id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
621,405 | تو ایرانی | الیار | اشعار متفرقه | دل من سرزمین من
تو میراث دلیرانی
تو مهد خوب خوبانی
تو ایرانی تو ایرانی
تو فرق نام هستی را
چو خورشید زر افشانی
تو عالم را چنان چشمی
مرید شاه مردانی
جهان را گوهری در دل
تو بر هر گوهری کانی
تو چون قلب مسلمانی
بدور از خوی شیطانی
تو بر شاهان چنان تاجی
ز جنس لعل و مرجانی
پریشان از تو دشمن شد
به دورانهای طولانی
نزیبد مر تو را خواری
تو سر بالای دورانی
تو دین را محفل گرمی
علَم بر دوش ایمانی
تو ای ایران و ایرانی
مرید حق پرستانی
تو پیمان بسته ای با حق
تو پیوسته به پیمانی
منم فرزند تو اکنون
کنم کاری که می دانی
تو را با جان کند اِلیار
و هم با دل نگهبانی |
621,406 | تمدید عشق | الیار | اشعار متفرقه | جان من روزی ره بازار زیبایی گرفت
ناگهان دل دامن چشم فریبایی گرفت
آن فریباییّ و زیبایی همه مال تو بود
داغ دل هم یک نشان از آتش خال تو بود
خام نخوت شد دلم یک چند روزی ای دریغ
سرد شد آب و گِلم یک چند روزی ای دریغ
دوری از عشقت مرا در آتش حسرت نشاند
جز پشیمانی زِ من خاکستری دیگر نماند
رو مگردان از منِ دلخسته از شبها ی غم
بر نشان تیری دگر از عشقت اندر جای غم
از درت رو بر نگرداند دلم؛ ای دلبرم
گوهر عشق تو را با قیمت جان می خرم
در به رویم بر گشا یک بار دیگر؛ نازنین!
بنگری تا آتش سودای این سر؛ نازنین!
دیدگانم روشن از سیمای چون خورشید کن
آتش عشق مرا، بار دگر تمدید کن |
621,407 | هوای آبادی | الیار | اشعار متفرقه | اگر گل وا کند خود باوری ها
نمایان می شود نو آوری ها
اَلا ای بچّه های خاک ایران
اَلا ای کُرد و فُرس و آذری ها
بیایید ای پسرها ی دلاور
شما ای دخترانِ چون پری ها
وطن را با دلی روشن زِ دانش
نگینی آورید از گوهری ها
شکوفا می شود این جانم ایران
رهایش گر کنیم از خود سری ها
به کار و کوشش و با نور دانش
رها گردد دل از کور و کری ها
بگیرد رونق آبادی در ایران
به کِشت و صنعت و آهنگری ها
بهار آرد وطن را کِلکت الیار!
اگر ز این سان نماید داوری ها |
621,408 | حرف دل ترکمانچای | الیار | اشعار متفرقه | چگونه حرف دل ترکمان بر انگیزم
چگونه پرده ی اجحاف را به هم ریزم
به نای صفحه ی تاریخ ترکمانچایم
مگر که تا به ابد من فدای تبریزم؟
به گاه دادن خدمت بزرگ و فعّالم
به گاه اخذ حقوقم چرا چنین ریزم؟
اگر تو چرخ عدالت به محورت بستی
به دور چرخ عدالت چگونه بی چیزم؟!
برای بردن جانم به دارِ استحقاق
به دُلدُل ار ننشانی؛ نشان به شبدیزم
زمام امر مرا در سپر به فرماندار
که خاک شوق وطن را به کامتان بیزم
علاج درد مرا بس بود چنین کاری
طبیب درد منی گر، بگو که برخیزم
بیا تو دولت خوبان! حقوق ما را دِه
که با تو جوشم و از جان و دل در آمیزم
و گرنه چاره ندارد که گوید این اِلیار
برای گفتن حق من همیشه بستیزم |
621,409 | ای انسان | الیار | اشعار متفرقه | تو ای انسان بسی والا سرشتی
تو تک زیبنده ی باغ بهشتی
تو را زیباترین پیمانه دادند
شرابی در خور و جانانه دادند
تو را تاج کیانی سر نهادند
کلید هر چه را خواهی؛ بدادند
از او شد گوهر عشقی نشانت
مقام و منصبی والا از آنت
بشد دست مشیّت، رهنمایت
به تکریمت فلک شد زیر پایت
خلایق با تو و هم بر تو جوشند
به شیطان فخرها زاین در، فروشند
معیّن شد تو را راهی پُر از راز
و هم پای ره و هم بال پرواز
تو را گم گشته ی این ره، کمال است
حیات از بهر تحصیلش مجال است
در این ره مقصد و مقصودِ شایان
تو را روشن تر از مه شد نمایان
تو تا مقصود خود را گِرد سازی
نباید شرط رحمت را ببازی
زِ خیل فکرت و گفتار و کردار
بدین ره، بهترین ها را تو بردار
ز حُسن فکر اگر حاصل شد ایمان
بر آید از دلش ایفای پیمان
تو را گر صد خطر در پیش روی است
ازآن، توفیق رَستن بس نکوی است
اگر بر خویشتن خواهی رهایی
یقین باید بپردازی بهایی
رهایی از غم و یکجا نشستن
و یا در را به روی خویش بستن
رهایی از خود و خودکامه گشتن
اسیر رنگ و نوع و جامه گشتن
تو گر در مکتب رحمت ببالی
زِ دست نامرادی ها ننالی
دری گر پرده ی تردید ها را
بدست آری زرِ خورشید ها را |
621,410 | با خدا | الیار | اشعار متفرقه | نام خدا را بِبَر آغاز کار
دانه ی ذکرش به دل اندر، بکار
من چه کنم گر نبرم نام او
او که بود صاحبِ نامِ نکو
هر چه که زیباست مر او را سزد
نور وجودش به جهان در خزد
نام خدا قفل جهان را کلید
زاو فرج آید بُود این هم نوید
باز، دهان همه ی کائنات
هم بشر و کلّ جماد و نبات
زا ین که چه لطف است و کرامت کزو
گشته جهان منشعف و خو برو
از کرم و بخشش پروردگار
عرصه ی بود آمد از او پُر نگار
دست دل آورده ام اندر حضور
تا که ستانم ز خدا جام نور
آمده ام با دل و جان ای خدا
جان و دلم را مکن از خود جدا
گوش ده اینک تو به نجوای من
گر ندهی گوش، بود وایِ من
حرف دلم را به تو وا می کنم
این کمرم را به تو تا می کنم
بندگی ام بر درِ تو اعتلاست
گوهری اندر دلِ کانِ بلاست
از کرمت آوری ام در جهان
چند صباحی کنی ام امتحان
باده ی نیکی بچشانی به من
هم دهی ام گلشن و باغ و چمن
شهد معانی که به ما داده ای
وه! چه شراب است و عجب باده ای
برده ای آنجا که ملایک نرفت
جان شیاطین هم از آن رو بتفت
نام تو تشویش و شقاوت بَرَد
پرده ی تزویر و ریا را دَرَد
جلوه ی هستی همه از نور تو
دل همه صید است و جهان تور تو
بارقه ی نور تو در هر دل است
دل که در آن نامِ تو ناید گِل است
صاحب اسمای نکو هم تویی
درد جهان را همه مرهم تویی
کل جهان دفتر اوصاف تو
بهره بر از خرمن انصاف تو
گردش این چرخ فلک کار تو
زنده زمین، ز ابر گهر بار تو
ذات مقدس فقط از آنِ تو
کلِ جهان مرتزق از نانِ تو
هم تو کشی پرده ی شب را به روز
هم تو بر آری فلک جان فروز
هیبت هستی همه آیات تو
گر به زمین یا به سماوات تو
رحمت تو در دو جهان جاری است
دوری ا ز آن، پستی و هم خواری است
یاد تو آرامش انسان بود
درد دلش را همه درمان بود
نعمت عُظمی به بشر داده ای
قدرت تسخیر و خطر داده ای
نعمتی از سروری و اختیار
گوهر عشقی که کند بی قرار
هم بچشانی تبعات خطر
هم بدهی شربتی از شور و شر
گر بشمارم به ابد نعمتت
یا برم اوصافِ درِ رحمتت
می نتوانم که به پایان برم
گر بود آب دو جهان جوهرم
بر سر آنم که کنم ذکر تو
تا شوم آکنده دل از فکر تو
شکر و سپاس همه عالم تو راست
سجده و تعظیم هر آدم تو راست
طینت آدم چو به دستت رسید
مهر تو روحی به دلش در دمید
تخته ی تن گرچه که باشد ز گِل
نامِ تو سر لوحه ی هر جان و دل
شکر تو را چون که نمک پروریم
عشق تو را از دل و جان می خریم
بر درت افتان و خزان می روم
تشنه ی دیدارم از آن، می روم
پاک کن از راهِ بدم ردّ پای
آتش دوزخ چو گلستان نمای
منتظرم تا که قیامت رسد
دست محمّد به شفاعت رسد
شربتی از جام محبّت دهی
جان من اندر دل رحمت نهی
گر برسد وقت ملاقات من
در بگشا کن شَکَر اوقات من |
621,411 | مثنوی توحید | الیار | اشعار متفرقه | قل هو الله احد
تا که شیطان در رَوَد
شرک دل درمان شود
جان پر از ایمان شود
نور عشق آید به دل
بر جهی از آب و گِل
بند ظلمت بگسلی
حق تو را گردد ولی
چشم جان بینا شود
ناظرِ سینا شود
دل زِ گِل گردد جدا
همرهش گردد خدا
مرغ دل پرّان شود
شیر جان غرّان شود
هر دَم آید گُل پدید
هر گلی باشد جدید
آسمان وادی شود
عشق جان نادی شود
دست جان گیرد خدا
گوشَت آید این ندا
بنده ی محبوب من
هر گلی را خوبِ من
من گرفتم دست جان
می برم تا آسمان
گرچه بر خاکی هنوز
از بدی پاکی هنوز
من تو را در زیر پا
آورم افلاک را
چون روی بینی صفا
وا رهی از هر جفا
نور ایمان پیش و پس
تا نیفتی در هوس
رو به اخلاص آوری
از ریا گردی بری
غرق رحمت می شوی
مرغ قربت می شوی
ره نمودی شاعرا
شکّ و تردیدم چرا؟!
هم بگویم هو اَحَد
هم بگویم هو صمد
« لَم یَلِد » شد روشنم
دَم زِ « لَم یولد » زنم
« لَم یَکُن لَه » ذکر من
می گشاید فکر من
وَه به توحید آمدم
چشمه ی دید آمدم
گلرخ آمد روح من
واین دل مجروح من
بلبل بستان شدم
بر درِ مستان شدم
در به رویم باز شد
عاشقی آغاز شد
وه! چه شهدی باشد این
شهدی از خُلد برین
از بدی گر جان رهد
زآن بنوشد تا ابد
جام توحیدم به دست
آمدم من مستِ مست
سر نهادم بر سجود
باب معنی بر گشود
راز عشق آمد دلم
نزد او شد منزلم
هر که شد از خود رها
جان برد پیش خدا
هر که نیک اندیش تر
پیش خوبان، بیشتر
هر که شد تقوا به دست
دست بالاتر نشست
تا به دنیا زنده ام
من خدا را بنده ام
چشم جان گوهرفشان
کای خدا با من بمان |
621,412 | شهید وطن | الیار | اشعار متفرقه | شبی باد خزان گَردی به پا کرد
هوس، برچیدنِ گلها ی ما کرد
شبِ شهریورِ پنجاه و نه بود
که در میهن عَلَم شد آتش و دود
سپاهی گِرد هم آمد زِ یاران
بشد سدّی رهِ ظلمت سواران
سپر شد سینه ی مردانِ مردی
نباشد در وطن تا روی زردی
شهید و زخمی و محبوس گشتند
فدای میهن و ناموس گشتند
همانان زاده ی خورشید بودند
که اندر بستری از خون غُنودند
شهیدی دارم از اولادِ خورشید
که عشق میهن از باغِ مَنَش چید
شهیدم نامِ میکائیل دارد
نشان از صولتِ هابیل دارد
سلاحش دستِ تاول بسته اش بود
به فکرش مادرِ دلخسته اش بود
چو با گُردانِ غم، آن شب در افتاد
دلش زخمی عمیق از خنجر افتاد
گذر کرد آن دَم از دروازه ی نور
خیالش با من است و پیکرش دور
تنش در جبهه مفقودالاثر شد
دل مادر هم از او بی خبر شد
رفیقش زاده ی رستم « ولی » بود
یکی « قاسم »؛ یکی هم « اسمعلی » بود
وطن یاری به از آنان ندیده
گُلی خوشبوتر از آنان نچیده
چه شبها مادری در انتظارش
به یاد نو گلِ بس با وقارش
گشود از چشم خود، سیلابِ اشکی
فلک را پُر شود تا بلکه مَشکی
فلک! رحمی کن آخر؛ مادرم من
زِ هجرانِ گلی، خاکسترم من
به جای پیکرش، عکسی ببوسید
کسی حالی از این مادر، نپرسید
هنوز امّیدِ دیدارش به دل بود
گرفت از دست او، دستِ اجل، زود
به یادش مادرِ غمدیده ای مُرد
به دل، صد حسرت از دیدارِ او بُرد
مرا باشد برادر، این شهیدم
ندانی من چه ها، بی او کشیدم
از او من فُرقتی سی ساله دارم
زِ مظلومیّتش صد ناله دارم
مرا این ناله ها در دل، فرو خفت
چه سان زاین ناله ها، با کس توان گفت
دلم سی سال در خوف و رجا بود
دریغ از یک خبر از او؛ کجا بود؟!
سراغش عاقبت، از غم گرفتم
از این رو مجلسِ ماتم گرفتم
شهیدان، رشته ی دنیا گسستند
درِ دروازه ی ذلّت، ببستند
سؤالی دارم از دولت مداران
چرا نامد کسی از غم گساران
که آبی بر سرِ آتش بریزد
به دلداری، دمی با غم ستیزد؟
به مناسبت سی امین سالگرد شهادت شهید مفقودالاثر
(میکائیل نجفلویی ) در اوایل جنگ هشت ساله ی ایران و
عراق ( ۱۳۵۹ )– به زبان حال مادرش ربابه و برادرش جبرائیل و به یاد
همرزمانش « قاسم موسوی « ، » اسمعلی هاشمی » و « ولی اله نجفلویی » |
621,413 | همره دیرین | الیار | اشعار متفرقه | بیگانه مپندارم؛ ای همرهِ دیرینم!
فرهاد تواَم من؛ تو، همچون گلِ شیرینم
با دسته گلِ عشقی، بر پای تو بنشینم
تا گَرد ره از رویت، با حوصله بر چینم
پس با گلِ لبخندی، یک لحظه نگاهم کن
آسوده زِ آهم کن
از خانه به دور افکن، سنگ درِ ظلمت را
دوری مگزین از من، بشکن پرِ غربت را
آیینه ی جانم کن، آیین محبّت را
با این دلِ رنجورم، وا کن سرِ صحبت را
تزویر شبِ غم را، برچین و پگاهم کن
روشن دلِ راهم کن
یعقوبِ منی؛ من هم، چون یوسفِ کنعانم
در چاهِ غم اندازد، بی نام تو شیطانم
در رسم وفاداری، من بر سر پیمانم
بی روی تو یک دم هم، آسوده نمی مانم
برخیز و به دلجویی،آسوده زِ چاهم کن
در هاله ی ماهم کن |
621,414 | ای صاحب زمانه | الیار | اشعار متفرقه | ای صاحبِ زمانه! باز آ به سوی خانه
بُتهای سرکشی را بشکن تو دانه دانه
فصل بهار اسیرِ گردونه ی خزانه
بگسسته از هم آخر، شیرازه ی زمانه
از پرده جان بُرون کن، بی عذر و بی بهانه
سوزد دل از فِراقت، وز درد اشتیاقت
خاموش کن به آبی، خود آتش فِراقت
کی می شود زمانه، آیینه ی مَذاقت
کی می شود تو را من، بینم سرِ بُراقت
تا جان و سر فشانم در پایت عاشقانه
در فقر غم گساری، در دورِ روزگاران
شد لشکر سیاهی، سدّی به راه یاران
در انتظارِ ماهت؛ چشمان گلعِذاران
تا تا ابد نشانی، گُل را به جای خاران
ای مُنجیِ عدالت! ای شاهِ جاودانه! |
621,415 | نوروز | الیار | اشعار متفرقه | هان! عید نوروز آمده
جان و دل افروز آمده
شب رفته و روز آمده
با جام گلدوز آمده
آمد که طنّازی کند
نوروز آمد با بهار
با ناز و طنّازی چو یار
با چهره ای از صد نگار
با گامهایی با وقار
تا چهره پردازی کند
پا می نهد دامن کشان
چون پاره ی آتشفشان
با سبزه ای آتش نشان
آتش زند بر خامُشان
تا اینکه تک تازی کند
آرَد گلی از ارغوان
تقدیم دارد بر جهان
گوید که ای پیر و جوان
پیوسته همچون من بمان
تا عقل دلبازی کند
او جلوه ای از یار ما
روشنگر افکار ما
از جانب دلدار ما
آمد به جای خار ما
در دل گل اندازی کند
ای شهره ی چون ماه من
ای کوکبی در راه من
برگو جواب آه من
تا این دل آگاه من
در خانه نو سازی کند
سازی درآر از ارغنون
تا رانی ام مَرز جنون
از سینه دل گردد برون
با جام عشقی غرق خون
تا بر تو جانبازی کند |
621,416 | عزیز ورنیه | الیار | برای اشخاص (در قدردانی از نیکیها) | دست ار دهد عزیزِ امامی به دست کار
چرخی به صنعت آورد از روی ابتکار
ورنیه را به صنعت و ایمان بنا نمود
انسانی اینچنین سزد از بهر افتخار
چون ترکمان ببالد از این زاده اش عزیز
دارد بر او درود صمیمی چه بی شمار
اوصاف همّتت بشنیدم من ای عزیز!
