴) *********** ۱- اعتقادی هست که گنج درخرابه‌هاست و هر جا گنج است ماری در کنار آن خفته است. ای طالب گنج و گهر از مار میندیش گنج و گهر آن برد که از مار نترسد ----- ...گنج بی‌مار و گل بی‌خار نیست ۲ - ماحضر : طعام ناچیز ۲ - گشنه: گرسنه تا شود او سیر از این گشنگی گفت دیوانه مکن آخر سگی ( عطار ) ۳ - حیَل : حیله - نیرنگ و فریبکاری ۴ - در بازی تخته نرد به وضعیتی گفته می‌شود که یکی از بازیکنان ، شش خانه مقابل مهره‌های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره‌های خود را حرکت دهد. تعبیری‌ست برای بسته بودن راه خروج و نجات.
618,019
۱۹ - بشنو از مُلا و عقل ابترش
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
بشنو از مُلا و عقل ابترش (۱) چند روزی از قضا ، گم شد خَرش در پی گمگشته‌اش بودی روان لیک از این حال ، شُکرش بر زبان گفتم او را : از چه رویی شاکری؟ باید اکنون جامه بر تن بردَری رفته از کف ، مؤنس روز و شبت هم عصای پیری‌ات ، هم مرکبت او نه تنها خر ، که بودت همدمی باید از هجرش بگیری ماتمی گفت مُلا: حکمتی در کار ماست حال گویم شُکر اینجانب چراست گر خَر دلبند من شد ناپدید در مقابل کوکب بختم دمید! من اگر بودم سوارش ، لاجرم گم شده بودم به همراه خَرم می‌شدم چون او به هر سو در به در بلکه هم یکباره مفقودالاثر این خطر از بیخ گوش من پرید وز بلای گم شدن جانم رهید بر چنین نعمت ، چنین شُکری سزاست در همه عمر ار کنم شُکرش ، رواست! *********** ۱ - ابتر: ناقص
618,020
۲۰ - نکته‌ای را خوانده‌ام از « بوالعلا »
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
نکته‌ای را خوانده‌ام از « بوالعلا » (۱) نقل ِ قول از من ، قضاوت از شما : « عقل و دین با هم نمی‌گردد قرین جمع اضداد است یکجا عقل و دین خَلق ِ دنیا را دو دسته دیده‌ام هر گروهی را چنین سنجیده‌ام دسته‌ای ، آنان که عقلی داشتند دین ، برای دیگران بگذاشتند عدّه‌ای دیگر که دین بگزیده‌اند بویی از عقل و خِرَد نشنیده‌اند در سرت ، یا عقل باید یا که دین خود از این دو آنچه می‌خواهی گزین » *********** ۱ - ابوالعلاء مَعَری شاعر نابینا و مشهور عرب که با افکار و اشعار دهری خود ، شهرتی فراوان در ادبیات عرب کسب کرده است. این شاعر ، در تعارض با قرآن ، عباراتی را به شیوهٔ این کتاب آسمانی سروده است. مولانا در مثنوی خود ، در حکایتی دلنشین ، تعریضی به ادعای او دارد: آن شغالی رفت اندر خُم رنگ اندر آن خُم کرد یک ساعت درنگ .............. پس برآمد پوستین رنگین شده کاین منم طاووس علیین شده .............. دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد خویشتن را بر شغالان عرضه کرد ای شغالان هین مخوانیدم شغال کی شغالی را بود چندین جمال .............. پس چه خوانیمت بگو ای جوهری گفت: طاوس نر چون مشتری پس بگفتندش که طاووسان جان جلوه ها دارند اندر گلستان بانگ طاووسان کنی؟ گفتا که لا پس نه‌ای طاووس خواجه «بوالعلا» خلعت طاووس آید ز آسمان کی رسی از رنگ و دعوی ها بدآن
618,021
۲۱ - بوالحسن نامی ، سفیه و بدخصال
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
بوالحسن نامی ، سفیه و بَدخصال (۱) گفت با بُهلول ، کای صاحب کمال (۲) گو چه گوید ، عقل دوراندیش تو؟ دُمّ سگ بهتر بُـوَد یا ریش تو؟! گفت:‌‌ گر جَستم ز پُل‌ ،‌ این ریش من (۳) ور نجَستم ، دُمّ سگ باشد حَسَن! (۴) **** همچو مو باریک و چون شمشیر ، تیز پل برای رَد شدن باشد عزیز! پل اگر اینست و این شرط و شروط کس نماند ایمن از بیم سقوط جانِ من ، این سختگیری بهر چیست؟ اندکی اغماض ، رسم دلبریست (۵) من که نتوانم ازین پل بگذرم یا دهی بالم که از آن بپّرم (۶) یک وجب ، پهنای پُل را کُن فزون (۳) تا کسی از آن نگردد سرنگون! *********** ۱ - سفیه: نادان - احمق ۲ - بهلول بن عمرو الصیرفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود ۱۹٠ هجری قمری در گذشت. وی از « دیوانگان عاقل » خوانده شده و دارای سخنان شیرین است. ۳ - پل صراط ۴ - حَسَن: نیکو - خوب و ضمنا اشاره‌ایست کنایه آمیز به نام بوالحسن! ۵ - اغماض: چشم پوشی - گذشت ۶ - تلفظ صحیح لغت پریدن به دو شکل… « رای » مشدد و بدون تشدید است: بدو گفت از ایدر برو تا به مَرو بدانسان که در باغ پرّد تذرو (فردوسی) وز آنجایگه خیره شد ناپدید هش و رای او همچو مرغان پرید (فردوسی) در این مصرع ، فعل… برپریدن استفاده شده که به معنای پریدن است . چنان برپریدند ازآن جایگاه که از سایه شان دیده گم کرد راه (فردوسی) اما چون امروزه ، لغت برپریدن چندان متداول نیست ، این فعل… را به شکل… « بپرم » آوردم که بنا به ضرورت وزن باید تشدید بر روی حرف « پ » قرار بگیرد .
618,022
۲۲ - قاضی شهری به بی‌عقلی مَـثَل
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
قاضی شهری به بی‌عقلی مَـثَل جهل او بی‌نقص و عدلش در خلل (۱) کس نرفتی سوی دیوان قضاش (۲) تا ز حق‌جویی نیفتد در بَـلاش رأی او در داد‌بخشی ، بی‌بدیل حکم او در دادخواهی ، زین قبیل: ظالم و مظلوم را ، بی‌چون و چند هر دو را یکسر فرستادی به بند! شرطِ آزادی ، چنین بگذاشتی تا زمانی که نمایند آشتی! (۳) *********** ۱ - خلل: نقصان - عیب - تباهی ۲ - دیوان قضا: دستگاه قضاوت - دادگستری ۳ - هر دو طرف دعوا را به زندان می‌فرستاد و حُکم آزادی آن‌ها را به این امر مشروط می‌کرد که باید با همدیگر آشتی کنند !
618,023
۲۳ - مفلسی از تنگدستی در عذاب
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مفلسی از تنگدستی در عذاب سفره‌اش ناآشنا با نان و آب بعد عمری ، سکّه‌ای اندوخته چشم امّیدی بدان زر دوخته تا که روز سختی و ایام تار آن وجوه مختصر آید به کار شامگه با چشم تَر ، وقت نماز بُرد سوی آسمان دست نیاز کای رحیم و ای کریم و با‌سخا ای به هر حالی مرا مشکل‌گشا از کَرَم ، بگشا گره از کار من گُرده‌ام بشکست ، کم کُن بار من تا به کِی اندر پی یک لقمه نان بر در هر خانه‌ام سگ‌دو زنان گر بُوَد « روزی » به شرط « ما سعی »؟ (۱) هر چه کوشم نان نمی‌یابم چرا؟ **** روز دیگر ، مَردِ مسکین ، صبحگاه با خیالِ کسبِ نانی ، زد به راه از میان جاده در آن پهن دشت رود پُر آبی ، خروشان می‌گذشت مرد بیچاره به هر سویی شتافت معبر ایمن و کم عمقی نیافت او در این اندیشه تا یابد گُدار (۲) در کمین بنشست دزد روزگار چون عبور از بستر آن تُندرود بی پذیرای خطر ممکن نبود بهر حفظِ سکّه از بیم زوال (۳) بَست محکم با گره ،آن را به شال پس هراسان ، تا شناور شد در آب آن دعای دیشبش شد مستجاب! شالِ او ، ‌از آب ، چون سیراب گشت آن گِره ، عاری ز پیچ و تاب گشت دستِ غواص ِ فلک در آب رفت چشم ِ طفل ِ بختِ او در ،خواب رفت سکهٔ امّید ، نذر رود شد برگِ عیش بینوایی ، دود شد (۴) باری از دوش قضا برداشتند (۵) در ترازوی قَدَر بگذاشتند **** بی‌زیانی می‌رسید آن سوی رود گر یکی تقدیر با تدبیر بود (۶) **** گر گشایش خواهی از این روزگار خود مشو بر خیر او امیدوار گر به دلها صد گِره انداختست آن گِره را زین گِره نشناختست! چون گِره بگشایدت ، دست قَـدَر بندد آن را سخت‌تر ، جای دگر دست او بهر گشودن باز نیست گوش او بهر شنودن باز نیست او طلا را می‌تواند مِس کند یا که قارون را چو من مفلس کند! بستر ِ گرمی ازین سِفله مخواه تا نریزد بر سرت خاک سیاه ناله‌ات را در گلو سازد خموش تا نیاید آه و نفرینت به گوش لیک اگر تیزی دهی اندر خفا (۷) بر صدایش می‌دهد پژواک‌ها او تواند ریسمان را تر کند تا گره را سفت و محکمتر کند لیک نبوَد عادتًا مشکل‌گشا ورنه بگشودی گره از کار ما هر دری را بسته می‌خواهد فلک هر دلی را خسته می‌خواهد فلک (۸) هر لبی خندید فی‌الفورش ببست هر سری جُنبید فی‌الحالش شکست (۹) *********** *** پروین اعتصامی نیز این حکایت را با تغییراتی در روایت داستان به نظم کشیده است: پیرمردی، مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر ، هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود ۱ - ما سعی: مأخوذ از آیه: ... لیس للانسان الا ما سعی: (... برای انسان هیچ چیز نیست مگر آنچه کوشیده است ) « سوره نجم » ۲ - گُدار: محل کم آب و یا خشک رودخانه. ضرب المَثَلی هست: بی‌گدار به آب زدن. ۳ - زوال: نیستی - نابودی - تلف و فنا - آفت و بلا ۴ - در زبان فارسی ، واژهٔ « برگ » به معانی مختلفی آورده شده است. در این بیت ، دو معنای توشه ، و قسمتی از گیاه مورد نظر است. برگ ، در حال سوختن ، دود زیادی تولید می‌کند و ضمنًا اصطلاح دود شدن به معنی از بین رفتن و نابود شدن است. رسم انداختن سکّه در آب یا چشمه ، به قصد ادای نذورات در بین برخی از ملل از جمله بعضی از روستاهای ایران رایج است. این وجوه شباهت نیز در توصیف این بیت ، به کار رفته است. ۵ - دوش: شانه و کتف. به بخش فوقانی ترازو نیز اطلاق می‌شود. سعدی می‌گوید: هر که زر دید ، سر فرو آرد گر ترازوی آهنین دوش است ۶ - یکی بودن: هماهنگ بودن ۷ - تیز: بادی که از مخرج انسان خارج می‌شود - گ..ز ۸ - خسته: آزرده - رنجدیده ۹ - فی الفور - فی الحال: فوری - در همان موقع
618,024
۲۴ - هر نِدا را نیست ، امّید جواب
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
هر نِدا را نیست ، امّید جواب هر دُعا ، باران نیارد از سحاب گر دعای طفل بودی کارگر از معلم‌ها نمی‌ماندی اثر! گر دعاها جمله می‌شد مستجاب دیده‌ای از غم نمی‌گشتی پُر آب... حرفِ « نه » ، در دفتر خلقت نبود نعمت دنیا کم از جنّت نبود با دلی خوش ، یار در آغوش یار خُفتی از کوریّ چشم روزگار کس خبر ، از شام هجرانی نداشت عاشقی هم ، روز پایانی نداشت سینه‌ای از سوز دل ، در خون نگشت کس ز عشق لیلی‌ای ، مجنون نگشت بلبلی ، بیداد گلچینی ندید گلبُنی را باد غارتگر نچید جامهٔ ماتم ، کسی بر تن نکرد بغض ِ اشکی در گلو شیون نکرد باغبان دهر ، تخم غم نکاشت نوبهار عمر ، پاییزی نداشت دانهٔ رَنجی در این عالم نرُست غم ، نشان از غمسرای دل نجُست دیدهٔ حسرت کسی بر در ندوخت جانی از دوری جانانی نسوخت سُست ، هرگز عهد و پیمانی نشد پاره از هجران ، گریبانی نشد این فلک ، از حَدّ خود بیرون نرفت تیر آهی جانب گردون نرفت در جهان ، افسونِ شیطانی نماند بلکه اصلا چرخ گردانی نماند ***********
618,025
۲۵ - « سالکی » از معجزات زر بگو!
