id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
621,005
صفحه ای از حشر و نشر
الیار
غزال غزل
چون گل آمد صحن بستان؛ محشری بر پا نمود صور اسرافیل بلبل هم در آن غوغا نمــود نغمه ی بلبل چو شور افکن شد اندر بــاغ گــل چشــم عالم را به نور دلبـــری بینا نمود عشق گل، درجان بلبــل در زمستــان هم نمرد بلبــل اندر شاخ سنبـل راز خود افشا نمود شد نمادی از قیــامــت رجعــت گــل در زمین یــاد احــوال قیــامت را به دل احیــا نمود از کتاب خلقتش، اوصفــحه ای از حشـر و نشر با سر انگشت طبیعت، پیش رویم وانمـود آنچه دل در باد غـفـلت داده بـود از دست خود انــدر آیـیـن بهـــاران اینچنین پیـدا نمود درهیــاهـوی زمـستـــان جـــهـان از دلبــــرم این دلم را عشوه ای، چون بلبل شیدا نمود هان! برون افتــد به محشر از پس هر پرده ای آنچه الیار اندر این دنیا به دل اخفــا نمـود
621,006
درمان غم
الیار
غزال غزل
برخـدا بسپــرده ام دل در دل طوفان غـــم گر چه هردم آورد هیجا، همی گُـردان غم کینــه ها چون برف بهمن می نشینـد بام دل تا بسازد سینه ام را عرصه ی جـولان غــم عمــری انــدر دام ظلمت، دربیـابـان ضــلال سینه ام شد چون سپر، آماج هر پیکان غم مـی دمد ابلیــس هر دم بر دل از باد هـوس تامزیّن سـازد اندر چشم دل، ایــوان غــم هان! بسابد جان و ایمان را بسی ابلیس دون گـــه به سوهان هوا وگاه با سوهــان غـم برده دندانـش فرو اندر جـگر در جـــان من من بـرآنم تا کنم از ریشه این دنــدان غم من به دست آرم یلی از عشـق دلبـردر دلـم تا برون سـازد ز دل، اوهـام سرگردان غم گر ببندی دل بدین دنیا، مشــو آســـوده از دست بازی ها که می آرایدت شیطان غـم گر پناه آری خدا را، می شود در ســایه اش گوی امّیــدی بری از بازی چـوگــان غــم عشق و ایمان و توکــل رهنمای شادی است شادی از دل،آتشی باشدکه سوزد جان غم گر بکــاری نیکی اندر مزرع اخلاص و عشق حاصل آید مر تو را سـرمایه از درمـان غم کس گشاید برگی از دیوان الیــــار ار کنون می زدایـد از دلش، برگ و بر دیـوان غـم
621,007
کوچه گرد عشق
الیار
غزال غزل
مــی به جام وجــام مــی در دست بادا جمـــــلـه مشتـاقـان عالم، مست بادا یار من تردست عشق است ار به عالم دل اسیـــر حقّــــه ی تــردسـت بادا ماهــی حیـــرانـم انــــدر آب عــالم صیــد جان را موی دلبـــر شست بادا رفعــت آرد بـر دل وجان، شهد ساقی هرکه جـز آن را بنوشـد؛ پسـت بادا مـانع آمــــد در ره عشـــقـم، هـواهـا ز این موانــع، جــان ما را جـست بادا نیست شـــد انــدر جهان، اوهام باطل عشق یـار انـدر دل و جان، هست بادا کوچــه گَرد عشــق شد الیـــار عاشق نـی به رویش کوچه ای، بن بست بادا
621,008
تاب مهر
الیار
غزال غزل
زخوناب دلــــم پر کرده جــامش را شقـایق از آن روزی که چشمم را گشودی بر حقایق دلــم افتــــاده ی درد است و درمانــی ندارد طبیبی باید این دل را؛ طبیبی چون تو حـاذق چکاندی ژاله از عشقت چـو بر دامـــان جانم دریـــدم جامه ی زهد و شدم میخـــانه لایق به تابی از جم مهرت چو شبنــم بر شـدم من به بـام هستـی آمد جـان؛ شدم خــان خلایق به اعلــی بردی از اسفل مرا با جـرعـه ای مِی به زیــب کسوت عشقـــت شدم انسان فایق بسی بایـد به پشـت اندازد عاشق سـدّ خاران که تا بر جذبه ی عشقش، نباشد چیزی عایق مرا محــراب خـون باید که بر پیشــانی خلق زدش مُهر شرافت را ز رنــگ خون عــاشق تو هم با کشتی خون می رسی بر کوی جانان دهی الیـــار! اگر بر خنجــرش دست موافق
621,009
جام عبرت
الیار
غزال غزل
تا کــی به بند عشــــرت و چند عشیـرتی چشــمی گشـــا به کار جهان از بصیـرتی در دور روزگـــــار به پنـدار خود مپیــــچ بگشــــا دریچــــه ای به جهـان حقیقتی عمری به کار خود شده ای غافــل از خدا بیهـــوده برده ای زفلک، طـرح حیــلتی نگشاید این فلک گرهی را که خود ببست هرگز مکن به غمزه ی چشمش، عنایتی آخر ستاند آنچه به دستــت سپـرده است بی پرده گویمت؛ به چـه خــواریّ و ذلّتی آراید این عروس جهــان چهــره های خود بر دام خود کشــد به چه نـازیّ و غیرتی ای دل زبـی وفــــایی دنیـــا و عشـــوه اش جـــان بر حـذر بـدار و ببـر جام عبرتی آلوده شـد هر آنکــــه به سیم و زر جــهان آویـــزد از خیــام دلش، زیـــب وزینتی آخر رود زچهـــره ی جان، جلـوه هــای زر بر خـــود نیابد از زر و زورش حــمایتی چون سر رسد به دور زمان لحظه های عمر گویـی ببـر ز نیـکی از آن گنـــج قیمتی گر گرد حق بــگردی و آری دلـی به دست جــاری شود ز سـوی خدا، آب رحــمتی برسـوی حـــق گرای وکســان را گلــی ببر تا یابــی از خـزانـه ی حـق، باغ و جنّتـی برقـی زند جهـان و نبـاشـد بجـــز کــــهی هرگـز مکــــن به خاطـر کاهی، جنایتی بیچــاره شـد هر آنکه نیـامــد به کـوی پند روزی کشد ز کرده ی خود، بس خجالتی الیار! اگر چه کلـک خود آغشته ا ی به پنـد بس باشـد عا قــــلان جهــان را اشارتی
621,010
ساز عمل
الیار
غزال غزل
هرکه اندر زندگی چون گل تبسّــم کرده است رد غم را از دل اندر این جهان گم کرده است نـام وجاهــی خوش بیابــد در جهـــان وآخرت هر که در راه خدا خدمت به مردم کرده است جاودان گردد هــمـی در خیل مه رویــان عشق هر که بـا ساز عمل، حـــق را ترنّم کرده است یـا رب این دل را مـراد از رتبـت عشقـــت بده عمـــری اندر مکتب مهـرت تعلّم کرده است هر گلستـــــانی مزیّـن با فــروغ روی تــوست بلبـــل جانم تو را در گــل تجسّم کرده است مهرت آرد بر دلم ایـمان و عشقـــی بـی بدیـل گه فراقـــت خاطرم را در تأ لّـــم کرده است بـرزبـان نایدگهــی حرف دل اندر قــاب لفــظ دل هــــم آن را با زبـان نِی تکلّـم کرده است چون شنید الیــار ازاین نی درد مظلومان؛ از آن دامـن حـق را گرفتـه است وتظلّم کرده است
621,011
خدا آمد
الیار
غزال غزل
شبـی انــدر سرمـستی مـرا بر جــان ندا آمد که ای دلداده! دل واکن؛ خدا آمد خدا آمد دری از آسمـان وا شد دلم سجاده بر جان شد مرا جانی دگر گویی، به سوی تن فرا آمد زمیــن وآسمــان گویی به آنـی طور سینا شد چو جان در وادی ایمان، به برقی مبتلا آمد مرا عین الیقین آمـد؛ دلم نورانــی از نــورش بسان قلب پیغمبر، چـو از غــار حــرا آمد عـروس عشق جانان چون، مزیّن شد به غمّــازی مرا این سینه بر رویش، چو طاق سرسرا آمد تو را الیــــار! اگـر توفیق قـربانی به دست آیـــد سر سودائی ات بینی به کویش جان فدا، آمد
621,012
جام اجل
الیار
غزال غزل
روزی که من زجهان جان بدر برم جان می دهم به خدا؛ تا که جان خرم جام اجل چو به سر بر کشم در آن بینم عیــــان؛ که چه با خود همــــی برم چون تیغ مــرگ درد پرده ی جهان شیرین! دمی که از این پرده بگــذرم روحـــم رود به ابد بر دیــــار خلد مانـد به زیر زمیـــن جسم پیــــکرم از نیکــی ار ببرم جامه ز این جهـان آنجـــا خدا بنـــهد تـــاج بر ســــرم مرگــــم بـود درِ آغـــاز زنـدگــی بیچاره من! کـه چـــرا غافـــل از درم الیـار! اگر که دلت بند رحمت است کن جامــه ای به تن از بقچـه ی کرم
621,013
من آمدم
الیار
غزال غزل
بر عرصه ی شعر و ادب از ترکمانچای آمـــدم از پــا فتـــادم بارها؛ تــا بر سر پـــای آمــــدم جوشـد هنر را چشمه ها، ازقلــب آذربـــایجان من ازسر یک چشمه ای بر سان دریای آمـــدم درملک کلک شهریار ازخـــاک پا کش زاده ام گوید دلم بر گلشنش، الحق که بر جــای آمـدم شاگردم اندر کوی او؛ از شعــر جویـــم بوی او هرگز نگویم من براو، هم پای و همتــای آمـدم من کی نهم پای سخن، بر جــای پای کلــک او از شعر او در دفترم، این سان به غوغای آمـدم برشهریاران شهـره بود این شهریار ملـــک دل در فرقتش بر ملک دل، با سوز و ای وای آمـدم های است وهوی اندر جهان؛ ازمدّعی درهرزمان من بر جهانی اینچنین، بــی هوی و بی های آمدم شعــری روان از دفتــرم، جاری شود برلوح دل دل را به وجد آرد از آن؛ با نغمـه ی نای آمــدم گر یاوه بافد مدّعـی؛ تا گــردش آرد مشتـــری بر جنـگ حـرافان کنون، با نیزه ی رای آمـــدم من گر چه الیــــارم ولی یـاری نمودم دست حق چون طوطی از هند سخن، شیر و شکرخای آمدم
621,014
ماه پنهان
الیار
غزال غزل
پشت ابر زلـف خود، تا کی خـــزی ای نازنین ماهت ار پنهان کنی؛ جان می گزی ای نازنین کاکلت آتش به جان خیــــل مشتـــاقان زنــد شاهــی خـوبان عالــــم را سـزی ای نازنیــن هر شب انــدر خوابـــم آیی، بارخ ماه تمــــام گـاه بیـــداری چـــرا نابــــارزی ای نازنیـن تا دم عیســـائی ات، جانی دگـــر بخشد مــرا گرنــه روزی! لحظه ای بامن بزی ای نازنیــن بر تبستـــان عطــش انــــدر دل آ شفتـــگان سیـــل بارانـیّ و چــون رود دزی ای نازنیــن خوش بود پیکان عشقت گر مکد خون از دلم در کمـــان خود نشــان، تیر گزی ای نازنیـن گر چه خام آمد به سویت، عاشقی الیـــار نـام کوره ی عشقت ببــر؛ تاجان پزی ای نازنیــن
621,015
برگزیدهٔ دل
الیار
غزال غزل
قسم به صبح صداقت که صادقی تو هنــوز مرا در این یم عــالم، چو قایـقی تو هنـــوز نبستـه ای به میان، تیــغ نـاروای ستــــــم به رحمت از دل و جـانم، موافقــی تو هنـوز جفای عشق تورا، دل زعمق جـــان بخــرد یقین من بشد آخر؛ خود عــاشقی تو هنــوز بســـی قضــا ببــرد دست من به بـرق بـلا به سیـــم بـرق بـلا هم، چو عایقی تو هنوز به لکـــنتی نتوانـد دلــــم سخـــن بدمــد به جای دل، چه غم آخر؛ که ناطقی تو هنوز تـو روح عشق دمیـــدی به جـان بی نفسم خوشـا! بـه عالم عرفان که خالقــی تو هنوز تو اندر این صف خوبـان ز سابقون شده ای به خـــرقه و دم جــانـانـه، سابقـــی توهنوز زدلبــران دو عالـم، تو را گزیـــده دلــــم چــرا که در دل الیـــار، فایقـــی تـــو هنوز
621,016
سودائی نگاه
الیار
غزال غزل
بـــر منظری از چشم دل سیمـای ماه آمـــد شبی آبـــادی میخـــانه را، فرمـــان شــاه آمد شبی در کنجی از زندان تن، دل چون گلی پژمرده بود زآن، در دل میخانه هم، از خمــره آه آمد شبی انـــدر زنخدانش چهی، سر چشمه ی میخانـه بود آب حیاتی بر دلم، زآن قعـــر چـــاه آمد شبی سیمای نور افشــان او، طومــــار شب را بردریــد ظلمت سرای جان من، همچون پگـاه آمد شبی دل در فراقش غافل وعصیانگــری بیگـــــانه بود از آن خم ابـــروی او، دل سر به راه آمـد شبی برگــــاه نخچیــر دلــم، آمـد خدنگـــی زد بر او براین شکارش عالمی، با جان گـــواه آمد شبی من غرق گرداب گنــه بودم گرفت او دست جان شستم به آب عشق خود، جان بی گناه آمد شبی سودائـی آمـد سر تو را، الیــــار! ازآن پیمانه اش هر آنچه آمد برسرت، ازیک نگـاه آمــد شبی
621,017
باران
الیار
غزال غزل
زخمــه ی زیبــای باران، می نوازد تار دل گوهر افشاند فلک، با آن سرگلــــزار دل بـاز بـاران، سـاز باران می رســد از آسمــان تا بپاشـــد شهــد شادی بر ســر مــه پار دل هر دم از باران کشاند رخت، گل بر گلستان کاکلــش افشــان کند تا بر گشــایـد کار دل بلبــلان با ســاز بــاران می سرایند عاشقــی پر گشایـد سوی بستان، بهر گلـــها، سار دل رشته پیـــوند خاک وآسمـان است این گـهر بــرق شبگیـــر آورد بر پــرده ی ایــوار دل وه! چــه زیبـایی توباران! می نوازی هر دری سهــم هـر دل را زشادی می نهـی بـر دار دل مرهمــی از رنـــگ عشق و رونق باغ امیـــد می نهــی با دست مهــرت بر سر افگـــار دل گـل می آرایــیّ و بستان پروری با آب جان مـی دوانــی خـون به رگـهــای درون نـار دل تــا به دست آری دلـــم را از دل آوار غـــم می گشــایـی روزنـــی از عشــق، در آوار دل جامه ای از سبزه دوزی بر تن خـــاک سیــه همچو سوزن می کنی از ریشه در من خار دل بستــر عشــق آوری انـدر طبیعــت تا از آن روشنـــایی آوری بـر دیــده ی بیــمـــار دل اشـــک شوق آسمــانی؛ می دمی اندر زمیـن تا که گـــــــل کارد به راه جلوه ی دیدار دل همــچو پیکانـــی؛ زبالا می شکـافی فـرق سر هرکه را دارد به سـر اندیشــــه ی پیکـار دل زیــر باران می رود الیـار اگر خواهـــد از او شویـد انـــدر جـان، غبار شیشه ی غم بار دل
621,018
حیدر کرار علی
الیار
غزال غزل
دلــربـــای جــنّ و انس و مــاه و کیوانــی، علی! آیت الــرّحمــان بی همتای کیهــانی، علی! تا ابد این کــــاخ هستــی را که خالق نقش بست زینـت بــام و در و دیــوار و ایــوانی، علی! شیـــدی انــــدر جـام دل؛ شیـدای رب العالمین رحمتــــی از جــانب پیـدای پنهــانی، علی! چشمـه ای بر نهر جــــود و قلّـه ای بهــر صعـود ای عجب! در هردو عالم تاج انسـانی، علی! طعــم عشقـــی در جهـان، بر کام دلهـــای ملول مرهمـی بر زخـم دلها؛ جمله درمـانی، علی! در شب غمبــار مسکینــان، چراغـــی تابنــــاک اشک چین چشمه ی چشــم یتیمانی، علی! کوزه ی زالی به دوش ار می کشی در یک طرف سوی دیگـــر صفدر صفهای دیوانـی، علی! بت تراش از سنگ ظلمت شد بشر را خصم دون ازهمین رو، دشمن دیرین شیطانی، علی! سـر فراز از آزمــون حـق وسرشـــار ازخلــوص بهــر حق در بندگی هم، مرد میدانی، علی! قصه ها بشنیــده گوشـم از یــم ایمــــان و دین سهم چشمم را عجب، تصویر ایمانی، علی! در تواضـــع، مردمــان را مُهر عشقــی بر جبیـن مر شهان را در جهان، الحق که سلطانی، علی ! حیــدری بر قلب دشمـن؛ صف مکــرّر مـی دری گـــرچه در بحرخطر، آماج پیکانی، علی! بستــه ای چـون عهد خدمت بر خلایــق با خــدا تا ابــد با خون خــود، برپای پیمانی، علی! بلبل طبــــعم به پـــرواز آمــد انــدر کـــوی تو چون که بر هر بلبلی، بــاغ وگلستانی، علی! کلــک الیــــار آورد یــک قطره از اوصـــاف تو حالیــا در باب حکمت، بحــر عـمّانی، علی!
