Search is not available for this dataset
text
stringlengths 8
240k
|
---|
پدر داشت روزنامه میخواند پسر که حوصلهاش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت پدر بیا بازی کنیم پدر که بیحوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد . پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی ؟ پسر گفت من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه !
|
دستاتو به من بده اشکاتو به من بده
|
هر روز زندگی کن انگار نیست باری روی دوشت
|
آره اون روز بهترین روز ؟
|
پاتو بر دار از روی گلوم دارم خفه میشم
|
نقش هستی نقشی از ایوان ماست
|
خاک و باد و آب سرگردان ماست
|
دستهای کوچک دعا
|
منبع کتاب سومین جشنواره بینالمللی دستهای کوچک دعا
|
این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار میشود و دعاهای بچههای دنیا را جمع آوری میکند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه میدهد . دعاهایی که میخوانید از بچههای ایران است . لطفاً آمین بگویید
|
آرزو دارم سر آمپولها نرم باشد ! تاده نظربیگیان ساله
|
خدای قشنگ سلام ! خدایا چرا حیوانات درس نمیخواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم ؟ در سال جدید دعا میکنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم ! نیشتمان واژه ده ساله
|
ای خدای مهربان ! پدر من آرایشگاه دارد . من همیشه برای سلامت بودن او دعا میکنم . از تو میخواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاهها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را میخواهم میگوید بازار آرایشگاه خوب نیست ! فرشته جبار نژاد ملکی یازده ساله خدای عزیزم ! من تا حالا هیچ دعایی نکردم . میتونی لیستت رو نگاه کنی . خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی ! سوسن خاطری ساله
|
خدای عزیزم ! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد ! الناز جهانگیری ده ساله
|
خدایا ! در این لحظه زیبا و عزیز از تو میخواهم که به پدر و مادر همه بچههای تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی اکس جید را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانهیمان مانند بچههای سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم مهسا فرجی یازده ساله دلم میخواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژلهای بزنم ! روشنک روزبهانی ساله خدایا ! شفای مریضها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچکس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا ششصد عدد صلوات گفتم ان شاءالله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد . الهی آمین . مهدی اصلانی یازده ساله خدایا ! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم ! مینا امیری ساله
|
ای خدای مهربان ! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم به دلیل مشکلات نتوانسته بخرد . مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم میرسم . خدایا دعای مرا قبول کن . . رضا رضایی طومار آغاج سیزده ساله ای خدایی که خانممون گفته از بابا و مامان هم مهربونتری ! کاش دوباره آقای احمدینژاد ! به شهر ما میاومد و دستور میداد کوچه ما را آسفالت کنند تا مامانم مجبور نباشه هر روز کفشامو توی کوچه با آفتابه بشوره تا گلشون پاک بشه ! محدثه واحدیان ساله خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالاه من بتوانم خدا را بوس کنم و معلممان هم مرا بوس کند ! ! امیرحسام سلیمی ساله خدایا ! دعا میکنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند ! فاطمه یارمحمدی یازده ساله خدای عزیزم ! سلام . من پارسال با دوستم در خونهها را میزدیم و فرار میکردیم . خدایا منو ببخش و اگه مردم بهخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمیکنم ! دلنیا عبدیپور ده ساله آرزو دارم به جای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند . آن وقت آنها هم میفهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمیگرفتند ! هدیه مصدری دوازده ساله خدایا ! میخورم بزرگ نمیشم ! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم ! محمد حسین استادی ساله
|
خدایا ! من دعا میکنم که گاو باشم ! و شیر بدهم تا از شیر ، کره ، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم ! سالار یوسفی یازده ساله
|
در تکاپوی انسان شدنم
|
راه . راه .