نا دیده عاشقت شدم از این همه وقار
در « ابتکار ورنیه » ایران مصوّر است
با عشق خود در آورش ایرانِ پرنگار
این گام چون نهاده ای از روی اشتیاق
چرخد به چرخ صنعت تو ،چرخ روزگار
خواهم به دست همّت مردان لایقت
آیینه ای بسازی از ایران، چه بی غبار
نازم کمال و غیرت انسانی ات که چون
نا خورده ای فریب تعاریف و اشتهار
این شعر من نه رنگ تملّق به خود دهد
چون گل به گلستانی و من هم چو یک هَزار
اِلیار اگر به کارگهت پای بر نهد
تصویر همّتی برد از آن به یادگار
ترکمان: ترکمانچای - زادگاه شاعر و عزیز امامی
این سخن دل را خدمت جناب آقای عزیز امامی، مدیر عامل
محترم شرکت « ابتکار ورنیه » ( سازنده ی قطعات خودرو در تبریز)،
تقدیم می دارم. |
621,417 | پور خلخالی | الیار | برای اشخاص (در قدردانی از نیکیها) | که پور مامِ وطن شد چو پور خلخالی؟
که وقف خدمت میهن بود نه رمّالی
به ساز « سریه » و سوز محبّت و عشقی
گلیم خانه ی بختی ببافد او؛ عالی
معلّمی بوَد او، تاجور به ملک صفا
زِ کینه جام دلش هر زمان بود خالی
من این جوانی دل را بنازم اندر او
که شوق و ذوق در آرد به قیل و هر قالی
تو را به دست خدا می سپارد این اِلیار
کز او بوَد همگان را؛ اگر پر و بالی
تقدیم به معلّم و استاد گرانقدر؛ جناب آقای فتح الله پور خلخالی |
621,418 | استاد اقتصاد | الیار | برای اشخاص (در قدردانی از نیکیها) | در دست دینی افتد اگر چرخ اقتصاد
بیرون کند زِ چرخه ی آن ،گَرده ی فساد
کار ار فتد به کشور ما ، دست کاردان
بار آورد به مزرع آن، دارِ عدل و داد
کی می شود به تجربه ی ناشیان ملک
حاصل برای میهن و ما ، بارِ توش و زاد
بی اقتصاد سالمی این مرز و بوم را
کی می رود زِ رُخ، تب و حاصل شود مراد
مردی طلب کند وطنم چون علی که او
در علم اقتصاد و عمل باشد اوستاد
اِلیار! اگر تو دادِ وطن را طلب کنی
فریاد دردِ او برسان گوش مردِ راد
تقدیم به استاد گرانقدر ،دکتر علی دینی، از اهالی شهر ترکمانچای |
621,419 | سکینه | الیار | برای اشخاص (در قدردانی از نیکیها) | هستی سکینه! تو همراه و همسرم
روحی به جان من و من چو پیکرم
شادی به خانه مرا از چراغ توست
با بقچه ای زِ صفا آمدی بَرم
چون نو گلی که خدا داده دست من
از روی حکمت و تدبیر و از کرم
« محسن » به خانه ی دل، روزنی گشود
آمد « محمّد » و شد تاج ، بر سرم
کردی مُزَیّنم از این دو گل پسر
اکنون به فکر جمالی زِ دخترم
با تو، سکینه! دلم بندِ زندگی است
بی رویِ تو، به جهان ، بیدِ بی برم
گه بوده ای تو مرا، سنگ صبر و حلم
گه بوده ای تو مرا، جای مادرم
یا رب! چنانکه به دنیا سکینه بود
با وی جهانِ دگر هم بپرورم
اِلیار را به جمالش، تو داده ای
آرامشی که بدان بال، می پرم
تقدیم به همسر عزیزم، خانم سکینه گل محمّدنژاد |
621,420 | ای فرح | الیار | برای اشخاص (در قدردانی از نیکیها) | چون فرح بخشی فرح ! بر هر دل غم دیده ای
مطمئنّم گل زِ بستان کرامت چیده ای
خوی انسانی تو را بس زینتی زیبا بود
بوته ی جان را بدان، آب صفا پاشیده ای
صولت مردی به خود داری؛ نشان از دلبری
این ملاحت را از آن، بر چهرِ جان بخشیده ای
این دل صافی که داری؛ شهره ی آفاق باد
دست مهری چون سر بیچارگان یازیده ای
گوهر نیکی زِ عشق آید؛ به دل دارش همی
هم بدان، بینی که سر بر آسمان ساییده ای
شکر ایزد را، به خدمت کوش و دست آور دلی
این لباس عافیت را تا به تن پوشیده ای
این قَدَر می فهمم از دل سوزی و پر مهری ات
شربت رأفت زِ جام معرفت نوشیده ای
چاره ای اِلیار جز تحسین این رویت نداشت
چون شنید از خوبی ات هر آنچه خود نشنیده ای
تقدیم به خانم بزرگوار فرحناز حسین نژاد؛ جهت قدردانی از خلق نیکو
و شور نیکوکاری ایشان که فعلاً در تهران زندگی می کنند. |
621,421 | زندگی | الیار | شعر نو | زندگی می گذرد
مشکی از رحمت ایزد بر دوش
بیرقی در کفش از شور نُشور
راهیِ چشمه ی نور
جام کن جمله ی جان را؛ بچش از فیض حیات
ای دلِ خسته! به امّید ببال
بارشی در کار است
دل برون آور از آن دخمه ی تاریک خیال
ببَر اندر باران
کوهِ گردنکش از آن، بهره ای اندک دارد
سهم دریای فروتن، بس بیش
زندگی صحنه ی دیدار من و زیبایی است
فرصت عشق و حقیقت پایی است
عرصه ی لذّت ادراکِ اولوالالباب است
بی خبر؛ هر که سر اندر خواب است
گاهِ معماریِ خوشبختی هاست
طرح آن را تو بباید ریزی.
مقصدش دیر سرور است و کمال
فارغ از رنج و زوال
همه ی هر چه بخواهی آنجاست
خیمه هایی زِ محبّت بر پاست
هر که در آغُلِ پَستی، بچراند جان را
یا که بر مرکبی از باد نهد ایمان را
نرسد بر آنجا
غافل از لذّتِ بودن گردد.
تو بیا؛ فارغ از اندیشه ی پَست
راکبِ اسبِ ارادت گردیم
همرهِ زندگی و عشق و امید
کوله باری ببریم از نیکی
تا به اردوگهِ یار. |
621,422 | فروغ دلبر | الیار | شعر نو | هر غروبی، مژده ای نو بر طلوعی دیگر است
هر کجا را بنگری،؛ آوازه ای از دلبر است
پای ما را عشق او بر عرصه ی جود و وجود آورده است
هستی اندر پای او سر بر سجود آورده است
هر کجا باشد فروغ دلبری
شام تاریکی،دگر در کار نیست
شب خودش، مولود دل های ملول از خود سری است
جان عاشق از سیاهی ها بری است
عشق باشد مادر توفیق ها
شه کلیدی بر حصار و ضیق ها
ای خوشا! گنجینه دار عشق باشد، سینه ام
من بِدان، بی کینه ام
عاشقی، بالاترین شخصیّت است
می نهد پا بر رکاب آسمان
هر که بر این نیّت است
مزرع بی آفت خوشبختی است اقلیم عشق
هر که بی عشق است؛ از عرفان تهی است
جانش از دُردانه ی ایمان، تهی است
گنج عشق اندر حصاری از بلاست
هر که عاشق؛ بر بلایی مبتلاست
هر که را پایی به خار است و سری بر دارِ عشق
کی بود خوار
او بود سردار عشق
نا بکامی، تحفه ی نا عاشقی است
کس نیازد دست توفیقی به شاخ آرزو
گر نسازد عشق را ، سرلوحه ی کردار خود
کاخ هستی را، ستون از عشق اوست
در بیاب این نکته تا عاشق شوی. |
621,423 | درگذرگاه خرد | الیار | شعر نو | مام تقدیر هزاران اختر
در گذرگاه خردها چیده ست
دیدنش با من و توست.
شب تاریک ندارد سودی
دامنش را وِل کن
کی از او دیده ای آخر جودی؟
پشت بر شب کن و راهی برگیر.
دامنت را بتکان از سرما.
بِبَر اندیشه ات اندر یَمِ نور
بغلی پر کن از اندیشه ی نو.
بقچه ای هم ببَر از قُوتِ امید.
طرد کن ابر غم از بام وجود.
پرده بردار از آیینه ی دل
آنچه گم کرده ای اندر دل توست
از چه آن را دل گِل می جویی؟
هر چه خواهی؛ همه در دیر حبیبان یابی.
باید اوّل تو دل از دشمن خود بر تابی.
درِ بیگانه مکوب.
دوست هم در دل توست.
عشق، سر منزل توست.
راه پیداست؛ ولی
دیدنش با من و توست.
گوش بسپار به هر آوازی
چشم، گردان به رهِ هر نازی
همه را معبر و مأمن، دل توست.
روی، بر سوی دلت بر گردان
دست توفیقِ خدا هم، آنجاست
روی خوشبختیِ ما هم، آنجاست
دیدنش با من و توست.
گرچه کوهی به ره از سایه ی غفلت بر پاست
یا که دامی زِ درِ یأس و نفاق
دل، قوی دار و بدان؛
چشم ابلیس، تو را می پاید
که بلغزد پایت
پوزخندی بزند بر ریشت
تا که باز آوردت در دلِ شب.
دیده وا کن؛ قدمی نِه به ره از شوق وصال.
اختران، راهنمایند؛ بدانها بنگر.
دام، بگسل.
کوه را پشت سر انداز و برو.
هان! نباید دلت از صخره بلرزد؛ هرگز!
پشت این کوه، پر از زیباییست.
نوبت چیدنِ هر گل، آنجاست.
مقصدِ سیلِ تأمّل، آنجاست.
عارض دخترِ خوشبختیِ ما، بس رنگین
حجله آراسته بر دیده ی ما.
دیدنش با من و توست. |
621,424 | وطن | الیار | شعر نو | وطن خورشید آمال است.
مرا مامی کهن سال است.
چه دامانی وطن دارد!
بسی پرورده مردانی که هر یک را به پیشانی، نشان از آسمان باشد.
بسی مردان اخترچین
بسی مردان علم آذین
عجب خوانی وطن دارد!
در آن، انعام گوناگون
هم اندر دل، هم اندر صورت رعناست.
مُدامش دست تزیین فلک در کار.
نگین صورت ظاهر؛ قرین عالم معناست.
جهان صد پنجه ی غارت، بر آن یازیده در دوران؛
ولی نعمت در آن پایان نمی گیرد؛
دریغا اندکی زان، دست ما کوتاه!
نگاری بسته از دریا و دشت و کوه و جنگل ها.
در آن، هفت آسمان پیدا
هوایش هاتفی از کوی دلدار است و آبش شهدی از جنّت.
زمینش تکّه ای از آسمان باشد.
هزاران ردّ پای از عرشیان دارد.
بسی خُلد آشیان دارد.
ز دامانش هزاران چشمه از ایمان و عرفان و صفا جاری؛
چه بی منّت!
دل از او بر نمی تابم.
دلم از شهد نامش، غرق در لذّت.
می اندیشم به فتح قلّه ی عزّت.
مرا طوفان عشقش همچنان در سر.
چه گویم از چنین مادر!
دلش صاف است و بی کین است.
زبانش، وه چه شیرین است!
مرا در گاهِ پیری هم، چو طفلی در بغل دارد.
بغایت کشوری زیباست!
مکان پایمردی هاست.
به زانویش کسی نادیده هرگز خاک ذلّت را.
به روی اندر نمی افتد مگر با خنجری از پشت.
سرش بالاست؛ چون مهد تمدّن هاست!
دریغا پیکرش مصدوم غفلت هاست!
بر او تاریخ می بالد.
گهی از غصه می نالد.
نشانی کهنه از تیغ جفا بر گونه اش پیدا؛
درونش آتشی از دست استبداد.
هنوزش پیکری مجروح و قلبی پر زِ خون دارد.
گهی گریان آمالش، که می سوزد به دستِ پستِ نامردان؛
گهی بالد به خود بر قامت سروی به سان رستم دستان؛
ولی دشمن از او بختی نگون دارد.
وطن را تا سری سبز است و تا رخساره ای گلگون؛
زبونِ شب نخواهد شد. |
621,425 | دیار موفقیت | الیار | شعر نو | در آسمان این خطّه
همیشه خورشید است
فرازِ قافش را
زِ هر کجا دید است.
موفقیت را کرانه ناپیدا
اگر دلی داری
زِ بقچه بیرون کن
به ساز امّیدی
بزن دلِ دریا.
اگر چه اشباحی به راه این وادی
به چشم فکر آیند؛
ولی تو محکم باش.
مترس از سایه
مترس از طوفان.
هوای آنجا را طراوت از شوق است.
چنین هوایی را ، نه جای انکار است.
امیدواران را چه جای دیدار است!
دیار توفیق است
دیار عقل و دل
مسافرانش را، اگر به ره ، رنجی است؛
نشاید آزردن
به دل غم آوردن
که راه پر گنجی است.
بدان که در آنجا، شبی نمایان نیست
نه جای تاریک است.
کلام وصفش را، نه نای، باریک است.
سبابه ی یاران، به سوی خورشید است.
فراز قافش را
زِ هر کجا دید است.
بیا که ره گیریم؛
به چشم امّیدی
به پای ایمانی. |
621,426 | خزانه عمر | الیار | شعر نو | عمر است چون خزانه
هر لحظه اش چو دُرّی است
بر تارک زمانه
در این خزانه گویی
هر فرصتی نهان است
هر فرصتی در اینجا
جانی دگر به جان است
فرصت برای رَستن از دامن سیاهی
فرصت برای رُستن تا چشمه ی پگاهی
عمر اندر این سراچه، تکرار ناپذیر است
فردا به جای امروز
از بهر کار ، دیر است
سرمال عشق و توفیق
سرمایه ی تکامل؛ سرمایه ی عروج است
وَز حصر جهل و ظلمت، دروازه ی خروج است
این موهبت، الهی است
غفلت چو بی پناهی است
مگذار گَرد غفلت، بر روی دل نشیند
غافل بجز بطالت، در عمر خود نبیند
عمر ار هدر کند کس
بیهوده سر کند پس
ای دل! تو بنگر آن را
با چشمی عاشقانه
گر مُغتَنَم بدانی
صد کام دل، ستانی
مصروف عشق گردان
تا متّصل شود آن
بر عمر جاودانه. |
621,427 | جوانی | الیار | شعر نو | بهار عمر ما دور جوانی است
پر از باران عشق و زندگانی است
جوانی هاله ای از شوق و ذوق است
بَرد از چهره ی جان، رنگ بدبختی
دَرَد شیرازه ی سختی
جوانی دوره ی بشکستن قفلِ درِ زندان سستی هاست
رهایی از غم و اندوه و پَستی هاست
جوانی روغن فانوس بیداری است
جوانی فرصت کار و نکویی است
برای خویشتن آیینه جویی است
بطالت فتنه ای از بهر خاموشی است
نزیبد خانه ی بخت جوانی را
حیات اندر جهان خود کانِ زیبایی است
جوانی رکنی از ارکان زیبایی است
جوانا! مر تو را بال توانایی
به نور شمع دانایی
رساند عاقبت بر بام آمالت
اگر ره توشه ات خود باوری باشد
تو را همچون خِرد هم یاوری باشد
درآ در حلقه ای از سخت کوشان
رها کن جانت از منّت فروشان
بساز از هوش خود لشکر
هجوم آور به اردوگاه سختی ها
بساز از عشق خود خنجر
بزن بر سینه ی دیو سیاه یأس و نومیدی
بپیما رنج را تا قلّه ی توفیق
بروب از پیش پایت خار خواری ها
سوار اسب پیروزی کسی گردد
که پا را بر نهد بر فرق ناکامی
بیا هر دَم
به جَستن فکر کن از دام بدبختی
به جُستن فکر کن اندر دلِ سختی
زِ کام نامرادی ها در آور کام خود را
مزیّن کن به جرأت نام خود را
در آر از آستین همّتت دستی
که سازی پلّکانی را
به سوی بام خوشبختی
خدا با توست. |
621,428 | توفیق خوشبختی | الیار | شعر نو | حیات آوردگاه مرگ و امّید است.
کمال آرزو در معرض دید است.
ارادت را قوی گردان
بسان صخره های کوه.
بشوی از جان خود اندوه
که ایمان در دلت جوشد.
زِ ایمان، شور و شیدایی
دلی مملوّ زیبایی
پدید آید.
برادر جان! مترس از نامرادی ها؛
مترس از خار وادی ها.
تو امضا کن زِ دل، پیمان همّت را.
به ره بشکن بسی سنگ مشقّت را.
بروب از جان خود، گَردِ مذلّت را.
به رفتن فکر کن؛ بر اوج؛
به پرواز آور این جان را؛
مشو راضی بر استخفاف.
اَزیرا مردِ پروازی.
کلید آسمان اندر زمین ات دست دل باشد.
تو خود را عرضه کن بر خود؛ کلیدش می شود پیدا.
اگر دانی؛ از آنجا هم، فراتر می توان رفتن.
پس اینک بازوان بگشای؛
دری بر آسمان وا کُن.
بجوی آنجا فراخی را.
که این در، دربِ توفیق است.
کمانِ آرزو را زِه
دلت را بر بدی کاره
بگردان تا که ره یابی؛
بر اقلیمی زِ خوشبختی؛
که در نزد خردمندان
کمال آرزو، توفیق خوشبختی است.
به همراه خدا می رَو. |
621,429 | الیار در آیینهٔ قلم خویش | الیار | آشنایی با الیار |
فرازی از آنچه را که قلم سرنوشت تا کنون بر لوح زندگانیام نگاشته است؛ بر طالبـان آشناییام در این مکتوب میآورم تا خوانندگان در کنج خاطرهٔ خویش، مرا مستغرق عنایت و دعای خیر خود سازند؛ باشد که در سایهٔ عنایت مردم ولطف الهی،آثار بنده، دست به دست و سینه به سینه نقل گردد؛ از گردونهٔ حوادث ایّام به سلامت بگذرد تا در اختیار آیندگان قرار گیرد.
نامم « جبار » و نام خانوادگیام « محمدی » است. گویا در انتخاب این نام برای من، بنا بر رسم آن زمان از قرآن مجید بهره برده اند. زادگاهم شهری است به نام « ترکمـانچای » از توابع آذربایجان شرقی که تاریخ با آن آشنایی دیرینه دارد. تاکنون گذر زمان نتوانسته است ردّ پای عباس میرزا، این دلیر مرد آزاده را از خاک و خاطرهٔ این دیـار بزداید. هنوز هم این شهر گواه تلخیِ تاریخ به کام شیر مردان این ملک درنتیجهٔ نابخردی برخی از سلاطین و وطنفروشیِ خائنین دوران قاجار است. ترکمانچای گویا به جرم استواری بر شهادتش، در آتش بیمهری این زمان نیز می سوزد. اینجا شهری است کم نظیر در سرسبزی و طراوت و خوشی آب و هوا، با طبیعتی بِکر و زمینهایی حاصل خیز؛ اما دریغ از دستی که با فراهم کردن امکانات، بخواهد کارگران آبادگر ایرانش را از دامن غربت به دامن قربت شهر خویش بکشد و دستان هنرمند آنان را که جلوههای آبادانی ایران، نشان از همّت این دستها دارد؛ این بار به بافتن نقش عرش همّت بر فرش این دیـار بگمارد. پیراهن مرقّع بخشداری، از قریب به هشتاد سال پیش تا کنون بر قامتش نخ نما شده است و کسی آن را با ردایی دیگر عوض ننموده است ....