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
« سالکی » از معجزات زر بگو زر چه می‌نامیش؟ بال و پَر بگو! (۱) قاضی‌الحاجاتِ انسان این زر است (۲) بهترین حامی و یار و یاور است گر که انبانی پُر از زر باشَدَت (۳) هر کسی ، از جان ، برادر باشَدَت! آنکه در بازار دنیا زر نداشت لولهنگش ، قطره آبی برنداشت (۴) *********** ۱ - آنکه زر نداره ، بال و پَر نداره . ( ضرب المثل ) ۲ - قاضی الحاجات : برآورندهٔ نیازها - نامی از نامهای خدای تعالی ۳ - انبان: کیسهٔ چرمی - نوعی زنبیل ۴ - لولهنگ ، لولهین: ظرفی سفالی شبیه به آفتابه - ابریق لولهنگ کسی آب گرفتن ، یا لولهنگش آب برداشتن ، کنایه از متمول بودن آن شخص است. فلانی لولهنگش آب بر نمی‌دارد: بی‌اعتبار است. (ضرب المثل)
618,026
۲۶ - پیش او از فقر نالیدن خطاست
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
پیش او از فقر نالیدن خطاست او نه شاهست و نه سلطان ، او خداست با خرافاتش چنان پرداختی تا ز عرشش کاخ شاهی ساختی دائما زاری به درگاهش کنی تا ز رنج خویش ، آگاهش کنی روز و شب ، با چشم گریان خواستی جمله نعمت‌ها که در دنیاستی چون که عیشت اندکی شد بیش و کم یا خدا گویان دویدی در حرم! با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی (۱) چانه بر مقدار رزقت می‌زنی از چه چسبیدی به دامان دُعا تا که حاجاتت شود یکسر روا گر دُعا باطل کند حکم قَـدَر این من و سجاده ، این هم چشم تَر نعمت او از روی حکمت می‌دهد نه به اصرار و سماجت می‌دهد چون مخاطب نشنود ، کم کن خطاب بس سؤالی که سکوتش شد جواب حاجتت را از چه آری بر زبان خود مگر امری بُوَد از او نهان؟ سِرّ دل را از چه می‌گویی به او او به تخم گُل سپرده رنگ و بو او نهد مستی به هر پیمانه‌ای یا درختی را درون دانه‌ای او بُوَد آگه به هر چه هست و نیست پس گزارش دادنت از بهر چیست؟ خود ندانی درد ازو ، درمان ازوست؟ نیک و بَد بختی ، همه فرمان ازوست گر نخواهد ، خود ندادی دَرد را خوار کسبِ نان نکردی ، مَرد را چونکه او واقف به احوالات ماست آنچه خود داند ، به او گفتن خطاست *********** ۱ - تَضرُّع: التماس کردن - زاری کردن
618,027
۲۷ - از چه می‌گویی جهان بی‌صاحبست؟
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
از چه می‌گویی جهان بی‌صاحبست؟ یا خدای من وجودش کاذبست من خدایی دارم و دارم یقین مهربان است و خدایی راستین نیست پنهان تا که پیدایش کنم نیست غایب تا هویدایش کنم (۱) بس دلایل بر وجودش دیده‌ام بر نبودش حرفِ حق نشنیده‌ام (۲) ما همه هستیم فرزندان او شامل الطاف بی‌پایان او گر گنه‌کاریم یا که بی‌گناه از سر رحمت کند بر ما نگاه **** خود گمان کن من خدایی ساختم دل به موجودی خیالی باختم گو زیان از خلق این موجود چیست؟ این نه بس ، جان تو دلگرم کسیست؟ گو ازین موجود مخلوق خیال کِی رسیده بر تو اندوه و ملال گر به نام او ، کسانی سودجو ظاهرًا مؤمن ولی کافر به او با جواز مذهب و آیین و کیش ظلم‌ها کردند بر همنوع خویش گو دلیل نفی خالق بهر چیست؟ او شریک جرم این افراد نیست این سیاهی‌ها ز انسانست و بس او نداده تیغ ، دست هیچکس بهر اعمال گروهی زشتخو می‌کنی انکار او را از چه رو ما که خود دنیای خود را بد کنیم شِکوه از خالق چرا باید کنیم **** نه تویی واقف به اسرار جهان نه منم دانای پیدا و نهان آدمی ، عالِم به معلومات نیست (۳) پس فضول او به مجهولات چیست؟ (۴) او چنان در کار خود گیجیده است (۵) کز تعصب مغز او پوسیده است عقل اگر دارد ، تَعَقّل نیستش (۶) چشم اگر دارد ، تأمل نیستش (۷) یا خدای خود ز سنگ و گِل کند (۸) یا بکوشد نام او زایل کند گاه او را برنشاند بر سَریر (۹) بهر او قائل شود پیک و وزیر گه ز روی جهل خود دارد یقین اینکه موهومست رب‌العالمین او مگر بیند که پشت پرده چیست؟ یا مگر آگه بُوَد از هست و نیست؟ (۱۰) از کِی او بر علم غیب اِشراف یافت؟ کاین چنین از خالق هستی بتافت (۱۱) او چه دانَد حکمت بود و نبود؟ او چه خوانَد از معمّای وجود؟ «پشه کِی داند که این باغ از کِی‌ است؟ در بهاران زاد و مرگش در دی‌ است» (۱۲) **** این سخن بشنو اگر چه تازه نیست لیک لطفش را حد و اندازه نیست عارفی کرد از عجوزی این سؤال (۱۳) از کجا بشناختی آن ذوالجلال؟ (۱۴) گفت: از این چرخ نخ‌ریسی خویش خود نخواهم حُجّتی ، زین آیه بیش (۱۵) تا که می‌گردانمش ، چرخد روان ایستد ، گر دست بردارم از آن * **** دین نداری لااقل ایمان بیار بر وجود مهربان کردگار عقل گوید: گر بُوَد یک احتمال کو نباشد حاصل وَهم و خیال باز می‌ارزد به او مؤمن شوی تا ز قهر و لطف او ایمن شوی گر که نفعی محتمل یابی از او از چه رویی ، روی برتابی از او؟ **** گر خدایی نیست حاکم بر جهان گر پناهی نیست بهر بی‌کسان در غروبِ بغض و در شبهای تار گو به دامان که گریم زار زار؟ پس چه کس بر زخم من مرهم نهد؟ پس چه کس امید فردایم دهد؟ آن زمان ، کز زندگانی خسته‌ام دردمند و ناتوان بنشسته‌ام سیلی‌ای از دستِ دنیا خورده‌ام دلشکسته کنج غم کِز کرده‌ام هق‌هق من را چه کس خواهد شنید؟ دست لطفی بر سرم خواهد کشید؟ چون توانی بود مُستظهر به او (۱۶) از چه می‌خواهی شوی کافر به او کیست جز او چارهٔ بیچارگان میزبان و مأمن آوارگان آنکه فریاد تو را بشنید اوست در بلایا آخرین امید اوست چون شوی غرقه به گرداب فنا کیستت فریادرس غیر از خدا؟ رو به او بنما به شام بی‌کسی تا ز انوارش به آرامش رسی دست خود بگذار اندر دست او تا تو را معلوم گردد هست او (۱۷) او نباید کرد اثبات وجود چون نشان از اوست هر بود و نبود فارغ از توصیف سُستِ شرع و دین یک نظر او را به چشم دل ببین گر که برگیری ز چشم ِدل حجاب می‌توان دیدن رُخ آن آفتاب *********** ۱ - غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را ( فروغی بسطامی ) ۲ - نبود: عدم - نیستی ۳ - معلوم: آشکار - هویدا - واضح - مسلم ۴ - فضول: دخالت - یاوه گویی دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد وز سر بدرنمیرودم همچنان فضول ( سعدی ) ---- چو کارى بى فضول من بر آید مرا در وى سخن گفتن نشاید ( سعدی ) ۴ - چیست: به چه سبب است. از چه روست. چراست ( لغتنامه دهخدا ) ۵ - گیجیده: سرگردان - حیران ( لغتنامه دهخدا ) من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام ( مولوی ) ۶ - تَعَقّل: اندیشیدن - خردورزی ۷ - تأمل: نیک نگریستن ( لغتنامه معین ) ۸ - کُنَد: بسازد - درست کند گر ازخاک مردان سبویی کنند به سنگش ملامت کنان بشکنند ( سعدی ) ۹ - برنشاندن: به سلطنت رساندن ۹ - سریر: اورنگ و تخت ۱۰ - هست و نیست: عدم و وجود - هستی و نیستی ۱۱ - تافتن: روی برگرداندن - نافرمانی کردن کسی کو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت ( فردوسی ) ۱۲ - بیت از مولاناست. ۱۳ - عجوز: پیرزن ۱۴ - ذوالجلال: دارندهٔ جلال - از صفات خداوند و نامی از نام‌های او ۱۵ - حجّت: دلیل ۱۵ - آیه: نشانه - معجزه ۱۶ - مستظهر: پشتگرم - دلگرم ۱۷ - هست: هستی - وجود ( لغتنامه معین ) *نظامی گنجوی نیز این مضمون را پرورده است: بلی در طبع هر داننده‌ای هست که با گردنده گرداننده‌ای هست از آن چرخی که گرداند زن پیر قیاس چرخ گردنده از او گیر
618,028
۲۸ - عالِمی می‌گفت تاریخ جهان
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
عالِمی می‌گفت تاریخ جهان در حضور عارفی روشن‌روان شرح کردی ، با کلامی عامه فهم تا نیفتد عارف اندر دام وَهم (۱) دفتر تکوین خلقت باز کرد (۲) قصّه را از ابتدا آغاز کرد گفت با عارف: که خود این گونه بین بود روزی ، در همه مُلک زمین... گر که می‌کردی به هر سویی نظر خود ندیدی جُز خدا چیزی دگر زین همه موجودِ بیرون از شمار کس نبودی جُز وجود کردگار عارف این بشنید و گفتا: ای حکیم پس چه فرقی بین امروز و قدیم؟ گر نبودی جُز خدا اندر میان؟ این زمان را هم چو آن روزش بدان! در حقیقت ، گر درین عالم کسیست آن یکی هم اوست باقی هیچ نیست *********** ۱ - وَهم: پندار - خیال ۲ - تکوین: پیدایش - دفتر تکوین خلقت: کتاب آفرینش جهان و خلقت موجودات
618,029
۲۹ - شکوه‌ها دارم من از جُور فلک
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