|
این است راه
|
تو و من
|
حمید مصدق خرداد یک هزار و سیصد و چهل و سه
|
تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضبآلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز ، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم و من اندیشهکنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
|
جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق
|
من به تو خندیدم چون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان میدهد آزارم و من اندیشهکنان غرق در این پندارم که چه میشد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
|
به کجا چنین شتابان
|
گون از نسیم پرسید
|
دل من گرفته ز اینجا
|
هوس سفر نداری
|
ز غبار این بیابان
|
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم
|
چشم من یار همیشگی من
|
غیر گریه کاری ازم بر نمییاد
|
گریه دوای دردم
|
کاشکی دوباره میتونستم یک بار دیگه از ته دل بخندم
|
بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم و مسئولیتهای یک کودک دو ساله را قبول میکنم . میخواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است . میخواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون میتوانم آن را بخورم . میخواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم . میخواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم . میخواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها ، جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد میگرفتم ، وقتی نمیدانستم که چه چیزهایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمیدادم . میخواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند . میخواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگیهای دنیا بیخبر باشم . میخواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمیخواهم زندگی من پرشود ازکوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ، جریمه وبیکاری و جدایی . میخواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبتآمیز ، به عدالت به صلح ، به فرشتگان ، به باران . این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم .
|
چشم این گربه به دنبال شماست .
|
اما همیشه دوست داشته باش
|
وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره . وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی . وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه . وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته . وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه . وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشه . وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هقهق گریش اونها رو می لرزونه .
|
انگار سالها .
|
انگار سالها از اون روز میگذره .
|
که انگار نبودم
|
از اون روز که از کنارم رد شدی و من رو ندیدی
|
شاید هم دیدی ؟ اما رد شدی
|
رد شدی و من شکستم
|
انگارسالهاست که شکستههایم را جمع میکنم
|
و تو را در حال رفتن میبینم
|
یک روز به تو پناه آوردم از
|
یک روز احساس کردم اگه هرجا تنها باشم اینجا نیستم
|
ولی انگار الان اینجا هم تنهاست
|
از رفتن بیزارم
|
لختی وجودم را با نگاهت بپوشان
|
تنپوش وجودم باش
|
زندگی اندازه نزدیکی قلب من و توست
|
این زندگی را از من نگیر
|
آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب در سینهاش دو ماهی و در دستش اینه گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم . من بانگ بر گشیدم از آستان یاس آهای یقین یافته ، بازت نمینهم ! . احمد شاملو
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات که خجالت بکشی توی خیابون بستنی لیس بزنی
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات که آدامس را نترکونی به خاطر اینکه ذره هاش پخش صورتت نشه
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات وقتی توی ماشین هستی به ماه که دونبالت می یاد خیره نشی
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات که بخشیدن را فراموش کنی .
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات که به تو یاد میدهند دوست داشته باشی
|
اما وقتی کسی رو دوست داری همه مسخره ات میکنن
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات که اعتماد کردن یادت بره
|
بدبختی زمانی میاد خونه ات که تمام وجودت رو نسپاری دست خدا
|
خدایا من وتوی آغوشت جابده برای همیشه
|
مرده بودم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
|
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
|
وقتی زمین لباس سبز پوشید منم تصمیم گرفتم به دنیا بیام
|
تولدم مبارک .
|
سکوت کردی در مقابل تمام احساسم
|
سکوت کردی در آغوشم
|
سکوت کردی در مقابل چشمایی که در جستجوی توست
|
سکوت کردی وقتی نزدیکترین نزدیکمی
|
سکوتت برایم آشناست
|
مردن چیست جز برهنه در باد ایستادن و در آفتاب ذوب شدن ؟
|
و قطع نفس چیست جز آزاد کردن نفس از این جزر و مد بیقرار تا اوج گیرد و
|
گسترده شود و بی هیچ بند و زنجیر جویای خداوند گردد ؟
|
پیامبر جبران خلیل جبران
|
بیقرار بوی نفسهاتم چند سال . سالگرد دوریت همیشه بیقراری عجیبی در
|
وجودم پر میزنه کاش حسرتی بر دل نبود . .
|
امروزت چه رنگی بود ؟
|
به آسمون نگاه میکنم از خودم میپرسم
|
الان کجاست ؟
|
داره چه کار میکنه ؟ یعنی ؟
|
ولی وقتی حس میکنم زیر همون آسمون داری زندگی میکنی .