پدرم را نام « ربعلی » و مادرم را« معصومه » است. من در دامن این دو انسان محروم از نعمت سواد ولی بهـرهمند از ایمان و انسانیت بزرگ شده، تربیـت یافتهام. من با تمام وجود، زحمات و جان پر برکتشان را ارج مینهم و از خدای منّان برایشان عاقبتی نیک طلب می کنم. در سایهٔ پدر و مادر بزرگوارم، سه برادر خوب و سه خواهر مهربان به لطف خدا در قید حیات دارم که مایهٔ افتخار من هستند.
به روایت مادرم در اسفند ماه سال ۱۳۴۷ هجری شمسی، من دیده بر دیدار این جهان بگشودم ولی تاریخ این ولادت در شناسنامهام دوّم تیر ماه سال ۱۳۴۸ ثبت گردیده است. من مسلمانم و پیرو مولایم علی علیهالسلام و یازده برگزیده و امام دیگر. اگر چه مسلمانیام تا اوان جوانی موروثی محسوب میشد ولی دیگر چنین نیست؛ چرا که اسلام و ایمانم را بر ستونهای محکمی از مطالعه، تدبّر، تعقّل و بصیرت، البتّه به قدر وسع خویش بنـا نمودهام. دوران کودکیام را در کنار مادر و دیگر اعضا، در خانوادهای نه چندان مرفّه به سر بردم. خاطرات آن دورانم از خُلق و خوی پدرکمتر است؛ چون او اغلب از منظر چشم ما غایب بود؛ چرا که "خسروخان" درآن زمان زمینهای زراعی را به جبر از دست او گرفته بود؛ لاجرم پدرم برای تأمین معاش خانواده باید راهی دیار غربت میشد و کارگری میکرد. او دوست داشت همهٔ فرزندانش درس بخوانند؛ از این روی مرا نیز مثل دیگر برادرانم در هفت سالگی راهی مدرسه کردند. در اول ابتدایی همهٔ نمرات و در نتیجه معدلم بیست بود و در دیگر کلاسهای ابتدایی شاگرد ممتاز بودم. در کلاس چهارم ابتدایی، چند ماهی از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که به دلیل اوج گرفتن انقلاب اسلامی مدارس تعطیل شد؛ بالطّبع در شهر ما نیز مردم تظاهرات میکردند و علیه محمدرضا شاه پهلوی شعار میدادند؛ ما نیز همراه بزرگترها راه میافتادیم و شعار میدادیم هر چند که تحلیل و تصویر ذهنی ما در این کار طبیعتا متفاوت بود. دراین فرصت پیش آمده من در مکتب قرآن نام نویسی کردم و نزد استاد شیخ ربعلی صفری قرآن را فراگرفتم. بعدها این امر در پیشرفت تحصیلی و رشد ذهنی من بسیار مؤثّر واقع شد. در دورهٔ راهنمایی تحصیلی، بحران اوایل انقلاب و آغاز جنگ هشت سالهٔ ایران و عراق، نیز رواج افراط گرایی مذهبی از سویی و تقابل گرایشهای فکری وگروهی از سوی دیگر، باعث افت تحصیلی بسیاری از دانش آموزان شد و بالطبع من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. بالاخره دورهٔ راهنمایی را در حد متوسط بالا تمام کردم. پس از پایان این دوره فکر ترک تحصیل بر من مستولی گشت ولی به تشویق خانواده ودوستانم به همراه عدهای از هم کلاسیها در سال ۱۳۶۳ راهی ادامهٔ تحصیل در دانشسرای مقدماتی بستانآباد شدم ودر این راه یک بار هم از سانحهٔ رانندگی با مصدومیت، جان بدر بردم. لازم به ذکر است که در این زمان پدرم در پی فرمان امام خمینی مثل خیلیهای دیگر، بخش کوچکی از زمینهای دیمی خان را تصرف کرده، مشغول کشاورزی شد و من نیز در این کار مدام او را یاری میکردم. خلاصه، دوران چهار سالهٔ دانشسرا را با هر مشقّتی بود؛ با رتبهٔ ممتاز تحصیلی به پایان بردم ودر سال ۱۳۶۷ در روستای ینگجه ازتوابع ترکمانچای درمقطع ابتدایی مشغول به تدریس شدم. سال بعد با استفاده از قانون« راهیابی بدون کنکور نفرات ممتاز دانشسرا به مراکز تربیت معلم » وارد مرکز تربیت معلم شهید بهشتی تبریز شدم و پس از پایان مقطع کاردانی در رشتهٔ ادبیات فارسی، در مدرسهٔ راهنمایی روستای کلهر به مدت یک سال تدریس نمودم. سپس در سال ۱۳۷۱ در پی قبولی در آزمون کنکور، در مرکز آموزش عالی ضمن خدمت فرهنگیان تبریز ادامهٔ تحصیل داده، موفّق به دریافت مدرک لیسانس ادبیات فارسی شدم. علاقهٔ من به سیر درآسمان ادب و عرفان باعث شد که این رشته را برگزینم.لازم به ذکر است که در همان سال، یعنی ۶/۳/۱۳۷۱ با دختری سکینه نام از شهر خودمان ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو پسر به نامهای « محسن » و« محمد » نیز احساس خوشبختی بنده تا کنون بوده است.
ازهمان سال ۱۳۷۱ ضمن ادامهٔ تحصیل، در مرکز بخش ترکمانچای مشغول به تدریس در مدارس دخترانه و پسرانهٔ مقطع متوسطه شدم. پس از سالها تدریس، در آبانماه سال۱۳۸۸ بر مبنای قانون بازنشستگی پیش از موعد با ۲۵ سال سابقه، بازنشسته شدم.در هیجدهم آبان سال ۱۳۸۵ اولین بار در دفتر مدرسه مطلعی به ذهنـم رسید؛ احساس نمودم که میتوانم شعر بگویم و غزلی را با همان مطلع نوشتم و این، سرآغـازی بر شـاعری من شد. تا امروز دو جلد کتاب شعر با عنوانهای « غزال غزل » و« صُراحی اندیشه »را در قالبها و مضامین مختلف، عمدتاً در سبک کلاسیک با تخلص « اِلیــار» به چاپ رساندهام و اگر خدا بخواهد اشعار دیگری را نیز به دو زبان ترکی و فارسی درآینده به زیر چاپ خواهم برد. ببینیم تا آن فراز دیگر را دست تقدیر چه سان خواهد نوشت.«الحمـدُ لِـلّه»
آرزومند سعادت و هدایت همهٔ انسانها
جبـار محمـدی « اِلیـار » ۱۳۹۰/۱۰/۰۱ هجری شمسی |
622,000 | سرباز معدلت ( در تاسیس کانون وکلا) | صادق سرمد | اشعار | شغل قضا که ضامن اصل عدالت است
تضمین آن به شغل اصیل وکالت است
شغل قضاء و شغل وکالت دو شغل نیست
کاین هر دو یک وظیفه ولی در دو حالت است
میزان عدل را به مثل قاضی و وکیل
بهر تراز حق دو برازنده آلت است
شاهین به دست قاضی و از هر دو سو وکیل
دو کفه اند و در کف میزان عدالت است
قاضی میان ظالم و مظلوم جاهلی است
کش علم در اصول قضا بی دخالت است
آنجا دلیل باید و گویائی دلیل
آنجا وکیل چشم و زبان عدالت است
دیدم به ( لوور ) پرده ای از صورت قضا
کان نقش صورت از پی معنی وسیلت است
نقشی به خون طپیده به دهلیز مظلمی
آنجا دوتن نظاره که این خود چه حیلت است
یک تن چراغ در کف و یک تن به جستجوی
وآن هر دو را نظر پی تحقق علت است
یعنی به رهنمائی قاضی، وکیل خوب
شمع هدایت است و چراغ دلالت است
نعم الوکیل گفت خداوند حق گذار
یعنی قضا و حق به وکالت حوالت است
یعنی وکیل ضامن حق است و شغل او
در پیشگاه حق به حقیقت رسالت است
ای آنکه در لباس وکالت شدی بدان
این شغل پاسداری حق و فضیلت است
سربازی عدالت و حریت است و نیست
این شغل، شغل آنکه پی کسب دولت است
برتر کدام دولت از دولت وکیل
کاو حافظ و امین حق و عرض ملت است
فخر است اگر وظیفه سربازی وطن
این فخر نه بکشتن قوم و قبیلت است
این فخر در اشاعه حق است و بسط عدل
این فخر در ازالۀ ظلم است و ذلت است
سرباز معدلت که وکیل است نام او
فتحش نه در غنیمت حق جعالت است
مزد وکیل مبلغ حق الوکاله نیست
کاین خود نه مزد، این همه رنج و ملالت است
مزد وکیل دفع ستم از ستم کش است
ور زحمتش به کثرت و مزدش به قلت است
هر کس عمل به شغل وکالت جز این کند
در شاهراه علم هدی در ضلالت است
پروانۀ وکالت اگر خوانده ای درست
فرمان حمله بر سر ظلم و مذلت است
سربازی وکیل و سرافرازی وکیل
در پیشرفت فضل و شکست رذیلت است
امروز مستقل شد سرباز معدلت وین جشن
از آن سبب به شکوه و جلالت است
امروز را به جمع وکیلان درود باد
کامروز را به شغل وکالت اصالت است
ای آنکه در لباس وکالت شدی بدان
این شغل پاسداری حق و فضیلت است
سربازی عدالت و حریت است و نیست
این شغل، شغل آنکه پی کسب دولت است |
622,001 | عید غدیر | صادق سرمد | اشعار | ایام اگر چه همه از حى قدیراست
پاکیزه ترین روز خدا عید غدیر است
ایام کثیر است ولى زان همه ایام
بسیار قلیل است که با خیر کثیر است
امروز على یافت در اسلام امارت
آن میر که بر هر که امیر است، امیر است
امروز پیمبر به على داد وصایت
وین نیز به تقدیر خداوند قدیر است |
622,002 | شوهر کهنسال | صادق سرمد | اشعار | گفت این پیری که پهلوی من است
این نه بابای من این شوی من است
من جوان و همسرم این مرد پیر
آه افتادم ز پا، دستم بگیر
وین بلا من خود نیاوردم به سر
انتخاب مادرم هست و پدر...
پیش خود گفتم چه آیین است این
وای از این آیین و این ناپخته دین
وصلتی کز بهر سیم و زر شود
عاقبت منجر به شور و شر شود
چون نباشد نسبتی بین دو چیز
خیزد الفت از میان، افتد ستیز
سعی کن تا حال تو با حال جفت
جفت آید ورنه باید طاق خفت
چون تناسب نیست اصلاً در میان
مرد و زن را وصلتی ست اصل زیان |
622,003 | روز حسین | صادق سرمد | اشعار | ز ایام نامور که همه ثبت دفتر است
امروز دیگر و دگر ایام دیگر است
امروز دیگر است ز ایام نامدار
کامروز را فضیلت بسیار در بر است
امروز اگر چه روزی از جمله روزهاست
از صد هزار روز و مه و سال برتر است
تاریخ چیست؟ صفحهای از عالم بزرگ
امروز با بزرگی عالم برابر است
تاریخ چیست؟ اکبر ایام روزگار
وامروز را نگر که ز تاریخ اکبر است
یک روز روز کورش و داراست در جهان
یک روز روز دولت کسری و قیصر است
چون روزگار قیصر و دارا به سر رسید
یک چند روزگار به کام سکندر است
پیمانۀ حیات سکندر چو گشت پر
معلوم شد که آب حیات مکدر است
روز سران سرآمد و شد روز سروری
کش روزگار بر سر ایام سرور است
امروز را به خون شهیدان نوشتهاند
روز حسین، کشتۀ تیغ ستمگر است
روز علی سر آمد و روز حسین گشت
روز پسر چو روز پدر حیرتآور است
روز حسین روز رسول است و اهلبیت
روز حسین روز حق و روز داور است
امروز کربلا را بی حد بود قتیل
امروز دشت مارهی را کشته بیمر است
هر جا قدم نهی سر بی تن به پای توست
هر سو نظر کنی تن بی دست و بی سر است
یک جا فتاده بر سر نعش پسر پدر
یک جا به روی نعش پسر خفته مادر است
یک سوی خواهر است به سوی برادران
سوی دگر برادر، گریان خواهر است
این نیست کربلا که بلا خیز شد چنین
این صحنۀ قیامت و صحرای محشر است
این ماهی شناور در موج بحر نیست
این نعش اکبر است که در خون شناور است
این بال و پر به خون زده صید پریده نیست
این تیر خورده کودک نوزاد اصغر است
این بر فراز نی سر سبط رسول نیست
این بر فراز چرخ برین مهر انور است
خاتون کربلاست که امالمصائب است
این زینب است و خواهر عباس و جعفر است
دردا و حسرتا که ز بی مهری سپهر
افتاده در خیام حرم هرچه آذر است
امروز تشنگان را در جام، جای آب
اشک است و خون که چشمهی آن دیدۀ تر است
امروز هر چه بود بر آلعلی گذشت
تا خود بر آید آنچه به فردا مقدر است
یک روز روز حاصل ایام آدمی است
جز آن هر آن چه روز گذارد مکرر است
آن روز روز خدمت خلق است بهر حق
خرم کسی که خدمت خلقش میسر است
پایان زندگانی هر کس به مرگ اوست
جز مرد حق که مرگ وی آغاز دفتر است
آغاز شد حیات حسینی به مرگ او
وین قصه رمز آب حیات است و کوثر است
مرد خدای تن به مذلت نمیدهد
کانسان به کسب عزت و ذلت مخیر است
آن کس که در اقامۀ حق میشود شهید
عمر ا بد نصیب وی از موت احمر است
روزی که مرد حق به حقیقت کند قیام
آن روز، روز رجعت آل پیمبر است
سربازی حسین و سرافرازی حسین
امروز زینت سر هر تاج و افسر است
امروز روز عزت و اقبال سرمدی است
و آن را که فیض دولت «سرمد» مقرر است
تا حشر بر قیام حسینی درود باد
کاین درس زندگی بشر تا به محشر است |
622,004 | میخانه | صادق سرمد | اشعار | میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت
بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت
در معرکۀ عشق که پیکار حیات است
مغلوب حریفی که به جز سر سپری داشت
( سرمد ) سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت |
622,005 | روز معلم | صادق سرمد | اشعار | گر بر تو فاش قدر معلم نیست
پوشیده بر من متعلم نیست
قدر معلم از متعلم پرس
کاینسان چو من به حق متکلم نیست
بشنو ز من که قائمۀ عالم
بیعلم و بیمعلم قائم نیست
عرش خدای، کرسی تعلیم است
یعنی کسی به رتبۀ عالم نیست
زان شد نبی نبی که معلم شد
هرگز نبی نشد که معلم نیست
روز معلم اعظم ایام است کان
خود به روزگار اعاظم نیست
روز معلم اول ایجاد است
این نکته گرچه بر تو ملایم نیست
مشنو ملامت و به ملأ بشنو
گر خوفت از ملامت لائم نیست
احیای نفس واحد اگر حق خواند
احیای جمع، معجب و موهم نیست
احیای نفس آیت تعلیم است
وین ترجمه مقال مترجم نیست
یک فرد اگر ز جمع کنی تعلیم
تعلیم جمع، غیر لوازم نیست
انسان به طبع ز انسان آموزد
کانسان به سان خیل بهائم نیست
هان تا کدام علم به کار آید
کاوهام جزو علم و معالم نیست
علمی که عقل جمع بفرساید
جهل است و جهل جز که مزاحم نیست
«علم زمان» ضمان کندت کانسان
جز زادۀ زمان و عوالم نیست
علم زمان غنیمت ایام است
مغلوب! کو به جمع غنائم نیست
تعلیم اگر نباشد در عالم
عالم به جز محیط مظالم نیست
آنجا که علم بنود ظالم هست
آنجا که علم باشد ظالم نیست
وانجا که جهل هست و ستم هست
وهم هست جز جاهل و ستمگر، حاکم نیست
چون علم مجتمع بکمال آمد
کس اهل ظلم و کس متظلم نیست
دیگر جدال زنگی و رومی نه
دیگر نزاع مفلس و منعم نیست
هان تا به علم خود نشود مغرور
آنکو ز خوان دین متنعم نیست
دین چیست؟ره بجانب حق بردن
حق نیز باطل متوهّم نیست
حق چیست؟آنچه مصلحت خلق است
باطل چه؟آنچه نفعش دائم نیست
حق متکی به قوۀ ایمان است
آنجا که هیچ قوه مقاوم نیست
هرجا پلیس باطن ایمان هست
آنجا پلیس ظاهر لازم نیست
بیدین اگر به علم شود دریا
منجی کشتی متلاطم نیست
آنکو بجای حق پرستد بت
او رهبر بشر مکارم نیست
الهامبخش حضرت یزدان است
ملهم به وحی شیطان ملهم نیست
آموزگار بد که بد آموزد
او در نظام جامعه ناظم نیست
آنکو قدم به مفسده بردارد
او بر صلاح مردم مقدم نیست
یک نکته لازم است که انکارش
جز با فساد و فتنه ملازم نیست
از فقر کفر زاید و کافر را
اندیشه جز شرور و ذمائم نیست
آموزگار گرسنه البته
خائن اگر نباشد خادم نیست
گرچه غنا وسیلۀ طغیان است
طغیان به مال مذهب مسلم نیست
لیکن نیاز اصل تألم هاست
و آسوده خاطر متألم نیست
فقر آفت سلامت و معروف است
عقلش سلیم نیست که سالم نیست
با اینهمه حیات معلم را
نیروی زندگی بد را هم نیست
عیش معلم است نعیم علم
ور قسمتش معیشت ناعم نیست
آنکو بهای علم درم خواهد
سوداش جز به سود بهائم نیست
دانش حریم محرم روحانی است
بیرون از این حرم ز محارم نیست
سرمد که این قصیده سرود امروز
جز با سرودن حق مترنم نیست
جشنی چنین ستودن بر حق است
کاین جشن بر سبیل مراسم نیست |
622,006 | آموزگار | صادق سرمد | اشعار | آموزگار اگرچه خداوندگار نیست
بعد از خدای، برتر از آموزگار نیست
آموزگار خلقت انسان نمیکند
کاین نقش جز به عهدۀ حق واگذار نیست
سازنده و مهندس اعظم بود خدای
آری که جز خدای را این اقتدار نیست
لیکن به کار تربیت روح آدمی
آموزگار خوب کم از کردگار نیست
عرش خدای کرسی تعلیم شد، ولیک
این منزلت نصیب یکی از هزار نیست
کرسینشین مسند تعلیم عالمی است
کالوده دست و دامنش از ننگ و عار نیست
رحمت بر انبیاء که نخستین معلّماند
وندر کتابشان سخن نابکار نیست
سازندگان تجمع آدمی شدند
سازنده نیست هر که نبوت شعار نیست
بالاتر از مقام معلم به شرط دین
کس را مقام و منزلت و اعتبار نیست
ایمان اگر نبود، مجو ایمنی زعلم
کانسان به جز به ایمان پرهیزگار نیست
دانش چراغ ره بود، ایمان دلیل راه
گمراه بیدلیل، به حق رهسپار نیست
علم است حربهای که گر ایمان نباشدش
جز حربهای کشنده و انسان شکار نیست
شاگرد بر طریق معلم قدم زند
وای از معلّمی زخطا بر کنار نیست
آموزگار باید خدمتگزار خلق
آموزگار نیست که خدمتگزار نیست
آموزگار باید دانای روزگار
کاموزگارتر کس از روزگار نیست
ایام اگرچه حلقۀ زنجیر عالم است
وین رشته را گسستگی اندر قطار نیست
هرروز، روز تجربت و علم تازهای است
کامروز را به کهنۀ دیروز کار نیست
نوکن سلاح علم که در عرصۀ حیات
علم کهن برندۀ این کارزار نیست
جز عالم زمان نتواند معلّمی
کایام جز به علم زمان نامدار نیست |
622,007 | مهر زن | صادق سرمد | اشعار | بشنو حدیث آن که دل از مهر زن گرفت
بیداد زن رقم زد و داد سخن گرفت
بیچاره آن کسی که در این ملک زن نداشت
بیچاره تر کسی که در این ملک زن گرفت
گفتم که زن بگیرم و دفع مِحن کنم
غم بر غمم فزود و محن در محن گرفت
پنداشتم که من به هنر زن گرفته ام
غافل که زن مرا به دو صد مکر و فن گرفت
همچون خروس بی محل این مرغ خانگی
خواب و خیال خوردن و خفتن ز من گرفت
آنجا که خنده باید ماتم زده نشست
آنجا که گریه باید بشکن زدن گرفت
بر سنت زواج مرا خود عقیده بود
وین زن ز من عقیده شرع و سنن گرفت
نه کافری است کش بتوان دوزخی شمرد
نه مؤمنی کش بتوان مؤتمن گرفت
زن آن بود که در همه حال آن کند که مرد
از کرده اش سرور به سرّ و علن گرفت
خانم بود به سالن و در مطبخ آشپز
در بستر آفتی که جهان در فتن گرفت
لیکن زنان ما به خلاف زمان ما
با آنکه کبرشان سبق از ذوالمنن گرفت
در مطبخند خانم و در بستر آشپز
در بزم، گندشان ادب از انجمن گرفت
این شرح حال نوع زن اندر زمان ماست
لعنت به جنسشان که دل از نوع من گرفت |
622,008 | گناه مرد | صادق سرمد | اشعار | شبی در مجلسی ضمن حکایت
کسی می کرد اظهار شکایت ...