621,019
در آرزوی شهر فضیلت
الیار
غزال غزل
یک شب دلــم هوای شهــر فضیـــلت افتاد درد زمــانه را او، در فکر حیــلـت افتاد گشتـــم منــادی حق در شهر شب پرستان آیینــه ی دلـم را میخـانه خلـــوت افتاد دادم پیـــام رحــــــمت، در شــــرح آرزوهـــا تبلیـغ عشــق و مستی در چــرخ مــدت افتاد هر کاو که زر به دست و زوری به بـازوان داشت چاقوی حرص و زورش برسنگ حــدّت افتاد انصاف و دلگشــــادی هرروزه رنگ خود باخت بازار کـم فــروشـی در رنــگ شــــدت افتاد چشمــــان شب ستایان، حتــی ســران دانـــش چون طالبــــان دنیـــا بر زرق ثـــروت افتاد جمعـــــی منادی دین، قومــی مریــد جاهــــل بی بهـــره از حقیـقت در چنـگ غفـلت افتـاد شیخــــی که می شمردش شب سکـه ی عبادت از طــوق حـق در آمـد دربنـد شهـرت افتـاد پود ریـــا و تــار زهــــدی به تــــــن تنیــــده با ایـنچنیـن قبــایی در دام شهـــوت افتــــاد این مردمــــان خــــاطـــــی بیننــدگـان کورند هر کس بگونه ای شد و اندر ضـــلالـت افتاد فریاد بی جوابـــــم درصخـره ها فرو خـــفـــت نامــد کسـی به سویــم جانـم به فکرت افتاد هر کــس به طعنه می گفت ناید تورا خریـــدار بیهـــوده جـان و رویـت در گَرد زحمت افتاد کمتـر کسی نیالــود منــقار جان به مـــردار پس در شمــــار خوبــان توصیف قلّـت افتاد آمـــد سـروش غیبی در گــوش جـان من گفت کـــار جهــان از اول اینــگونه عـــادت افتـاد آلـــوده گر نــگشتی در این فضــای مسمــــوم آســوده شو که جــانت در آب رحمت افتـاد روزی رســـد به انسان این جامـــه ی سعــادت روزی کــه آرزویــت در جــام رویـت افتــاد الیــــــــار اگـــر برآنـی کـاین آرزو ببــــــارد جهدی کن از دل وجان شاید که نصرت افتاد
621,020
منجی عالم
الیار
غزال غزل
جان بر افشــانم نگارا ! پیش پایت گـر بیایی تا بود کــاین مشکل از تاریخ انسان برگشایی کهنـه زخمـی دارد اندر دل ز بیـداد و تبـاهی مرهمی ازدرد عشقت! تا دلـش درمـان نمایی هر شبی در حسرت ماه جمالت، جـان بسوزد منتظر! تا کی بر آیی؛ پشت ابــری؛ هرکجایی پایدت چشمــان جانم در دل چشم انتظـاران در دل هر رهـــروی یا هـر یتیــم و بی نوایی درد ظلمت را تو نوری؛ ناجی صاحب شعوری هر که ای؛ عیسی و موسی یا که مهدیّ هدایی کعبه ی عشـقی و خیل حق پرستان عاشـق تو تا به کـی باید سزد معشوق و عاشق را جدایی وارثـی بر صـالحان و جلوه ای از طـــور سینا زینـــت زنّــــاری و آوایی از غـــار حـــرایی بیرق عشق و عـدالت سر برافـرازد به دوشت ناخــدایـی در یــم عشــق و علــمدارخـدایی در تب بیمــاری جهل وستم می سوزد عــالم بار الهــــا! دست درمــان از طبیبــیّ ودوایی! آرزویـی این چنین انــدر دل الیـــار گل کرد در رکـــابت جان ببازد بهر حق گـردد فدایی
621,021
دل و دلدار
الیار
غزال غزل
یـــارم به دور مــاهش ازنور هالــه دارد برگـــونه و لبـــانش میـراث لاله دارد شهدی زعشق رویش می آورد به سویم دستی صــراحی می، دستــی پیاله دارد برگرد کـــوی روی دلبر چنان بگـــردد مرغ دلـم درآنجا گـویا که فـــاله دارد دل مانده کـــوی جانان در انتظار مهری باشد که غمزه ای را بر وی حواله دارد برآن چَهِ زنخــدان نالـــد دلم ز دردی همچون علی جهانی، بر چاه نـالـه دارد گوید سخن فراوان از عشق لایـــزالش این رشته ی کـلامش گویا اطالـه دارد حسی به دستم آمد چون آدم نخستین می مالـد او گلم را، در دست مـاله دارد هر پرچمی برآیـد از عشق بی دریغش جـان من انــــدرونش از دل کـلاله دارد جان خود ار بخواهد سازد شبی می آلود باید بشویـــد از دل، هر کس زباله دارد هر گل به باغ وبستان دارد نشان جانان الیــــار از او گلی را در دل سلالــه دارد
621,022
اندیشهٔ گل
الیار
غزال غزل
انـــدیشه ی گـــل در دل من بـــار نهاده مهری به دل از گلشن دلدار نهـاده از نغمـــه ی دلـــزای می آلــوده ی دلبر انگشــت تعجب به لـبش تار نهاده خشکــــانده درونــم علـف هـرز شقاوت آتش به دل هـر چه بود خـار نهاده در محفــــل انسـش زتجلـــای معــــانی انــدیشه ی نو بر کف حضـار نهاده زاین فکرت نیکو که عمل زاده ی آن بود تاجــی به ســرم از زر ایثــار نهاده جــانم که در آوردگــه ظلمت ونور است انــگشت نشان بـر خط پیکار نهاده در جــــام وجـــودم بنهــاد او زر حکمت چون دانـه ی لعلی که دل نار نهاده آلــــوده عشقـش نبرد جــامــه ی بهبود این مـی به ابــد در دل بیمـار نهاده تـا بنگــــرد از اوج معـــانی دل الیـــــار عشـقش سر او را به سـر دار نهاده
621,023
جلوه دلدار
الیار
غزال غزل
هیــبت گــل شکنـــد گــر مه تابان تو بیند دلـش از کف برود چون سر و سامان تو بیند رونق از گلـــکده افتــد برود جلوه ی نازش بلبـل ار هم قــدری رونــق بستـــان تو بیند لب حســرت بگـزد بلبـل سرگشته ی جانم گــر وی آن صورت محبوبه به دامان تو بیند بشکنــد هرچه نمــکدان بود انـدر دل عالم روزی ار جــان، نمــک ناب نمکـدان تو بیند می رود دل زدلــم در پی پیمــانه ی عشقت آتـــشی گر به خـود از آتــش ایمان تو بیند نـم امّیــــد تـراود به دلـــم از در شــوقـت گـر نشــــانی زگـــل انـــدر مه آبان تو بیند قطـــره بالد به خود انـدر گذر از ابر کبودی گــر خـودش را گهـری از کف عمان تو بیند خسته جــانی نشــود منتــظر بستـر مرگش شیشه ای پر اگــر از شربــت درمـان تو بیند دست خود کس نبرد بر در دونان به گدایی قـرص نـان خود اگــــر در طبـق نان تو بیند بر ســر خـاک تشکر نهـد از شوق، جبینش هر که خود را به حقیقت به سر خوان تو بیند چشم جان را به در آرم اگر ازروی غرورش جـــان خــودرا به ترازو قــدر جــان تو بیند پای خـــون نامه نگــارد دل الیـــار اگـر او ردّی از جــان خـود انـــدر سر پیمان تو بیند
621,024
یار دل
الیار
غزال غزل
خــواهــم سفــر بکنـم بر دیار دل تاگوشـــه ای بنشینــم به کـار دل عمری زفرقت یار از ســـرای جان گوشــی شـــدم به در آه و زار دل طــرحی بریزم از ایمان و مهـر یار بسپـــارمش ز دلـــم اختیـــار دل عمـری نشسته به رویش غبار کین می روبمش به عطوفت غبـــار دل مـاری خزیـده بـه دل از در هـوس رامش کنـــم به دم گلعــــذار دل بــاد ار بیــاورد از دلبـــرم نشــان عمـری مرا بشـود غمگســــار دل پرگـل شود دل و جان از گـلاب او بـر شــاخ جـان بنشیند هَــزار دل جاری شود به رگـم مـایه ی حیات از خـون بستـه، درون انــــــار دل شهــدی ستــانم از آن جام مهر او جــاری شود ز وجودم خمـــار دل گیــرم چراغ معـارف زدست عشق روشـن کنم به ضمیـرم وقـــار دل با نـوک سوزن عـرفـــان و اشتیاق بیرون کنم ز دل از ریشه خـار دل گــر نغمــه آورد از دل هَزار جـان انگشت زخمه در آرم به تـــار دل تا ریـزم از گــل شوقم به پـای یار پر می کنم من از آن، کوله بار دل محصـور اگـر شدم از بند عشـق او آزاده من! که شکستـم حصـار دل صیقل نگردد اگر دل به آب عشق دلبــر نیــاوردش در شمــــار دل آراید این دل الیـــار، اشــک شوق سازد چو تخت مرصع به یـــار دل
621,025
زادهٔ حیدر
الیار
غزال غزل
می رســد در شب اندیشــه به فریاد جهـان نور چشـــمی که بود ســـرور آزاد جهــان زاده ی فـــاطمه و حیــــدر کــــرار، حسین در شبـی درس شهـادت بدهـد یاد جهــان عرضــه دارد به جهـــان گــوهر عشق ازلی آنچه شهمـایه شد انــدر شب ایجـاد جهان قامتش سر به فلک ساید از اندیشه ی عشق او در انــدیشه بــود ذروه ی اوتــاد جهان چــون وجــودش زکرامت بود آیینه ی مهر جــان او خالــی از آن هیمنــه ی باد جهان گــوی عشق از دل دریــای علــی درکف او از همین است که شد شهره ی فرزاد جهان کـرده حیرانـم از این شیوه ی جانبازی خود کاو به تعلیـــم شهــادت بود استاد جهان او چنــان شکّـــر حلــوای شهــادت بچشید گـوئی آمــد به کفش از کــف قنـاد جهان او زدود از رخ دیــن لکــه ی تزویــر و ریـا خــوش نیامد به مــذاق گَـوِ بیـــداد جهان ناف ظلمـــت بدریـد او به دم خنجـــر خون تا کــه ترسیــم کنـد چهره ی آبـاد جهان جــام تقوی به کف و در سرش اندیشه ی نو بر لبش جاری از آن چشمه ی اَوراد جهان جـان خـود بر دل طــوفان دیــانت بسپـرد تا به غــرقاب جهـــالت برســد داد جهان گــرد غــم گر چه غروبش سر عالم بنشاند تابنـــاک از شرفـش این دل ناشــاد جهان گشتــه حیــران قلـم اندر کف الیـــار کنون چــون کند وصــف کرامات شـه راد جهان
621,026
تجلی جانان
الیار
غزال غزل
مـرا دردی گـران بر جـــان زنـــاز دلبــــر آمد به محــراب دلـــم مهرش چو ماهــی انور آمد چه داد امشب به دل جانان، چنین خوابم برآشفت که ســودایی ســرم گویا ز راهـی دیگـــر آمد چکـــانید از مــی نـــابی دلــم را صیقـــلی داد مـــس جـانـم به اکسیـــر دلاویـــزش زر آمد بــدادم قـرب و قــدری زآن شــراب آسمانی گشـــودم چشمــه ای بردل مدامش عنبـر آمد مرا دیگـــر چه حــاجت بر تمنّـایــی ز اغیـــار چرا کانــدر قیاسش غیــر جــانــان اصغر آمد به هـر جا بنـگرم اندر نگاهــــم جلوه ی اوســت به ســـاز تـار مویـش جان برفت و بی سر آمد دلــم را در خیـــام جلــوه هــای مـــاه رویـــش شن کــویش به هر گامی به پا چون گوهـرآمد ندیـــدم گلشنــــی را بهتــر از گلـزار جـانـان مــرا تا منــزل جـانـان هَـزارش رهبــر آمـد طواف دل کنید از جان به طــوق عشــق ورزی که دل را دل به کــوی کعبـه ی دلبر در آمد نیابـــد ره به گلـــزاری ز بستـــان دو عـــالـم کسی کـاو بر حریـم دل به گرز و خنجر آمد طــلاقش میـــدهـد روزی به چوب بی وفــایی هر آن کاو را زر دنیـا به دل چون شوهر آمد به بازار هوس جانم ز هر ســو در خطــــر بود مـرا دل رحمی جـانـان درآنجــا سنــگر آمد به تصـدیق آوری دل را تو الیــــار! ار بــــدانی که عشقش کشتی جان را به طوفان لنگر آمد
621,027
کاخ بهاران
الیار
غزال غزل