شِکوه‌ها دارم من از جُور فلک جرئتی کو تا بگویم یَک به یَک؟ (۱) این فلک ، بنشسته دور از دسترس در کمینگاهش ، نیندیشد ز کس آه و نفرین در دل او بی‌اثر داد اگر خواهی ازو ، کو دادگر؟ در جوالش ، پُر ز سنگ فتنه است سهم هر جُنبنده ، در آن کیسه هست گاه با سنگی سَر این بشکنَد گاه ، داغی بر دل آن می‌زنَد می‌کُشد بی‌جُرم و کس را زَهره کو تا که دادِ خویش بستاند از او نه به کس مِهری ، نه با کس دشمنی خشک و تر سوزد به هر جا خرمنی سینهٔ مَرد و زن و پیر و جوان شد به بازی ، تیر قهرش را نشان زاهد و فاسق و یا مَستور و مست (۲) کس ز زخم تیغ خونریزش ، نَرَست صحن ِ گیتی ، جمله قربانگاه اوست بالسویه پیش او ، دشمن و دوست (۳) نیست بر پای اسیرانش ، رَسَن (۴) نیست « زخمی » ، کشتگانش را به تن آن اسیرش ، بستهٔ زنجیر نیست وین قتیلش ، کُشتهٔ شمشیر نیست (۵) تیغ و بَندش ، هر دو پنهان از نظر (۶) نام اینها را قضا خوان یا قَـدَر *********** ۱ - تلفظ صحیح این کلمه با فتحه « ی » است. هنوز در کشورهایی مثل تاجیکستان که به تلفظ کلمات فارسی به صورت اصیل ، مقیدند ، این کلمه را با فتحه « ی » ادا می‌کنند. حافظ می‌فرماید: گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک ۲ - مستور: پاک‌دامن ۳ - بالسویه: به‌طور یکسان و برابر ۴ - رَسَن: طناب - بند. در اینجا به معنای رشته‌ای برای بستن پای زندانی آمده است. ۵ - قتیل: مقتول - کشته‌شده ۶ - تیغ و بند: شمشیر و زنجیر
618,030
۳٠ - عقل اگر داری مکن طی مسیر
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
عقل اگر داری مکن طی مسیر از قفای خر و پیشاپیش شیر (۱) آنکه دُمّ خر بچسبد ، بی‌گمان از لگدهایش نماند در امان! آنکه گامی پیشتر اُفتد ز شیر بر سُرینش ، زخم دندان خورده گیر! (۲) پندِ من ، هر کس که از جان بشنَود در امان ماند ز دندان و لگد! *********** ۱ - قفا: پشت سر ۲ - سُرین: نشیمنگاه - کفل
618,031
۳۱ - آنچه خواهی ، چون نمی‌گردد حصول
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
آنچه خواهی ، چون نمی‌گردد حصول (۱) هر چه باشد قسمتت ، می‌کن قبول باش هم چون آسیا ، شرطی مَنِه از کَرَم ، بِستان دُرُشت و نرم دِه (۲) **** از کَرَم آمد حدیثی در میان ذکر خیری شد ز یار مهربان آنکه دارد معجزی در آستین در بلاغت ، کِلک او سِحر مُبین آیتِ لطف است و نیکی و کَرَم حُرمت علم است و فرهنگ و قلم خود ، جهانی بین ،نشسته گوشه‌ای حکمت از خوانش رُباید ، توشه‌ای (۳) گنج ِ فضل و دانش و آگاهی است او « بهاءالدّین خُرمشاهی» است «سالکی» ،مُشکی به کام خامه کُن یک غزل تقدیم این علامه کُن **** حال من خوش نیست بخ‌بخ میرزا (۴) گو که دلخوش کیست بخ‌بخ میرزا بی غم عشقی دراین دنیای وحش چون بباید زیست بخ‌بخ میرزا؟ در ازل ، عهدی که با او بسته‌ایم تا ابد باقیست بخ‌بخ میرزا دل برای جان فشاندن بی‌قرار! صبر یار از چیست بخ‌بخ میرزا عقل گوید: گر گریزی ، رَسته‌ای عشق گوید: ایست بخ‌بخ میرزا جام دل ، از خون نخواهد شد تُهی تا فلک ساقیست بخ‌بخ میرزا مژده ، کاندر امتحان عاشقی نمره‌ات شد بیست بخ‌بخ میرزا شعر تو ، چون طبع پُر شورت بلند نثر تو ، عالیست بخ‌بخ میرزا ترجمانت بر کلام ایزدی تا ابد باقیست بخ‌بخ میرزا (۵) آن کتاب نابِ حافظ نامه‌ات شرح ِ شیداییست بخ‌بخ میرزا (۶) *********** ۱ - حصول: حاصل شدن - به دست آوردن ۲ - آسیا: آسیاب مانند آسیاب باش که دانه‌های سخت را می‌گیرد و به نرمی تحویل می‌دهد. مجازاً به این معنا که سخنان درشت و رفتار زشت مردمان و تُندی‌های روزگار را با کَرم و طبع بلند ، با ملایمت پاسخگو باش و هضم کن. ۳ - خوان: سفره ۴ - بخ بخ میرزا: نام مستعار استاد بهاءالدین خرمشاهی است که مرحوم کیومرث صابری طنزنویس توانای سالهای اخیر ، برای ایشان انتخاب کردند و استاد ، آثار قلمی خود در نشریات گل آقا را با این امضا نشر می‌دادند. ۵ - اشاره‌ایست به ترجمه گرانقدر استاد بر قرآن مجید که بی‌تردید ، در ایجاز و روانی ترجمه ، در قرون اخیر ، بی‌نظیر است . ۶ - کتاب ارجمند « حافظ نامه » که شرح و توضیح ابیات دشوار دیوان شمس الدین محمد حافظ شیرازیست .علامه بهاء الدین خرمشاهی ،در این کتابِ گرانسنگ ، ابهامات واژه‌ها و ترکیباتِ اشعار این شاعر بلندآوازه را با دانش وسیع ادبی و لطفِ طبع خویش ، رمزگشایی کرده‌اند.
618,032
۳۲ - هر چه دنیا بذر درد و رنج داشت
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
هر چه دنیا بَذر درد و رنج داشت جمله را در کشتزار بنده کاشت کِشتِ من ، جولانگه هر آفتی‌ست این نه عدلِ بارگاه رحمتی‌ست گشته‌ام آماج و از هر شش طرف (۱) جانِ من ، بر تیر گردون شد هدف می‌دهد دائم عذابم ، بهر آن تا شود عبرت برای دیگران! سنگِ غیب از آسمان آید اگر راست اُفتد در بساط شیشه‌گر **** دعوتی کردند ملا را به شام رفت با فرزند خود بهر طعام آش ِ بلغوری به سعی میزبان شد مُهیّا از برای حاضران یک دو کاسه ، هر کسی بر میل خویش خورد و ملا یک قدح یا بلکه بیش هر کجا در معده‌هاشان ، حُفره بود پُر شد از آشی که اندر سفره بود « ری » کند بلغور در دیگ شکم (۲) حاصل ِ آن هست نفخ و باد و دَم شام خوردند و درون انباشتند در شکم ، بذری ز طوفان کاشتند ساعتی بگذشت و شد وقت درو از مکافاتِ عمل غافل مشو! صورتِ مُـلا ز غوغای شکم هم چو مخرج گشت پر چین و دُژم باد ، بر روزن فشار آغاز کرد عاقبت با زور راهی باز کرد زوزه‌ای برخاست از اخراج ریح (۳) شد خجل مُلا از آن فعل ِ قبیح حق به جانب ، بر سر فرزند زد کای پدر جان! از چه کردی کار بد؟ گر ز گاز معده هستی در ملال آروغ اینجا آر و گ..ز اندر مبال! (۴) پند بابا را به گوش ِ جان شنو حرف حکمت از لبِ پیران شنو! کس چو بابایت تو را دلسوز نیست ای پسر ، مجلس که جای گ..ز نیست! **** میزبان این ماجرا را چونکه دید آنچه را گز کرد مُلا ، او برید (۵) او هم از بادی که بودش در شکم در فشار افتاده بود و پیچ و خم پس به فکر دفع شرّ باد شد در دل از ترفند ملا شاد شد بی‌محابا کرد تیزی را رها (۶) صحن مجلس پُر شد از بو و صدا بر سر فرزند مُلا زد که: هی پندِ بابا ناشنیدن تا به کِی؟ گو مگر بابا نگفتت پیش ازین آبرو ریزی نکن ، ساکت نشین؟ گر نیآموزی ادب ، ای بی‌خِرَد مستحقی ، بر سرت هر کس که زد **** گفت مُلا میزبان را با عتاب (۷) از چه بر فرزند من کردی خطاب؟! (۷) آن صدا وآن تیز ، وین بو از تو بود این هنرها از تو آمد در وجود صیحه‌ای صادر شد از تنبان تو (۸) تندبادی جَست از بُستان تو اهل مجلس شاهد این مدعا افترا بر این پسر بستی چرا؟ **** میزبان گفتش: مشو از من ملول زانکه این فن از تو شد ما را حصول من گمان بردم که لطفی کرده‌ای بچه‌ات را بهر این آورده‌ای تا به مجلس هر که تیزی در کند بر قصاص سهو خود ، او را زَنَد! **** من شدم فرزند مُلانصردین روز تار و حال زارم را ببین هرکه در عالم خلافی می‌کند این فلک ، با من تلافی می‌کند این جهان با هر که می‌آید به خشم این عجب! کز بنده گیرد زهر ِ چَشم سهم من از خوان گردون ، خون دل (۹) سر به سنگ و تن به خاک و پا به گِل گنج و نعمت را دهد بر جاهلان رنج و محنت را نهد بر فاضلان (۱۰) با گناه اینکه خود دانشوری باید عمری بار این عُسرت بری (۱۱) ابلهان را آنچنان می‌پرورد تا که دانا بیند و حسرت خورَد! چونکه من هم فَحْل و دانا نیستم (۱۲) پس چرا خط خورده نام از لیستم؟! ننگ جهلم هست و داراییم نیست رنگ فقرم هست و داناییم نیست *********** ۱ - آماج: جایی که نشانۀ تیر را روی آن قرار بدهند - نشانه‌گاه ۱ - شش طرف : جهات شمال ، جنوب ، شرق ، غرب ، بالا و پایین ۲ - ری: سیراب شدن. در اصطلاح آشپزی ، به قدکشیدن و حجیم شدن حبوبات و برنج گفته می شود. ۳ - ریح: باد - نسیم - بادی که در شکم بروز کند. ۴ - مبال: آبریزگاه - مستراح ۵ - اول گز کن بعد ببر: با مطالعه به کاری مبادرت کن ( از ضرب المثل های پارسی ) ۶ - بی محابا: بی ملاحظه - بی پروا ۶ - تیز: باد صداداری که از مخرج انسان و حیوان خارج می شود. ۷ - عتاب ، خطاب: سرزنش - توبیخ .... و اتفاقاً روزی به خطاب ملک گرفتار آمد. (گلستان سعدی ) ۸ - صیحه: صدای بلند ۹ - خوان: سفره ۱۰ - فلک به مردم نادان دهد زمام مراد...( حافظ ) ۱۱ - عُسرت: تنگدستی - تنگی - سختی ۱۲ - فحل: خردمند
618,033
۳۳ - من نکردم این فلک را خدمتی
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