که زن در کشور ما بی تعارف
هنوز اسباب رنج است و تأسف
اگر از جمله زنهای قدیم است
ز بس وارفته محتاج لحیم است
غرور عفت افکنده به نازش
ز علم و فضل کرده بی نیازش
گمان کرده چو دور از بی عفافی است
برای وی همین یک حُسن کافی است
عفافش نیز چون از روی جهل است
چو مرغ خانه صیدش کار سهل است ...
... و گر دوشیزه امروزه باشد
سزاوار اتاق موزه باشد
به ظاهر هر قدر شیک وملوس است
به باطن عاری از کار است و لوس است
کتابی خوانده در تدبیر منزل
ولی تدبیر، غافل را چه حاصل ...
... همه بیکاره و از خویش راضی
نه بر احوال مستقبل نه ماضی
ز بس پر مدعا و بد دماغند
نه کبک اند در پریدن، نه کلاغ اند
هنر بالقوه زن بسیار دارد
ولی تا فعل گردد کار دارد
به جهل ما بود صد بار رحمت
که علم دختران افزود زحمت
بیا تا طبع را راضی نماییم
کلاه خویش را قاضی نماییم
بد و خوبی مرد و زن بسنجیم
اگر حق با زنان آمد نرنجیم
به هر منطق که پردازی سخن را
نشاید خواند کم از مرد زن را
نه مردانند از خوی فرشته
نه زن از طینت شیطان سرشته ...
بلی تغییر می یابد خلایق
ز تأثیر عوارض وز علایق
ولی آنجا که نسبت مستقیم است
تبعّض خارج از ذوق سلیم است
همه چون زادۀ یک آب و خاکند
به خلق خوب و بد در اشتراکند ...
...اگر در زن صفاتی ناستوده است
مکن عیبش که مرد استاد بوده است
تو خود گویی که زن قائم به مرد است
همه خوب و بد از وی اخذ کرده است
چرا پس غافلی از کردۀ خویش؟
شکایت داری از پروردۀ خویش؟
تو می گویی که زن صاحب هنر نیست
معین کن که معنای هنر چیست؟...
... یکی درد است فکر دخل بر مرد
برای زن خیال خرج صد درد
هنر نبود که بهر حظّ آنی
زنی گیری و در خرجش بمانی
پس از آن کز طریق ناسپاسی
قصور خود گناه زن شناسی
وگر یک زن به روی گربه خندد
ز بوی اتهامش شهر گندد
ولیکن مرد اگر غرق خلاف است
ز کوچکتر مجازاتی معاف است
ندانم از کجا در بی عفافی
گرفته مرد تصدیق معافی
توقع بین که نالایق ترین مرد
زنی خواهد به حسن از هر جهت فرد ...
نباید عیبها را گفت و رد شد
به رفع عیب باید درصدد شد
صلاح مرد و زن در کسب علم است
که علم اسباب کار صلح و سلم است |
622,009 | مغلق و معوج | صادق سرمد | اشعار | دلیل قدرت طبع و فصاحت ان نبود
که لب گشاید شاعر به مغلق و معوج
کلام نامتناسب به ذوق مردم روز
فصیح نیست، چه بحر رمل چه بحر هزج
کنونکه مرکب ماشین برق و طیاره است
سفر چگونه کند کس با اشتر و هودج
زمانه مقتضی سیر و گشت غرب بود
اگرچه آرزوی تو است مکه رفتن و حج
چو رسم ریش تراشیست در جهان معمول
دگر چه طعنه زند ریش پهن بر کوسج
ترا که نقد سخن غیر رایح است، چرا؟
بدون منطق و حق گیردت ز سامع لج
چرا توقع دارد که شاعرش دانند
کسیکه باز ندانسته است خر ز خلج
زهی فصاحت سعدی و سادهگوئی او
خوشا کسیکه از او پیرو است چون ایرج
خلاف سبک فلان شاعر تهی ز شعور
که با لغات غریب و عجیب و عسر و حرج
سخن سراید نه طرز نو نه شکل قدیم
خهی فصاحت معوج زهی سلیقهء کج
چگونه شاهد بزم ادب شود این زشت
به چشم کور و به سر کل، ز دست و پا اعرج |
622,010 | مرغ پر بریده | صادق سرمد | اشعار | چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آن که مرغــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها، چه بسته، مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که به جـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی، بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد |
622,011 | اعدام افسران | صادق سرمد | اشعار | شهریا را بگو دگر نکشند
زانچه کشتند بیشتر نکشند
بس بود انچه پیش از این کشتند
بازگو بعد ازین دگر نکشند
تو بشر دوستی ومی دانی
که بشر دوستان بشر نکشند
گرچه خیر بشر به دفع شر است
بشر از بهر دفع شر نکشند
من زقلب تو اگهی دارم
که تو خواهی که یکنفر نکشند
ما که ضد رژیم کشتاریم
دوست داریم بی ثمر نکشند
کشتن بی شمار بی ثمر است
حکم فرما که بی ثمر نکشند
می کشند از سران شر و فساد
ولی البته سر بسر نکشند
این جگرگوشگان پدر دارند
پیش چشم پدر پسر نکشند
این پدر کشتگان پسر دارند
پیش چشم پسر پدر نکشند
اصل فتنه بود فساد محیط
فتنه تا هست فتنه گر نکشند
فاسد ار کشتنی بود برگوی
که چرا دزد سیم و زر نکشند؟
دزد بدتر زخائن است، از چیست
دزد از خائنان بتر نکشند؟
کشتن خائن وطن چه ثمر
دزد مال وطن اگر نکشند؟
این خیا نت اثر از ان دزدی است
تا مؤثر بود اثر نکشند
شجر ظلم بار کفر آرد
بار با قی است تا شجر نکشند
ریشۀ ظلم با ید از بن کند
ریشه تا هست برگ وبر نکشند |
622,012 | عید غدیر | صادق سرمد | اشعار | اگر هزار بشیر آمد و نذیر آمد
محمد است که بی مثل و بی نظیر آمد
مزاج عالمیان چون به شور و شر گردید
به خیر جامعه خیرالبشر بشیر آمد
به دور پادشه عادلی که پیش درش
قصور عالیۀ قیصری قصیر آمد
زآسمان رسالت بتافت ختم رسل
که چرخ معدلت از طلعتش منیر آمد
عقول ناقصه از شرم دم فرو بستند
که عقل کامل و کل در سخن دلیر آمد
به قدرت صمدی در صنم شکست افتاد
که دور سلطنت واحد قدیر آمد
بساط ظلم برافتاد از بسیط زمین
بشیر عدل الهی چو بر سریر آمد
نخست مرد خدایی که دست بیعت داد
رسول را به صباح و مسا ظهیر آمد
علی ولی خدا صاحب ولایت بود
که بههر نصرت حق ناصر و نصیر آمد
بدان مثابه که هارون وزیر موسی بود
علی معین رسول آمد و وزیر آمد
به پاس خدمت پیمان، شه ولایت شد
که مست جام ولا از خم غدیر آمد
علی به خدمت اسلام فضل سبقت داشت
که پاس خدمت دیرینه ناگزیر آمد
علی ز روز صغر از کبار امت بود
اگرچه در شمر سال و مه صغیر آمد
وصایت علی آموخت حکمتی ما را
که بر حکومت اقوام دلپذیر آمد
که پیشوایی ملت نصیب مردانی است
که سبق خدمتشان بر جوان و پیر آمد
کسی است رهبر آزادگان که از سر جان
گذشت در ره آزادی و اسیر آمد
اسیر نفس نشد یک نفس علی ولی
نشد اسیر که بر مؤمنین امیر آمد
امیر خلق کجا و اسیر نفس کجا
که سربلند نشد هر که سر به زیر آمد
علی نداد به باطل حقی ز بیتالمال
که از حساب و کتاب خدا خبیر آمد
علی نخورد غذایی که سیر برخیزد
مگر که سیر خورد آن که نیم سیر آمد
علی غنی نشد الا به یمن دولت فقر
که دولتش به طرفداری فقیر آمد
علی ستم نکشید و حقیر ظالم نشد
نشد حقیر که ظالم برش حقیر آمد
علی ز مظلمهٔ خلق سخت میترسید
که حق به مظلمۀ خلق سختگیر آمد
درود باد بر آن ملتی که رهبر وی
چنین باشد مقام و چنین خطیر آمد
غدیر خم نه همین عید مذهبی ماراست
که عید ملی ما نیز در غدیر آمد
به مهر آل علی غاصب از عجم بگریخت
به دوستی علی شو که دستگیر آمد
درود باد بر ایران که نقش تاریخش
ز مهر آل علی نقش هر ضمیر آمد
درود باد بر ایران که انتقام علی
ز روبهان بگرفت و به کام شیر آمد
سخن به مدح علی کس نگفت چون سرمد
اگر هزار سراینده و دبیر آمد |
622,013 | مرگ ملک الشعرا بهار | صادق سرمد | اشعار | مرگ بهار، مرگ فضیلت بود
مرگی و صدهزار مصیبت بود
هنگام آنکه فصل بهار آمد
و آغاز بازگشت طبیعت بود
هنگام آنکه گل به چمن سر زد
وندر چمن کمال طراوت بود
هنگام آنکه بلبلِ گویا را
در وصف گل حدیث بلاغت بود
اردیبهشت از پی فروردین
در جلوه با بهشتی طلعت بود
عمرِ بهارِ شعر و ادب طی شد
ما را از این بهار چه قسمت بود؟
عمر بهار گشت طی و با وی
ما را هنوز وعدهی صحبت بود
سی سال پیش از اینکه مرا
با وی آغاز دوستی و مَودَّت بود
من مُبتدی به کار سخن بودم
او در سخن به حَدِّ نهایت بود
چون چیرهدستیام به سخن میدید
با مخلصش کمالِ عنایت بود
بگذشت سالها که به ری
ما را با وی بنای مهر و محبت بود
بس شد که او به خانۀ من آمد
بس شد مرا به خوانش دعوت بود
من از برای خانۀ او زحمت
او در سرای من همه رحمت بود
چون بالغ آمدم به سخندانی
ما را به چشم خلق، رقابت بود
لیکن مرا به حضرت استادیش
رسم ادب به حکم ارادت بود
هیچش نه اهل بخل و حسد دیدم
هیچ او نه اهل بغض و عداوت بود
میخواست صد چو من به سخن خیزد
کو عاشق سخن به حقیقت بود
استادِ فَحل بود و به استادیش
کس را نَه هیچ شک و نَه شُبْهَت بود
انواع شعر را ز هنرمندی
مرد هزار پیشه به صنعت بود
وقت غزل به فکر بدایع ساز
سعدیِّ عصر خود به فصاحت بود
گاه جدل به منطق خصمافکن
استاد طوس بود و به جرأت بود
در انتظام نظم بلاغت خیز
استادْ عنصری به قصیدت بود
هم در ادب مقامِ مُقَدّم داشت
هم پیشرو به کار سیاست بود
ای شهریار ملک سخنگویی
حالی چه وقت عُزلت و رحلت بود؟
ای قهرمان روز بلاجویی
حالی چه وقت بستر راحت بود؟
تو شمعِ جمعِ اهلِ سخن بودی
حالی چه وقت دَخمۀ ظُلمت بود؟
رفتی و انجمن ز تو شد خالی
حالی چه وقت گوشۀ خَلوت بود؟
مردم گمان کنند که تو مُردی
وین قصه گرچه راستْ به شُهرت بود
تو زندهای که سیرت تو زنده است
مُردهست آنکه زنده به صورت بود
آغاز زندگی تو امروز است
کان زندگی حیات موقّت بود
گر خواندهای حکایت رجعت را
تا خود نگویی این همه بدعت بود
بنگر که مَرد حق چون به صورت
مُرد هرچند زندگیش به ذلّت بود
حق دولتش به عزِّ ابَد بخشد
تا بنگری که رجعت دولت بود
گر خواندهای حدیث قیامت را
تا نشمری فسانه که تهمت بود
مرد خدا چو رخت اقامت بست
مرگش اگرچه ترک اقامت بود
حق قامتش به جلوه برافرازد
تا بینی آنچه سرو قیامت بود
آن را که زندگانی جاوید است
مرگ از پی حیاتِ وسیلت بود
عمر ابد به طول مَعیشَت نیست
مَشمر حیات آنچه معیشت بود
بسیار کس که طول معیشت داشت
وز عیش خوش به شادی و عشرت بود
پیش از مَمات مُرد حیات وی
کاندر حیات کُشتهی شَهوت بود
بسیار کس که مُهْلتِ کوته داشت
وندر معاش خویش به عُسرت بود
لیکن حَیات او اَبَدی گردید
کز بهرِ مرگ زنده به خدمت بود
روزی که مُرد مَرد عیان گردد
کو را چه پایه بود و چه رُتبت بود
آن را که هیچ گوهر ذاتی نیست
گویند از چه قوم و قبیلت بود
و آن کو هنر به گوهر خود دارد
بشناسیاش چه قدر و چه قیمت بود
هان ای مَلِک تو زنده و جاویدی
کِتْ زندگی به خدمتِ ملّت بود
اِحیای مَمْلکت به سخَن کردی
روزی که مملکت به هلاکت بود
هرچند هیچکس نَبُوَد آگاه
کاندر کجاش خواهد تُربت بود
ای کاش مدفن تو به مشهد بود
ای کاش تربتت نَه به غربت بود
تو خادم حریم رضا(ع)بودی
زانت به چشم جامعه حُرمت بود
بر«آستان قُدس» نهادی سر
ز آن روح قُدسیاَت به حمایت بود
صدگونه تسلیت به خراسان باد
کز تربتش به کام تو شربت بود
بر جام تو تَحیّت «سرمد» باد
کز حق تو را سلام و تَحیّت بود |
622,014 | قلم | صادق سرمد | اشعار | قلم وثیقۀ آزادی است و ضامن امن
به شرط آنکه نگارنده فتنهگر نبود
قلم مروّج علم است و پاسدار هنر
به شرط آنکه در انگشت بیهنر نبود
در آن دیار که حقّ با حکومت قلم است
مجال دزدی و جولان زور و زر نبود
در آن دیار که بهر قلم حکومت نیست
به غیر جهل و ستم، حاکمی دگر نبود
قلم که تابع فرمان زور و زر گردید
اگر به زور نویسد، به جز ضرر نبود
حکومت قلم اوّل، دوم حکومت تیغ
که تیغ را چه حکومت، قلم اگر نبود؟
خدای خورَد به قرآن از آن قسم به قلم
که بیقلم ز کتاب خدا اثر نبود
مقام نامهنگاری مقام ارشاد است
وزین مقام مقامی بلندتر نبود
جریده آینهدار حکومت ملّی است
که جز در آینه پیدا رخ صور نبود
به انتقاد برآید تفاوت بد و خوب
که زشت را به مقام نکو گذر نبود
درود باد به پیکار پاک نامهنگار
که هیچش از خطر مال و جان حذر نبود
کفن ز نامه و از خامه تیغ برگیرد
اگر سیر سزدش غیر سر سپر نبود
درود باد بر آن مملکت که اهل قلم
چو مرغ خسته در آن بسته بال و پر نبود |
622,015 | نوروز | صادق سرمد | اشعار | سال نو گشت به یاران کهن مژده دهید
که بهار آمد و باغ آمد و گل آمد و عید
سال نو گشت و به آیین کهن می باید
خدمت دوست شد و دست ارادت بوسید
ای خوشا عید و خوشا دیدن یاران کهن
که ز ایام کهن تازه کند ایام به عید
سال نو گشت و درختان همه نو پوشیدند
که ز تن کند بباید کهن و نو پوشید
هیچ دانی که چه گوید به تو این تازه بهار
هر سحرگه که نسیمش به گل و لاله وزید
غرض از عید نه آن است که ارباب جلال
جامۀ ناز بپوشند به الطاف مزید
غرض از عید بود آن که توانگر پرسد
خبر از حال فقیری که نشسته به نوید
غرض از عید بود آن که توانگر بخرد
جامه آن را که کسش کفش و کلاهی نخرید
غرض از عید بود آن که توانگر بخشد
میوه آن را که از این باغ به جز خار نچید
ای خوش آن عید کزآن شاه و گدا خوش باشند
که چنین عید سعید است و جز این نیست سعید
شادمان آن که بپوشید به تن جامۀ نو
شادمان تر که فقیران را نو پوشانید |
622,016 | خطاب به ملک الشعرا بهار | صادق سرمد | اشعار | رسم سخن شد خراب، ای ملک مُلک شعر
نوح صفت زن بر آب، کاین فلکی فلک شعر
بحرش و بحران فزاست، طوفانش ناخداست
عالم و هر چه در اوست، در روش جوهری
زیر و زبر مغز و پوست، در طلب برتری اشت
وز پی کسب کمال، جمله به جنگ و جدال
اصل سخن نیز هم، پیرو این قاعده است
هر که جز این زد رقم، حرفش بی فایده است
به که نگوید سخن، به که ببندد دهن
منکر این ادعا، در خور توبیخ ماست
شاهد این مدعا، صفحۀ تاریخ ماست
...