درهیاهوی خزان من مویه ی گــل دیده ام گــرد غــم را بر رخ زیبـای بلبـل دیده ام گر فلــک دستــار رحمت را ببندد بر سرم دانه ی امّیـــد در سیمـــای سنبـل دیده ام آسمـــان طــرفی نبنـــدد ازره غارتــگری بند ناف ظلـــم را من تا ابــد شـل دیده ام گر چه دی را بر گلستــان آورد پاییــز غم من هم آن را تا بهار گل نشان پل دیده ام من بهــار عشق و ایمــان را در این دار جفا در علی آن تک سوار و شاه دلدل دیده ام گرچه پاییز از خزان می گسترد خوان ستم پیکـــر ظلم و ستـم را پای در زل دیده ام گـر چه در ظـاهـر ستم پا شد به دنیا بذرخود درنهـــایت ظالمـــان را آسمـــان جل دیده ام کـن حفـاظت از گــل امّیـــد انـــدر سینه ات دشمــن گــل را در این دنیا بسی خل دیده ام بــردر کـاخ بهــاران خیمــه زن الیـــار! تو چون زمستان را به شوکت، گَرد کاکل دیده ام
621,028
در سایه‌سار گیسوی یار
الیار
غزال غزل
ار شبیخـــون آورد سیلاب غم بر جان من گسترد گر سایه ی خود بردل ویران من من دلـــم را با امیـد و عشق، فولادین کنم آفتـــاب آیــد درونـــم از دم جانان من کج نگردانم رهـــم را از ره بــی نقص یار تا بتــابـانـد مدامــم بـر سر از ایمان من گـر پنــاه آرد دلم بر سایه ی گیســوی او آورد از باغ رأفت، رحمتــی بر خوان من ای خدا سودائی ام کن تا به درگاهت مدام از سر عشقـت بنالـد جان سـرگردان من من نمی خواهـم خدایا تا ز تیغت جان برم دادن سـر بـر دم تیـغت بـود پیمـان من روزنــی بر من گشــای از آفتاب مهر خود تا پس پیدا ی من روشـن کـند پنهان من رعد غــرّانی بتـــازان تا که بیــــدارم کند آتش برقـی زشوقت وا کنـد چشمان من ابری از باران رحمــت در فضایم می دوان تا بهــاری گـردد از نـو تاب تابستان من شوری اندر شعـــر الیـار افکن از باغ کـرم تا گل افشان گردد از اکرام تو دیوان من
621,029
یا رب
الیار
غزال غزل
یـارب درونـی عطا کن به از برون کــایـــد بــرون مرا رنــــگی از درون باطــن به صـــدق بیــارایم و صفـا کــــردار خود بــکنم عــاری از فسون در گــردباد غبــارین نفــس و دل در عشـــق خود بچشـان باده ی جنون در چـاهســـار تـــردد میــفکنــم ده رتبتــــی به مــن از آسمــان فزون کــاری مکن که دراین دام احتیاج دستــی بــرم بـــه تمنــا ز مــرد دون درگیـرودار جهــانی چنیـن فسون مـا را رهـا کــن از این قید چند و چون شکرت کنم که خدا! داده ای به ما عمـــری به عزّت و انعــــام گونه گون الیــــار را به حقیقـــت دچــار کن تا پای حــق چکــدش قطره های خون
621,030
صبح رحمت
الیار
غزال غزل
رقـــص پروانه ی دل از گــل گلـزار تو بود نغمه ی ساز من از صوت گهـــر بار تو بود جلـوه هـایـی که ببرد از کـف دل هوش مرا این همه پرتـوی از صـــورت مه پار تو بود دل غفلـت زده بیــدار شــد از خــواب، مرا چشــم بیــدار دلــم از دل بیـدار تـــو بود شربـت جـــان مـن از نحـــل ارادت برسید شهــد کــام دو جهــان از شکر کار تو بود باغ تقدیـــر مــرا، صــوت دل آرام گـرفت صــوت دلبـــر همه از چلچله و سار تو بود هرکه آمد به جهان لوح دل از دست تو برد دور امضــای وجـود از سر پرگـــار تو بود صبح رحمــت بــدمــد تا ابـــدیــت همه را تــابــش نـور دل از روزن اسحـــار تو بود دار فرمـــان تو را ســر بسپـــردم عجبـــا! کاین سر افرازی جان از سر آن دار تو بود خوش برآمــد غــزلی از دل الیــــار کنـون دانـــد ایـن هـم کـرمی ازدر دربـار تو بود
621,031
نازنین
الیار
غزال غزل
عشوه ها بر دل نمــودی نازنین آخــر از دستــم ربـــودی نــازنین خواب دوشینم بسی برهم زدی خود در این طوفان غنــودی نازنین از گــرانجــانی بــدر بردی مرا در به رویـــم برگشـــودی نازنیـن چون نهادم پا بـراین دروازه ات نغمــه ای دیگــــر سرودی نازنین دل گرفتـی، جانی از نو دادی ام ای عجب! چون کان جـودی نازنین دیدمت اندر کــرامت بی رقیب چشمـــه ی جــانیّ و رودی نازنین جانـــم ار نقصان بیابد در رهت وه چه غـم دیگـر! تو سودی نازنین بودِ عالم، نور و شورش زآن تو روشنــــای هـــر وجــودی نازنین تیر عشقت همچنان در دل بدار بِـه که صیـــادم تـو بـــودی نازنین خواهـد این الیـــارخونین بال تا پیشـــت آرد جــان بزودی نازنین
621,032
آزادی
الیار
غزال غزل
نـــام آزادی مــرا بار دگــر جان می دهد شـــور آزادی به را هـم نور ایمـــان می دهد خفتگان اندر خیــــال عافیت باشند و جان دیو شب ازخوان غفلت بهرشـان نان می دهد گوهــر آزادی اندر لجّـــه ی دریای خون باشد این غواص جانم تن به طوفــان می دهد هان نگردد این گهر با شب پرستان سازگار هدیه ای باشد خدا کـان را به مردان می دهد تا بدست آرم من آن را، جانفشـانی می کنم درســی از آزادگــی آیـات قـــرآن می دهد از حسینـم باشد این ره، ســـرور آزادگان کاو در این بحر خطر سر را به قربان می دهد من نیاسایـــم به رنج مردمـان انـدر جهان بهر این، وجـدان مرا پیوسته فرمان می دهد از درون نـورانـی عشقــم ولی بیـــزارم از آنچه برخـورد جهان اولاد شیطــان می دهد گردن من نی سزاوار کمنـــد ظلمت است مرد حق گردن فقط بر بند رحمــان می دهد من چو خورشیدم به تعقیب شب ظلمـانی ام تا که برچینم بساطش وآنچه دامان می دهد بسته الیـــار از دلــش عهـدی سرآزادگی بر نمی تابــد ستم را سر به پیمــان می دهد
621,033
نرگس غماز
الیار
غزال غزل
فصل گـــل آغاز شد چشـم دلـم با زشد هر گل وگلچهره ای مخــزنی از راز شد نغمــه ی بـــاد وزان بردل من ســاز شد یـار من از ره رسیــد نرگــس غماز شـد جـــان من از شوق او در پــــی پـرواز شد نــــای دل از روی او چشمــه ی آواز شـد مرغ دلـــم پرگرفت بـــر زَبَـــر بــاز شد بحر جمــــالش فزود اردک جــان غاز شد شور وی عالم گرفت روضه ی دلبـــاز شد مـردم چشمـــــان او چون لـب دمساز شد عشوه ی اودرجهــان دلبــر تک تـــاز شد هر قدمـش عاشـــقی کشتـه ی این ناز شد کلک من انـــدر کفم مست سرانـــداز شد شعر تو الیـــار از آن بر خــط ایجـــاز شد
621,034
در کمند یار
الیار
غزال غزل
دل به تو دادم از جهان، بار نبستم ازجهان نام تو جان من گرفت، دل بشکستـم ازجهان شربتـی از شرنـگ او، خوردم ودر به در شدم این همه بی وفائی اش، دیدم وخستم ازجهان در چمن خیـال من، ماه تو جلوه گــر بشد گوهر عشق و مهر خود، داد به دستم ازجهان نور جمــال روشنت، روزن جان من گشود چشم تو را بـدیـدم و دیــده ببـستـم ازجهان این دلم از اشــارتی، سر بنهــد به پای تو تا که تو را یقین شود، دل بگسستــم ازجهان دست مرا بگیر و از، دامن خود جدا مکن تشنه ی روشنـائی ام، دل زده هستم ازجهان گردلم از کمند تو، جان بدر آورد دمــی لایق جــام جان نیم، پستـم و پَستــم ازجهان تا دل الیــار شنید از لب جان رضــای تو گفت چه غم دگر مرا، زاین که برستم ازجهان
621,035
خیال ابدی
الیار
غزال غزل
چشم دل برگل آن دلبر گلپــــوش افتاد و از ســرش از سر دلباختــگی هـوش افتاد جانم اندر قدح غمزه ی جــانـــانه بتافت انــدرون از تــب وتـاب طلبش جوش افتاد رفـت و سـر بـر قدم دلبــــر عیار نهـــاد بوی جانان به مشامش زد و مــدهوش افتاد ناگهان پرده برانداخت و رفت از بــر دل دل دگــر بـاره به فکــر طلــب روش افتاد تا دهد سر دم تیغش پی دلبــــر بگرفت این خیال ابــدی بر ســر جــان دوش افتاد هرگلی را به رهش دید سراغش بگـرفت نا گــه از هاتف غیبش خبــری گوش افتاد « عکس اورا به دل از چهره ی خوبان ببرد هر که کاو را هوس شهد و می و نوش افتاد» خوبی جان وصفا چون به پسرخوانده بدید مهـــر جـانـان، دل رستـم ز سیاووش افتاد ره نبرد از زر دنیا در میخـــانه ی دوست هر که در دام طمع چون تله ی مـوش افتاد هرکه الیـــار! سرانـــدرره جـانـان بدهـد اوسبـکبــار بود، چونــکه سر از دوش افتاد
621,036
سربدار یار
الیار
غزال غزل
دلـــم به تیــر ناوک جــانان دچـارآمد به یک کرشمه گل انــدر دلم بهارآمد صبا زطرّه ی دلبر کمند جان بگشـــود زتار زلف وی انــدر دلــم سه تار آمد ز سوز نغمه ی جانسوز گیسوان اکنون دل رمیده ی سنگیـن دلان به زار آمد نشاط بزم مِی آورد و شـور جان افزود به ساغری دل خشکیده ام به بار آمد دهیــد مژده به یــاران که دل بیارایند که بوی مقـــدم آن ماه گلعـــذار آمد ز تیغ صحبت دلبر چو لب گشود انگار به گردنم دو لــب تیغ ذوالفقـــار آمد رهد ز تابــش دوزخ به دور چـرخ قضا هر آنکه بر سر او سایه ی نگــار آمد گلی ز روی کرم هر که داد مـزرع دل به فیض آب عنایت یکی هــــزار آمد سرت ز حلقه ی گیسو نمی رهد الیـار! به چوب قامت یار اینچنین به دار آمد
621,037
ساحت می‌آلود
الیار
غزال غزل
شبی دلم به ماهـــی، به خلوتی نهان شد گرفت از او نشانی سر آمد جهـان شد چنان شبی درخشان، ندیده ام به عمری چو اختری برآمد به بام هر زمـان شد ستــــاره ای بر آمــد زشـام لیلة القدر درید سینه ی شب، بساط او خزان شد مــدال عشق را من، شدم چـو گردن آویز چو جان مه جبینان، جمال جان جوان شد دلم ز شوق جــانان، دراین قفس نگنجیـد گسست بنــد تن را، به سوی او روان شد هــوار از او بـرآمــد کــه دلبــران! بدانید گــزیــده ام مهــی را که مهتر مهان شد مــرا نظـــر نبـــــازد به مهتـــران واهــی رسیــده ام به یــاری که سـاقی روان شد هر آنکه چشمش افتاد به ساحتی می آلود چه چاره! کاو شکاری به ناوک کمان شد هـر آنکــــه دل جهـاند ز تیر عشق جانان ز راه روشنــــایی، به ظلمت گمـــان شد چو دل بداد الیـــار، به دست شــاه خوبان به بحــر او در آمـد، غریق کامــران شد
621,038
آهوی وفا
الیار
غزال غزل
جــــانم ار بـــاده ننوشــد نبرد گوی وفا کاو به تدبیـر دل آورد سر از کوی وفا مرغ دل هر شبه بال آرد از این بام وجود تا کـــه پرواز کنـــد گـرد تکاپوی وفا ایـن تـــلاطم ننشیند به دل اندر یم دهر تا ننـــوشم قـدحی از کـرم جــوی وفا تا رســانم به کمال این دل دلبستـه به یار می برم جام گلی سوی دل از بوی وفا رنـــگ رخســـاره بتـــابـد اگرم رو نکند بخـت جانی که وزد از حرم مــوی وفا می سپــــارم تـن خـود بر لبه ی تیـغ جفا گر خـــزانی به بر آید ز هیاهـوی وفا عشق خود می برم اندر صدف گوهر جان تا بسنجــم سر پیمان به تـرازوی وفا بار الهـــــا! بنشــــان تـا به ابــد بر دل ما تیری از ناوک برخاسته از سوی وفا ای خوش آنروز! که آید ز نسیمش خبری زجــواز کـرم بوســه ای از روی وفا دل الیـــــار نیـــارامــد از ایــن کار شکار تا نیــارد به کمند خودش آهوی وفا
621,039
آب بقا