من نکردم این فلک را خدمتی پس ازو دارم چه چشم نعمتی (۱) گر دهد نعمت ، همین‌جا می‌دهد چون نشد ، وعده به فردا می‌دهد (۲) می‌توانی حقّ خود اینجا بگیر بی‌محل باشد چکِ گردون پیر! (۳) من نگویم هر چه از قسمت بُوَد کسب « روزی » حاصل همّت بُوَد **** « سالکی » یک‌کاسه کُن آرای خویش (۴) یا مکش بیش از گلیمت پای خویش گاه گویی چانهٔ « روزی » مزن گاه بر تقدیر آری شکّ و ظن (۵) قافیه گویا در اینجا تنگ شد (۶) یا مگر پای کُمِیتت لنگ شد (۶) دفتر معنا اگر بگشاده‌ای! در تَشَتُّت از چه رو افتاده‌ای؟ (۷) این معمّا را گِره ، بگشودَنی‌ست؟ یا اگر نه ،گو که پس تکلیف چیست؟ بی‌هدف در کوره راهی رانده‌ای در دو راهیّ تحیُّر مانده‌ای رزق انسان شد مُقَدّر در ازل؟ یا که باشد حاصل سعی و عمل؟ لیس للانسان الا ما سعی؟ (۸) یا که از قسمت بُوَد روزیّ ما؟ **** چَشم! اکنون ، بنده در حدّ توان رأی خود را می‌کنم شرح و بیان **** هر دهانِ باز ، یابد رزق ِ خویش بی‌گُمان و بی‌ضَمان و شرطِ پیش (۹) قسمت هر کس به دیوانِ قضا (۱۰) شد مُقرّر ، گر سِزا یا ناسِزا (۱۱) آنکه او بر سهم خود قانع نشد... راضی از تقسیم آن صانع نشد... (۱۲) گر چه بس کوشید ، افزون‌تر نیافت از دویدن ، بخیهٔ کفشش شکافت! با امید آنکه یابد بیشتر روزی‌اَش در سفره شد خون جگر حرص بهتر یافتن ، دادش فریب جام ِ شهد افکند و شد زهرش نصیب **** رزق ِ مقسوم تو از بخشش بُوَد پس نپنداری که از کوشش بُوَد این هم آخر خود بُوَد پندار خام اینکه نانت اُفتد از سوراخ بام گرچه سهم نانِ تو تعیین شدست بی‌مشقّت ، نان نمی‌آید به دست آنچه « روزی » ، قسمتت بنهاده‌اند بهر کسبش ، دست و پایت داده‌اند **** سهم رزقت گرچه باشد بیش و کم منشی تقدیر آن را زد رقم گر بنالی یا گریبان بردَری خود نیابی سرنوشت بهتری چونکه نتوان کرد تغییر قضا رُو و شاکر باش ، گفتم بارها! گر چه رزقی ، تلخ یا شورت دهد می‌پذیرش ورنه با زورت دهد چانه‌ای از بهر بیش و کم مزن مستمع چون نیست ، بیخود دَم مزن (۱۳) چیز کم ، از هیچ ، جانا بهتر است سرکهٔ مُفت از عسل شیرین‌تر است (۱۴) **** « سالکی جان! » مصرعی را ساختی دقتی کن ، قافیه را باختی! (۱۵) « تَر » به هر مصرع چرا آورده‌ای؟ آبروی هر چه شاعر بُرده‌ای! زورق این قافیه ، در گِل نشست! شد غلط ، امّا چه خوش در دل نشست *********** ۱ - چشم: توقع. حافظ می‌گوید: در مقامی که صدارت به فقیران بخشند چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی ۲ - وعدهٔ فردا: مجازا به معنای فردای قیامت ۳ - چک بی محل: به چکی گفته می‌شود که در حساب بانکی صادرکنندهٔ آن چک ، برابر مبلغی که روی ورقهٔ چک نوشته شده است پول نباشد. ( لغتنامه دهخدا ) ۴ - یک کاسه کردن: یکی کردن ۵ - اشاره به مبحث دیگری است در همین مثنوی: ................. روز و شب با چشم گریان خواستی جمله نعمت‌ها که در دنیاستی با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی چانه بر مقدار رزقت می‌زنی از چه چسبیدی به دامان دعُا تا که حاجاتت شود یکسر روا گر دُعا باطل کند حُکم قَـدَر این من و سجاده ، این هم چشم تَر نعمت او از روی حکمت می‌دهد نه به اصرار و سماجت می‌دهد او چو خود واقف به احوالات ماست آنچه خود داند ، به او گفتن خطاست ۶ - قافیه تنگ شدن: کنایه از عاجز شدن در گفتار و کردار باشد - در تنگنا قرار گرفتن دو جهان ساغر تکلیف ز خود رفتن ماست دل هر کس بتپد قافیه تنگ است اینجا ( بیدل ) ۶ - کُمِیت: اسبی است که رنگ آن بین سیاهی و سرخ باشد. « کمیت لنگ شدن » کنایه از درماندن و از عهده برنیامدن و در کاری تسلط نداشتن است. (فرهنگ فارسی معین) ۷ - تشتت: پراکندگی - پریشانی ۸ - ... لیس للانسان الا ما سعی - (... انسان فقط با کار و کوشش خود می‌تواند به خواسته‌هایش برسد ) « سوره نجم » ۹ - ضمان: ضمانت - ضامن ۱۰ - دیوان قضا: محلی که سرنوشت انسانها در آنجا تعیین می‌گردد. تعبیری برای محکمهٔ الهی. ۱۱ - سزا: لایق - سزاوار ۱۲ - صانع: آفریننده - سازنده - نامی از نام‌های خدا اول دفتر بنام ایزد دانا صانع و پروردگار و حیّ و توانا ( سعدی ) ۱۳ - مستمع: شنونده - گوش شنوا ۱۴ - « تَر » علامت صفت تفضیلی‌ست که در هر دو مصرع به عنوان قافیه آورده شده است که خلاف قواعد ادبی است. ۱۵ - قافیه را باختن: کنایه از اشتباه کردن است.
618,034
۳۴ - نکته‌ای گویم ز جبر و اختیار
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
نکته‌ای گویم ز جبر و اختیار یک سخن ، لیکن به تعبیری هزار نیست صاحب حکمتی در این جهان کاین معمّا را کند شرح و بیان شد یکی ، محکوم جبر روزگار دیگری ، تسلیم نقش اختیار این کُنَد با عقل خود آن را گزین وآن حدیث آرد به استدلال این این ، قدم ، با اختیاری می‌زند (۱) وآن ، گنه ، بی‌اختیاری می‌کند (۲) **** آنکه شد قائل به استیلای جبر بس گشایش خواهد از مفتاح صبر (۳) آنچه آید بر سرش از خیر و شر یا قضا پندارد آن را یا قَـدَر چون شود عاجز به تغییر امور حکم جبرش خواند و باشد صبور خود گمان دارد که بختش خفته است در بلاها ، حکمتی بنهفته است در کشاکش نیست با تقدیر و بخت بگذرد آسان ازین دنیای سخت دستِ استمداد او بر آسمان در حوادث ، خواهد از دنیا ، امان او خطاکاریّ عقل خویش را می‌نهد بر گردن بخت و قضا شد مُسجل بهر او ، روز اجل شد مُقرّر ، رزقش از صبح ازل ناخدای کشتی عمرش ، قضاست آخرین مُنجی ز غرقابش ، دعاست گر وفور از دهر بیند یا قصور (۴) در همه احوال ، راضی و شکور سرنوشتش ، نقش بسته بر جبین خود مطیع امر محتومش ببین (۵) **** دیگری ، مختار اعمال خود است در پی تغییر هر نیک و بَد است پیش او ، نَقلی ندارد سرنوشت بدرَوَد هرکس ، همان تخمی که کِشت در بلاهایی که می‌آید به پیش چشم امّیدش بُـوَد بر فعل خویش... **** گرچه مبسوطست بحث اختیار می‌کنم بر نکته‌هایی اختصار ابتدا بیتی شنو از « مولوی » در قبول اختیار ، از مثنوی: « اینکه گویی این کُنم یا آن کُنم خود دلیل اختیار است ای صنم » **** حال ، بشنو این دلایل هم ز من گرچه خود قائل نی‌ام بر این سخن!: گر که اعمالت به فرمان تو نیست پس غم روز عِقابت بهر چیست؟ (۶) گر نِه‌ای مختار بر کردار ِ خویش سَر چرا اندازی از خجلت به پیش؟ گر به رفتارت نداری ، اختیار از چه از اعمال خویشی شرمسار؟ گر معیّن هست روز موت تو از خطر ، مندیش ، می‌تاز و برو! عافیت اندیشی‌ات بیهوده است گر که تدبیری کنی ، نابوده است رزقْ ، چون مقسوم شد ، کمتر بکوش (۷) بهر کسبِ مال ، کم زن حرص و جوش قسمتت این بود ، پس غمگین مشو بعد ازین افزون نگردد سهم تو آنچه آید در رهت از نیک و بد تو که‌ای بر آن گذاری دست رَد؟ هر که در افعال خود ، مجبور هست پس به حکم جبر ، او محجور هست! نیست بر انسان محجوری ، حَرَج (۸) کز سفاهت اوفتد در راه کج (۹) **** گر بود با جبر ، طبعت سازگار بشنو ابیاتی به ردّ اختیار اینکه گویی ، این کُنم یا آن کُنم این «کُنم» ها حکم جبر است ای صنم او کند تکلیف ، بر تو راهکار (۱۰) پس چه پنداری که داری اختیار؟ او دهد فرمان و تو فرمانبری تو که هستی تا کنی خیره‌سری؟ ثروت‌اندوزیت ، از سعی تو نیست از تو ساعی‌تر در این دنیا بسیست راحتِ گیتی ، نه از تدبیر توست آنچه پیشت آید از تقدیر توست هی مگو این کردم و آن می‌کنم کار دنیایی به سامان می‌کنم بر توانایی خود غرّه مشو نیست تصمیمی به میل و رأی تو ای بسا اقدام کردی و نشد کوشش و ابرام کردی و نشد سکـّه‌ها را در خیالت ، کَم شُمار بین چگونه می‌شُمارد ، روزگار کفش خود را درنیآور با شتاب کُن تأمل ، تا رسیدن پای آب جبر باشد جمله افعال بشر کفر و دین و زهد و فسق و خیر و شرّ چون ضلالت یا هدایت دست اوست (۱۱) پس در این مورد چه جای گفت ‌و‌ گوست آدمی ، کِی اختیاری داشتست؟ اینکه خود را بی‌شبان پنداشتست (۱۲) خواست دنیا را کند بر کام خویش اسب گردون را نماید رام خویش بر مُراد خود اگر نائل نگشت باز ، بر نقش قَدَر قائل نگشت؟ این نداند ، کز چه کوشید و نشد بهر دنیا از چه جوشید و نشد؟ بس مهیّا کرد اسباب طرب در عزا بنشست آخر ، ای عجب! هم‌جهت ، تدبیر با تقدیر نیست ورنه در سعی بشر تقصیر نیست (۱۳) ای بسا جاهل که در آسودگیست فاضلی از غصّه در فرسودگیست آرَم از « سعدی » یکی مضمون ناب تا بگیرد این سخن حُسن‌المآب (۱۴) عاقل از اندیشه روزی به رنج ابلهی اندر خرابه یافت گنج (۱۵) **** چند بیتی هم شنو آرای من گرچه چوبینش بخوانی پای من (۱۶) آنچه گفتم شرح جبر و اختیار بر یقینش نیست چندان اعتبار اختیار و جبر را مطلق مبین هم به آن باور بیاور هم به این چونکه این جُستار از اصل و اساس بر گمان است و خیال است و قیاس بیش از این تَصدیع باشد این کلام (۱۷) چون معمّاییست نقش هر کدام *********** ۱ - در تردد مانده‌ایم اندر دو کار این تردد کِی بود بی‌اختیار ( مثنوی مولانا ) تردد به دو معنای رفت و آمد و شبهه به کار رفته است. ۲ - گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب باش و گو گناه منست ۳ - الصبر مفتاح الفرج: صبوری ، کلید گشایش‌هاست. ۴ - وفور: بسیاری - فراوانی ۴ - قصور: کوتاهی‌کردن ۵ - محتوم: ثابت و حتمی - امر محتوم: تعبیری‌ست برای سرنوشت مُقدّر ۶ - عِقاب: مؤاخذه کردن کسی را بر گناه - روز عِقاب: روز قیامت ۷ - مقسوم: قسمت شده - بخشیده ۸ - محجور: بازداشته شده و منع کرده شده - شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی برای تصمیم‌گیری در اعمال و سرنوشت خود را ندارد و باید تحت سرپرستی شخص دیگری قرار بگیرد. افراد صغیر ، اشخاص غیر رشید و مجانین از این جمله‌اند. ۸ - لیس علی المجنون حرج: بر انسان مجنون ، گناهی نیست. ۹ - سفاهت: بی‌عقلی - نادانی ۱۰ - تکلیف: کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن. ۱۱ - ضلالت: گمراهی ۱۱ - هدایت: نجات از گمراهی ( لغتنامه دهخدا ) ۱۱ - فمن یرد الله أن یهدیه... و من یرد أن یضله یجعل ( سوره انعام ) - هدایت و گمراهی انسان تحت اراده خداوند است. ۱۲ - خداوند شبان من است. مزامیر - مزمور ٢٣ ۱۳ - تقصیر: سستی و کوتاهی کردن در کاری ۱۴ - حُسن المآب: پایان و عاقبت خوش ۱۵ - کیمیاگر به غصّه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج ( گلستان سعدی ) ۱۶ - پای استدلالیان چوبین بُوَد پای چوبین ، سخت بی‌تمکین بُوَد ( مثنوی مولانا ) پای چوبین ( مصنوعی ) انعطاف لازم را برای استفاده ندارد . ۱۷ - تصدیع: دردسر دادن