سر بقا ای بهار، نیست به جز نو شدن
حاصل کهنه شعار، چیست به جز هو شدن
چون به سخن سروری، برتو سزد رهبری
پیش قدم شو که من، هم قدمی ثابتم
گر تو کنی انجمن، من به سخن ساکتم
ور تو گریزی ز رزم، من نکنم فسخ عزم
نا تمام
|
622,017 | بر مزار محمدعلی جناح | صادق سرمد | اشعار | بر تربتت شدیم نخست ورود خویش
تا بر تو افکنیم نخستین درود خویش
آری سزد نخست سرودن درود تو
کز بهر حق سرودهای اول سرود خویش
ای قائدی که قاعدۀ ملک از تو ماند
بنگر یکی به قلب و جناح جنود خویش
بستی زمام ملک به حبل المتین دین
وین رشته تافتی همه از تار و پود خویش
اسلام بود و دولت اسلامیان نبود
بودن بلی چه سود جدا از نمود خویش
اسلام از قیام تو بود و نمود یافت
کاندر نمای حق بنمودی تو بود خویش
تشکیل یافت دولت پاکان به همتت
همت چو خواستی ز خدای ودود خویش
کردی سپاه وحدت و ایمان و انضباط
تا غالب آمد به عدوی عنود خویش
مردم به سود خویش حسود جماعتند
تو بهر سود جامعه گشتی حسود خویش
مردم به بذل مال نهادند نام جود
تا هرکه مال دارد نازد به جود خویش
غافل که صاحب کرم است آنکه چون جناح
اندر نجاح خلق گذشت از وجود خویش
بسیار قائد آمد و نقش عظیم زد
کافزون کند ثمر ز قیام و قعود خویش
لیکن یکی چون قائد اعظم نبرد سود
کز بهر سود خلق فدا کرد سود خویش
مسجود از آن شدی که به جز بر در خدای
بر هیچ درگهی تو نبردی سجود خویش
هر چند حد عالم و آدم معین است
تو برتر از حدود رساندی حدود خویش
خلد برین مرد خدا نام باقی است
آن نکه نام نهاد از خلود خویش
از ما درود بر تو که ما از پی درود
بر تربتت شدیم نخست ورود خویش |
622,018 | زن پاک دامن | صادق سرمد | اشعار | اگر چه جوانم من و بی زنم
وزین گفت و گوها نه دم می زنم
ولی آنچه را دیگران دیده اند
هم از اهل تحقیق بشنیده ام
زن پاکدل مرد را نعمتی است
چه نعمت که بیرون ز هر قیمتی است
گرت همسری نیک عادت بود
تو را زندگی با سعادت بود
وگر همسر کس فتد زشت خوی
سزد گر بگریند بر حال او
که با همسر بد خوشی جهان
نیارزد مگر مردن ناگهان
جوانی زنی داشت با معرفت
پسندیده اخلاق و نیکو صفت...
زن خوب داری سعادت تو راست
دگر از تو این آرزو بر خطاست |
622,019 | صید مرد افکن | صادق سرمد | اشعار | ای جوان که تا بی زنی فرسود وگویی من خوشم
همچو من خوش باش با زن چون که من بازن خوشم
زندگی بی صحبتِ زن عمر ضایع کردن است
عمر ضایع می کنی و باز گویی من خوشم
مرد بی زن چون سر بی تن بود در چشم من
گوش دار ای آن که گویی با سر بی تن خوشم
در شکار زندگی زن گرچه مردافکن بود
شاد از این نخجیرم و با صید مردافکن خوشم
خاطر ایمن، دل آسوده، در عیش زن است
با دلی آسوده و با خاطری ایمن خوشم
مردِ بی زن در سرای خویش سرگردان بود
من که سرگردان نیم با آن سر و گردن خوشم
عافیت در دامن پاک است و عفت در زواج
سر به جیب عافیت با پاکی دامن خوشم
خانه بی زن تنگتر از خانۀ سوزن مراست
ور زنم همدم بود در خانۀ سوزن خوشم
من به کوی و برزن و زن در سرایم خانه دار
با خیالش همچنان در کوی و در برزن خوشم
رهزن دین است و دزد عقل و دانش، عشقِ زن
من به رغم عقل و دین، با دزد و با رهزن خوشم
گر به دنیا روزنی از گور بر من وا کنند
تا ببینم روی زن، با گور و با روزن خوشم
زن که می گویم، مراد من، زن پاکیزه خوست
تا نپنداری که من بر هرزه با هر زن خوشم
پیش از این گفتم که مارا خانه برهم زن زن است
در شگفتی خود چه شد با خانه برهم زن خوشم
آن سخن با قید اینجا بود و با شرط هنوز
وین سخن در اصل تکلیف است و من اصلاً خوشم
خیر جمعیت به تزویج است و من در خیر جمع
خویشتن سوزم چو شمع و با دلی روشن خوشم
جوشن مرد است زن در کار زار دیو نفس
نفس گو خصمی کند چون من بدین جوشن خوشم
خدمت فرزند و زن تخم فضیلت کِشتن است
بذر کار فضلم و از فیض این خرمن خوشم
دوستان گویند فرزند آدمی را دشمن است
من به لطف دوستان با قهر این دشمن خوشم
صحبت فرزند و زن صافی ترین خط من است
کز نفاقم ایمن و بی ریب و بی ریمن خوشم |
622,020 | مصر | صادق سرمد | اشعار | به مصر رفتم و آثار باستان دیدم
به چشم آنچه شنیدم ز داستان دیدم
بسى چنین و چنان خوانده بودم از تاریخ
چنان فتاد نصیبم که آنچنان دیدم
گواه قدرت شاهان آسمان درگاه
بسى هرم ز زمین سر به آسمان دیدم
ز روزگار کهن در حریم الاهرام
نشان روز نو و دولت جوان دیدم
گذشته در دل آینده هر چه پنهان داشت
به مصر، از تو چه پنهان که بر عیان دیدم
تو کاخ دیدى و من خفتگان در دل خاک
تو نقش دیدى و من نعش ناتوان دیدم
تو تخت دیدى و من بخت واژگون از تخت
تو صخره دیدى و من سُخرۀ زمان دیدم
تو عکس دیدى و من گردش جهان برعکس
توشکل ظاهر و من صورت نهان دیدم
شدم به موزۀ مصر و ز عهد عاد و ثمود
هزاران وصلۀ فرعون باستان دیدم
تو چشم دیدى و من دیدۀ حریصان باز
هنوز در طمع عیش جاودان دیدم
تو تاج دیدى و من تخت رفته بتاراج
تو عاج دیدى و من مشت استخوان دیدم
تو سکه دیدی و من رواج سکۀ سکوت
تو حلقه، من به نگین نام بی نشان دیدم
تو آزمندی فرعون و من نیاز فرعون
تو گنج خسرو و من رنج دهقان دیدم
میان این همه آثار خوب و بد به مثل
دو چیز از بد و از خوب توأمان دیدم
یکى نشانۀ قدرت، یکى نشانۀ حرص
دو بازمانده ز دیوان خسروان دیدم
به قدرت است قوام جهان که بی قدر است
نه هیچ قاعدۀ قائم در این جهان دیدم |
622,021 | فتوای من | صادق سرمد | اشعار | لبت را دیگری بوسد، منت وصف دهن گویم؟
تنت با غیر میخوابد، منت سیمین بدن گویم؟
کسی مدح عسل گوید کز آن شیرین بود کامش
تو بر کام رقیبانی منت شکر دهن گویم
بیا در باغ من گل شو، ببر دیوان شعرم را
تو عشق غیر میورزی، من از حسنت سخن گویم؟
تو شمع محفل من شو، که من پروانهات باشم
چو بزم افروز اغیاری، چه از سوز تو من گویم؟
مگر دیوانه هستم من، که در کوی شناسائی
تو با بیگانه بنشینی، من از عشق وطن گویم
همان بهتر که بعد از این، به حکم عقل واقعبین
تو حرف از خویشتن گوئی و من از خویشتن گویم
خطا گفتم خطا گفتم، که بیزن عاشقی نتوان
من این فتوای خود واضح، میان انجمن گویم |
622,022 | کاروان علم و ایمان | صادق سرمد | اشعار | کاروان علم و ایمان شد ز پاکستان به ایران
خیر مقدم، مرحبا بر کاروان علم و ایمان
وحدت ایران و پاکستان چو بینی بازبینی
کاروان گر بازآمد، آمد از ایران به ایران
نیستند ایران و پاکستان جدا از هم که با هم
عمرها کردند طی در گردش اعصار و زمان
گر به تاریخ کهن بینی، کهن بینی روابط
همچنان از عهد کوروش، همچنان از عهد ساسان
فترتی گر رفت، بازآمد به جوی آن آب رفته
و آن روابط تازه شد چون روی سال از نوبهاران
چون ز ایران رو به هند آورد آئین محمد
فیض آئین محمد شد شفیع کار پاکان
چون شد اندر قلب پاکان بذر ایمان ریشه افگن
بر دمید از خاک مرده، باغ رضوان آب حیوان
چون هلال پرچم اقبال پاکستان برآمد
در صلیب افتاد لرزه، یا ز ترسا گشت ترسان
تهنیت بر خاک پاکستان و پیک کاروانش
مرحبا بر کاروانی،آفرین بر کاروانبان
از ره صد سالۀ بنگاله بازآمد به یک شب
طفل شعر فارسی، لیکن جوانمرد و غزلخوان
گل تبسم زد به روی عندلیب پارسی گو
عندلیب آری ز روی گل شود خندان و شادان
تازه شد عهد مؤدت دوستداران کهن را
با همه، بعد دیاران، بینیاز از عهد و پیمان
گر ملل را وحدت اوطان فزاید بر اخوت
وحدت اوطان کجا تا وحدت آمال اخوان
ور بشر را ز اختلاف رنگ و شکل است اختلافی
وحدت دلها زداید اختلاف شکل و الوان
همدلی و همزبانی چون به هم آماده گردد
متحد گردند ملت ها، به حکم طبع و وجدان
گرچه ممتازند ملت ها ز ملت ها به سنت
ترک سنت ترک ملیت بود، وین نیست آسان
لیک اگر سنت شود واحد به حکم وحدت دین
وحدت ملت برآید رهنمائیِ نوع انسان
اتحاد نوع انسانی چو بازآمد فراهم
جنگ خیزد از میانه، صلح بازآید به میدان
وحدت ایران و پاکستان بحکم دین و سنت
وحدت عالم تواند شد ز روی عقل و میزان
وین که گفتم کافر خودبین مپندارد که چون او
دین ما مصنوع اوهام است و محصولات شیطان
تا بداند دشمن بیدین که ما را دین چه باشد
دین علم و دین عدل و دین عقل و دین برهان
تا بداند جاهل بدبین که دین او چه باشد
دین جهل و دین ظلم و دین وهم و دین هذیان
او خدا را منکر و برعکس او ما جز خدا را
او به شیطان معتقد، ما معتقد بر پاک یزدان
او خدا را منکر اما سر فروبرده به طاعت
پیش خشم و پیش شهوت، پیش میر و پیش سلطان
ما خدا را معتقد و از دولت یزدانشناسی
سربرآورده به عصیان، پیش غصب و پیش عدوان
مرحبا بر خاک پاکستان که از لوث مطامع
پاک شد چون کشور ایران به تعلیمات قرآن
« الذین جاهدوا فینا»، گواهی صادق آمد
هرکه بر حق زد قدم، شد راه حق بر وی نمایان
برتر از دین مسلمانی نبینی هیچ دینی
کاندرو حریت و عدل و اخوت هست بنیان
آفرین بر خلق پاکستان ز مشرق تا به مغرب
آفتاب دولتش تابان چو خورشید درخشان
هرکه در پنجاب تو مهمان لاهور تو گردد
باغ «شالیمار» می آید به چشمش باغ رضوان
یاد ایامی که من مهمان لاهور تو بودم
شعرها خواندم به تحسین و به تحلیل فراوان
گرچه پیش میزبانان ناله از مهمان نزیبد
نالهها کردم به یاد نالۀ مسعود سلمان
یاد آن ایام شیرین، میزبان مهمان ما شد
میهمان شد میزبان، یا میزبان گردید مهمان
میزبان از مهمان بشناختن آسان نباشد
چون مسلمانی نشیند بر سر خوان مسلمان
سرمد از مهمان مگو وز میزبانی معذرت جو
کاروانرا گو سفر خوش، مهمان را حق نگهبان |
622,023 | کعبۀ دل ها | صادق سرمد | اشعار | بوی عشق آید ز خاک قونیه
مرحبا بر خاک پاک قونیه
قونیه یا کعبۀ دل هاست این
شهر عشق و شهر مولاناست این
ای بریده از نیستان وجود
بر نی و نای خوش آوایت درود
خیز و بنگر که آشنایی آمده است
ز آن نیستان هم نوایی آمده است
گر تو را رومی همی خواند ز روم
ور بنامد بلخی ات زان مرز و بوم
این عجب از دور از نزدیک نیست
این سخن از ترک و از تاجیک نیست
گر تو خود از روم باشی یا ز بلخ
نغمهات از ما است چه شیرین و چه تلخ
به روایت دکتر ابواالقاسم تفضلی، صادق سرمد این شعر را در هواپیمایی، که به عزم زیارت مولانا جلال الدین می رفته اند، در آسمان بالبداهه سروده و دکتر تفضلی آن را نوشته است، شعر ۳۲ بیت است. برای بازخوانی داستان آن این جا را نگاه بکنید : http://www.ketabname.com/main۲/identity/serial=۱۲۳۳ . شاعر معروف افغانی استاد خیلل الله خلیلی آن را جواب گفته است.