الیار
غزال غزل
انــدر اقلیـــم فـــنا آب بقـــا می جویم روزنـــی بر جهـــش از دار فنـــا می جویم دلـم آشفت از این شهره ی بازاری من چون ندانست از این شهره چه ها می جویم آسمان لایتناهی است در آیینه ی عشق مــن چــرا بر در بیغـــوله خفـــا می جویم خــام ابلیس شـــدم تا لبه ی چاه سقوط جــان خود از لب این ورطــه رها می جویم خستــه از توسنــی نفسم و تزویر و ریا از فضـــای دم جـــانـــانـه هـــوا می جویم این جهان عشوه در آورد وکلاهم بربود ای عجب! اینکـــــه ز مکّـــار وفا می جویم تا دل از هرزگی آرم به ره عشق وکمال روشنــــایی ز تفــــاسیــر صفـــا می جویم تا بیـــارایمش این دل ببرم خانه دوست خوشـــه چینـــم در خوبان و حنا می جویم این جهان فانی و عقبی به بقای ابدیست من خلـــود از در رضــوان خـدا می جویم آرزویــی ز دل خسته ی الیـــار بخاست بعــد از ایــن از در میخــانـه نوا می جویم
621,040
ترنم یار
الیار
غزال غزل
بـــار دگــــر یــار، مرا نــاز کرد عشــوه گری را ز نو آغاز کرد پــرده ی پنـــدار و تـــردّد ربود چشم دلــم بر دو جهان باز کرد بـــاد ترنّـــم ز لبــانــش گشـود رشته ی گیســوی دلم ساز کرد قفـــل در از باب معــانی شکست جملگـــی انــدر خط ایجاز کرد گــل که ز باغ گل رویش شکفت بلبـــل حیــرت زده آواز کــرد لـوح جمـــــالش ز برِ جان کشید چشمه ی جان را گهر انداز کرد غم به دل از فرقت او جان گرفت لــب به لبــم با نی دمسـاز کرد خنجــــر عشقــش دل الیـــار زد جـــان من اندر صف جانباز کرد
621,041
صاحب جمال
الیار
غزال غزل
وه! کـــه روبند گل از شرم جمـال تو بود رنگ رخسار دل از رنگ خیال تو بود گل به اذن تو هویدا شد و آن پرده درید چون بدانست جمالش ز جمال تو بود ساز و هر نغمــه ی بلبـل، ز هوای کرمت برسر شاخ گل اندر پی خــال تو بود این شمایـــل که دل از عـالم والا بگرفت گوهری بی بدل از حقّه ی مال تو بود رُستم جـــانم اگــر هیبت مردانه گرفت یــال وکوپــال وی از جوهر زال تو بود آسمان دلم از یاد تو بی رنگ و غم است این همه صافی از آن رنگ زلال تو بود خرقه ی نیکــــی اگر صالح وارسته ببرد تار این پیرهــن از پود خصــال تو بود بس که بارد زکلامـــت گهــر مهر و صفا گوش الیــــار به قـرآن پی قال تو بود
621,042
اشارت جانان
الیار
غزال غزل
مـــرا اشـــارت جـانــان به راه کا م آورد دلـــم بـه عنبــر مویش به کام دام آورد کشیدم او به پی اش سوی مکتبی از عشق به عشوه ای لب جان، برشراب جام آورد فراغتی ز فروغــش به چنــگ جان افتاد دلــم به دست خــود از دامن حطام آورد دلم به پیچ و خــم دهر بس پریشـان بود به شکّــری زلبـــش، دل به انسجام آورد دلــم زپرده ی ظلمــت نشانه بیرون بـرد چــو آفتــاب خـود انـدر دلم به بام آورد نشانه ای نبُــــد انـــدر زمــانـــه از نامـم مرا به خلعـت عشقــش به مهـد نام آورد چه ها کشید دل اندر درون جــان؛ الیــار! دمــی که باد صبــا از بــرش، پیــام آورد
621,043
سودای خیال
الیار
غزال غزل
شمع شد جان من اندر شب سودای خیالت ذوب شد همچو یخی از تب گرمای خیالت خنجــرت گــر بشکافد قفس جان مرا؛ وه! نـــدرد در دل مــن پرده ی دیبای خیـالت گرچــه از محضر رویــت نشدم باده بنـوشی می رسد سهم دلــم از ره درهای خیالت آب گـــردد به دلـــم قنـــد فراوانی اگر من بنیــوشم سخنــی از لب زیبـــای خیالت می رسد قطره ی جانم سر آن چشمــه ی جودت جان بر افشانم اگرمن به کف پای خیالت چهره آراید اگر کس چو عروسی دوجهان را هرگز انــدر دل وجانم نرود جای خیالت روشــن آمــد دلــم از تنگه ی تاریک جهانی روشنــایش اثری زآن ید بیضـای خیالت هر شب از فرقت رویت، بدمد ناله زدل، زآن می سرایــم غــم جانم به الفبـای خیالت کــی نهـــی پـای مبارک به در خانه ی دل، تا بینم آن را که ندیدم همه رؤیـای خیالت دل الیــــار گرفته است سراغت همه عمرش پـا نهاده است به هر جا پی آوای خیـالت
621,044
نکته‌های گل
الیار
غزال غزل
آتــش نبــر به دلت از اجــاق کین بــا باد کینـــه نســــوزد چـــراغ دیـن هرگز نروید علف، گر به جای آب بارد ز ابر فلــــک، سنـــگ بر زمیـــن در آزمون زمــان دست فتنـه است ابلیـــس چــون همه جا خفته در کمین ویران شود به جهان خــانه ی دلت با عشق اگـــر نکنـــی قلعـه ای حصین در کار عشق برائــت زجــور جوی چو ن عشق و جور نسازد به هم، همین! عشق و صداقت و ایمان به هم بدوز کن جامـــه ای به تن از عصمتــی برین پــرورده دامن هستی، به کار عشق مردان خــوب و چه زنهـــای نازنین دل بستی ار به خــدا، اعتمــــاد کن در کار او نکنــــی تا! دلــــت ظنین بیـــداد محتسبــش، نشکنـــد کمر مرد ار ز خوبـــی خود گردد آهنین بازار زرق جهــــان گــر چه پرگهر ایمــان به زرق جهان کی دهد ثمین خواهی که دل شود آسوده ازجهان دونیا حیاتینی سن توتما چوخ چتین دلشـــاد اگـر نبود کس به کار خیر کــی شــادی آورد او بر دلی حزین بشمـــر غنیمت دوران حیـات خود از بهـــر مــردم دوران گلــی بچین گــر گــام خود بنهــی در ره کمـال ساید به بام فلـــک مــر تو را جبین گر کرده ای به فرامیـــن حق، عمل پس بوده ای به امــانــات او امیـــن هان! نکته ای دگر از من شنو کنون هرگــز نگردی از این نکته ها غبین حق است مرگ، نباشد از آن،گریـز باشــی اگــــر چه درون حصار چین برچیــن زدفتـــر الیـــار نو گلـــی گر بوده ای به چمــن مرد نکته بین
621,045
آب توبه
الیار
غزال غزل
خود حجاب خود در این پایاب عالم بوده ام با دلی گِل بسته اندر خانه ی غم سوده ام غافل از احـــوال خویش و بی خبر از رمز راه گوئیــا گـرد غباری در دل یــک توده ام نیشی ازتقدیر حقّ، خواب از سر چشمم ربود دیدم اندر تیرگی چون بیـرقی از دوده ام پس ببـــستم من کمــر، جبــران مافاتم کنم آبی از توبت به جان آمد؛ بدان پالـوده ام بعد از آن جــام می دلبر به دست جان رسید تیرگی، دیگر نگیرد جان؛ به می آلوده ام بر دل الیـــار اگر یـک قطره از مهرش چکد مدّعی گردد که از غم ها دگر آسوده ام
621,046
حاکم گل‌ها
الیار
غزال غزل
ای دل از آن ارغــوان، جام شرابی ستان سلســله ای هم بر از، حلقه ی موی بتان سر به سجود آوری؛ جان لب جود آوری ار بچشی جرعه ای تا بشوی مست از آن بر گـــل او بلبـلــم؛ گــر چه اسیـر گِلم ورد زبــانـم بود، دلبـــر شیـــریـن زبان دست خود ار دلبـــرم، باز کند از کــرم موم شـود دست او، پنجــه ی شیـر ژیان رهــزن دلهـــا شود؛ حاکم گلهــــا شود دلبــــرم ار ناوکــی بر نهد انـــدر کمان لب بگشـــــاید اگـــر؛ می رود آلام سـر با شکــری می دمد، بـر تن ما روح وجان این دل الیــــار اگـر، باشد از او بهره ور لانه گزینــد در آن، ســایه ی سرو روان
621,047
رشتهٔ عشق
الیار
غزال غزل
تقدیر جان مرا حق نوشته است از خاک و شبنم عشقم سرشته است هر دل کــه بگذرد او از مسیر عشق دانــــد به درگــه حق، عشق، رشته است این رشته می بردم تا به بام عـــرش برمسنــــدی کـــه نه جای فرشتـــه است بس گل دروده دراین ره، هَزار جان از مزرعـــی که در آن، بذر، کِشتـــه است انـــدر منـــای جمــالــش بدیده ام بس کُشته ای که از آن کُشتـه، پشته است آورده از چَــهِ ظلمت، دلـــم بــرون این دل ز شـــادیش، از جان گذشته است گــر دل ز مـرز جفــایش، گذر کند دانـــم به تیــــغ غـــم عشق، کشته است گریــم بر آن دل بی بهـره از غمش آن کــاو که صیـــد کمندش نگشته است الیــــار! از آن، بنریزد غم از دلــت کایـــزد تو را به چنین غـــم، بهشته است
621,048
رویین تن عشق
الیار
غزال غزل
من بر دیــار عاشقان، با جامه ای پــاک آمدم دل دادم انــدر دست او؛ روحی طربناک آمدم یک دم ندا آمــد مرا در کوهســـار هستی ام من بر ندای عشق او، بر سان پــــژواک آمدم انــگشت حکم خلقتش، بر من اشارت تا نمود در حلقه ی جنّ وملک، چون موج کولاک آمدم رویین تن آمــد جان من؛ تا بردم انــدر آب عشق برهجمه ی اهــریمنـان، با جان بی باک آمـدم لاک محبت را کشیـــد او در ازل برجــان من بر عرصــه ی دیر جفا، من اندر آن لاک آمدم تا تیر تقدیرش مرا، درآسمان بر دل نشست افتــادم انــدر کــام غـم؛ تا بر سر خاک آمدم چشم دل الیار اگر افتد به جام عشق او گوید بر این محنت سرا، نی بهر خوراک آمدم
621,049
کوی جانان
الیار
غزال غزل
عاشقان را کوی جانان دردها تسکیـن دهد عشق خود را چون نگینـی بر منِ مسکین دهد گــر نهـانی پا نهم بر کوی جانان یک شبی جــامی از می پـرکنــد اندر نقــاب دیــن دهد صورت بی صــورت جانــان ببینم یک نظر جــــام زهـری از محبّت پرکنــد بی کین دهد گر شوم گم کرده ره، در ظلمت نفسانی ام نوری از شمـــع هـدایت، آیــت یاسیـــن دهد گـر کند خار محبّت دامنــم را ریش ریش در دیــــار خوبـــرویان کســوتی نرمین دهد گــر چه در هجران یارم تلخ باشد کام من در نهــــایت جــام لعلی، شربت شیرین دهد خواهم از معشوق جامی، یا گوارا یا که تلخ هرچه خواهد او، همان، یا آن دهد یا این دهد آرزو دارم نهـــانی در دلـــم، کاین یار من عشــــوه ها اندر میــانه، صحبت دیرین دهد یــار من نور جهــان عاشقــان است و دگر هر چه خواهد او دهد، نزدیک یا در چین دهد غم مخـور الیـــار! در زندان نای و نی بسی صبــر را پــاداش غفــران، رتبــت زرّین دهد
621,050
ایران زمین
الیار
غزال غزل
من ایران زمینم مه تاجداران به دوران کتاب کهن روزگاران بــه دل دارم از قعر دوران نشـــانی ز حــق جوئی وغیرت جــان نثاران به خــود بالــــم از پرچم مـردمانم نشــانی به دل دارد از تـک سواران گهی دست رستم گهی دست آرش هم آغشتــه بر خون آن سربداران به کیوان و کیهان درخشان درفشی کـــزو گشته روشن دل دوستداران من ایرانی ام دل سپــردم به دستت تو را زیبــد آن برگ زرّین نگاران تو بر تـــارک ایــن جهــان تابناکی نشــاید تــو را تیرگــــی از غباران تو را وصــف نـام ار کنم من جهـانی نگفتـــم به دفتــر یــکی از هزاران برت یازد ار، دشمنـی دست جورش کنم پوزه بر خاکش و خوار خواران تو الیــــار! اگر بر وطن بسته ای دل به خدمت کن آن را زدل نور باران
621,051
جان مرا جان علی
الیار
غزال غزل