618,035
۳۵ - گر نداری در دهان دندانِ تیز
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
گر نداری در دهان ، دندان ِ تیز یا که پایِ چابکی بهر گریز با سگان ، لطف و مدارا پیشه کُن وز گزیدن‌هایشان اندیشه کُن (۱) **** یک دو « گُرگانه » ز من پندی شنو ! پندهای بی‌همانندی شنو: گر به مهمانی‌ّ گرگی می‌روی سگ ببر همراه تا ایمن شوی **** گر فلک دادست بر گرگی ، زمام (۲) ناگزیری تا به او گویی سلام **** گرگ را آموز ، درس ِ دوختن کو دریدن داند و جان سوختن **** گر بریزد گرگ را دندان ، چه سود ذاتِ مذمومش همان باشد که بود (۳) *********** ۱ - اندیشه کردن: بیمناک بودن - نگران بودن ۱ - گزیدن: گاز ‌گرفتن - دندان گرفتن سگی پای صحرا نشینی گزید (بوستان سعدی) ۳ - زمام: افسار - دهنه . مجازا به معنای اختیار . زمام دار یعنی صاحب حُکم و اختیار ۲ - مذموم: زشت - ناپسند
618,036
۳۶ - گاه اگر لطفی ببینی از فلک
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
گاه اگر لطفی ببینی از فلک بذلِ لطفش نیست بی دوز و کلک پَرورانَد گوسفندی را شبان تا طعامی خوشمزه ، سازد از آن زین میانه ، گوسفند بی‌خِرَد بر شبان ، بر چشم دایه بنگرد! شیر اگر بنمایدت دندان خویش می‌گریز از او ز بیم جان خویش خود نپنداری به تو خندیده است او برایت خواب‌هایی دیده است (۱) بالِ پروازت ازآن بخشد جهان تا به خاکت افکند از آسمان پس به ناز و عشوه‌اش خوشدل مباش آن عطایش را ببخشا بر لقاش! **** شُکر نعمت می‌کنی آهسته کن زیر لب ، با ظاهری دلخسته کن! تا مبادا بشنود گوش فلک چون ازین شُکرانه‌ات اُفتد به شک (۲) گر ببیند خنده‌ای را بر لبی یا که دلخوش ، « سالکی » را یک شبی صبح فردا خون نهد اندر دلش یا کند در دَم بلایی نازلش کاسه‌ای شربت چو بیند دست کس می‌فرستد بر سرش فوجی مگس کیسه‌ای گندم تو را بخشد اگر می‌دهد بر لشگر موران خبر گر ببیند « نشئه‌چُرتی » از شبان (۳) می‌کند بر گله‌اش گرگی روان چرخ گردون ، کِی ببخشد نعمتی تا نیندازد به جانت زحمتی؟ *********** ۱ - برای کسی خواب دیدن: مجازاً به معنای فکری را در سر برای او پختن (لغتنامه دهخدا) ۲ - شکرانه: شکرگزاری - حق‌شناسی و ادای شکر نعمت ۳ - نشئه‌چُرت: چُرتی از روی خوشی و کِیف
618,037
۳۷ - مردی اسب خویش را گم کرده بود
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مردی اسبِ خویش را گم کرده بود شک به اسبِ شخص دیگر بُرده بود ادعا می‌کرد کآن اسبِ من است دعوی‌اش هم استوار و مُتقَن است (۱) آن یکی گفتش: دلیلی گو دُرُست بعد از آن ، شو مُدعی کاین اسب توست مرد گفتا گر به دقت بشنوید آنقَـدَر گویم که تا قانع شوید! می‌شمارم بر شما چندین دلیل جملگی هم مُستند ، از این قبیل: اسب من هم ، مثل این قبراق بود در میان همگنانش طاق بود (۲) مرکبی رهوار بود و خوش‌لگام (۳) خوش‌خوراک و خوش‌ادا و خوش‌خرام یال او مشکی و دُمّ او دراز بین اسبان دگر گردن‌فراز (۴) ادعاهایم نه بر حدس و ظن است این نشانی‌ها که دادم روشن است! باز اگر خواهید برهانی دگر؟ همچنان دارم دلایل خوبتر: گر چه شب‌ها خوابِ کافی می‌کند گه میان روز ، چُرتی می‌زند عادتًا هم ، در همه ایام ِ ماه اشتهای وافری دارد به کاه !.... **** مرد را گفتند از جنسش بگو تا که آب رفته را آری به جو این دلایل پیش ما بی‌پایه است گریهٔ کودک به گوش دایه است (۵) **** پس پَـلاسی روی اسب انداختند عورتش ، از چشم ، پنهان ساختند (۶) چون که آوردندش از آغُل بُرون بهر بر پا کردن این آزمون مُدّعی گفتا که اسبم نَر بُـوَد مرکبی توفنده چون صَرصَر بُـوَد (۷) در دویدن ، رخش ِ رستم ، هیچ نیست در جهیدن ، نمره‌اش از بیست ، بیست ! (۸) در جسارت ، کُن قیاسش با پلنگ در رشادت؟ صبر کُن تا وقت جنگ ! (۹) **** اسب را برداشتند از رُخ نقاب پیش چشم خاص و عام و شیخ و شاب (۱٠) چون عیان شد آنکه حیوان ماده است مرد گفتا: شبهه‌ای رُخ داده است... شُکر ِ حق و ز کور‌ی‌ چشم حسود اسب من هم آنقَـدَرها نَر نَبود ! *********** ۱ - مُتقَن: استوار - محکم ۲ - همگنان: همجنسان و کسانی که با همدیگر رتبه و درجهٔ برابر دارند. ۲ - طاق: بی مانند - یگانه - بی‌نظیر ۳ - خوش‌لگام: مقابل بدلگام - رام - غیرسرکش. ۴ - گردن فراز: سربلند - ممتاز ۵ - معمولاً دایه به مهربانی مادر نیست و گریه کودک احساساتش را چندان تحریک نمی‌کند. ۶ - عورت: اندام تناسلی ۷ - صرصر: باد تند. در فارسی اسب تندرو را به آن تشبیه کنند. ۸ - معنای بیت: این اسب در دویدن ، سریعتر از رخش رستم و در جهیدن از موانع ، نمره‌اش بیست است ! ۹ - معنای بیت: جسارت این اسب ، از پلنگ بیشتر است و رشادت او را باید در صحنه جنگ ببینید ! ۱٠ - شیخ و شاب: پیر و جوان
618,038
۳۸ - آدمی گر گِرد سازد بار و برگ
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
آدمی ، گر گِرد سازد بار و برگ (۱) از صباح کودکی تا شام مرگ (۲) باز نالد اینکه خاسر بوده است (۳) در بطالت جان خود فرسوده است (۴) در ازل چون خاک آدم بیختند (۵) حرص را با خاک او آمیختند ثروت و دارایی‌اش بسته به جان گر جهان بَلعد نگردد سیر ازآن مال‌وَرزی ، روح را فاسد کند رونق ِ عقل ِ تو را کاسد کند (۶) رهزن ِعمرست و بر جانت وَبال آنچه را نامیده‌ای تحصیل مال از جوانی هر چه فرصت داشتی بهر کسب سیم و زر بگذاشتی گِرد کردی مال بی‌حد با وَلع باز هم داری به هر نقدی طمع؟ آرمانت جمع کردن بود و بس نه خودت خوردی نه بخشیدی به کس با وجود مال و اموال کثیر در تمام عمر خود بودی فقیر آنچه را با حرص و آز انباشتی جمله را بر وارثان بگذاشتی گه ببخش از مالِ خود ، سهمی به خویش چون نمی‌خواهی کنی رحمی به خویش؟ نیست عمرت را مجال دیگری پس ازین اندوخته کِی می‌خوری؟ تا که دندان در دهان داری بخور زآنچه بر ورّاث بگذاری بخور بهر ثروت ، رنج بردی روز و شب جانِ خود انداختی در تاب و تب لااقل قدری به نام دستمزد بهر خود ، از جیب ورّاثت بدُزد **** کِی بگیرد عبرت این نوع بشر؟ آدمی ، آدم نخواهد شد دگر! (۷) آنکه دارد ، لیک خواهد بیشتر چشم او را پُر کنید از خاک زر با نصیحت ، دل به اصلاحش مبند این جهان پُر باشد از اندرز و پند بر دل تیره ، چه تابی نور را؟ از چراغ آخر چه سودی کور را مِس اگر صد بار در آتش رود خود محال است آنکه باری زر شود (۸) با تعَلّم ، خَر نگیرد خوی اسب (۹) مَردُمی ، از فطرت آید نی ز کَسب (۱٠) مُلک عالم ، آدمی را نیست تنگ تنگ چشمی باعث آشوب و جنگ *********** ۱ - گرد ساختن - گرد کردن: جمع آوری ۱ - بار و برگ: ساز و نوا - سامان - اسباب - مال ۲ - صباح: بامداد - سپیده دم ۳ - خاسر: زیان دیده ۴ - بیکاری - ولگردی ۵ - بیختن: الک کردن - غربال کردن ۶ - رونق: نیکویی - گرمی بازار. در این مصرع به معنای نیکویی و ارزش آمده است. ۶ - کاسد: کساد و بی قدر و بها. در اینجا به معنای ارج و قدر آمده است. ۷ - در ادب فارسی ، لغات «آدمی - آدمیزاد - بنی آدم» به معنای انسان به کار گرفته می‌شد و کلمه «آدم» به شکل خاص ، به اولین انسان (حضرت آدم) اطلاق می‌گردید . امروزه در گفتگوها ، لغت «آدم» را به دو معنای انسان و یا موجودی دارای انسانیت و شعور به کار می‌برند. در این مصرع ، لغت « آدم » به معنای دوم مورد نظر است . ۸ - کیمیاگران مدعی بودند که می تواند فلزاتی مانند مس را به طلا تبدیل کنند. ۹ - تعَلّم: آموختن ۱٠ - مردمی: انسانیت - انسان بودن به نظر من ، انسانیت ، امری فطری است و از راه آموزش به دست نمی‌آید. هر آنکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش آدمی ( فردوسی )
618,039
۳۹ - آن فقیر گرسِـنِه ، وقت نماز
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