خوب خواهد شد اگر دوستانی که به دیوان سرمد دست رسی دارند آن را تکمیل کنند |
622,024 | برمزار علامه اقبال | صادق سرمد | اشعار | یکه مردی و سخن شد زنده از اقوال تو
نقد پاکان شد رواج از سکۀ اقبال تو
تو اگر مردی به صورت، خود به سیرت زندهای
کز فنا ایمن بود جان تو و امثال تو
تو به سیرت زندهای کاندر حیات اجتماع
ملتی را زنده کرد اندیشه و آمال تو
گر نماندی تا ببینی کاروان در منزل است
شد درای کاروان آوای سوز و حال تو
گر نماندی تا نصیب از کِشتۀ خود بِدروی
شد نصیب ملت تو حاصل اعمال تو
گرچه ذوق نغمه کم دیدی، نوا شیرین زدی
لاجرم شیرین نوا شد نغمۀ قوال تو
نقش فطرت خواند فکرت از ضمیر کائنات
مرحبا بر فطرت و بر فکرت جوال تو
شاعران را گاه ساحر خواندهاند و گه نبی
تو هم اینی و هم آنی، چیست قیل و قال تو
شاعران را گه مفکر گاه ملمهم خواندهاند
تو چنینی و چنانی، ای خوشا بر حال تو
شاعر است آن کس که امیالش برآید از سخن
تو همانی کز سخن پیدا بود امیال تو
خاک پاکستان به شعرت پاک شد از لوث شرک
آفرین بر شعر نغز و معجز اقوال تو
تو سخن را تازه کردی بر مذاق روزگار
تا نگردد صید ماضی حال و استقبال تو
چون به تبلیغ حقائق رهبر شدی
تو به پیش امت و امت شد از دنبال تو
تو به میزان حقیقت شعر خود سنجیدهای
حق توان سنجید بر میزان و بر مکیال تو
شاعران خاک پاکان را سزد در کار شعر
شاعری ورزند بر معیار و بر منوال تو
مرغ فکرت چون عقاب تیز پر بالا گرفت
آفرین بر اوج فکر و موج پر و بال تو
دولت پیشوایان زندگی امت است
آفرین ها بر تو و بر امت فعال تو
عمر ابناء بشر در سال و ماه آید ولیک
سال و ماه دیگران نبود چو ماه و سال تو
گر همه عمر تو از این سال و مه یک روز بود
خود همین بس بود با کیفیت احوال تو
ای خجسته خاک پاکستان درود از خاک سند
تا به پیشاور، و بر پنجاب و بر بنگال تو
نام تو اقبال شد زان بخت و اقبال بلند
شد نصیب کشورت از نام فرخ فال تو
این بود چارم قصیده کز پی ات سرمد سرود
همچنان باقی است تفصیل تو و اجمال تو |
622,025 | رخ خورشید | صادق سرمد | اشعار | ماه من تابید و شد تابان رخ خورشید از او
نازم آن ماهی که خورشید فلک تابید از او
روز بسیار است و شب در گردش خورشید و ماه
کز افق گوید نشان ماه یا خورشید از او
نازم آن روزی که در تاریخ ایام بزرگ
در تجلی ماه از او، خورشید از او، ناهید از او
تا بدانی روز ما روشن تر، آن روز از چه روست
روی او بایست دید و وصف او پرسید از او
دیدن و پرسیدنش با چشم ایمان لازم است
ورنه طرفی برنبندد دیدة تردید از او
دیدة حق بین بباید، تا ببیند روی حق
ورنه حق گوید که باید روی حق پوشید از او
دیدة حق بین گشا و طلعت حق را ببین
تا تو هم نادیده بگشائی لب تمجید از او
آنکه زاد و مرد آئین ستم از زادنش
آنکه جان داد و جهان شد زندة جاوید از او
آنکه باطل از کسی نشنید و خود جز حق نگفت
بی خیال از آنکه باطل حرف حق نشنید از او
آنکه با خون بوستان معدلت را آب داد
وانکه بنیان ستم بی شاخ و بن گردید از او
آنکه پرچمداری اسلام را باخون خرید
تا به پا گشت وعلم شد پرچم توحید از او
آنکه از میلاد او تاریخ حق مبدأ گرفت
و آنچه شد تاریخ حق، تاریخ حق گردید از او
عاقبت دیدی که ظالم پیش پایش سرنهاد
گرچه قد افراشت در آغاز و سرپیچید از او
عاقبت دیدی که ظالم بر سر دولت نماند
دولتش شد سرنگون و آنچه شد تولید از او
دولت باطل نپاید ، ور بیاید دیر و زود
دست حق خواهد بساط چیده اش برچید از او
دولت حق دولت خاص حسین بن علی است
دولتی کز مکرمت دولت بسی زایید از او
دولت امروز ما ، از دولت آل علی است
دولت آل علی نازم که حق پایید از او
تو همی بینی که بر وی چشم ایرانی گریست
خود نمی بینی که تاریخ عجم خندید از او |
622,026 | روز حقوق بشر | صادق سرمد | اشعار | آئین ما به قاعدۀ نوع پروری
آزادی و برادری است و برابری
معمار کائنات چو گیتی بنا نهاد
زد گونیا به قاعدۀ نوع پروری
بر پایه«مثلث رحمت»نهاد پی
حریت و تساوی و اصل برادری
پرگار زد«مهندس اعظم»به نقش کون
کز دایره برون نرود حکم داوری
ارسال داشت از پی بیداری بشر
پیک رسل به رسم بشیری و منذری
از آدم نخستین تا خاتم رسل
افراشتند پرچم ارشاد و رهبری
از معبد سلیمان تا مسجد الحرام
شد خانۀ خدای، علی رغم بتگری
«المومنون اخوه» فرو خواند بر بشر
خیر رسل که ختم بدوشد پیمبری
بار دگر به خیر بشر زد صلای صلح
کاصل بقاست صلح به زعم ستمگری
شد بارور نهال عدالت به آب علم
کامروز میتوانی از آن شاخ بر خوری
برچیده شد بساط ستم از بسیط خاک
شد روز بسط معدلت و دادگستری
خورشید معرفت که ز مشرق طلوع کرد
در غرب شد فروز پس چرخ چنبری
این خود گواه صادق صبح قیامت است
کز باختر طلوع کند مهر خاوری
امروز مجمع بشریت، حق بشر
اعلام می کند به صلای مبشری
امروز کاهل عالم یکی خانوادهاند
کس را اجازه نیست به تحقیر دیگری
امروز کاختلاف نژاد و عقیده نیست
نه ننگ فقر هست و نه فخر توانگری
امروز«حکم قانون»حامی حق بود
و امروز نیست حاجت عصیان و خودسری
امروز مینهند پی از صلح پایدار
کافتد ز پایه کاخ زر و زور و قلدری
امروز سازمان بشر را ز مرد و زن
مهر برادری بود و لطف خواهری
در سازمان ما که مقام فضیلت است
جز دانش و هنر نبود شرط برتری
در سازمان ما که ملل متحد شدند
بنیاد کار ماست به یاری و یاوری
این جا به جز ارادۀ مردم اراده نیست
کاصل حکومت این بود و رسم سروری
این جا نظام جامعه محکوم فرد نیست
کاین جا مجاز نیست غرور و سبکسری
این جا سخن ز رنگ سیاه و سپید نیست
تا تو ز سرخ روئی خود شاهد آوری
این جا ز هر دیار که هستی ترا دهند
آزادی عقیده و فکر و سخنوری
این جا به هر کسی برسد آنچه حق اوست
تا حق دیگران نبرد کس به جابری
این جا برفت و آمد کس گیر و دار نیست
چونانکه آمدی بتوانی که بگذری
این جا برای مادر و کودک فراهم است
هم عیش کودکانه و هم مهر مادری
این جا گواه وحدت ما عین کثرت است
بر جمع ما پدیده وحدت چو بنگری
این جا نظر به سنت و آداب ملی است
تا سر ز سر وحدت عالم به در بری
این جا سخن ز بندگی و بردگی خطاست
کآزادهایم و زنده به آزاد پروری
امروز هیچکس ندهد تن به جور و جبر
کامروز تو بزندگی خود مخیری
امروز نام«روز حقوق بشر»گرفت
تا خود بشر رسد به حقوق مقرری
امروز را به مردم عالم درود گفت
سرمد که شد سرآمد دوران به شاعری |
622,027 | گاندی | صادق سرمد | اشعار | گرچه از هر ماتمی خیزد غمی
فرق دارد ماتمی تا ماتمی
ای بسا کس مرد و کس آگه نگشت
از حیاتش مبدأ ای تا مختمی
وی بسا کس مرد و در مرگش نسوخت
جز دل یک چند یار همدمی
لیکن از فقدان یک مرد بزرگ
عالمی گرید به مرگ آدمی
عالمی افسرده است و سوکوار
چون بمیرد برگزیده عالمی
لا جرم در مرگ مردان بزرگ
گفت باید:«ای دریغا عالمی!»
گرچه پیش جمع استیلای فرد
قطرهای باشد به پیش قلزمی
لیک فردی را که مِثل و جُفت نیست
جمع باید خواند و جمع معظمی
چون بمیرد ملتی را پیشوای
ملتی میرد به مرگ مؤلمی
پیشوای ملت هندوستان
کشته شد با تیر وحشی مردمی
مردمی همچون بهائم در ضلال
وز بهائم در ضلالت بلهمی
ای دریغا محرمی از اهل راز
جان سپرد از حربۀ نا محرمی
کشور هندوستان را پی شکست
کاوفتاد از پای رکن معظمی
ریخت از بنیان استقلال هند
سقف ستواری، ستون محکمی
همت او هند را آزاد کرد
تا به آزادی فرازد پرچمی
کشتن وی کشتن یک تن نبود
کان نه یک تن بود و او را دوّمی
گرچه شمس است اختری از اختران
پیش نجمش کس نبیند انجمی
این همه مردم که بینی قاعدند
چون نکو بینی نبینی قائمی
قائم بالغیر را قائد مخوان
کز قیامش هر نفس زاید غمی
قائم بالذات مردان حقند
که نیاسایند از خدمت دمی
می خرند از بهر جان خود بلا
تا رهد خلق از بلای مبرمی
می کشند آزارِ ارباب ستم
تا ستم دیگر نراند ظالمی |
622,028 | شعر و شاعری | صادق سرمد | اشعار | چند گوئی سرد شد بازار شعر و شاعری
طبع تو گرمی ندارد چیست جرم دیگری
هردکانی را مطاعی رایج است و کاسد است
هرمتاعی کان نباشد باب طبع مشتری
هرجدیدی لذتی دارد، حدیثی تازه کن
تا قبول طبع مردم افتد و لذت بری
دفتری نو باز کن در عشق و از دفتر بشوی
داستان کهنۀ فرهاد و قیس عامری
چند گوئی از بت فرخار و ترک کاشغر
وز نگارین لعبت کشمیر و سرو کشمری
تا به کی وصف سر زلف خیالی نگار
وان همه تعریف و تشبیهات از معنی بری
آفرین بر کلک نقاشی که بر دفتر کشد
صورت معشوق شاعر ازره صورتگری
جای قامت اصلۀ سروی و بر بالای ان
جای صورت جرم خورشید و جمال مشتری
دیدگان، دوزنگی بدمست و هریک را به دست
تیغ خونریزی، به جای ابروان خنجری
نقطه ای جای دهان یا چشمه ای کز سبز خط
خضر پل بسته است بر وی، چون سّد اسکندی
پشت لب هندو یی، افتاده به سجده، جای خال
زیر لب چاهی و در وی یوسفی بی مشتری
هم به جای زلف پرتابش درآویزد به هم
حلقهسان بر گرد سر، صد حلقه مار حمیری
یا کند گسترده دامی نقش و در هربند وی
صد هزاران مرغ دل نالان ز بی بال و پری
اینچنین دلبر که وصفش را شنیدی بیش و کم
خود تو ده انصاف و از روی خرد کن داوری
عاشق برگشته طالع را چه حالت رو کند
گر به پیش چشمش آید در مقام دلبری
کاش خودبینی شبی در خواب محبه ییچنین
وحشتت گیرد گریبان و ز خواب خوش پری
تا ملامت گوی خود گردی وزین پس نشمری
غول بیشاخ و دمی را حور و غلمان و پری
آرزوی شهرتت گر هست فکری بکر کن
ورنه بینام و نشانی تا به تقلید اندری
شاعر امروز را اندیشه ای باید جدا
چند حل و عقد فکر فرخی و عنصری
خدمت پیر مغان مخصوص حافظ بود و بس
هرگز از امت نیاید معجز پیغمبری
تو نوای بار بد نشنیده چون وصفش کنی
تو نکیسا را ندیده چون ز چنگش مخبری
لیلی اندر حق مجنون چون تو بی تابی نکرد
تو همانا دایۀ دلسوزتر از مادری
نان به نرخ روز خوردن زان مثل شد در جهان
تا به چشم وقت بر اطوار گیتی بنگری
«کل یوم کان فی شان» برهان من است
خواهی اش قول خدا یا قول احمد بشمری
خودرو و طیاره چون امروز مرکوب تواند
گر تو بر اشتر شوی خود اشترت گوید خری
لفظ را باید فدای معنی و مقصود کرد
نی فدای لفظ کردن معنی از بیمشعری
آبروئی گر ندارد شعر تو ننک تو باد
لیک ننک ماست گر رفت آبروی شاعری
با تکلف گر توان رایج نمودن نقد شعر
بیوه هم دختر تواند شد به عشوۀ دختری
تا نپندارند نادانان که چون گولان مرا
انقلاب لفظ مقصود است در نظم دری
تازه کن مطلع به فکری تازه، تا ثابت شود
فرق دارد عصر (سرمد) با زمان انوری
مرد دانا کار گیتی را نگیرد سرسری
سرفرازی بایدت می باید از سر بگذری
سختجانی باید اندر زیر بار حادثات
با حوادث بر نیاید سستی و تنپروری
نه زمینلرزان شود نه آسمان آاید به زیر
گر تو اندر زیر بار ظلم ظالم خونگری
آینۀ صافی گردون هم نگیرد تیرگی
ور بپیچد دود آهت تا ثریا از ثری
هیچ ظالم ز آه مظلومان نشد بیخانمان
جز به کام دل به سر شد نوبتش در خودسری
در طبیعت آری آئین مکافات است، لیک
تا برآرد دست تو بی پا ز جور جابری
مرغ حق شب تا سحر حقحق زد و یا هو کشید
باز بازش صبحدم خون ریخت از مستکبری
در قبال زورمندان زورمندی لازم است
ورنه طعمۀ اقویا گردی به جرم لاغری
با بدان گر نیکوئی کردی به پاداش بدی
با نکویان چون کنی؟ اوخ از این بیع و شری
سروری جو تا نگیرد خواجهات در بندگی
برتری جو تا نجوید بر تو ناکس برتری
خون دل باید خوری چو ن غنچه در راه کمال
تا شکفته روی گردی همچو گلبرک تری
سرو را آزادگی از دولت سرسبزی است
نز تهیدستی که آرد زردروئی بیبری
چرخ همت هرکه چنبر کرد در راه طلب
میننالد هیچگاه از جور چرخ چنبری
«لیس للانسان الا ما سعی» گفتند از ان
تا تو نان در سایۀ سعی و ثبات خود خوری
چون ملخ منشین پس زانو، چو موران پای کوب
تا به دست آید ترا هرچیز کانرا در خوری
ناخدای کشتی عمر تو، خود هستی و نیست
آسمان را بادبانی، خاصیت یا لنگری
اختران هم چون زمین سرگشتهاند اندر هوا
تو چه می خواهی ز جرم مشتری نیکاختری
کی شود شمشیر آتشبار و تیغ آبدار
گر نماند آهن اندر کورۀ آهنگری
من ندانم از کجائی و کجا خواهی شدن
اینقدر دانم که میبایست راهی بسپری
و اندرین ره هرکه او پوید نکو، جوید نکو
تا نکو یابی همی باید که نیکو ره بری
گر نکوکاری نکو گویند از فعلت کسان
وین بدان ماند که تو اندر بهشت کوثری
ور بداندیشی بداندیشی فروزد آتشی
در درون تو که گوئی در درون آذری
هم از آن گفتند دنیا آخرت را مزرعه است
تا فشانی تخم نیکی و به زشتی ننگری
آدمی را از بهائم فرق عقل و دانش است
ورنه تو در خواب و خور هم رتبۀ گاو و خری
نی خطا گفتم گر از دوش کسان، در زندگی
بر نگیری بار زحمت، از بهائم کمتری
داستان جنت و دوزخ گر آن باشد که شیخ
با من و تو گفت و میگوید زهی خوشباوری
دین زاهد گر همه مکر است و تزویر و ریا
دین ما سعی است و بیآزاری و دانشوری
عاشقان آمیزگار و زاهدان پرهیزکار
تا کدامین راست در ایمان نفاق و کافری
حبذا عاشق که در آئین وی هم رتبهاند
گبر و ترسا و مسلمان و جهود خیبری
کور را باید عصاکش تا قدم برجا نهد
ما که بینائیم خود دانیم رسم رهبری
کارفرمای خرد شو ورنه هر نابخردی
بر تو است چون بستی میان چاکری
سامری گر حجت پیغمبری گوساله داشت
عیب گوسالهپرستان دان نه عیب سامری
بیش از این گفتن چه حاصل با تو در کار جهان
من به فکر دیگر و تو در خیال دیگری
اندرین روز غم کاینگونه شعرت دلکشست
روز شادی چون کنی در کار دانش گستری
افسر استادی ات دوران اگر بر سر زند
بس بجا باشد که شاگرد وحید و افسری
وحید = وحید دستگردی
افسر = شاهزاده محمدهاشم میرزا متخلص به افسر ( ۱۲۵۳ - ۱۳۱۹ شمسی)
دو تن از استادان سرمد هستند |
622,029 | همسفر | صادق سرمد | اشعار | هرجا که سفر کردم تو همسفرم بودی
وزهرطرفی رفتم تو راهبرم بودی
باهرکه سخن گفتم پاسخ ز تو بشنیدم
بر هر که نظر کردم تو در نظرم بودی
هر شب که قمر تابید، هر صبح که سر زد شمس
در گردش روز و شب، شمس و قمرم بودی
در صبحدم عشرت، همدوش تو میرفتم
در شامگه غربت، بالین سرم بودی
در خندۀ من چون ناز٬ در کنج لبم خفتی
در گریۀ من چون اشک٬ در چشم ترم بودی
چون طرح غزل کردم، بیت الغزلم گشتی
چون عرض هنر کردم، زیب هنرم بودی
آواز چو میخواندم، سوز تو به سازم بود
پرواز چو میکردم، تو بال و پرم بودی
هرگز دل من جز تو، یار دگری نگزید
ور خواست که بگزیند، یار دگرم بودی
« سرمد » به دیار خود، از ره نرسیده گفت:
هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی |
622,030 | کوکبۀ عدل | صادق سرمد | اشعار | گر چه از اهل جهان روى نهان ساخته اى
روشن از پرتو خود روى جهان ساخته اى
دیدن طلعت تو روى جهان بین خواهد
که جهانى به سوى خود نگران ساختهاى
آنچه پیداست به چشم تو نهانست ز ما
و آنچه پنهان بود از ما تو عیان ساختهاى
تو چو خورشید پدیدى، ولى از فرط ظهور
رخ نهان از نظر پیر و جوان ساختهاى
عالم جم اگر از جنگ تبه گشت چه باک
کز پى صلح تو جا در دل و جان ساختهاى
هر کجا کوکبۀ عدل تو پرچم افراشت
عرصۀ مظلمه را مهد امان ساختهاى
هادى خلقى و مهدى حق و حجت عصر
وز رخ اهل جهان، روى نهان ساخته اى
به ولاى تو که فرمان ولایت با تست
بندۀ درگه خود پادشهان ساخته اى
هر که شد پیرو تو، پیروى از ظلم نکرد
که زبیداد گرش دادستان ساخته اى
صاحب امرى و از حکم تو بیرون نبود
آنچه در دایرۀ کون و مکان ساخته اى
تو به خود قائم و قائم به تو عالم که جهان
قائم از عدل کران تا به کران ساختهاى
حجت بالغۀ عقلى و در روى زمین
پیرو حکم خود اعصار زمان ساختهاى
دولت حق طلب ار دولت « سرمد» طلبى
گر بدین سود پى سود و زیان ساختهاى |
622,031 | دیدار با خلیل الله خلیلی | صادق سرمد | اشعار | آمد آن دوست که در دیدۀ من جا دارد
شـدم او را به تماشـا که تـــماشا دارد
بیشتر زان که به ظاهـــر نگـرم صورت او
خوانده بودم که چه ازسیرت و معنـا دارد
خوانده بودم که به دنیای نو، از عهـد کهن
تازه و کهــنه به تفصیـل، خبـرهـا دارد
خوانده بودم که خلیل است و چو گلزار خلیل
زآتش طبع، هـــزاران گــل بویــا دارد
خوانده بودم کــه مرا با سخن چنـد نواخت
کانچه گویم به سنای سخنـش جا دارد