بـــاغ مــرا سرو خرامــــان علی درد مـــرا نــام تو درمـان علی هر دو جهان دیده به رخســار تو تا نظــری با رخ خنــــدان علی چون که تو خیر البشـری بر خدا من ز توام والــه و حیــران علی در دل شب، خاطـــر غم دیدگان حــال تو را کـرده پریشان علی جان تو تندیس خدا ترسی است ای که وجودش همه ایمان علی شب نبرد چشم تورا خواب خوب تا نبـــری شــــام یتیمــان علــی جــان جهــان منشعف از عدل تو قســط جهــان را همه میزان علی چهـــره ی نیکــوی جهـان نام تو ای به ابــد اســـوه ی انسان علی پشت تورا کــس نـــدرد در نبرد خصم و عدو از تو گریـــزان علی وه! نشـــوی منقطــع از یـــاد حق گــرچه دَرَد پای تو پیکــان علی عهـــد خـدا را تو نبــــردی ز یاد بــودی از اول ســر پیمــان علی جـان تو پر گشتــه ز اسرار عشق سینه ی تو چشمه ی جوشان علی جـــاذبه ی نـــام تو در هردلـــی خصــم تو هــم معتـرف آن علی عشق تو گــر جان کس افتد، برد همچــو مریدان ز تو فـرمان علی مهــدی موعـود اگـــر از ره رسد پرســم از او کــو شه خوبـــان علی هــر چه بگویــم زتو کـم گفته ام مــرد کمـــال و شـــه دوران علــی کــرده هــوایت دل الیـــار از آن زمــزمــه اش جــان مــرا جان علی
621,052
بارالها
الیار
غزال غزل
بار الهــا! حاجت ما را روا هر روز کن روزهای عمر ما را در جهان نوروز کن دشمنان دین ما و میهن ما را تو خوار مردمان خوب را بر دشمنان پیروز کن روزه ی مـا را اگر ناقص بود انــدر شمار در پذیر و از کرم در حلقه ی سی روزکن تیرگـــی ها از دلم بزدای تا گردد سپید هم شب تـار مرا پیوسته همچون روز کن بس تو ما را برنواز و گستران خوان کرم هم همی هرروز ما را بهتــر از دیروز کن نور ایمــان را بتـابان بر دل این مردمان جان ما را برگداز از مهـر خود پرسوز کن این دل الیـــار را پیوسته انـدر مهر خود از بدی هـا دور و از دورانـه پند آموز کن
621,053
خلق نیکو
الیار
غزال غزل
خلق نیکــو در بشر یک نعمت یزدانی است گر تهی باشد بشر زآن، رونق نادانی است هم معطر سازد انسان را مدام اش از درون هم ببخشد اعتبارش، خلعت رحمانی است از کویـــر جــان انســان بوتــه ی خلق نکو می زداید خستـگی را چون چراغ جانی است روشنـــای روز را روشــن تر و شب را نکـو سازد ار باشد کسی را، رحمت پنهــانی است ریشــه در نـهـــر زلال خصلــت پیـغمبـــران هم بشر را پیـک رحمت، آیت ایمــانی است خلـــق اگـــر بـاشد مـزیّـن بـر صفـات انبیـاء درد دل گردد مداوا، نسخـه ی درمانی است تو هم ای الیــار اگر گردی مزین زاین صفت قیمتت افزون شود چون گوهر انسانی است
621,054
یار
الیار
غزال غزل
سنبـــله در سنبــله گـردد بهــار گـــر بفشــاند فلکــم زلف یـــار غلغــله در ســاحت افســــانه ها افتـــد اگـــر رو بنمـــاید نگـــار چشمـــه ی جوشــان دلم پرگهر گردد اگــر ز او خبــر آید به دار یــارم اگــر تیـــغ کمـان برکشد عیــن علی کاو کشدش ذوالفقــار گر خبــری نارد از آن سو نسیـم تیـرگـی اندر دلم افتـد به کــــار گل به دلش خون چکد ار یار من عشوه گری را، زخود آرد به بــار هلـهلــه در چلچـلـه افتــد کنون گر بگشاید رخش آن با وقـــــار یار مـن آن مـاه نگارین رخ است شب رود او را چـو ببیند به غـــار دیـده ی الیــــار شود روشــن ار چهره گشایـد برش آن تاجـــدار
621,055
نیکی
الیار
غزال غزل
بحر ایمـــان و عمل را درّ تابان نیکــی است آسمان عشق را خورشید کیهان نیکی است آنچه شب را تا سحر نوشین کند بر صاحبش هم بـبخشد تا ابد آرامش جان نیــکی است جـالـب غفران و رحمت از خدا بــر مردمان بر سر انسان بود تا جی ز رحمان نیکی است جـلوه ی خیر العمـل باشد همی بر هر کسی آنچـه اندر زندگی مصداق ایمان نیکی است روشنی بخش جمال صالحان و روح و دل مرهــم زخم دل پاکیزه رویان نیـــکی است حــق پرستی را بود آیینــه ی پاکــیزگی جمله از خیل سفـــارشهای قرآن نیکی است در قیــامت گوهری زرّین بود بر لـوح ما روشن از آن نامه ی اعمال انسان نیکی است گـر بود آغشته بر اخلاص و ایمان کار تو آنچه اندازد تورا از چشم شیطان نیکی است هم تو ای الیـار کن در ترکشت تیر عمل گـر بود ابلیس را سـوهان دندان نیکی است
621,056
در اندیشهٔ یار
الیار
غزال غزل
در چشــم فتنــه بارش خُم در خُمـانه دیدم از گوشـــه ی نگــاهی، خَم در کمـــانه دیدم نزدیکتــر کــه رفتــم چنگی زنم به زلفـش ناگــه ز شور مستــی، هستــی یگـــانه دیدم گفتـــم که در خیــالی یا بستــه ای به جانم گفتـــا تو شبـــروی کـن، او را به خانه دیدم شب در خیــال رویــش دل را زکـف بدادم محنــت به دوش جان را سر در خـزانه دیدم گشتم به دور رویش پیوسته هر شب و روز هر جا که شاخ وبرگی، عکسش به دانه دیدم مـاه رخــش بتابیــد بر این زمیــن خاکــی آن لحظــه من زمیــن را هم آسمـــانه دیدم در مــزرعی کــه دایــم رحمت نظر نمــاید گـــل را کنــــار بلبـــل من شـادمــانه دیدم در آتــش جمــالش جانــم بسـوخت جانم عشقــش دهــد مدامــم جـان را بهـانه دیدم بر آستــان قربــش سر یک شبــی نهــادم کــردم نظــر پس آنگــه خود جاودانه دیدم محبوب خوبرویم! کن یک نظر به الیار بسیار در فراقت جور زمانه دیدم
621,057
آستان جانان
الیار
غزال غزل
رو خستــگی بدر کــن ماه منــور آید نـــور طــبیب جــانـم از روزن و در آید من پایکوب راهش گـردم ز شـادمانی دانـــم که یار خوبم چون شاه شهپر آید ســاقی بـده شـرابی از کوثــر حقیقت با یــار دلنـــوازم ایــام غـــم ســر آیـد گلگونه کن رخم رادر گلستان جانان در عشق جان ستانش سیـم سرم زر آید برآسـتـان پاکش پیوسته سر نهم من شــایــد کنــد قبولم یا آنکه جان بر آید در آتش فراقش پیوسته من وصـالش خواهم به آه و زاری گوش فلک کر آید در سلک عشق بازان هرگز رهی نیابد هــر مـدعی که بـا او جــان مکـــدّر آید درمحفلی که جانان آنجا نشسته باشد هـر عـاشقـی نهــد پا بی پا و بی سر آید جانان اگر نماید یک غمزه ای به الیار از شوق جان به سویش با دیده ی تر آید
621,058
دعای جان
الیار
غزال غزل
بیــا ای صاحب هستی خزان دل بهـاران کن درآن تخم از نشاط افکن، جمالت را نمایان کن به خون آلایَش از عشقت ز هر آلودگی پالا دل مــا را به رنــگ خود بیارای و بســامان کن دل مــا بود از اول صاف و ربّانی به لطـف تو به زنگــار جهــان تیره؛ چو مهرِ ماه آبــان کن چنین می خواهم از رویت، عنان دل به دست آور کشــانش سوی میخــانه، برش گیسـو پریشان کن رهـانش از هــوای جـان، به راهت رهنمــایی کن تو خـود جـانی و جانش ده، اسیـر کوی جانــان کن دری از بـاغ اســرارت،گشــا بر این دل عــاشق دلــم را خــالی از بتهــا، پر از محــراب ایمـان کن بر افشــان بـاده ی رخصت، مهیــای جهادش کن گرش ســوی بلا بــردی، همی پیـــروز میـدان کن به خوبانــم قــرین گــردان، قرارم ده سر پیمان تو جـــانم از در رحــمت، به دور از شر شیطان کن تو را الیــــار دلخستـه به زاری می کــند فــریاد دلش را پرکن از مهرت، سرش وانگه به قربان کن
621,059
مرغ شهبال
الیار
غزال غزل
مرغ شهبـــالم ولــی محبــوس زنــدان تنم بهرآزادی به دنیا این همه جــان می کَنـــم من به دنیا گفته ام هیهات اگر ســرخم کنم گر نبـودی حکــم او، می کندم این پیراهنم در جها ن و تار و پودش من خدا را دیده ام هم بر آنـــم بنــد او پیـوسته باشد گـردنم در گلستــــان وصـــالش می نشینــم تا ابد تا نبـــاشد دام شیطـــان از بــرای گلـخنم این جهـــان باشــد بنــایی بر سر آب روان می نیــالایـم خـودم را تا نچسبــد دامنــــم دست تقدیــرت خدایا! می نـوازد تــار حق می سپارم گوش جان از هر در و هر روزنم باغ رضوان تو را می جــویم اندر این جهان تا که سازد توش جان وآخــرت را گلـشنم گر هـوای کوی جانان باشدم ســودای سر می رهــم از قیـد تعلیــق و جفــای دشمنم تا که دست اندازم اندر حلقه ی قرب خدا گوید این الیار حیران این چنین پر می زنم
621,060
حق پرست
الیار
غزال غزل
دیشب به خواب نوشین، چشم از جهان ببستم سـاقـی به پیشـم آمـد، بگرفت شست دستم بر حلقــه ی مریــدان گفتـا خوش آمدی جان پرسیدم از چه رویی، مـن مست مست مستم بــردم بـه بـاغ رضــوان آن ســاقی خــدایــی در جمــع خوبرویـــان، یک ســاعتی نشستم آنجـــا بـه دل روان شـد نـور خــدای بـاقـــی نا گـــه زفــرط شـادی، پیمــان غـم گسستم پـی بــردم از تـه دل باشــد حجــاب حـایــل بیـن خـدا و انسـان، آن این که مـن من استم نـور خــدا همیــشه، در هـر کجـا عیـان است بستم به روی خود در، آن در که خود پرستم هـان ایـن جهــان نبـاشـد، جـز دار فتنـه برما خـوش بر کـسی که گوید از دام جان برَستم جولانگــــه شیــاطیـن بـاشـــد ســرای دنیـا در جنـگ بـی امـانـم، دیـگـر زدل نـخستــم در دار غــم تـو الیــــار! ار دل بــر او بـبنـدی گـویی سپــاس او را، کــز راه حــق نَجَـستم
621,061
بلائی
الیار
غزال غزل
مـن ز روز خلــقت آدم بـلائی گشته ام با حسیــن از کربلا من کربلائی گشته ام خون هابیلم به دامن، تیغ حق اندر کفم فرق سرآغشته بر خونم، طلائــــی گشته ام درصف یکتا پرستان، همره هابیل و نوح هم به قــرآن و یـد بیضا، جــلائی گشتـه ام هان! علمدار صف آزادگان باشد حسین من ز رنگ خون او، سرخ و سمائی گشتـه ام من سوار کشتــی حقم، حسیـنش ناخدا در میــان موجـی ازخون، ماورائی گشتـه ام ازتبـار ایـل حقـم ز آن شدم الیـــار آن جان فشانم راه حق را، زآن خدائی گشته ام
621,062
عشق من
الیار
غزال غزل
درد مــرا یکسره درمان کند؛ عشق من می کشــد افسار هوا، جان کنــد، عشــق من می بــردم سوی منا، تا در آن، بهــر یار در قــدم انــدازد و قــربان کنــد عشــق من کافر اگر خنده لب آید برش یک نــظر می بـــردش جان که مسلمـان کند عشق من گـوی دلـم را به کـف آرد اگر مــاه من سینه ی جان، عرصه ی چوگان کند عشق من گر بکشد پرده ز رخسار خود، جان برد خاصــه اگــر، زلــف پریشان کند عشـق من راز صفای دو جهــان در دل ایـن گــهر دشــت و کــویرم چـوگلستان کند عشق من رخت جهــان بر کن از اندام جانم که تا جمــله فــرامیــن تو فرمان کنــد عشق من! جور تو الیــــار کشــد از دلش تا مـدام خلــوت دل بـا تو چــراغـان کند، عشق من!