آن فقیر بینوا وقت نماز با خدا کردی چنین راز و نیاز: گو برای چیست این خیل رسول؟ (۱) کز نصیحت‌هایشان گشتم ملول من ز تو کِی خواستم پیغمبری؟ وعدهٔ حوری و حوض کوثری آدمی ، کِی داشت کمبود نبی؟ کِی تقاضا کرد دین و مذهبی؟ آنچه را در جُستنش بود آدمی لقمه‌ای نان بود و جانِ بی‌غمی **** ای خدا ، جای پیمبر ، نان فرست آنچه کم داریم ، ما را آن فرست جای ارسالِ کتاب از آسمان بذل کن باران برای کِشتمان گوشمان پُر گشته از اندرز و پند پُر کن آغل‌های ما از گوسفند گر بخواهی آدمی ، آدم شود (۲) زحمت پیغمبرانت کم شود رزق او را اندکی کن چربتر (۳) تا نباشد لَنگ قوتی مختصر تا گرسنه باشد این گرگ دو پا! کِی بتابد بر دلش نور هُدی؟ (۴) اندرونش تا بود خالی ز نان معرفت کِی راه می یابد در آن؟ (۵) تا بود درمانده در کسب معاش در پی تنزیه و اصلاحش مباش (۶) با حدیث و قصه ، تعلیمش مده از عذابِ آخرت ، بیمش مَده او نمی‌ترسد ز تهدید جحیم (۷) او نمی‌پوید ، صراط مستقیم (۸) این قـَدَر آیه بر او نازل مکن می‌دَهَش روزیّ و خون در دل مکن *********** ۱ - خیل: گروه - دار و دسته ۲ - در زبان و ادبیات فارسی قدیم ، لغت آدمی برای نامیدن نوع انسان به کار می‌رفت و لغت « آدم » به شکل خاص فقط در مورد حضرت آدم استفاده می‌شد. اما امروزه به دو معنای ، انسان و یا موجود دارای انسانیت و شعور به کار گرفته می‌شود . در این مصرع ، لغت « آدم » به همان معنای موجود باشعور مَد نظر بوده است. بنی آدم آدم اعضای یک پیکرند... ( سعدی ) وز خوردن آدمی زمین سیر نشد... ( خیام ) آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ... ( حافظ ) ۳ - چرب کردن: بر مقدار مقرر افزودن ۴ - نور هُدی: نور هدایت ۵ - نظر سعدی ، مغایر با این بیت است: اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی ( سعدی ) ۶ - تنزیه: کسی را از عیب و آلودگی دور کردن ۷ - جحیم: جهنم ۸ - پوییدن: به هر سو رفتن و جستجو کردن
618,040
۴٠ - آدمی چون سیر شد ، عصیان کند
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
آدمی ، چون سیر شد ، عُصیان کند بندگی در محضر شیطان کند تا شود از حرص ، شلوارش دو تا از خدا کمتر ندارد ، کبریا (۱) تا کلاه او زراندودی شود چشم آن دارد که معبودی شود چون اجاق مطبخش ، دودی کند (۲) از تکبُّر ، فعل ِ نمرودی کند (۳) چون ببیند خویش را رنگین شده ظن برد « طاووس علّیین شده » (۴) بانگ آرد: هان مخوانیدم بشر! من مَلک باشم ولی بی بال و پَر! می‌رسد بر خلق ، فیض رحمتم گر نی‌ام خالق ، دلیل خلقتم! شد وجودم ، علتِ خلق جهان نعمت و رحمت ، برای مردمان من به شوکت ، کمتر از خالق نی‌ام کس نداند ،خود فقط دانم ،کی‌ام! من که هستم؟ نایب پروردگار! بلکه هم ، قائم مقام کردگار! روز و شب گر سجدهٔ شُکرم کنید شاخه‌ای گـُل بر سر خود می‌زنید **** ادعاهایش ندارد انتها چون نخوانده « یفعل الله مایشاء » (۵) آنکه گوید من دلیل خلقتم یا همه معلول‌ها را علّتم یا نداند عرض و طول این جهان یا نکردی یک نظر بر آسمان آن مگس پنداشت کان حلوا فروش دیگِ حلوا بهر او آرد به جوش (۶) علتِ خلقت ، من و تو نیستیم منصفی؟ بنگر من و تو چیستیم؟ پاره‌ای از گوشت و یک کاسه خون هر دو هم در بند امیال درون یا غباری از بیابان وجود قطره‌ای جاری درین دریای رود قرن‌ها پیش از تو ، دنیا زاده شد جمله اسباب جهان آماده شد گر تو کم باشی ز ترکیب جهان پَـرّ کاهی کم ازین خرمن بدان تو که با یک کفّ آبی غرقه‌ای در چنین گرداب مغرور چه‌ای؟ از تکبر ، چون نهی پا بر زمین از فلک ، بسیار بینی قهر و کین **** گو چه باید کرد با این آدمی؟ کز فساد او تَـبَه شد عالَمی راه حلش جو ز قرآن کریم اقرأ: بسم الله رحمن رحیم خوان « علیهم ربک سوط عذاب » (۷) تا نگردد بیش ازین ، عالم خراب *********** ۱ - کبریا: غرور - تکبر ۲ - دود از مطبخ یا اجاق کسی بلند شدن ، به معنای توانگر و مالدار بودن اوست. به معنای دیگر ، در آشپزخانه‌اش غذایی پخته می‌شود. خواجهٔ کم کاسهٔ ما آنکه از بهر طعام هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد (وحشی ) ----- در محلی که برنمی‌آمد هفته هفته ز مطبخ او دود (محتشم کاشانی ) ۳ - نمرود بنا به روایت تورات ، از شخصیت‌های عهد عتیق و از شاهان بابل بود و ادعای خدایی کرد. سومریان در مقابل او به سجده می‌افتادند. ۴ - بخشی از این مصرع از مولاناست در حکایت: آن شغالی رفت اندر خم رنگ اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ پس برآمد ، پوستین رنگین شده کاین منم طاووس علیین شده! ۵ - یفعل الله مایشاء: هرچه را خداوند بخواهد ، به انجام می‌رساند. ۶ - تعبیر از عطارست: مگس پنداشت کان قصاب دمساز برای او در دکان کند باز ۷ - « فصب علیهم ربک سوط عذاب » سوره فجر آیه ۱۲ (سرانجام پروردگارت ، تازیانه عذاب را بر سر آنان کشید.)
618,041
۴۱ - از ریا و کذب و نیرنگ و حسد
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
از ریا و کذب و نیرنگ و حسد آدمی در نفرت است و می‌رَمَد گاه ، خود را روبروی خود نشان عیب‌های خود ، به خود می‌دِه نشان آنچه پنهان کرده‌ای از خویشتن عرضه‌اش کن بر بساط جان و تن منصفانه ، خویش را کن داوری از چه باید ارزیابت دیگری؟ کین و کبر و حرص را در خود ببین زین خصایل ، هیچ می‌گردی حزین؟ لیکن اینها را به خوی دیگران گر ببینی ، بر تو می‌آید گران * نفْس ِ خود را گاه استیضاح کن گر در او عیبی بُوَد اصلاح کن دیدهٔ خود را مپوشان از خطاش لااقل با خویشتن رو راست باش *********** * موی بشکافی به عیب دیگران چون به عیب خود رسی ، کوری از آن (مولوی)
618,042
۴۲ - تا به کِی تولید انبوه ، ای عزیز
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
مخاطب این شعر ، خداوند است. تا به کِی تولید انبوه ، ای عزیز (۱) بس نباشد خَلق ِ این موجودِ هیز (۲) آفریدی مردمانی گرْسنِه محبس دنیایشان بی روزنه رزق بعضی‌شان چنان اندک بُوَد که به مؤمن بودنشان شک بُوَد (۳) گر که مشتاقند بر باغ جنان چونکه آنجا هست نان رایگان **** یا که کمتر ، آدمی تکثیر کن (۴) یا که مخلوقات خود را سیر کن یا به او ده ، آنچه دادی وعده‌اش یا که کوچک ساز حجم معده‌اش کارگاه آفرینش را بگو جای تولید شبانروزی او ابتدا فکر معاشش را کنند وآنگه او را راهی دنیا کنند **** خلق کردی آدمی حسرت به دل در چراگاهِ جنان کردیش ول (۵) تا کمی از آب و گِل آمد برون (۶) کردی‌اش از بام جنّت سرنگون پس نشانیّ جهان دادی به او وعده هم کردی « کلوا و اُشرَبوا » (۷) آمد اینجا نان مفت آرد به دست بار دیگر تا کمر در گِل نشست سفرهٔ رنگین دنیا دید و گفت باید اینجا مُفت خورد و تَخت خُفت (۸) خود گمان کردی که دنیا مطبخیست همچو جنّت می‌توان بی‌رنج زیست دست او شد از دهانش شرمگین چشم خیسش قدردان آستین **** گو ازین خلقت چه قصدی داشتی در زمین ، بذر شرارت کاشتی رحم کن بر باقی جُنبندگان رفع کن این بلیه از آیندگان (۹) جای انسانِ ستمکار شریر بیشتر تولید کن کفتار و شیر این وحوش از آدمی اهلی‌ترند این خلایق ، همنوع خود می‌درند حیف از آن گِل ، صرف این موجود شد کز فسادش عالمی نابود شد ناف او را با پلیدی بسته‌اند کُلّ موجودات از او خسته‌اند یک سخن بشنو ازین عبد حقیر حرفِ حقّ بنده‌ات را می‌پذیر چون گُنه در انحصار آدمیست چون جز او اسباب شرّ و فتنه نیست تا شود عالم ، مُنزّه از فساد تا که بازار ریا گردد کساد خلقتش را مدتی تعطیل کن یک سفارش هم به عزرائیل کن! *********** ۱ - عزیز: از نام های خداوند ۲ - هیز: بی شرم - بدکار ۳ - شکم گرسنه ایمان ندارد. رسول خدا(ص): «کادَ الفَقرُ اَن یَکُونَ کُفراً - فقر نزدیک است که به کفر منتهی شود. امام علی(ع): «انَّ الفَقرَ مَنقَصةٌ لِلدّین ...» (فقر و نداری باعث کاستی در دین...است) ۴ - آدمی: منسوب به حضرت آدم - انسان - بشر در زبان و ادبیات فارسی قدیم ، لغت « آدمی » برای نامیدن نوع انسان به کار می‌رفت و لغت « آدم » به شکل خاص فقط در مورد حضرت آدم استفاده می‌شد. اما امروزه به دو معنای ، انسان و یا موجود دارای انسانیت و شعور به کار گرفته می‌شود . بنی آدم اعضای یک پیکرند (سعدی) آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست (حافظ) دیو سوی آدمی شد بهر شر (مولوی) این شخص نه آدمی ، فرشته‌ست (نظامی) ۵ - ول: رها - سرخود - آزاد ۶ - از آب و گل در آمدن: مراحل اولیه‌ٔ شکل‌پذیری را پشت سر گذاشتن ۷ - کُلُوا و اشرَبُوا و لا تُسرِفُوا - بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید. (سوره اعراف آیه ۳۱) ۸ - تخت خفتن: خوابِ عمیق و لذت بخش ۹ - بلیه: مصیبت - پیشامد بد ۹ - آیندگان: آنان که پس از این بدین جهان آیند. مقابل گذشتگان
618,043
۴۳ - کودکی ، گم کرد راه خانه‌اش
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
کودکی ، گم کرد راه خانه‌اش گشت پُرسان تا رسد کاشانه‌اش آمد او را پیش ، مردی زشت‌رو گفت: همراه تو گردم کو به کو تا بجویم منزل و مأوای تو تا بیابم مهربان بابای تو از چه می‌ترسی ، که اینک با مَنی تا که من نزد تو باشم ، ایمنی طفل ، گریان و هراسان زین بلا مَرد ، می‌دادش به دلگرمی ، رَجا (۱) گفت کودک: خود نمی‌دانی مگر کز تو می‌ترسم نه از چیزی دگر گم شدن بهتر که خوفِ دیدنت پَر بریزد ، بیند اَر اهریمنت ! (۲) *********** ۱ - رجاء ، رجا: امیدواری ۲ - پَر ریختن: کُرک و پَر ریختن: عاجز شدن و فروماندن