شکر و صد شکر که باز آمد و دریــافتمش
که چه شیرین سخن و منطق گویـا دارد
شاعر البته زیادست که در نظــم و سخــن
قافیـه سنجـد و پنـــدارد، معنـــا دارد
لیکن استاد هنرمند، از آن جمـله جداســت
که به ابداع سخــن، طبـع توانـــا دارد
این سخن هدیه بــه استــــاد خلیلی کردم
که کس از دوست نه جز دوست تمنـا دارد |
622,032 | راز تاریخ | صادق سرمد | اشعار | گرچه تاریخ جهان زیبا ز نقش ماستی
چون جهان نو گشت نقش کهنه نازیبا ستی
دولت دیرین نداری، کوس دارایی مزن
گر چه اصلت در نسب از کورش و داراستی
تو همی خوانی که کورش کار کشور کرد راست
شوکتش بالا گرفت و شهرتش والاستی
تو همی خوانی که ایران در زمان داریوش
یک در از سیحون گشاد و یک درش لیباستی
بعد از آن بینی که چون دوران اسکندر رسید
خانۀ دارا و کورش آن سرش صحراستی
تو همی خوانی که چون شد نوبت اشکانیان
رومیان را دیده اشک افشان و خون پالاستی
تو همی خوانی که چون بر اردوان زد اردشیر
در دل قیصر هراس از دولت کسرا ستی
بعد از آن بینی که تازی بر عجم شد ترکتاز
تا زمان بر کام مشتی مردم رسواستی
چتر ساسان سایبان ساربانان عرب
تاج کسری افسر هر بی سر و بی پاستی
نقل ما لهو الحدیث و نقل بزم تازیان
قصۀ تاراج و وصف جنت و حوراستی
تو همی خوانی که بو مسلم ز تازی کاست زور
تا بیفزاید هر آنچه تازی از ما کاستی
تو همی خوانی که قائم شد به کین یعقوب لیث
تا قیامش منتهای خصم را مبداستی
تو همی خوانی که بعد از غازیان غزنوی
سکه طغرل تکین را سلطنت طغراستی
بعد از آن بینی که چون چنگیزیان، تیموریان
دین شان خونریزی و آیین شان یغماستی
تو همی خوانی که از شمشیر فرزند صفی
بار دیگر بر اعادی تیغ ما براستی
تو همی خوانی ز نا محمودی سلطان حسین
چیره بر ما لشکر محمود افغان زاستی
بعد از آن بینی که نادر، اشرف از ایران براند
تا بداند کش همه لاف شرف بیجاستی
تو همی خوانی مکرر گشت این بالا و پست
تا نصیب ما چه پستی ها از آن بالاستی
پیش خود گویی قضا، کاقتضای فعل ما
گاهی اینسان زشت و گاهی آنچنان زیباستی
هیچ قومی بی سبب مغلوب یا غالب نگشت
جز در او ضعفی نهان یا قوتی پیداستی
تو نداری قدرت تشخیص پیدا از نهان
لاجرم پنهان تو را پیدا ترین معناستی
گر به عهد کورش و دارا شد ایران سر فراز
دستمزد ملتی سر باز و ملک آراستی
ضعف دارای سوم سد سکندر ساخت سخت
ورنه اسکندر نه پیغمبر نه مار افساستی
پادشاهان سلوکی را چو ناخوش شد سلوک
اشک را در سلک شاهان خوشترین ماواستی
همچنان چون دوره اشکانیان آمد به سر
آل ساسان را سر و سامان به دوران هاستی
باز بینی دورۀ ساسان چو شد سرگرم ناز
آتش عیشش پدید آرندۀ سرماستی
قوت آیین یزدانی زضعف یزدگرد
زور تازی شد که چندی زیور زوراستی
آنکه جز در زیر اشتر ظل ممدودی نداشت
آفتابش سوخت زان در سایۀ طوباستی
باز بینی چون خلیفه باخت بازی بر خلاف
سود تازی صفر از آن سودای پر صفراستی
دانش و تقوا، قوام ملک هر قوم است و نیست
قائم آن قومی که دور از دانش و تقواستی
آتشی آن مرد مروی زد به عشق دودمان
کز دمش دود از سر مروانیان بر خاستی
بار دیگر غیرت صفاریان آمد به جوش
تا نجوشد آنچه در عباسیان سوداستی
گرچه آن غیرت فرو ننشست و آن آتش نمرد
لیک مرد آن روح کز وی جسم جم احیاستی
ظلم و جهل ترک و تازی ظلمت و فحشا فزود
ظلم و جهل آری اساس ظلمت و فحشاستی
اختلاف دین به جز تخم نفاق و کین نکاشت
حاصل دین تو زآنرو کینه و بغضاستی
مکر خصمت قصۀ حب الوطن افسانه ساخت
زان به رغم دوستان مهر تو بر اعداستی
نیست در رگ هیچت از خون شهیدان وطن
لاجرم غم شاهد و خون دلت صهباستی
بر شهیدان عجم اشکی نمی ریزی ولی
در عزای تازیانت عیش عاشوراستی
بر ابو مسلم نمی گریی که خنداندت، ولیک
در غم طفلان مسلم شیون ات بر پاستی
بر بنی برمک نمی نالی ولی بر مکیان
چون شتر نالی و چون عبدی که زی مولاستی
خانه ات ویرانه شد از ترکتازی عرب
خانمانت نو ز وقف خانۀ بطحاستی
بر دو صد مقتول شهریور نمیگریی و لیک
قاتل پیمان شکن با تو قدح پیماستی
صد هزاران مرد مُرد از ما که بر هر یک دو چشم
کم بود گر خون بگرید چشم اگر بیناستی
صد هزاران شهر از این کشور فدای فتنه گشت
تو هنوزت بر سر باغ فدک دعواستی
صد هزاران لاله از باغ عجم شد داغدار
تو هنوزت شیون از داغ دل لیلاستی
پنجۀ چنگیز و تاتارت به هم زد تار و پود
چنگ تو بر تار زلف ترک خوش سیماستی
این همه سر دار ملی غوطه زد در خاک و خون
تو نگفتی کاین شهیدان را کجا ملجاستی
این همه از مادران ما، مغول پستان برید
تو نگفتی شیر مادر در رگ ابناستی
این همه از کشته ها شد پشته وز سرها منار
تو نگفتی انتقام از ماست تا دنیاستی
باز گوش ات قصۀ خیز خیزران و حرمله ست
باز چشمت اشکریز اصغر و صغراستی
گریه بر خواری خود کن، گر سر زاریت هست
خنده بر شادی خود کن، گرت استغناستی
گریه کن بر مرگ دارا و زوال دولتش
کز جلال دولت کورش عجم داراستی
گریه کن بر انقراض دولت ساسانیان
کاین مذلت ها همه بر خاسته ز آنجاستی
گریه کن بر یزدگرد آن پادشاه بی پناه
کآسیابانیش کشت و خود نگفت این شاستی
بر مدائن گریه کن کز صد مدینه برتر است
طاق کسری بین که جفت امروز ناکسراستی
گریه کن بر قتل عالم جیش تازی و مغول
کز فساد این دو درتاریخ ما غوغاستی
گریه کن بر یاد سر مستان این دیر کهن
کز شراب خون شان پیر مغان برناستی
گریه بر زندان هارون چون کنی گر زنده ای
تا به زندان اراک ات محنت موساستی
گریه بر امروز ایران کن که از فقر و نفاق
روزگار انقراض و روز وانفساستی
گریه کن بر نخجوان، بر ایروان، بر شیروان
گریه کن بر گنجه تا گنجینه ات گنجاستی
دیدگان نهرین کن از بهر بحرین العجم
چند بهر نهروان ات دیده بحر آساستی
من نگویم گریه از بهر فداکاران مکن
گریه کن اما نه آنسان کاندرو آماستی
مهر ایران تا نصیب غیر ایرانی بود
قسمت ایرانیان بی مهری مزداستی
قصه آل علی سر سیاست بود و ملک
ملک آری، بی سیاست قصه ای بی پاستی
چون بنی سفیان در ایران تخم قهر و کینه کاشت
مهر اولاد علی در قلب ما پیراستی
آل عثمان از ابوبکر و عمر چون یافت قدر
قدرت از آل علی فرزند حیدر خواستی
این همه در جای خود حق بود، اما باطل است
گر پس از بغض عمر، حب علی آراستی
دین به بازار سیاست مایۀ سوداگری
جنگ هفتاد و دو ملت سر این سوداستی
قرن ها سعی تو در بیگاری بیگانه رفت
بر سرت بیگانه ز آنرو سرور و آقاستی
مردم این مرز و بومی، از چه چون کژدم کجی ؟
زادۀ این آب و خاکی، از چه رو ناراستی ؟
کام دشمن زآب تلخ و شور تو شیرین، ولیک
چشم تو از تلخ کامی دامن دریاستی
دوستی با دشمنان، با دوستداران دشمنی است
گر نه با خود دشمنی این خود چه استدعاستی
فقر و ذلت بر تو مستولی و تو مستوجبی
تا نفاق خانگی را بر تو استیلاستی
غیرت ایران پرستی کو که تا با رنگ خون
زنگ غیرت شوید از دل گر چه غیر اقواستی
تا تو قدر خود ندانی کس نداند قدر تو
خود پرست این جا شدن قول حق یکتاستی
پیش ما بیگانه بیگانه ست و ما ایران پرست
هر که جز ایرانیان نه جزو این اعضاستی
انگلیس و روس و ترک و تازی و نازی همه
فکر بازی خودند و جمع ما تنهاستی
کورش و دارا به غیرت کورش و دارا شدند
این سخن داند هر آنکو در سخن داناستی
نسبت ابنا به آباء در گهر آید پدید
در هنر کوش ای پسر گر گوهرت زآباستی
لالۀ حمرا به رنگ بادۀ حمراست، لیک
مستی باده نه اندر لالۀ حمراستی
شوکت دیرینه خواهی عیش نقد آور به چنگ
ورنه وصف العیش نصف العیش استهزاستی
سعی کن تا در صفت فرزند ایرانی شوی
ای جوان کآباء ایران را تو از ابناستی
گر شنیدستی که دنیا آخرت را مزرعه ست
آخرت را هم بدان معنی که این اولاستی
آخرت فردای هر فردی و هر جمعی بود
پس تو را هر روز یک دنیا و یک عقباستی
کِشتۀ دیروز را وقت درو امروز بود
کشته امروز را وقت درو فرداستی
اسفند ماه ۱۳۲۱ شمسی |
622,033 | شعر خلیلی در سوک سرمد | صادق سرمد | اشعار | گریه بریاد یار باید کرد
کار ابر بهار باید کرد
دل زارم به یاد سرمد سوخت
نالۀ زار زار باید کرد
لالۀ داغ دار خونین را
برمزارش نثار بایدکرد |
623,000 | شمارۀ ۱ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | خفته بودیم
در آغاز کدامین کلمه بود
که چشم گشودیم
و کودکان را
تکه ای از تن ماه دیدیم
کدام سپیده دم بود
که طفلان
ترانۀ جاودانگی شنیدند
و ناباورانه لب به شادی گشودند
در کجا به او برخوردیم
که هنوز در خاطرمان
باران می بارد |
623,001 | شمارۀ ۲ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | تن نوحۀ پسین را می خواند
روح آواز نخستین را سرمی دهد
سفر آغاز میشود |
623,002 | شمارۀ ۳ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | صبح خواهد شد
سینه سرخان مرا بر بالهایشان خواهند برد
و خانه تنها خواهد ماند |
623,003 | شمارۀ ۴ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | عشق
نگاه شرماگین یهوداست
آنگاه که نومید و خسته
سر بر شانه های باران نهاد
***
سکوت
کلام خداست
و تنهایی
میراث انسان است
***
پسر
پنجره را میگشاید
وماه
بر گردۀ مردگان
میگرید
و کودکان
به نور دیدهشان
روح جهان را
تعمید میدهند
***
در شام واپسین
خورشید و آسمان
انسان را سجده میکنند. |
623,004 | شمارۀ ۵ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | خواهرانم را به باغ عدن یافتم
انگشت در انگشت هم
با گیسوان پیچیده درهم
چه میگفتند با آن دیدگان باکره به هم؟
مریم ایستاده است
و مادر با دامنی تمشک سویم می آید
از پی لبخندش زنجبیل است که فرو میریزد
عطر خون از دامنش بر می خیزد
همه میگویند:
ما هم که بمانیم تو تنهایی |
623,005 | شمارۀ ۶ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | آسمان
بی کاغذ هم می نویسد
شب
بی سفال هم می بارد
کسی در من نیست
عمر مدادم به یک روز هم نکشید
پس چرا
مرا
نانوشته به خانه می برند |
623,006 | شمارۀ ۷ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | سکوت
یعنی صعود
از پلکان واژگانی که گوش می بیند
و چشم می شنود
از زخم روز خون نمی چکد
پروانه پرده ها را کنار زد
پشت پرواز پریشان کلام
نشانی و خانه به گفتگو می نشینند
آنکه باید نمی بارد
سفره صدا نمی کند |
623,007 | شمارۀ ۸ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | شب میان پرده های گاه و بیگاه لبخند ورق خورد
نور در کجاوه ای خسته از کنار صدا عبور کرد
حافظه
تکیده
پشت شیشه ها قطره قطره قطره پیر شد
دریا هزار خط و یک نقطه بود
صورتها سطر های ناتمام ند
و مداد های رنگارنگ کوتاه و بلند
کنار ریلهای سپید هوا منتظرند
جملاتی بریده بریده که در هیچ بن بستی به انتها نمیرسند
اتاق یعنی انزوای ذهن
در تار و پود اشکالی که از خطوط خود گریزانند
به تکه ای از آسمان در حاشیه ی ناودان دست میکشم
همیشه کسی با چتر و بارانی از کنار نیمکتها میگذرد
انعکاسی که در انحنای شاخه ها با فضا تنها می ماند
اوقات
با ساعات مرگ برگ مدارا ندارند
پله های نگاه هیچگاه به آفاق پنجره ها نمی رسند
و در غیاب من
تکرار عکس تنی با کلاه و پیراهن که پشت سپیدار ها دور میشود |
623,008 | شمارۀ ۹ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | مادر
هوایی است که در آن نفس میکشم
فاصله ها
سبزه هایی که به زیر دندانهای هوا خرد می شوند
حرف در سکوت میان ما بقا می یابد
در کلیسای تنم دیگر کسی نمانده است
دریچه های خسته چشم فرو می بندند
گلدانها بی گفتگو نگاه میکنند
و سنگ فرشها به صدای ناقوسها در پیراهنم گوش می سپارند
در لحظه هایی که از من می گریزند
در خیابانی خلوت
تنها قدم میزنم
در انتظار اسب صبحم
تا رهسپار شوم |
623,009 | شمارۀ ۱۰ | مصطفی مجیدی | مصطفی مجیدی | کوچه ها از دلم کوچ می کنند
پرستو ها از پیراهنم
طنین فاصله ها را در آغوش میکشم
تا تنها نمانم
مردمکانم دریچه نبودند
حصار بگردم کشیدند
تا در اندوه و یاس گلها بمانم
و باغ را در اعماق با خویشتن به خاک سپارم
صبحانه در آغوش صبح به خانه می آید
میز در تکرار کلماتی که ابر ها بر زبان می رانند رنگ میبازد
پنجره کنار ستونهای هوا ایستاده است
از عرض پلکان پسری عبور میکند
تمام کودکی مرا در چشمهایش با خود می برد
شیشه های شفاف تمنا بی گفتگو به روی دریا گشوده می شوند
اکنون از اینجا اندام نسیم را بهتر احساس میکنم
بی آشیانه
بی پرنده
درختی برای تدفین تبر از پله ها بالا می آید
که مرا به ابتدای راه میرساند
تنها نمی مانند
ماهی و مادر و ماه
اینهمه تصویر را بر دیوار های تنم میاویزم
و اتاق را ترک میکنم |
623,500 | در جوار رود سن | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | شب است و دامن سن طرفه منظری دارد
نسیم نرم و هوای معطری دارد
فضای باغ شد از عطر زیزفون سرشار
درین بهشت خوش آنکس که دلبری دارد
ز گیسوان شب امشب بنفشه میبارد
بر آنکه روی به گیسوی دختری دارد
مه از کنار افق سر کشید و بوسه فشاند
بر آنکه لب به لب ماهمنظری دارد
شراب و دلبر و دامان باغ و نکهت گل
مگر بهشت جز این چیز دیگری دارد
خجسته گوهر بختی که در سیاهی شب
صباح روشنی از وصل اختری دارد
سرم به دوش تو سنگینی ار نکرده بیا
که هرکه را نگرم با کسی سری دارد |
623,501 | سگ بی جهت | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | سحرگه به راهی گذر داشتم
دلی خوش چو باد سحر داشتم
سری پر غرور و تنی زورمند
روانی به امید و طبعی بلند
به راهم سگی کوچک آمد به پیش
سگی مانده دور از خداوند خویش
سگی بیخداوند و ویرانهگرد
نسنجیده در زندگی گرم و سرد
دلم را به دم لابهٔی نرم کرد
به رفتار شیرین سرم گرم کرد
به ناگه یکی استخوانپاره دید
گرفتش به دندان و از پی دوید
به پیش اندرم تیز بشتافتی
زدی نیشی ار فرصتی یافتی
دگر باره با طعمهٔ خویشتن
دویدی سراسیمه دنبال من
بدو گفتم: ای سگ تو آزادهای
به دنبال من از چه افتادهای
تو ای برتر از من به ارزندگی
به گردن منه رشتهٔ بندگی
به گیتی تو را مادر،آزاد زاد
چرا بایدت سر به زنجیر داد
چو خود استخوان جوی و خود خوری
چه منت ز مولایی من بری
برو جان من عزت اندیش باش
سگ من چرایی؟سگ خویش باش
سرانجام گشت از بد اختران
نصیحتگر سگ،سگ دیگران |
623,502 | نمی آید بدست | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | در جهان ما دلی روشن نمیآید بهدست
یک گل خندان درین گلشن نمیآید بهدست
در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق
گوهر اندر چشمهٔ روشن نمیآید بهدست
دست اگر دست من و دامان اگر دامان اوست
میرود این دست و آن دامن نمیآید بهدست
خوش کمر بستند یاران از پی یغما ولی
رزق موری هم درین خرمن نمیآید بهدست
انتظار مردمی از خصم آهندل خطاست
نرمی از پیکان رویینتن نمیآید بهدست
این طبیعت چیزها با بیزبانی گفته لیک
قصهٔی روشن ازین الکن نمیآید بهدست
روزن اندیشه تنگ و چهرهٔ آفاق،تار
پرتوی از راه این روزن نمیآید بهدست
مرگ پایندهست و ما فانی و سامان حیات
در ره این سیل بنیانکن نمیآید بهدست |
623,503 | بی دلبر | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | این منم،کِم نه یاری،نه دلی نه دلبریست
ورنه هرکس را که بینی،با دلارامی سریست
میتوان اینجا به روی دلبران،نوشید می
در کنار من نباشد،در کتار دیگریست
دست یزدان،دست شیطان،دست انسان،دست طبع
سهم این اقلیم کرد،آنچ از دو عالم،خوشتریست
هرچه میبینی جمیل و هرچه میخواهی جمال
با سعادت جایگاهی،با سلامت کشوریست
از چه بدبخت است هرجا نابسامان مسلمیست
از چه خوشبخت است هرجا،نامسلمان کافریست
با هوسهای طبیعت،کار ما آسان شدی
گر نه عالم را خدایی،گر نه ما را داوریست
لیک دنیا را خدایی عادل و بخشنده هست
هست و ما را پای در بندی و سر در چنبریست
این چه جود است،این چه داد است،این چه حکم است،این چه کار
بس کن ای شاعر که این افسانه بیش از دفتریست |
623,504 | دیر و زود | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | جز خیال و خوابی از عشرت ندید
آدمی گر دیر ماند ار زود مرد
آنکه اندک زیست کمتر کام یافت