621,063
تجلی یار
الیار
غزال غزل
در تــار و پـود جانم نور خدا عیــان است در کنج خلوت دل ز او گنـجی ارمغان است هر کاو که دارد از دل، میلی به صید جانش زآن سو خدنگی از او در چلّه ی کمان است در بیشــه زار عــالـم،گـر گم شود دل من می رم به سوی جانان، آنجا ازاو نشان است از جان ودل گشــایی،گـر دیده ی بصیرت بینی به ذره او را، هــم آنچه کهکشان است از شــوق جــان ورغبــت، بـا اندکـی تأمل دریابی اینکه دلبر، در جان و هم جهان است ذرات عالــم از جـان، در سجــده گــاه اویند صد وای و وای وافسوس، بر آنکه در گمان است او لا شــریک ویـکتا، هـم حیّ لایمـوت است هر کاو ستاید او را، خوشبخت و در امان است پــروردگــارجــانـــم، روشنــگر جـهــانــم بـاشد خــدای قادر، کاو ظاهــری نهــان است هــر کـاو ز دور گردون گیــرد نشان عبرت یـابــد ره سعــادت از او کــه لامــکـان است برگیــر جان الیــــار در هـالــه ای ز رحمت بـر پیش خود خـدایا! کـز غصه در فغان است
621,064
مُهر محبت
الیار
غزال غزل
نزد بهــاران شدند بلبــل و سرو چمـان تــا که بخواهند از او پا نهد اندر جهان خـوان طــرب گستــرد بهر طبیعت اگر خیــل گهــر بار ابر آوردش آسمان مژده ی رحمت رسید ز ابر بهاری کنون در پی گل بلبلان، هم شده آب روان جلــوه گری گر کند گل ز جمالش به باغ بلبـــل ســـرمازده گــیرد از او ارمـغــان درّه و دشت و چمن زنده کنــون با بهــار رقص گـل آغـاز شد بلبل از آن شــادمان مِهــر بهاری دهد، شــادی و روح وجمـال گیـــرم از او عبـــرتی تا بگشــــایم زبان جمله بگویم که ای کودک و پیر و جــوان بر همـــه تابیــد از آن مهر دل اندر زمان نغمــه سرایان اگــر غنچــه گشایی کنند خنــده برآرند بر، محفـــل غــم دیدگان فربه و شـاد و چران، می شودش گوسفند نغمــه ی نی گـــر بـود بر لب جان شبان رسـم خـدایی بود، گــر طـرب آرد کسی بر دل غــم دیــده ای یا به دل خـــانمان همچـو بهاران تو نیز، بقچه ی غـم را ببند دسـت ضعیفان بگیــــر، تا که شوی پهلوان سفـره ی شادی گشــا، پیش رخ بنـدگان گردن خــودکامگی بشکــن و بگریز از آن ساز محبت بزن، قــطره ی رأفت چــکان ای که تو خود طالبی، رحمت حق را به جان هر که به کوی جهان گوهر مهرش بریخت بر ســر پیشانــی اش مهر محــبت، نشــان راه تـو الیــــار اگــر راه محــبـت بــــود جمــله برآری به کـف، هردل پیــر و جوان
621,065
شوق بقا
الیار
غزال غزل
مــاه تابان را بســامان دیده ام در غیابش قصه ها بشنیـــده ام تا بر آمد پیشم آن فرخنده پی از لبش من دسته گلها چیده ام گفتــمش ای مـاه رؤیاهای من من زجــام عشق تـو روییـــده ام درغم هجـــرتو بودم بی قـرار همچو سیمابی به کف، غلطیده ام بـر سر اسب خیـــالم ســالهـا در پی ات بهر نشان گــردیده ام حالیا چون رو نمودی سوی من از دمــت من مشکـــها سابیده ام ازجمــال عــالـم آرایت کنـون ســر به دامــان صفـــا ساییده ام قلب الیـار از تو می یابد حیات دسـت شوقــی بر بقــا یازیده ام
621,066
تحفهٔ عشق
الیار
غزال غزل
عشق، مرا جان دهد ای خـدا سوی تو فرمان دهـد ای خدا در شب تاریک دل، بر منش اختـــر تـابـان دهــد ای خدا روز مــرا نــو کنـــد تا ابـــد مهــر زرافشـان دهد ای خدا بهر مـن آب آورد، هـر زمان تـوی بیــابان دهــد ای خــدا بر سر درد آورد، جـان اگــر شربـت درمــان دهد ای خدا هــم بـرد آرام جان، از دلــم هم سر و سامان دهد ای خدا هر چه بخواهد از او، این دلم عشـق، مـرا آن دهـد ای خدا گــو مه دلــدار من، بــا دمی گـوهــر ایمان دهــد ای خدا بوی تو آرد به من این بهار چون گل ریحـان دهد ای خـدا از بــرت آرد خبر یا نشان چون زر و مرجان دهد ای خـدا تا رود انــدر دلم، بهر جان تحفــه ی جـانـان دهد ای خدا او سر الیـــار را، یک زمان بهــر تــو قربان دهــد ای خدا
621,067
مِهر اخلاص
الیار
غزال غزل
وای و وایم جام تقوایم در آب افتاده است بــام زهدم از ریاکاری خــراب افتـاده است تار و پود آنچــه رشتـــم از عبادت، پنبـه شد وه! خیـالاتی که می سفتـم، سراب افتاده است زآنچه می کــردم مــزیّن، حاصل زهد خودم فکر می کردم که جان در شهد ناب افتاده است خــواجه کز شیرینی اعمال خود مهمـل بگفت از سر مستی و غفلت هم به خواب افتاده است گــر عمـل پیچد به دستــار تفاخـر ای بسا می برم جامی ز مفرغ در لعاب افتاده است گر فروشد مرد دینش زهد وتقوا را به غیر گــویی اندر خـرمن تقوا شهاب افتاده است آتــش مــنّّ و ریا غافـــل کنــد از یاد حق می گدازد لعل ایمان کز حساب افتاده است گـــر نیــابد مهر اخلاصی کسی انـدر دلش گویی اندر چشم او مهر حجـاب افتاده است تا نگیـرد روز مـحشر روسیــاهی دامــنش قبــل از آن الیـار نالان در عتاب افتاده است
621,068
یا علی
الیار
غزال غزل
روشنــی بــام جهـــان، نـــام تو، یـا علی باغ دلم گلـــشن از احکام تو، یا علی بوی عدالــت به جهان در، کنـون، اندکی باشد اگــر، باشد از ایّــام تو، یـا علی طعــم خلافــت نبود گـر بحـق، درجهان تلــخ کنــد ذائقــه ی کام تو، یا علی بر نشــد ازخــون دل بیـوگان ، آن زمان خـانه ی کوتاه تو هم بام تو، یا علی عشق فراگیــر تو صیـاد دل، گشته است گستره ی هر دو جهان دام تو، یاعلی چشم دل از شوق جمــالت کنـون، منتظر تا که زند بوسه بر انـــدام تو، یا علی داده تو را شیر شهــامت همی، آن زمـان از دل وجانش همه آن مام تو، یا علی میکده ی کوی تو بر جان سزد، جان من! چشـم جهـــان منتظر گام تو، یا علی دل نکنــی بسته تو بـر سیم وزر، لاجـرم اسب فریبــای جهــان رام تو، یا علی مســت کنــد عشـق تـو الیــار را، تا ابـد نوشد اگر جرعه ای از جام تو، یاعلی
621,069
آستان مهر
الیار
غزال غزل
قلب خــود بر آستــان مهــر توساییـده ام در چمــن زار عبـادت، دیدنی ها دیده ام خود خدای عالمی، صاحب لقای روز حشـر صوت قرآن از دم ذ رات جان بشنیده ام رود جوشان سلامت، از کواکب جاری است ازکنـــارش من گــل نام محمــد چیده ام من در این گرداب عشقت، همچنان آسوده ام دست خود را هم در آن بهر بقا یازیده ام کنــده ام پیـــراهـن چـرکیــن نفســانی ز تن در رکاب عشق و ایمان همچنان پاییده ام جــان بــرم تــا از هـلاک دام شیـــطانی، زدل از سر تسلیــــم و توبـت برخدا نالیـده ام تـا نیـــالایـم خـــودم را بـا حـــطام دنیــــوی من کلــه خودی ز تقوا بر سرم پوشیده ام چون به دست آمد برات رحمت از فیض خدا از همیــن آب حیاتم، اینچنیـن بالیــده ام من کــه الیـــارم، ز دیـــدار رخ سیمیـن بتی گَرد شادی بر نگــاه عــاشقان پاشیـده ام
621,070
دست نیکی
الیار
غزال غزل
خــار غم را از گلستـــان یتیمــان ریشــه کن شادی آور بــر دل غمــدیدگــان این وطـن شکـــر نعمت را به جای آور همـی انفـاق کن قبل از آنــی که رسـد مر نوبت غسـل وکفن بوی عطــر مهــر ایزد بـر جهان مستولی است شمـه ای هم تو بر افشان همچو آهوی ختن گر به مردی دست نیکی برگشایی سوی خلق در لطافـت می ربایی گــوی سبقت از سمـن ای خــدا دستــم بگیر و دست گیرم کن همی تا جهان پر گل شود از خوب و خوبیهای من در جهــان بشنـو تو « یاهو » از جماد و از نبات بشنــو آواز خــدا خـوانـی ز مـوران و زغن لحظــه های عمر تو جاری شود از حوض جان بهــر دیـدن سر بر آور از تمنــاهــای تن ای که الیـــاری! اگر خواهان غفرانــی و لطف سر فرود آور خــدا را چون درختان چمن
621,071
ای نگار
الیار
غزال غزل
سلسلــه در سلسلـه پیوسته ای زلــف خــودت بردل مــن بسته ای با همــه زیبــایی و ناز و جمـــال مجمــعی از هـر گـل و گل دسته ای نوگلـــی از بـاغ ازل بــــوده ای از همــه نقصــان و خطــا رستــه ای شهــره ی شهری و شــه با وقار شـــاهد مــه رویـی و نـی خستـه ای با لب خنـــدان چــو بیـایی برم رو بـری از هـر گـل و هـر پستـه ای خـانـه ی دل بر تو تکــانیــده ام تا که در آیــی کـه تـو بر جستـه ای بهــر شکـــار دل من در کمین وه! بـه چـه نـازی کـه تو بنشسته ای می بری از مخزن جان، جام دل وه! که چــه دزد قــدم آهستـــه ای ای دل الیــــار مـــلامـــت زده دست خود از شوق، زجان شسته ای
621,072
قدح غمزه
الیار
غزال غزل
در خــم گیســوی شکن در شکنـت ای نگار گشته دل عاشق و سرگشته ی من ماندگار ایـن دل من بلبـــل بستــان تو باشد همی گرچه به جان می خرد از فرقت روی تو، خار می سپــرم بر دل دلـــداده ی خود تا مرا آورد از شهـــر شهیــدان رخـت یادگـــار ای دل! اگر ناری از آن سو خبری بهر من می شــوم انــدر عطــش بی خبری نابکـار بربـط جـان سوز تو یارا! زکفم برده دل دم به دم او را بکشد حلقه ی زلفت به دار گـرقدمی بر نهی از لطف وکـرم سوی ما می دهــی انــدر قـدح غمـــزه تمـام بهار جان من از شربت رخسار تو گردد بکام در پی آنــم که سـر آرم به کف گـام یار جـام دل انـدر دل الیـــار ابـدی می تپد تا به خدنـگ خـم ابروی تو گــردد شکار
621,073
بند مرصع
الیار
غزال غزل
ای فلــک! افســون گــردانت غـــم ما را فزود روزنـــی هــم بهر عبــرت از بـرای مـا گشــود گـرچــه بازیهــای این دهرم کمر خـم می کند زینــت رؤیـایـی اش گـــاهی دل مـــا را ربـــود ای فلــک زنجیر و بنـدت بس مرصـع کرده ای تــا در آری بر اســارت، غافـــلان را زود و زود عشــوه ها می بافــی انــدر دار فـانــی آن قـدر تـا کشـــانی دام ذلـــت چــون عروسـان حسود این جهان،آرایشش، بهر فریب است ای کسان هان نقابش دل فریب است اندرونش همچو دود جـان کنــی در قعـر چـاه پستی و تاریـک نفس گـــر نســـازی این جهـان را نـردبانی بر صعود تا رهـانـد عاشقـان را ز این همـه گـرداب دون تار عبـــرت می نــوازد بس خـدا، از روی جـود گـــوش جـان بسپــار بر صوت حزیــن مـرگها زنگ رحلــت، زنــگ بیداری بود از خواب سود هرکـه با دنــدان تقـــوی بر گشــاید بنـد جان سـربـه تعظیــم خـدای آرد مـدام انـــدر سجود آسمــانـی می شـــود انـــدر زمیــن خاکــی، او می رهــد جــانش ز تـزویر جهان، از هر چه بود کوفتم این آسیاب سنگدل، ای دوستان تا که الیــارش نبردارد نقاب، اندر سرود
621,074
بوی باران
الیار
غزال غزل
بگشــای بنــد مشـــکل از کـار مستمندان بادست اگــر نباشد، شاید بود به دنــدان شادی اگر به دل ها، چون جامه پاره گردد بـردوز و برهم آور چون قـرص ماه تابان گــر سکــه ی نکویــی، دادی به دردمندی از دل بــرون کـن آن را، بنـداز در بیابـان ایــزد به مهر و رحمت، برروی تـو گشـاید دروازه های رحمت از بهر لطف و جبران دل دار و دلبــری کـن در بـرزن غـم آلود تا در تو شرح گــردد معنای خوب انسان مـا مبتــلای عشقیــم، جان بسته بر دل هم تا دلستــان که باشد، باشد خدای رحمان انـدیشـه ی یتیمــان، شــد همنشیـن جانم یـارب درآر مــا را در خیــل غـم گساران الیــــار! اگــر نبــاری بر مــزرع ضعیـفان چـون ابر بی بهــاری، خـــالی زبوی باران
621,075
حلقهٔ می
الیار
غزال غزل
دوش انــدرون جـانم سودای دیگر آمد بر کوی می فروشان دل رفت و لب تر آمد گفتم که از چه رویی، غوغا به جانم افتاد گفتــا که با گل و مُل آســـودگــی سر آمد در حلقــه ی گنــاه عصیــان آدمــم من از آن درخــت ممنـوع هر غصه و شر آمد « لا تقــربا » نبشنید آدم به بــاغ و جنت نشنیـــدنی فــراوان از روزن و در آمـــد دردیر غــم نهــادم پـا در سرای محنت بس غصه ها سراغــم، در کیسـه ی زر آمد درهالــه ای ز جبــر و در دام اختیـــارم زآن سو گناه طغیـان بر جان و بر سر آمد جانم به حلقه ی می دست تمتع انداخت تا جـــان رسد به جانان، اینگونه سرور آمد عشـــق است آب پاکی بر دامن گناهان هر کــاو بخــورد جـامی، با کـرّ و با فر آمد جــان بر به کـوی جانان، الیـار اگرتوانی آنجــا که هر شهیــدی بی بال و بی پر آمد
621,076
گوهر عشق
الیار
غزال غزل
من زنده گــردم با گهــر، با گوهـری از کان تو دارم به جــان سرمـایـه ای از مایه هـای جان تو آن کان تو ارکان دل، در خــانه ای ازآب وگـل رویــد اگــر نوری در آن، از دیــده ی فتـان تو روشـن شود پنهانـی ام، من خسته ی درمانی ام هر نسخــه ای از بهــر جان، بنوشته ای ازآن تو در برگــی از باد خزان، بودی تو نـورانی در آن تر می شود خشکیــده ها روزی درآن عمـان تو در اشتیــاق روی تـو، پــرّان شــوم برکـوی تو تا گــردنم گــردن کشد بر تیغـــه ی فرمان تو ای کاش من جان دردهم سستی نباشد در رهم فی الجمله مشتاقان کنون، جان برکف وقربان تو من ســـر فرازم با دمــت، جـــانم نثـار مقدمت مستــم کنـد لعــل لبت، هم غمزه ی چشمان تو ما را ز بهدینان کنــی، همــراه گلچینــان کنی جانـــی دگــر بخشـــد مرا شـه مایه ی ایمان تو الیار باشد زار تو، سر می دهد بر دار تو او سر سپارد تا ابد، بر رشته ی پیمان تو