618,044
۴۴ - احمقی ، خوابیده می‌نوشید آب
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
احمقی ، خوابیده می‌نوشید آب عاقلی گفتش: که ای خانه خراب! (۱) خود ندانی هر که آب اینگونه خورد پای‌بست عقل او را آب بُرد؟ (۲) گویمت پندی و مشنو سَرسَری خیز و بنشین ، گر که آبی می‌خوری گر کنون اندرز من را نشنوی رفته رفته گول و کودن می‌شوی قُـوَّت عقل تو کم‌کم کم شود صافی اندیشه‌هایت خم شود ! عاقبت ، روزی تو را هوش و حواس می‌شود مُختل ز بنیان و اساس مرد ابله گفتی‌اش: این عقل چیست؟ این که گویی ، بلکه چیز بهتریست! دارد اَر قُـوَّت ، بُـوَد هم چون عسل در دِه ما پس نمی‌آید عمل من به هر شکلی توانم خورد آب ایستاده یا نشسته یا به خواب اینکه چیزی نیست ، گه گاهی دَمَر آبی از چشمه بنوشم همچو خر مرد گفتش ، بگذر از این عقل و هوش خوش بخواب ، آسوده آب خود بنوش! **** کُن رها ، چاهی که آبش خشک شد و آسمان را ، گر سحابش خشک شد (۳) این جهان ، احمق چرا پرورده است؟ حیف از آن نانی که این خَر خورده است! سَر چو گوری ، مغز چون میّت در آن مُرده بیش از زنده بینی در جهان آن سَری کاندر درونش عقل نیست سر مخوانش کان کدوی تنبلیست (۴) با شتر ، اندر جوالی خُفتنت (۵) بهتر از پندی به ابله گفتنت گر که می‌خواهی نیابی دردسر از سر تفهیم نادان در گذر نکتهٔ معقول با ابله مگو ورنه بشنو حرفِ مفت و های و هو در پی توجیه هر نادان مباش چون شوی عاجز ز امّا و چراش وصفِ آیینه به نابینا مکن سعی باطل ، کوشش بیجا مکن بر نهنگ از پهنهٔ دریا بگو ماهیانِ حوض را از آبِ جو *********** ۱ - خانه خراب: بدبخت - دشنام‌گونه‌ای است که گاه از روی شفقت و گاه از روی خشم گویند. ( لغت نامه دهخدا ) ۲ - پای‌بست: اساس - پی - بنیان ۳ - سحاب: ابر ۴ - کس از سر بزرگی نباشد به چیز کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز (سعدی) کدوی تنبل ؛ گونه ای کدو که بزرگ و کروی است. ۵ - جوال: کیسهٔ بزرگ ساخته شده از پارچهٔ خشن و یا ضخیم
618,045
۴۵ - ابلهی را بچه در چاه اوفتاد
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
ابلهی را بچه در چاه اوفتاد طبق ِ عادت ، کودکش را پند داد: جان ِ بابا ، خود مرو جایی ، که من تا روم از خانه برگیرم رَسَن ! (۱) **** عادت اندر طبع ، نوعی علّت است (۲) بس که کردار بشر از عادت است او ز عاداتی که بسته پای او تا گلو شد در گِـل دنیا فرو او ز عادات بَـدَش ، جنّت نَـرَفت علّت از سر رفتش و عادت نَـرَفت *********** ۱ - رسن: طناب ۲ - علت: دلیل - بیماری. در اینجا به معنای بیماری آمده است.
618,046
۴۶ - آزمندی ، خیکی اندر بحر دید
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
آزمندی ، خیکی اندر بحر دید (۱) از فراز صخره‌ای سویش پرید (۱) آب ، غُـرّان و خروشان در شتاب مرد ، چون بازیچه‌ای در دستِ آب تا برون آید ز غرقاب هلاک چشم او بر درگهِ یزدان ِ پاک چون نماندش هیچ امّیدِ حیات خیک بودش آخرین راه نجات با عذابی ، خیک را آورد پیش شادمان شد از وفاق ِ بختِ خویش (۲) از قضا ، آن خیکِ غرقه ، خرس بود در گذاری ، آب او را در ربود خرس هم از هول ِ جان در اضطرار از تکان ِ آب ، مست و بیقرار مرد را چون دید ، دامانش گرفت دست و پایی زد گریبانش گرفت غرقه ، بر کاهی تَشبُّث می‌کند (۳) چنگ بر هر خار و خاشه می‌زند (۴) غرقه را برگی بُوَد ، بر روی آب تشنه‌ای را در بیابان ، چون سراب **** هر یکی در موج آن آبِ عمیق یک زمان مُنجی شد و یک دَم غریق هر دو امّیدِ نجاتِ دیگری هر دو از هم ، خواستار یاوری **** مردی از ساحل بگفتش کای فلان! بگذر از آن خیک و خود را وارهان! مال ِ دنیا کُن رها ، جان را بگیر تا به کِی در چنگ دنیایی اسیر؟ غرقه گفتش: ای به ساحل در فراغ ای که آوردی به جا ، شرط بلاغ چونکه دیدم خیک را بر روی آب حرص ِ مال انداخت ، جانم در عذاب شادمان بودم که سهم رزق من بر دَرم آمد به پای خویشتن پس به قصدِ کسبِ روزیّ حلال درفتادم از طمع ، در این وَبال این نه « روزی » ، کآفت جان منست فکر کردم قاتق نان منست (۵) من غلط کردم ، نخواهم این مَتاع (۶) از هم اینک می‌کنم با او وداع گرچه می خواهم ز خیرش بگذرم مانده‌ام ، جان چون ز دستش در برم من رها کردم نخواهم رزق خویش « روزی » ار اینست ، گو: رُو ، خیر پیش لیکن این « روزی » مرا چسبیده است بلکه در من روزی‌اش را دیده است! گر خلاصی یابم از این اتفاق مالِ دنیا را دهم یکجا ، طلاق **** از سر سودی ، گر این سودا نمود (۷) روزی‌اش در سفرهٔ دریا نبود **** این جهان را مثل گردابی بدان همچو آن خیک است کالای جهان تا به دست آری حطام دنیوی در دهان اژدهایی می‌روی عمر بگذاری پی تحصیل مال تا بدان نعمت شوی آسوده حال لیک کم‌کم می‌کنی نقض غرض حرص مال افتد به جانت چون مرض کسب ثروت می‌شود مقصود تو حاصل عمر و دلیل بود تو گه بخوانی مال را مشکل گشا در جوانی یار و در پیری عصا گه بنامی باقیات‌الصالحات (۸) قاضی‌الحاجات و اسباب حیات (۹) عاقبت گردد بلای جان تو چسبد او چون خرس بر دامان تو گر بخواهی گردی از چنگش رها او دگر از تو نمی‌گردد جدا گیردت چون دایه در آغوش ِ خویش می‌بَرد با وعده تا گورت به پیش **** آدمیّت از چه می‌یابد زوال؟ حُبّ نفْس و حُبّ جاه و حُبّ مال *********** ۱ - آزمند: حریص به جمع کردن مال و ثروت - طمعکار ۱ - فراز: بلندی - از فرازی: از جایی بلند ۲ - وفاق: همراهی ۳ - تشبث: چنگ زدن - درآویختن - مثلی هست که: الغریق یتشبث بکل حشیش ( غریق [برای نجات جان خود] به هر شاخهٔ خشکیده‌ای چنگ می‌زند. حشیش: گیاه خشکیده ۴ - خاشه: خاشاک در ظل همای رایتت شد گنجشک هم آشیان باشه در باغ بجای گل نشسته در فصل بهار ، خار و خاشه (مجد همگر) ۵ - قاتق: ماست ، خورشتی که با نان خورده شود. گفتم قاتق نانم شود قاتل جانم شد (ضرب المثل) ۶ - متاع: کالا - جنس ۷ - سودا: تجارت - کسب مال ۸ - باقیات الصالحات: بازمانده های نیک از آدمی ۹ - قاضی الحاجات: برآورندهٔ نیازها - نامی از نام های خدای تعالی
618,047
۴۷ - کرد سلطانی ز درویشی سؤال
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
کرد سلطانی ز درویشی سؤال کای ز پا افتادهٔ شوریده حال آرزویی کن ، چه می‌خواهد دلت؟ تا هم اینک ، حل نمایم مشکلت گفت با سلطان: که ای نیکو نهاد لطفِ حق پیوسته همراه تو باد خود چه می‌خواهد دلم ای نیک‌نام؟ اینکه خود چیزی نخواهد ، والسلام ***********
618,048
۴۸ - نعمتی دان ، مستی غم‌سوز را
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
نعمتی دان ، مستی غم‌سوز را آفتی خوان ، عقل ِ مال‌اندوز را مِی از آن بابت بنوشد آدمی تا ز شّر عقل ، آساید دَمی (۱) عقل ، فرمان می‌دهد بر حرص و آز در مَرامش ، رشک و خودخواهی مُجاز مصلحت جویی ، شعار ِ حِلم او منفعت‌یابی ، قرار ِ عِلم او صولتش ، نافذ به نزدِ اهل ِ قال (۲) شُکر ، کآن هم دَم به دَم رو به زوال حکمتش ، تأویل و تفسیر و قیاس (۳) بی‌دلیل و حُجّت و اصل و اساس حُکم او بر عاشقان ، کان لم یکُن (۴) رأی او بر عارفان ، بی‌بیخ و بُن بهر سودِ خویش و ضَـرّ دیگران می‌کند هر گفته‌ای را ترجمان « ظلم » ، گاهی با دلالت‌های عقل عین « عدل » است و ندارد حرف و نَقل! (۵) « لا »‌ی امروزش ، شود فردا « نَعَم » (۶) قبله‌گاهش ، گاه کعبه ، گه صَنم از برای دانه‌ای گندم ، بداد کشتزار سبز جنت را به باد گر به دست عقل بسپاری عنان الامان از این جهالت ، الامان! عقل ، خود گم گشته در این کوره راه بارها افتاده از غفلت به چاه عقل ِ انسان از همان روز نخست (۷) ناقص و معیوب بود و لق و سست هر کجا عقل است و جولانگاه او انّ الانسانَ لَـیَطغـایی بگو (۸) ای بسا نادانی ما بر امور موجب عیش است و شادی و سرور بس جهالت ، باعث آرامش است غالباً هر شبهه‌ای از دانش است جهل ، یعنی این دو روز زندگی بی‌چرایی سَرکنی در بندگی اینکه در تردید و شک و چند و چون دل مرنجانی به سِرّ « کاف و نون » (۹) این جهان ، یعنی سؤال اندر سؤال پاسخش کِی داند عقل در ضلال؟ (۱۰) از چه می‌خواهی بدانی ، راز دهر؟ جهل ، تریاق است و دانایی چو زهر (۱۱) گر به سعی عقل ، بگشایی دَری بنگری درهای قفل دیگری! راهِ حیرت را چو پایانیش نیست آنچه پیمودی ، چو گامی بیش نیست خود مرو ، ترسم که سرگردان شوی یا که طولانی شود این مثنوی! خوانمت یک بیت از « مُلای روم » (۱۲) یا که ابیاتی ، اگر دارد لزوم ! « هر که او بیدارتر ، پر دردتر هر که او ، آگاه‌تر ، رخ زردتر » بیتی از « عطار » هم در ذَمّ عقل (۱۳) با تو گویم تا نماند حرف و نَقل « هر که را در عقل نُقصان اوفتد کار او فی‌الجمله آسان اوفتد » *********** ۱ - ز باده هیچت اگر نیست ، این نه بس که تو را دَمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد؟ ( حافظ ) ----- مولوی نیز اعتقاد دارد که در زندگانی انسان ، بخش اعظم غم و اندوه او ، حاصل هشیاری و بیداریست. جمله عالم ز اختیار و هست خود می‌گریزد در سر سرمست خود تا دمی از هوشیاری وا رهند ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند - ( زمر: موسیقی ) او در این دو بیت توضیح می‌دهد که انسان برای رسیدن به سرمستی و بی‌قیدی و گریز از هشیاری / که عامل اصلی حسرت خوردن به داشته‌ها و نداشته‌های اوست/ به خمر (شراب) پناه می‌برد و ننگ میگساری و سرزنش مردم را می پذیرد تا بتواند زمان اندکی از آفت عقل در امان باشد و از آزار عقل بیاساید. ۲ - صولت: هیبت - قدرت ۲ - اهل قال: علم قال نزد متصوفه - مباحثات علوم ظاهری‌ست ، در مقابل اهل حال که سماع و رقص صوفیان است. مولوی می‌فرماید: ما برون را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را ۳ - تأویل: توجیه و تفسیر ۴ - کان لم یکن: بی اعتبار - لغو شده - بی‌اثر ۵ - نقل : بیان - خبر - حرف و نَقل نماند ، مجازاً به معنای آنکه جای بحث و مناقشه‌ای نباشد. ۶ - « لا » و « نعم » به معنای « نه و آری » کلمات نفی و اثبات. ۷ - روز نخست : آغاز آفرینش انسان ۸ - اقرا باسم ربک الذی خلق..... کلا ان الانسان لیطغی (... چنین نیست ، بیگمان انسان سر به طغیان برآورد ) - سوره علق ۹ - اشاره است به امر خداوند دایر به آفرینش عالم ( کُن فیکون ) ۱۰ - ضلال: گمراهی ۱۱ - تریاق: پادزهر ۱۲ - ملای روم: لقب جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی ۱۳ - ذم: نکوهش - بدگویی
618,049
۴۹ - غالبًا ، شادی انسان از بلاست
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
من بارها به این مطلب دقت کرده‌ام که غالبًا ، رضایت ما از دنیا ، به دلیل برآورده شدن خواسته‌هایمان نیست. رسم روزگار اینگونه است که اغلب موارد ، راه آسان‌تری برای خشنود کردن ما انتخاب می‌کند و آن اینکه، نعمتی را از ما می‌گیرد و یا به قصد باز پس گرفتنش به آن چنگ می‌اندازد ، و بعد از آنکه به قدر کافی عذابمان داد‌، همان را مجددًا در اختیار ما می‌گذارد و موجب شادمانی ما می‌شود ‌! یعنی نتیجهٔ وقوع بلاهای این دنیا بیش از نعمت‌هایش باعث خوشنودی ماست! توجه کنیم که عمدهٔ شادی‌های ما در طول عمر از چه وقایعی حاصل می‌شود؟: از فلان بیماری ، شفا یافتیم - از فلان حادثه ، جان سالم به در بردیم - از فلان بلای آسمانی به سلامتی گریختیم... در واقع ، بعد از پشت سرگذاشتن این گونه موارد ، نعمتی را به دست نیاورده‌ایم بلکه نعمت بخشیده شدهٔ قبلی را از دست نداده‌ایم و شادمانیم! *********** غالبًا ، شادیّ انسان از بلاست حال ، گویم علّت آن از کجاست این فلک ، با آدمی دارد غرض از زمین و آسمان بارد مرض غصّهٔ بیماری و رنج معاش عجز ایام کهولت هم به جاش بر هلاک ما فرستد ، هر زمان از زمین ، آتش و سیل از آسمان گر که یک نعمت ببخشاید تو را صد مقابل ، بخشدت رنج و بلا زآن بلاها آن قَـدَر سختی بَری تا که بر دیروز ِ خود حسرت خوری آنچنان آشفته سازد حال تو تا فراموشت شود آمال تو چون بلا بگذشت با خیر و خوشی از شعف ، بر آسمان پَر می‌کشی شادی‌ات گر بسته بر نعمت بُوَد آن لبت بر خنده گاهی وا شود لیکن از رفع ِ بلایا ، هر زمان شادمانی شادمانی شادمان ! تا شود ، این گفته ، صِدقش آشکار علت هر خنده‌ات را یاد آر چونکه روشن‌تر شود این حرفِ من آرَمَت اکنون مثالی در سخن **** عشرتی خواهی اگر از روزگار یا اگر گوییش حاجاتم بر آر جای آنکه نعمتی افزایدت تا که چندی ، جان و دل آسایدت ساق ِ پایت را به ظلمی بشکند یا که در راهی به چاهت افکند! چون که بعد از روزها رنج و عذاب زان بَـلا رَستی و دیدی فتح باب (۱) می‌کنی شُکرش که جان در بُرده‌ای با گمان آن که نعمت خورده‌ای می‌شوی شاکر ، ازین رفع بَـلا با خوشی ، پایان پذیرد ماجرا! **** یا رُباید نانی از انبانِ تو (۲) تا بفرساید ز غصّه ، جانِ تو بعد از آنکه مدتی کردی تلاش تا که نان را باز گردانی به جاش بَخَشدت نانِ به سرقت بُرده را نام آن را هم نَهد بَـذل و عطا ! تو ازو ممنون و او منّت‌گزار می‌شوی خوشدل ز لطفِ روزگار! **** وقت دیگر ، گم شود ناگه خَرت خاک این عالم بریزد بر سرت ! از کَفَت رَفتست مال و مُکنتت جمله اسباب معاش و حشمتت کو به کو گردی و سرگردان شوی هر که را بینی ازو پُرسان شوی چون که خوردی مدّتی خون جگر از خر گمگشته‌ات آید خبر شادمانه سوی خر خواهی شتافت با خیال آنکه بختت گنج یافت ! خر ببینی تا به گردن در گِلش دزد بُرده نعل و افسار و جُلش این قَـدَر که آن خَـرَت پیدا شدی شادمان از رأفت دنیا شدی ! (۳) *********** ۱ - فتح باب: به معنی باز شدن درب و کنایه از گشایش در کارهاست. ۲ - انبان: ظرف چرمی که درویشان نان و ذخیره غذایی خود را در آن نهند - توشه دان. ۳ - رأفت: مهربانی - ترحم - شفقت
618,050
۵٠ - بر در انعام دنیا می‌روی؟
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
بَر در ِ انعام دنیا می‌روی؟ (۱) کز عطایش صاحب ثروت شوی؟ نیست امّیدی به مال و نعمتش زحمتش نقدست و نسیه ، رحمتش لطف و بخشایش ازین سفله مجو (۲) خوش خیالستی ، کَرَم؟ آن هم از او؟ گر ازو خواهی حُطام دنیوی (۳) پاسخی جز « لَن ترانی » نشنوی (۴) او نخوانده درس اکرام و دَهِش (۵) مُمسِک است و بی‌مَرام و بَدمَنش (۶) کِی کَرَم دیدی تو از این چشم تنگ؟ در نیاید بی‌گمان چربی ز سنگ (۷) زر نشانش دِه که بنماید ، مِسَش یوسف ار بیند ، بَـرَد در مَحبَسش! گر بخواهد نیک احسانت کند بر لب جو ، آب مهمانت کند (۸) چون رَسی در محضر گردون پیر درب جیب خویش را محکم بگیر! خواهی از دستش بمانی در امان رُو دعایی بهر دفع شرّ بخوان **** قصّه‌ای را در کتابی دیده‌ام یا گمانم از کسی بشنیده‌ام مادران را ، یک شب عزرائیل گفت هر که خواهد ،بَخشَمش فرزندِ مُفت در جوابش مادری فرتوت و پیر گفت فرزند مرا از من مگیر... نذر و احسان تو ارزانیت باد از تو کِی خیری رسد ، عزّت زیاد! *********** ۱ - اِنعام: بخشش ۲ - سفله: پست - فرومایه ۳ - حطام دنیوی: مال و منال دنیا ۴ - لَن ترانی: هرگز نبینی مرا. مأخوذ از آیه: لمَّا جاء مُوسی لِمیقاتِنا وَکلّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ اَرنی اَنظُر الیکَ قالَ لَن تَرانی ... قرآن کریم ۷ / ۱۴۳ و هنگامی که موسی برای میعاد ما آمد و پروردگارش با او تکلّم کرد گفت: پروردگارا، خود را به من بنما تا به تو نظر کنم. خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهی دید... در تداول عامه فارسی زبانان به کم محلی و بی توجهی و بد و بیراه گفتن معنا می شود. ( لغت نامه دهخدا ) ۵ - اکرام - دهش: بخشش کردن - بخشندگی ۶ - مُمسک: خسیس - بخیل ۷ - چربی ز سنگ درآوردن یا درآمدن ، کنایه به امری محال است که در زبان فارسی ضرب المثل شده است و در مورد افراد خسیس به کار می رود. ۸ - مهمان منی به آب آن هم لب جو ( امثال و حِکَم دهخدا )
618,051
۵۱ - رفت دزدی خانه مردی فقیر
بهرام سالکی
مثنوی گرگ نامه
رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر تا رُباید ، مال و اموالی کثیر پَهن کردی بر زمین ، دستار خویش تا درون آن بپیچد ، بار خویش هر چه کردی آن سرا را جستجو غیر آن مردک نبُد چیزی در او ! جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت (۱) دود آن در چشم مردِ خفته رفت چون ازین سوداگری ، سودی ندید (۲) از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید (۳) آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز شد برایش قوز بر بالای قوز مرد صاحبخانه کنجی خفته بود بسترش فرشی ، ز خاکش تار و پود از صدای آهِ او بیدار شد چشم او روشن بدان دستار شد (۴) دید ، متقالی سفید و نرم و پاک گفت این بستر ، شرف دارد به خاک ! غلت زد با حیله‌ای آن مرد زَفت (۵) تا که کم‌کم روی آن دستار رفت ! این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد دزد خسران دیده را آواز داد: من ندانم سارقی یا مُستمند! وقت رفتن ، لااقل در را ببند تا کسی دیگر نیاید اندرون ورنه امشب ، افتم از خواب و سکون (۶) **** دزدِ عاجز گفت: هان ای محتشم! گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟ هر کسی آید ازین دَر ، شاد شو از همین دَر ، می‌رسد نعمت به تو دربِ این خانه گر امشب باز شد حاصلش بهر تو زیرانداز شد! در نمی‌بندم که تا نفعی بَری بلکه رواندازت آرد دیگری! *********** ۱ - حرمان: ناامیدی - بی‌نصیبی ۱ - تفت: گرم شد و سوخت ۲ - سودا: تجارت - معامله - منفعت‌یابی ۳ - نفاق: همراهی نکردن ، مقابل وفاق ( لغتنامه دهخدا) ۴ - چشم روشن شدن: شاد شدن - خرسند و خشنود شدن. ۵ - مردِ زَفت: مردِ زمخت و نخراشیده ۶ - سکون: آرامش