وانکه افزون ماند افزون رنج برد
آنکه مسکین بود عمری خون گریست
آنکه ثروت داشت عمری زر شمرد
مستی جاویدشان از یک خم است
جام هستی،خواه صاف و خواه درد
سرنوشت ما نه اندر دست ماست
نقش تقدیر است و نتوانی سترد
بار هستی گر گران آمد به دوش
بفکنش باری چو نتوانیش برد
ورنه،باید شوکران رنج را
اندکاندک خورد و کمکم جان سپرد |
623,505 | ازدواج | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | ای همه عشقم رخ دلجوی تو
قبلهٔ صاحبنظران روی تو
خیز که روشنگر دنیا تویی
دختر من مادر فردا تویی
نسل تو از شیر تو باید خورش
شیردلان را تو دهی پرورش
پی فکن اصلح و احسن تویی
مرکز هستی تویی ای زن تویی
عهد خوش بیخبری گشت طی
نوبت کارست نگه دار پی
بایدت اکنون ره دیگر زدن
پیرو ناموس طبیعت شدن
از تو و مهد تو گرفتم کنار
دوش که خفتی تو و من مستوار
تا چه شود صورت فردای تو
شد سرم آکنده ز سودای تو
بردمت آهسته به ایوان شو
رفتم و با کوکبهٔ آرزو
بستدم از خویش و بدو دادمت
جان منی،لیک به شو دادمت
لازم و ملزوم هماند ای عزیز
مرد نکوخو،زن صاحب تمیز
بختور آن کس که کشد موی تو
دولتی آن کس که شود شوی تو |
623,506 | دفتر راز | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | خفته در چشم تو نازی است که من میدانم
نگهت دفتر رازیست که من میدانم
قصهٔی را که به من طرهٔ کوتاه تو گفت
رشتهٔ عمر درازیست که من میدانم
بینیازانه به ما میگذرد دوست،ولی
سینهاش بحر نیازیست که من میدانم
گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه رو سوز و گدازیست که من میدانم
یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند
آن هم ای دوست مجازیست که من میدانم |
623,507 | زبان عشاق | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | با خموشیها در این محفل مرا
گفتگویی دلنشین با دلبرست
خواب مژگان جنبش ابروی دوست
در بیان عشق صدها دفترست
هر تبسم،هر تغافل،هر نگاه
عاشقان را ترجمانی دیگرست
گر لب عاشق ز گفتنها تهی است
گوش معشوق از شنیدنیها پرست
با نگاهی قصهها گویند از آنک
یک نگاه از صد زبان گویاترست |
623,508 | بخت گریان | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | به بزم خود گرچه راهی ندادی
ز باغ وصالم گیاهی ندادی
سلامی ز رافت پیامی ز زحمت
به سالی نگفتی به ماهی ندادی
هنوزت ز جان و ز دل دوست دارم
گرم ارزش پرّ کاهی ندادی
تو ای عشق،ای چشمهٔ آرزوها
به من غیر اشکی و آهی ندادی
مرا یک نفس بهره ای بخت گریان
ز لبخند وحشینگاهی ندادی
جهانا نه بر من که بر مقبلان هم
درین عرصه آرامگاهی ندادی |
623,509 | تاسف | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | دوش به ایام رفته در نگرستم
در نگرستم به مرگ عمر و گرستم
همچو زنی شوی مرده بر تلف عمر
تلخ گرستم،چو تلخ در نگرستم
بیهده تا کی ز مرگ عمر کنم یاد
گرنه چو ابناء دهر مرده پرستم
پای توان بر بساط غم زد و خوش بود
ساخته گر نیست هیچ کار ز دستم
آمده گر یاوه شد،نیامده برجاست
غم چه خورم بهر نیست گشته،چو هستم |
623,510 | خرقه تهی کردن | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | جان فدای ره آن سرو سهی خواهم کرد
عنقریب است که من خرقه تهی خواهم کرد
باکم از بار گنه نیست که در روز جزا
عشق او را سند بیگنهی خواهم کرد
هم در آن لحظه که بر تخته گذارند مرا
خنده بر افسر و اورنگ شهی خواهم کرد
من بیپا و سر اندر صف این کج کلهان
ای بسا جلوه که با بیکلهی خواهم کرد
روسیاهم ولی از نور محبت لبریز
لاجرم چارهٔ این روسیهی خواهم کرد
جان برون میرود از سینهام ای دوست بیا
که من این خانه ز بهر تو تهی خواهم کرد |
623,511 | بازی تقدیر | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | در دست یک نفر به یک آیین ز یک خمیر
شد ساخته دو شمع شبافروز یکسره
وین هر دو را لطیفهٔ تقدیر بر فروخت
در یک دقیقه از دو نظر بر دو منظره
آن ریخت اشک شوق بر آیینه عروس
وین ریخت اشک حسرت بر سنگ مقبره
آن سوخت در عروسی،وین سوخت در عزا
تا چیست سرّ بازی این چرخ مسخره |
623,512 | چشم پیر و جوان | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | سرخ گل زیباست،گر پیرش ببیند ور جوان
جسم من گر پیر شد شوق نگاهم پیر نیست
عشق زیبا را ببین،رخسار زیبا،گو مباش
جان به قربانت،دل گمکرده راهم،پیر نیست
خویشتن را،گر ز خودخواهی جوان خوانم،مرنج
گر یقینم پیر باشد،اشتباهم پیر نیست
خواهشم از صد جوان،در عاشقی افزونتر است
تکیه بر عشق تو دارم،تکیهگاهم پیر نیست
عشق پاکم،تا قیامت،آشنای دل مباد
بر لب گورم،ولی روح سیاهم پیر نیست |
623,513 | جانشین | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | ای دختر نازنین خونگرم
ای روی تو خوش،چو رنگ آزرم
آن دم که ز عشق میشدی مست
ای نو گل من،به خاطرت هست؟
یاد آور از آنکه روزگاری
جز عشق منت،نبود کاری
میسوختی از حسد که ماهی
بردهست مرا،به حجلهگاهی
وندر ره من بگاه و بیگاه
میبود ترا،دو دیده بر راه
ای رفته مرا،چو جان در آغوش
پوشیده ز بوسهام بناگوش
اکنون که به آرزو رسیدی
وز شاخه،گل مُراد چیدی
دانی که درین لطیف بستر
بر بالش او،نهادهای سر؟
از راستی ار نرنجی ای دوست
در دیدهٔ من،تو نیستی،اوست
جانا،چه کنم که دست تقدیر
بر پای دلم نهاده زنجیر
این دیده که غرق اشک و خون است
روشنگر آتش درون است
تنگم بکش،ای پری،در آغوش
وین چشمهٔ اشک را فرو پوش
آبی بفشان،چنانکه دانی
تا آتش من فرو نشانی
ای دختر شوخ و شنگ و رعنا
در خورد پرستشی تو اما... |
623,514 | بلای شادی | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | بازم شراب جهل کشد سوی خرمی
بیغم مباد دل که بلایی است بیغمی
بوی غرور میوزد از باغ خاطرم
یارب مباد قسمت این باغ خرمی
بیش و کم زمانه خیالی است،می بیار
تا پشت پا زنیم بر این بیشی و کمی
جد من آدمی شد و آگه نبود از آنکه
حیوان شود به سایهٔ فرهنگ آدمی
نامحرمان کوی حقیقت چه راحتند
سودی نبرد جان من آوخ ز محرمی
عمری به راه عزلت و بیگانگی شدم
کآگه نبود خاطرم از لطف همدمی
محنت سراست هستی و خوش گفت آنکه گفت
<<کس را ندادهاند برات مسلمی>> |
623,515 | خوب کردی | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | ای دل مرا دیوانه کردی،خوب کردی
با عالمم بیگانه کردی،خوب کردی
سر را که از باد غرور آکنده دیدی
خاک در میخانه کردی،خوب کردی
ای ماه من در عاشقی دیوانه بودم
ترک من دیوانه کردی،خوب کردی
ویران سرایی بود منزلگاه عشقت
دوری ازین ویرانه کردی،خوب کردی
چشم خمار آلودت از سر برد هوشم
مستم به یک پیمانه کردی،خوب کردی |
623,516 | جهنم زندگی | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | ما با غمت ز شادی عالم گذشتهایم
ور بنگری ز لذت غم هم گذشتهایم
این عشق را به عهد و به پیمان نیاز نیست
چون در رهت ز عالم و آدم گذشتهایم
آگه نشد ز آمدن و رفتنم کسی
کز گلشن زمانه چو شبنم گذشتهایم
با لذت گناه چنان خو گرفته دل
کز بهر یک گنه ز دو عالم گذشتهایم
ما را ز بعد مرگ چه باک از جهنم است
در زندگی ز کام جهنم گذشتهایم |
623,517 | فال حافظ | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | در بستر اوفتادم و دیوان خواجه را
برداشتم که هست مرا وجد و حال ازو
با خاطری ملول گشودم کتاب را
وز لوح دل زدودم رنگ ملال ازو
با شعر او به منظر افلاکیان شدم
پرواز ازو،هدایت ازو بود و بال ازو
گفتم به شوق دیدن آن ماه دیرتاب
گیرم چنانکه رسم جهانست فال ازو
در برزخی که داشتم از بیم و از امید
دل میتپید در بر و کردم سوال ازو
شد صفحه باز و مردم امیدوار چشم
خواند آنچه شرمگین شد سحر حلال ازو
«دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم» |
623,518 | زود مرو | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | ناز من،عشق من،از چشم ترم زود مرو
سر و جانم به فدایت ز برم زود مرو
نکنم شکوه که دیر آمدهای بر سر من
لااقل دیر چو آیی بهسرم زود مرو
چشم پر حسرت من سیر ندیدهست ترا
بنشین یک دم و از چشم ترم زود مرو
ترسم ای گل که نبینم دگرت دیر میا
باشد ای جان که نیابی دگرم زود مرو
آفتاب لب بامیم و به یک گردش چشم
بر در و بام نماند اثرم زود مرو
صبرکن تا به خود آیم که ز شوق رخ تو
نه ز خود کز دو جهان بیخبرم زود مرو
این تویی یا که خیال بتی آراسته است
گر تویی بهر خدا از نظرم زود مرو |
623,519 | کمتر | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | اگر رفتم ز دنیای شما،دیوانهٔی کمتر
ور این کاشانه ویرانه گشت،حسرتخانهٔی کمتر
اگر مستی نبخشد ساغر هستی برافشانش
وگر مستی دهد ای سرخوشان پیمانهٔی کمتر
زیان و سود عالم چیست از بود و نبود ما
به دریا قطرهٔی افزون،ز خرمن دانهٔی کمتر
تو شمع محفلافروزی و من پروانهٔی مسکین
تو روشن باش گر من سوختم پروانهٔی کمتر
اگر پیمانهام پر شد زیانی نیست یاران
به بزم باده نوشان،گریهٔ مستانهٔی کمتر
حقیقت در نوای توست و در مینای می ساقی
حدیث واعظان گر نشنوی افسانهٔی کمتر
چو کاری غیر بتسازی ز زاهد برنمیآید
عبادتخانهٔی گر بسته شد،بتخانهٔی کمتر
جزای خیر بادت در علاج من تغافل کن
درین ویرانه،عقلآشنا دیوانهٔی کمتر |
623,520 | بگویید او را | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | بگویید آن غایت آرزو را
که دیدیم بر آرزوی تو او را
ز آشفتگیهای من داستانها
بگویید آن یار آشفته مو را
ز نومیدی من حکایات شیرین
بگویید آن چشمهٔ آرزو را
حدیثی بگویید تا رحمت آید
به حال من آن یار بیداد خو را
درازست طومار اندوه و ترسم
که آن فتنه کوته کند گفتگو را
ز بیتابیم آنچه در گفته آید
بگویید او را،بگویید او را |
623,521 | سگ من | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | سگی دارم آرام و آراسته
سراپایش آنسان که دل خواسته
دلارا سگی،ناز پرور سگی
به خوبی گرو برده از هر سگی
وفادار و باهوش و نعمت شناس
نه چون آدمیزادگان بیسپاس
به نان ریزهٔ خوان من ساخته
دل از هرچه گیتی است پرداخته
نرنجد ز من گر برنجانمش
نگیرد کران گر ز خود رانمش
بشر با همه فرّ و فرهنگ او
که گیتی است یکسر فراچنگ او
هنوزش نباشد چنان مایهٔی
نبیند ز معنی مگر سایهٔی
ولی آن سگ،آن سگ که در روزگار
ندیدست تعلیم آموزگار
ز دانستنی آنچه بایسته است
بداند بدانسان که شایسته است
بپرهیزد از آتش و آب ژرف
کران گیرد از معبر سیل و برف
ز داوری امراض خود آگه است
بخاید گیاهی که درمانده است
بجوید همی راز چرخ بلند
کز آنش نه راحت رسد نه گزند
نه جغرافیا خواسته،نه نجوم
دل آسوده از جنگ ایران و روم
بداند همی بوی دشمن ز دوست
بدرد بر اندام بدخواه پوست
چو چشم خدایش به خواب اندر است
دو چشمش نگهبان بام و درست
خدایی که فرّ خداییش نیست
ز دنیای محسوس او بیش نیست
درین راه پر پیچ و خم ای شگفت
سگ از آدمیزاد پیشی گرفت
درین دار امید و بیم از قدیم
جهان کدخدا بوده امید و بیم
اگر قول پاداش و کیفر نبود
جهان زیر فرمان داور نبود
شدی نیک مردم بد اندیش ما
ز بیگانه،بیگانهتر خویش ما
وفا و حقاندیشی و مردمی
نه در دام بینی نه در آدمی
ز غوغای دوزخ،به بوی بهشت
نکویی توان دید از بد سرشت
درین چارپایان دستآزمود
نمودی است مهر و وفا را نه بود
به سودای اصطبل و تهدید چوب
تکاور شود زیر ران پایکوب
ز ترس چماق و به شوق چمن
شود گاوک شاخزن شخمزن
به جز سگ که مهر و وفا خوی اوست
محبت هویدا ز هر موی اوست
گرش لقمهٔی نان دهی،جان دهد
به هرجا که تو پا نهی سر دهد
سگ از آدمیزاد پر فن بهست
نگویم به از توست،از من بهست |
623,522 | ضعف همت | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | من کیستم نمایشی از ضعف همتی
بیچاره مانده در بر هر قهر و صولتی
گردن نهاده بر خط هر ظلم و ظالمی
تسلیم گشته در بر هر جور و شدنی
سرگشتهتر ز کودک گمکرده مادری
برگشتهتر ز لشکر برگشته رایتی
چون سنگی از فلاختن گیتی رها شده
پیوسته میرویم و نداریم نیتی
هر چیز را به عرصهٔ هستی نهایتی است
ضعف من است آنچه ندارد نهایتی
در راه خدمتی که نکردم به نوع خویش
خواهم ز نوع خویش به هر لحظه خدمتی
خدمت به ملک و ملت ننمودهام ولی
نازم بدین صفت که نکردم خیانتی
از سنگ هم خیانت و دزدی ندیدهام
وان سنگ را نبوده درین راه عزتی
بس راحتا که بردهام از رنج همگنان
وز من به همگنان نرسیدست راحتی
بس نعمتا که خوردهام از خوان دوستان
وز خوان من نچیده یکی دوست نعمتی
ای بس حمایتا که ز همصحبتان خویش
دیدیم و کس نیافته از ما حمایتی
بس قصه کز شهامت خود خواندهام ولی
من دانم و خدا که ندارم شهامتی
مستوجب ملامت و درخورد ناسزاست
آن را که نیست همت و برجسته همتی
شایستهٔ ستایش و بایستهٔ ثناست
آن را که در بلا جگری هست و جراتی
مرهم گذار خستهدلان شو بدین مناز
کز پنجهٔ تو نیست دلی را جراحتی
شایسته آنکه حاجت مردم روا کنی
ور نیست مر ترا به در خلق حاجتی |
623,523 | بدست من که نیست | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | خواهم از عشقش نگه دارم ولی
اختیار دل به دست من،که نیست
جان ز مهرش روشن است،اما چه سود
دیدهام از روی او روشن،که نیست
با چه امیدی بخندد غنچهام
آن گل خندان درین گلشن،که نیست
صبر تا کی جویم از یک قطره خون
آخر این دل کوهی از آهن،که نیست
با کدامین آب شویم سینه را
در دیارم چشمهٔی روشن،که نیست
از چه رو برچیده دامان مانده سرو
گفتگو از پاکی دامن،که نیست |
623,524 | دشمن چه می کند؟ | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | راضی کنیم خاطر خود را به یاد تو
ما را اگر ز کرده پشیمان نمیکنی
گویی که دشمن تو نیام من بیا بگوی
دشمن چه میکند که تو ای جان نمیکنی
بیپرده کام غیر روا میکنی ولی
جانم فدایت باد که پنهان نمیکنی
در سستی مبانی پیمان رود به کار
جهدی که در شکستن پیمان نمیکنی
شایستهٔ محبت اگر نیست دل بگوی
این خانه را برای چه ویران نمیکنی
گر او وفا نمیکند ای مدعی تو نیز
چیزی نثار مقدم جانان نمیکنی |
623,525 | آتش بی دود | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | شد تیره در هوای تو شمع وجود ما
اشکی به دیدهٔ تو نیاورد دود ما
رفتی ز دست ما و نمردیم ای دریغ
تا چیست بیوجود تو سود وجود ما
ما موج کوچکیم و درین بحر بیکران
نادیده ماند قوس نزول و صعود ما
غیر از دلی شکسته و دستی شکستهتر
در ما چه دیده بهر حسادت حسود ما
سودی نهفته در دل هر ذرهای است لیک
در خوابگاه نیستی آسوده سود ما |
623,526 | روح بی کینه | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | برد آن فرشته صورت نیکو نهاد ما
ما را ز یاد خویش و جهان را ز یاد ما
گیرم میانهٔ من و او داوری کنند
از یار ما چگونه توان خواست داد ما
نه مرد انتقامم و نه اهل کینهام
بدرود باد دشمن نیکو نهاد ما
یاران برون کنید ازین سینه کینه را
کز دود غم سیه نشود روح شاد ما
از خون ما هم ار شده جامی دو نوش کن
تا بگذرد ز بام فلک نوشباد ما
آن طره را به چاک گریبان رها مکن
تا شام ما گرو برد از بامداد ما |
623,527 | من هم سخنی دارم | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | در صحبت گلرویان جا در چمنی دارم
با این همه گل ای دوست خوشانجمنی دارم
صد گونه سخن گفتند شیریندهنان اما
با خویش نمیگویند من هم سخنی دارم |
623,528 | دوری | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | دیدند جهانیان که یاری دارم
با طرهٔ دلکشش قراری دارم
با دست حسادت از تو دورم کردند
بازآ و ببین چه روزگاری دارم |
623,529 | دو گوهر | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | نزد علم و هنر بهرهٔ کافی دارم
نزد جاه و جمال،حظ وافی دارم
آز آنچه بر نام نکویی بخشند
یک دیدهٔ پاک و قلب صافی دارم |
623,530 | پیری و هزار عیب شرعی | پژمان بختیاری | دیوان اشعار | عشق است و جنون رشتهٔ پای من و دل
دیدار پریرخان دوای من و دل
پیری و هزار عیب شرعی گویند
این نیز یکی ز عیبهای من و دل |