|
انگار تمام آسمون بهم لبخنده میزنه
|
و تو رو میبینم
|
شاید فردا نیاید برایم
|
شاید طلوع مهرت را ندیدم
|
شاید لبخندت را
|
پس یادم باشد زندگی کنم
|
پس در پی خوشبختی ندوم
|
امروز روز خوشبختی است
|
مانند روزهای پیش
|
می ایستم و آغوشم را برات باز میکنم
|
جمعه صبح قرار شد که یه کیک بشکلاتی گیریم و به هوای روز پدر ببریم رستوران که بعد ناهار با چای بخوریم . . بعد با خودمون فکر کردیم که اگر تو ماشین بمونه تا عصر ممکنه شکلاتاش آب شه و کیک فاسد شه . . بعد پسرک کله سحر رفت یه کیک شکلاتی گرفت و آورد گذاشتیم تو یخچال تا عصر که اعلام کردیم بعد بیایم کیک و ببریم صبح ساعت یازده راه افتادیم به سمت رستوران مورد نظر که تو یه باغ تفریحییه . . خلاصه نشستیم و همه بودن . . اول خواهر شوهر بزرگ به من گفت که من دیشب خواب دیدم که شما پسر دار شدین و من خیلی دوستش داشتم و خبریه ؟ ؟ منم گفتم فعلاً که نه ! ! ! آخه پسرک اون موقع دستشویی بود و منتظر بودم خودش بیاد چون طفلی کلی نقشه کشیده بود که چه جوری بگه . . منم گفتم سورپرایزشو خراب نکنم گفتم نه بابا چه خبری ! خلاصه پسرک اومد و اول از اینجا شروع کرد که چرا هیچ کس امسال به من تبریک نگفت جز خواهر کوچیکه . . آخه خواهراش هر سال به مناسبت روز مرد بهش تبریک می گفتن . . و امسال خبری نبود . . خلاصه همه گفتن بابا الان تبریک می گیم . . و اینا و گفت نه الان دیگه فایده نداره و برگشت به من نگاه کرد و یه چشمک زد . . یعد همه گفتن بابا در اصل این روز روز پدره نه روز مرد و مردها نباید انتظار داشته باشن . . پسرک هم خندید و گفت بلکه ما هم پدر شده باشیم . . نباید تبریک بگید ؟ خلاصه همه یهو سکوت کردن . . با تعجب به هم نگاه کردن و هی می پرسیدن است میگی . . نه بابا پیتی که الان ازش پرسیدیم گفت نه . . خلاصه تا ده دقیقه هی می پرسیدن راست میگی ؟ ؟ هی از من می پرسیدن راست میگه . . منم میگفتم آره بچه راست میگه . . خلاصه تا یه ساعت هی همه با هم روبوسی می کردن از خوشحالی مادرشوهر که خیلی خوشحال بود خواهرشوهر هی میگفت وای یعنی من عمه شدمممممممممم . . بعد هم رفت از تو باغ یه شاخه گل رز چید برام آورد از خوشحالی بعد هم رفتیم به مامان من زنگ بزنیم که مامان تو راه رفتن به خونه بود از خونه مادربزرگم که تازه از مکه برگشته بود . . خلاصه گفتم تو راه بهش نگم تو تاکسی منتظر موندم برسه خونه ساعت رفتم بهش زنگ بزنم خوابآلود تلفنو جواب داد گفتم خواب بودی . . گفت یه بار داداشت منو از خواب بیدار کرد یه بارم تو . . منم گفتم الان یه خبری بهت میدم که کلاً خواب از سرت بپره بعد هم بهش گفتم خوشحالی که دوباره مادربزرگ شدی ؟ ؟ چند ثانیه سکوت و بعد جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ . و بعد هم کلی سفارش در مورد رژیم غذایی و غیره خلاصه اینو بگمکه الان روز از اون روز گذشته و دریغ از اینکه یکی حال مارو بپرسه جز مامانم که دو سه باری زنگ زده فکر کنم همه فقط می خواستن از نازایی ما خیالشون راحت بشه . . ای بابا
|
پیتی نسخه قابل چاپ
|
اطلاعرسانی به عموم ! ! ! !
|
از اونجایی که ما هنوز به هیچ کدوم از خانواده ها نگفتیم که چه اتفاقی افتاده تصمیم داریم اگه خدا بخواد و شرایط جور باشه روز پدر که قراره با همه اعضای خانواده همسر برای ناهار بریم رستوران خبر پدر شدن پسرک رو اعلام کنیم البته اگر جور بشه برنامه رستوران . . به زودی با یک گزارش هیجانی میام خدمتتون !
|