621,077
صفای دل
الیار
غزال غزل
رو غبــار کیـن دل را پاک کن خار غم را بر کن از جان، خاک کن خـانـه ی دل را بیـارای از کرم در صفــایش، شهـره ی افلا ک کن تا نشیـند گوهر عشق اندر آن با گـــلاب صـدق جان نمنــاک کن دست همت را بر آر از آستین بهر خـــدمت سینه ات را چاک کن بهر یاری در حـوادث سر برآر نـی سـرت را مخفی انــدر لاک کن گر شرنگی آید اندر جـام دهر مهــر جــان بر مردمان تریاک کن تا توانی از کرم گل هــدیه کن و از بــدی ها و جفــا امســاک کن تا ز چرکاب هوس جانت رهد عشق و ایمــان را بر آن دلاک کـن ای خدا دست دعایـــم را بگیر از سخــا الیــــار را بــی بــاک کن
621,078
بهار
الیار
غزال غزل
نوبت پایان زمستـان رسید هلهله از جانب مستــان رسید مژده رسانی ز عروس بهار داد خبر کاو به گلستان رسید بــوی بهـــاران همه جـا شد روان بر تن بی جان جهان، جــان رسید نغمـــه ی نوروز جهـــانگیــر شد بلبــل سرگشتــه به بستـان رسید بـــاز حیـــاتی دگــر آغــاز شد آیتــی از وعــده ی قــرآن رسید جنبــش مور و ملــخ از سرگرفت دست طبیعت همه برخوان رسید خـوان کـرم را به طبیعت کشـاند روزی اش از صاحب کیهان رسید بام جهـان یکسـره شد شور و نور طفــل خیــالـم به دبستــان رسید گــل همـه خندیـد به روی جهـان آدمیــان را همــه درمــان رسید هر گــل و نوروز نشـان خـداست هـدیه ای از خـالق رحمــان رسید گشته رها، زندگی از خواب مرگ بوی گـــل یوسـف کنعــان رسید صــولـت شبهــا به ســرآمـد دگر تیـرگـی انــدر دل شیطــان رسید بر دل الیـــار خـزان دیــده هـــم مُلهِمــی از رویـش انســان رسید
621,079
نشان یار
الیار
غزال غزل
سرم به صخره بسایم به چشم اشک آلود جهــانِ بـی تو برایـم بگشتـه دود اندود زمانه در گذر است و سرم بسامان نیست فــراق روی تو پیـرم نمود و درد افزود امــان زجـور حســودان روی ماهـت یار! در این سرای کهن، روشنی ز رویت بود کنون به میکده ی رهروان نهادم روی کـــه درد بــی خبــری را، بــر آورم بهبـود من از حــوالی درگـــاه و کوی جانانم خوشم بر این که، پر آرم به سوی یارم زود مرا به غیــر تو جـانا! چه حاجتی دیگر کـه در جبیـن تو چون گم نمــوده ام مقصود نشان خود، بنشـــان بر سر دل الیـــار کـــه تـا به روز قیــامت، تو را کنـــد معبود
621,080
در سیر جان
الیار
غزال غزل
اسب عنــایت به دور جهان من جهانــده ام در تیــه جهل، به شوکت خاران، نمانده ام بـا نردبـان عشق، ز فلــک، من گذشتـه ام مرغ از قفس تا به بام جهان، من پرانده ام در سیــر جــان پای خود بنهادم به منظری آن منظـــره، جز به خط نگارم نخوانده ام از ذرّه تــا بــه فلــک اثــر و ردپــای یــار دیدم، برآن جلوه، ناوک چشمم نشانده ام از آن زمانی که تیر نگاهش به دل نشست ابلیــس نفس ز سـاحت این دل رمانده ام در ســایه ســار حقیــقت جانان دلم خزید اینگونه جان را به جـانب جانان کشانده ام ز آن آن که من بر شمایل او کرده ام نظر صد بار ز شـوق بر قدمش جان فشانده ام ای دل اگـــر دیــده از زر دنیا به هــم نهی الیـــار از آن به رتبـه ی زرّین رسانـده ام
621,081
باد نوروزی
الیار
غزال غزل
بـاد نوروزی می آید سوی گل، بربط زنان تا که گــل لب وا کند، بلبل نشینـد شاخ آن محفـــل شادی بپا دارند و بر رقص آورند خیل عـاشق پیشگان را جمله از پیر و جوان نـازنازان گــل گشــاید دفتــر طنّازی اش بلبلان را خون جگر سازد به نازش هر زمان یک طرف چشمان نرگس ناوک اندازی کند تـا نشانـد تیر غمّـازی به دل چــون دلبران جـامــی از خون شقــایق پر کنـد باد وزان تحفــه ای آرد به جــای می به بـاغ ارغوان نستــرن با یاسمـن هم سنبل افشـانی کند چهــره آرایــد گــل سوسـن لب آب روان جمله گلها پای کوبان دستشان در دست هم می زداینـــد از طبیعــت گــرد نـاشی ازخزان گل گل آرد، جان فــزاید، مجلس آرایی کند جــام رأفـت، زینتـی دیگــر ببـخشد بر جهان گــل نشانی از محبت، بوی عشق انـدر دلش او مـدام انــدر قـدح دارد به دستش این نشان ما زگــلها کــم نبــاشیم ار بــدانی بــرتریم پس چرا دیگر نداریم عرضه جان، از بهر جان می وزانـــد بـاد نوروزی، خـدا بر ایـن جهان تـا یقیـن آرد بـه دل، بر جـای تـردیـد وگمان ای خـدا بادی وزان، از کـوی خود بر جان ما بـاده ی رحمـت بر آرد، دل بگـرددگـل فشان جــان الیـــار ار نشــاند مهرت اندر جام دل می شـود بر صـدق و ایمـانش به دنیـا پاسبـان
621,082
آتش شمایل
الیار
غزال غزل
مـا را سرشــت جـانـان انـدر نقـابی از گِل جـامی در انـدرونـش، بنهـاد نـام آن دل او عـرضـه کــرد مـا را، والاتــرین امــانت عشقی چو گوهر اندر آن دل نمود منزل جام جهان نما شد ز این گوهرش دل آنگه صـدآفریــن به جـانـان، ما را نمود قـابل جــان را نمــوده تـابـان، بـا آفتـاب جانش در مـا عیـان نمـاید، اوصـاف شـاه عـادل دارم سپـاست ای جـان پـاس از ره عبادت تیـر از رخـت ببـاران، شـاها تو از مقابل از روزن هــوایـم، ابلــیس رخنــه گـر شد جـان بـردن از هوا را، بنمود کـار مشکل کـن پـاره بنـد شیطان مـا را از او بگــردان برگیـر رشته ی جان، ما را ز دام او هِـل در این سرای محنت، دل غرق آب رحمت گردان خدای خوبم! کن توشه ی حمایل از جلــوه هــای نابــت، برجان من درانداز الیــار را بســوزان، درآتــش شمـایـل
621,083
مجروح تیر ناوک
الیار
غزال غزل
درگـذرگاه جهـان، اندر گـذارم روز و شب بـر در آن شـاه خوبان سـربدارم روز و شب دم به دم ساقی ز رویش شهد نابم می دهد با مـی او در خـرابـاتش خمــارم روز و شب من مـدام انــدر خرابـات رخ جانـان خورم زآن مدام اندر دلم، در داد وجارم روز وشب بر وصالش مرغ دل در سینـه ام پر می زند در بـه در انـدر پی یـار و نگــارم روز و شب بــدو خلقت گشتــه ام مجــروح تیــر ناوکش در کمنـد گیسوانش من شکارم روز و شب جان خود هابیل اگر در عشق جانان داده است زآن شهیــد اولـینش یادگــارم روز و شب گــر به تیــر جـور خـود دوزد مـرا بـر دام تن دستـم از دامان پاکش بـر ندارم روز و شب مدعــی گــر با زغـال آید به کـوی وصف یـار وصف او بر لـوح دل با زر نگارم روز و شب جان الیـــار ازگــل بستـان رویش عاشق است در گلستان جمالش چون هزارم روز و شب
621,084
محراب عشق
الیار
غزال غزل
دل نمــی گنجــد زشــوق رویش اندر خانه اش تــرک جـانـم می کند اندر ره جـانـانـه اش تـا بـدیـدش کــوی او، حـوض شــراب نـاب را بر سر آن شد که ز آن می، پرکند پیمانه اش چــون چشیــد از آن مــی کـوثـر نشـان جام او چـون پرستویی که بینـد زیر دامی دانه اش اوفتــاد انـــدر کمنــد زلــف و دام خـال او بر نمـی گــردد دگر هرگز سرکـاشانه اش دل بــرفـت افســار جــانم را بــدست او سپـرد تا کَنَـد جـان، دل ز دنیـا وز رخ افسـانه اش گــر بــرم فـرمـان از آن دلبـــر، بپـویـم راه او حک بگردد نام من در سی دی رایـانه اش گــر هجـوم آرد بـلا از ســوی اردوگــاه نفــس زیـر چتــرش می برد از دشمـن دیوانه اش دل درآن محراب عشقش،گشته چون خلد آشیان می برد الیــار! اگر خواهی تو را در لانه اش
621,085
غزال غزل
الیار
غزال غزل
بـا غـزل هم مـن غـزال آرم به بستـان دلت تـا بـه دیدارش بیـارایم جمال خوشگلت نـافـه ای از نـاف اشعــارم تــراود تـا مگــر پاشم از مشک کـلامم بر نگارین سنبلت من گــل اشعــار خـود را از لبـانت چیده ام می فشانم تا گل اندر گل شود روی گلت کـودک شعـرم مرید و ترجمان زلف توست تا مگــرتـاری زمـویت را رسـاند منزلت مـی روم منـزل به منزل با کتــاب شعر خود تا کنـم افشـا جمـالت ره بـرم تا ساحلت کلــک پلــکم را بیـالایـم به خــونــاب دلم تـا که دیـوانی بـر آرم از نمــای محملت هم تو ای الیار! اگر جان پای جانان می بری دفتـر ذهنت بشوی از فکر خـام و باطلت
621,086
سوی جانان
الیار
غزال غزل
با چشـم مِی پالای خود تا چشمه سـاران می روم انـدر زلال چشمه ها، من سوی جانان می روم گــر کــوزه ی دل پـرکنـم از آن زلال دلــربا بر پیش معشوقم دگر چون شیخ صنعان می روم غــدار بی رحم جهــان، انــدر نقاب مـه رخان پیوسته در بندم کشد، ز آن دیده گریان می روم دست ار بیازم دامنش، گویم که ای معشوق جان انــدر پنـاه مهــر تو تـا مـرز باران مـی روم ابــری بر آر از رحمتــت، ممنــون لطف و منتت تا سـایبان گــردد مـرا، کـاندر بیابان می روم هان قبله گاهم روی تو، پر می کشم بر سوی تو بـر آسمان عشق خـود، بـا بال ایمـان می روم درراه عشقت ار وزد، بـاد نفاق از هر طرف من سر به فرمانت نهم، در باد و طوفان می روم الیار! اگر نالد دلت، از دست آب و از گلت گو مـی رسانم منـزلت، بی مکر شیطان می روم
621,087
شور قیامت
الیار
غزال غزل
عشق تو انـدر دل مـن جـا گرفت شـور قیــامت همــه بـالا گرفت جـذبـه ی جان پرورت آمد شبی جــان مــرا صـورت زیبا گرفت جـان مـن از خستــگی افتاده بود بار دگــر از دم تــو پــا گـرفت در صــف غمـدیده ی دلـدادگان نـام من از دست تو امضا گرفت جـان من از تیــغ نگاهت بخست مرهمــی از چشــم فریبا گرفت کندمـش آن جـامه ی ژولیـده را جـان زکفـت اطلـس دیبا گرفت دست دلم وا شد از این قید چون مشعلــه از گنبـــد مینــا گرفت پردگیــان هلـهـله بر هـم زدنــد پرده ی جانم همه غوغــا گرفت دســت عنــایت ســر الیــار نــه کز غم عشقت کمرش تا گرفت
621,088
از در مرانم
الیار
غزال غزل
توای ماه مهان! از در مرانم توشاهی بر جهان از در مرانم تو را بگزیده ام از جان و از دل زخیــل دلبـــران از در مـــرانم من آن رنجــور دورانـم حبیبـا تـو یـاری مهـربان از در مـرانـم غریبـی خسته و سودائی ام من شبـی کـن میهمـان از در مرانـم دلـی آورده ام بر کــوی رویت مـرا کـن امتـحـان از در مـرانـم شـرابم ده از آن بحــر نگاهت مـدام و هـر زمـان از در مـرانـم دلــم را با خـدنـگ نرگسـانت به یک دم کن نشان از در مرانم زعشقت داغی اندر جـان من نه گـل ابــرو کمـان! از در مـرانـم تویـی آن کعبــه ی روی نمازم مـرا سویت بخـوان از در مرانـم نسیــم گیســوانت هــر زمانی کنــد دل را جـوان از در مـرانـم سـرم بسپـرده ام بــر آستانت مـرا از خـود بـدان از در مـرانـم دل الیـــار اگــر از در بــرانـی کنــد داد و فـغـان از در مـرانـم
621,089
عکس یار
الیار
غزال غزل
عکست اندر دانه پنهان و نمایان درگل است نغمــه ی اوصــاف رویت بر لبان بلبـل است روزنـی بـاشــد به گلــزار جمــالت هر گـلی جان بلبل هم از آن رو بی قرار هر گل است دانــه ی تقــدیر ما را مخفی از ما کــرده ای چون گلی پوشیده اندر دانه های سنبل است این جهان و رنگ ورویش را نمی خواهد دلم جامه ی ژولیده ای باشد مرا همچون جل است جانــم از جــام جمــالت برنمــی دارد لبـش جلـوه های روی ماهت هر دلی را چون مل است باغی از گلهـای رویت بر دل آذین بستـه ای کــان نصیــب پیـروان شهســوار دلــدل است هم تو ای الیـــار اگر خواهی بیابی ره در آن ز این سـرا تا جنّتش کردار و ایمانت پـل است
621,090
بهار باقی
الیار
غزال غزل
ای خـدا مـا را به جمع خیــل مستـانت ببر مـا مریـدان جمــالت را به بستـانت ببر از کویــر پسـت دنیــا وز دل گــرداب آن جان ما را برکــش و سوی گلستانت ببر جان ما آزرده شد از دست همراهان پست سوی کوی حیدر و آن زاد دستـانت ببر در بهــاری باقی اندر جرگه ی گلچهرگان از جهــان فـانــی و سوز زمستــانت ببر گو به مام عشقت ار هر طفل عاشق را بدید بر دهانش شیر عشق از راه پستانت ببر در گذر از جرم الیــــار و دلش را شاد کن باده ای ده دست او، با می پرستانت ببر
621,091
شهرهٔ آسمانی
الیار
غزال غزل
شهـره ی آسمـانی گــم شده درزمین منم در صف عاشقان او چـهره ی بـرترین منم برده فرشتگان همه سجده به امر حق براو وآنکه بدو خلافتش داده در این زمین منم آنکـه در آفـرینشش، گفتــه خدای لامـکان بر خود وآفریده اش، به به و آفرین منم نیکــم اگــر بـه بنــد او سـربنهـم زبنــدگی ورنه سری هوائی ام، آفت داد و دین منم آنکه رجیم درگهش کرده بر او کمین و هم تا بـه قیامتش براو برده کمان کیـن منم داده خـدای حـق مرا، گوهر عشق و معرفت گـرنه دلی بیاورم، گمره دل حـزین منم شربـت وصـل اخـروی، لـذت هجــر دنیوی معرفتـی بیابـم ار، صاحب آن و این منم کل جماد و جان وگل، مومن ودر ستایـشش جملـه زخیل حامدان، افسـر مؤمنین منم از در اختیــار اگــر، ره نبــرم بـه کـوی او در ستمـی بزرگـم و اسفـل سافـلین منم سر زملــک بر آورم، گــر شـوم از مقـربون می شوم از بهشتیان، خالد آن برین منم او شده خالق جهان صاحب کون و هر مـکان حاصـل جبر و اختیار آمده بر جبین منم گر بود الیــار! تو را دست عنــایتــی به ســر ره بود ادعـا کنـی، بـر گهرش امین منم
621,092
حاکم هستی
الیار
غزال غزل
خدایا هر دو عالم را تو خواهی هر چه خواهی زمین و آسمان و ماه و کیـوان را تو شاهی شب ار زیبـا رخـان گـل به سر، گرد هم آیند توشمـع جمـع آنـانی، مـرا در دل تو ماهی گهـی از روی حکمت نطـع نعمت می گشـایی گهی از روی تقدیرت ز خوان خود بکاهی خداونـدا تـویی گـردونه دار گـرد گـردون تو بر اسرار انـدر پرده در کیهان گــواهی گشـایشگر تویـی هـر ذره را تـا کهــکشانها نمودی هردلی را در جهان، خود رسم و راهی تویی یارب مراد و جان، مرا در هر دو عالم زدل می جـویم از درگـاه تکـریمت نگـاهی زجرمم در گـذر جانم بسامان کن ز رحمت زمهــرت بر مـن آور سـایبـان و ســرپنـاهی خـدا! گـر پرده و پیمـانه ای از مــی نمی بود نه مـی مانـد آبرویی بر من و نــی پایگـــاهی اگر دستم بیازم از دل انــدر حلقـه ی عشق نزیبــد دیگــرم دنیــا و رنگ و نـام و جـاهی بسـوزان تیـرگیهای زمـان را هر شب از دل مرا با خـود ببـر، نـو کـن دلـم را هـر پگـاهی نشـان؛ مُهـری زمِهرت بر جبین، الیـار را تا کـه در محشـر به محضـر ناید او با روسیـاهی
621,093
گوهر کمیاب
الیار
غزال غزل
مرا در عشق خود بی تاب گردان بری از خورد و نام و خواب گردان غـزل در سینـه ام جـوشـد برایت دلــم را از غــزل پـر آب گــردان رهــم ده در حــریم بـارگــاهت مـریــد حلقــه ی احبــاب گـردان دلم را گوهـری از کـان خـود ده امیــن گــوهــر کمیـــاب گـردان تکـانی ده، دلـم ریــزد غبــارش مهیــا بـر شـراب نـاب گــردان تو بشکاف اندرونم هسته ی عقل مــرا جــزو اولــوالالـباب گردان من از شهــد لبــانت می بنــوشم مرا زآن شهـد لب سیـراب گردان تو آن سر حلقه ی عشقی در عالم مرا در حلقه ات سیماب گردان بـــزن شــلاق درد اشتیـــاقـم روان از دیـده ام خوناب گردان تـو را بـاشـد چهـی انـدر زنخـدان دلـم را در چهت پرتاب گردان تـو را زلفـی بـود پرچین و پرتاب دلـم را صید آن پرتاب گـردان تو دست رستـم از خنجـر بگردان رهـایش از غم سهـراب گردان دل الیــار را در جــوی مویـت به قابـی برده و بی قـاب گردان
621,094
تخت مرصع
الیار
غزال غزل
از درت سهـم کـرامـت ببـرد مرد کفور لاجـرم چشـم من انــدر کرمت روز نشور کـی فراموش کنـی قسمت ما دلشدگان آنـی از یـاد نبـردی طلـب بلبـل و مور چون که نزیکتری از رگ گردن به دلم مـن صدایـت بکنـم از ره نـزدیک چه دور منشـأ جـود و وجـودیّ و سخـائی و صفا زیبـد اسمـاء نکو بر تو که رحمان و غفـور گشتـه ذرات وجـود از ره تدبیر و کـرم وز فیوضات درت، صاحب ادراک و شعـور گویمـت حمـد و ثنـا و گهــر جان طلبم بر نـدارم ز درت دسـت دعـا، تا لب گـور جان من گـر نبدوزد به درت چشم نیاز گرده از حدقه برون آر و بگردان سر کور مرد اخلاص، رضایت طلبد از در دوست گر نبـاشد به دلش چشم طمع بر لب حور تـا تجـلای تو مـدهـوش کنـد جـان مـرا بچشان از می عشقم برسان قله ی طور قـــدحی از مـی دیـدار فـرستـا بـه درم رخصتی ده به دلم تا بچشد شهد حضور تاج عشقی سر من نه که شوم مرد کمال تا زنم تکیه بر آن تخت مرصع ز سرور بر سر عالم از آن طره ی افشان مه ات اوفتاد این همه فکر طلب و شادی و شور هان! نباشد زر دنیا به جز از ملعبه ای کان بود مایه ای از فخر و متاعی ز غرور تو نمودی به دلم هر دو ره کفر و سپاس دست الیـــار بگیــر و ببـرش راه شـکور
621,095
آفتاب دل
الیار
غزال غزل
تنــگنــای دل تـاریــک مـرا خـورشیــدی انــدرون، جــام دل جـان مرا جمشیـدی با تـو تـاریک نشـد نقطـه ای اندر خم دهر بــه جهــان از دل ذرات جهـان تابیـدی هستـی از بطن عدم «کن فیکون» تو گرفت بذر حکمت تو دل کون و مکان پاشیدی کـس نیـارست گشـاید گـره از کـار جهان تـو به تـدبیر بر آن دست توان یازیدی گـل گـلچیـن خـلایـق شدن و حسن کمال از میـان همه خوبان، تو به من بخشیدی بهر من غنچه گشودی همه گل را به جهان زنـدگـی دادی و عشق و شرف و امّیدی شکرت ای خالق رحمان و حکیم و پرمهر بهر من این همه خوبی تو تدارک دیدی گـوش جـانم زالست از تو بـه فرمان بـوده کاین وفاداری ام آن روز زمن پرسیدی این دل از غیر تو کند و قدمی سوی تو برد پیش پایش تو مدام از کرمت گل چیدی هان! تو الیــار! مگردان سرجان از حرمش در حـریم کـرم او تــو سـر جـاویـدی
621,096
جواز خنده
الیار
غزال غزل
مـن سبوی صبر جان خویش را بشکسته ام ز آنکـه از تیر نگـاهت تا قیامت خستـه ام بـار خود از خـرمن اوصاف نیـکویت، نگـار! با جـواز خنده ای از سوی رویت، بستـه ام گـر چـه آزارد دلـم را خار هجران هر دمی با امیـد شـربت وصـل اینچنین، بنشسته ام من گـلی از بـاغ ایمــانم، اگــر پنــدم دهی پندی از پیمانه ام ده؛ زاین جهان بگسسته ام مــن به نــور عشقــت انــدر وادی بیچــارگی از دل هر گـردباد جهــل و ظلــمت رسته ام خواهد این دل، خون ببارد دیده ام اندر فراق چون به گوش آید صلای نامت از گلدسته ام جـان الیــــار آیـد انــدر دام عصیــانی اگــر گوید ار یابم برات غمزه ای، ز آن جستـه ام
621,097
پیمانهٔ کرامت
الیار
غزال غزل
در کوی عشق جانان، کردم شبی اقامت دیـدم چه جلوه هایی! در آستـان و قامت باحسـن بی مثالـش، با جلوه ای ز خالش در دل فکند شوری، چون شورش قیامت تا پر کنـد دلـم را، از شـور نـاب هستـی می زد به دست مهرش، پیمانه ی کرامت از سـوی کوی رحمـت، می گستـرد نسیمی گاهی ز عمق جانها، گه پرده ی امامت آیـد فروغـی از نـو، دل بندی ار بـه رویش اوضاع عالم ار شد، گردونه ی وخامت هر کاو نباشد او را، رغبت به عشق و مستی در سلـک مهرورزان، گیرد ره ملامت انـدر هـوای عشقـش راه خطــر گـزیـدم هرگـز نشـاید آنجا، جـویم ره سلامت گویم که عشـق اگـر شد تنها گناه جـانم مـی بازم این سـرم را، از بابت غرامت الیـــار اگــر دلـش را، در دامنــش رهانـد هـرگـز نگیرد او را، گرد غم و ندامت
621,098
پیک خورشید
الیار
غزال غزل
مـرغ شبگیر از فضای قدس جانان می رسد گـوئی از آفـاق عالم بر جهان جان می رسد آرد آیینـی ز حـکمت، مبتنی بر عشـق جان رحمتــی بی انتهـا در سلـک قرآن می رسد چشـم داران جهـان را مـژده بادا مـژده باد پیک خورشید از دل درگاه سلطان می رسد ما در این گردونه بازیها به دوران دیده ایم بـاده ای از آزمـون حـق به انسـان می رسد هـر کـه بر جـام کرامت لب رساند با عمـل تا ابـد نـوشد شرابی کان ز رحمان می رسد گـوئی ای تقـدیـریـان خفتـه انـدر دام دهر هدهدی خوش نامه از ملک سلیمان می رسد بگذرد از شهد شهوت هر که پای انـدر نهد بر دیار خوبـرویان چونکه حیـران می رسد خستگـانیـم انــدر ایـن دیبـاچه ی قالو بلی غافلیـم انـدر بـلا حکـمی ز درمـان می رسد من چه نالم از فلـک بر بخت پیر اندام خود هر چه از دستی دهم دست دگر آن می رسد ناسپاس آید کسی کاو اندر این محنت سرا دست لطفـی بر نیارد چون سر خوان می رسد در وفای عهد جانان گر خلـد خاری به جان گـو به دل الیـــار! کز خاری گلستان می رسد
621,099
طوق بندگی
الیار
غزال غزل
صبـا ! چه شـد که نیـامـد نگـار بــر پـیشـم که مرهمـی نهـد از غمـزه بـر دل ریشم هم او که یک نظرش چهره ی جهان آراست به طــوق بندگی اش اینچنین می اندیشم جــز از جمـال نگــار و طــریقـت عشقـش نباشـدم به جهـان مهـر و مذهبی کیشم اگــر بـه بقچــه ی دل پیـچـم التمـاس نیــاز بـدان که بر کـرمـش مستحقّ و درویشم اگـر به مقـدم جـانـان سـر آرم از اخــلاص سزد که جان بدمد در جهان که من بیشم کـه تــا به چنگ دل آرم ز نـوش او شهدی خـریده ام همـه جـوری کـه آید از نیشم ســـر تعبّـــد اگــر در نیــاورم با عشــق به دادگــاه طبیـعت چـو گـرگ یـا میشم بـدان که گر چه به رحمت غنـوده ای الیـــار همیشــه در گـرو کـرده هایی از خویشم
621,100
جان در شکر
الیار
غزال غزل
در زلف تو یارا، دل در سفر افتد از شوق تو جانا، جان در شکر افتد دامی بگشـودی، پیـش رخ دلـــها از بهــر همینـم، دل در خطـــر افتد هر حلقه ی مویت، یک عالم دیگر بر سیــر عـوالـم، دل در گــذر افتد پیـدا گـل رویت، پنهان ز نظـر هـا سرّی که ز گفتـن، دل بر حـذر افتد چـون دیـده گشایم، گلگونه نمایی تا اینکــه جمــالت، انــدر نظـر افتد در خلوت یار ار، دل محـرم او شد از سـر ضمیــرش، او بـا خبـر افتـد از شوق وصالش، گر دیده چکـانم هر دانه ی اشکم، همچون گهر افتد الیــار اگر او را، از جان بود عاشق با غمــزه ی دلبـر، او را ظفـر افتـد
621,101
بر مرکب ارغنون
الیار
غزال غزل
بـا مرکبــی از ارغنـــون می رانم این دل را کنون تـا پـای دلبــر می رسـم یـا باده ای؛ یا مشک خون ای دلستــان، حــالا مـرا راهــی ده از مـرز جنـون گـر بــاده نـوشـانـی مرا جـان مـرا کـردی فــزون از عشق صد چندان شوم وا مـی نهـم دنیـــای دون از گریه خندان می شـوم شــادی بـرآیـد از درون در جـام چشمـانت مــرا شستی، دلم کردی فسون دلها به دامت می رهند از دامهــای گونـه گـــون الیار! کاش افتی در آن هر گز نگردی زآن برون
621,102
حلقهٔ ناز
الیار
غزال غزل
حلقــه ی ناز خودش برگردن دل بسته دلبر کاسه ی صبرم به سنگی از جفا، بشکسته دلبر می کشد هر سو دلم را بی محابا در کمندش رشتـه ی پیـوند عقلم را زدل، بگسسته دلبر بر لبانش می سراید نغمه ی عاشـق کشی را این دلم را با خدنگ نرگسانش خسته دلبر گـه نگـاه دردبـارش مرهـم زخــم دلـم شد گه گشود آن زخم دل را با لبان پسته دلبر چشم جان معطوف دلبر گشته اندر دار فانی گـرد میل عشرت دنیا زجـانم شسته دلبر آمـد او غـوغاکنـان بر کـوی یـاران مِی آلود دل ربـود از مـن به نازی آنچنان آهسته دلبر ناگهان رفت از فراقش آتشی بر خرمنـم زد بقچـه ی دل را به یغما برده و بر جسته دلبر گر چه الیار! از غم هجران بسوزد بند بندت شکر! بر تخت امیدت همچنـان بنشسته دلبر
621,103
نگین دل
الیار
غزال غزل
مُهر مِهرش بر جبین کائنات عالم است سرفراز از تاج عشقش، جسم و جان آدم است هر گلـی اندر جهان شد ترجمان مهـر او بلکــه خاران هم ز مهرش یک زمانی مرهم است خـار و گـل نامیدن اشیــا قیـاس ظاهـری است گــه بود خاری گلــی، گـه گل خودش خار غم است هر چـه آیــد پیش رویت در جهـان بـی کسـی سخت وآسانش به دوران هر چه باشد یک دم است مـهـر مـهـرویـان عالــم ز آفتــاب روی او تابـد انــدر هـر دلـی کـاو را نیــــازی همـدم است قرص خورشید رخش، شد پرتو افکن در جهان تــابنــاک از روی او جمشیــد و هـم جـام جم است گــر چـه مـاهـان دو عـالـم قـامـت آرایی کنند قــامـت هــر مــه رخــی انــدر مقــام او خــم است از دل ذرات جـوشـد مـهـر او تـا کهکشـــــان مهــر مــادر هــم ز دریــایش بُروز یک نم است در دلت الیـــــار! از او باشد نشـانی تابناک حلقـه ی دل را نشــان مِهــر دلبــر خاتــم است
621,104
جان مرا بالا ببر
الیار
غزال غزل
ای جـان جـان! جـان مـرا تـا پیش خود بالا ببر صبــری نماند اندر دلم؛ فردا نگــو؛ حالا ببر دل می کنم از هر چه دارم اندر این محنت سرا سـوی بقـا از غصـه ها، با چشـم بی پروا ببر داری فضــایی آشنــا در وادی عشـق و صفــا زایـن غـربت ظلم و فنا، جـان مرا آنجـا ببر پـر می زنــد مـرغ دلــم انــدر هـوای روی تو سـوی گلستـانت مرا، چون بلبـل شیــدا ببر زنــدانی جبـرم ولــی انــدر لبـــاس اختیــار زایـن دار مختاری مرا، در پرده ی غوغا ببر من سر به تیغت می نهم تا دل نیابد خود سری وانگه مرا در چرخه ی گردون بی سرها ببر خصــم هوا خواهـد اگـر تا سنـگ ره گردد مرا بر جنــگ او جـان مرا با جـوشن هیـجا ببر با دانه ی لبخند خود، دل را بکش در دام خود جان مرا از دام این دنیای غول آسا ببر آوای ســاز سـوز جان، می پیچد انـدر آسمان الیــــار را تا آسمان، با ساز این آوا ببر