poem
stringlengths
95
204
translation
stringlengths
125
303
type
stringclasses
2 values
poet
stringclasses
3 values
ای دل ز غبار جسم اگر پاک شوی تو روح مجردی، بر افلاک شوی عرش است نشیمن تو، شرمت بادا کآیی و مقیم خطهٔ خاک شوی
Why, if the Soul can fling the Dust aside, And naked on the Air of Heaven ride, Were't not a Shame-were'it not a Shame for him In this clay carcass crippled to abide?
رباعی
عمر خیام
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد در پای اَجَل بسی جگرها خون شد کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی کاحوالِ مسافران عالم چون شد؟
Strange, is it not? That of the myriads who Before us pass'd the door of Darkness through, Not one returns to tell us of the Road, Which to discover we must travel too.
رباعی
عمر خیام
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
Would but the Desert of the Fountain yield One glimpse—if dimly, yet indeed, reveal'd, Toward which the fainting Traveler might spring, As springs the trampled herbage of the field!
رباعی
عمر خیام
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی بادهٔ گل‌ رنگ نمی‌باید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست؟
And we, that now make merry in the Room They left, and Summer dresses in new Bloom, Ourselves must we beneath the Couch of Earth Descend, ourselves to make a Couch for whom?
رباعی
عمر خیام
دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت می نوش ندانی از کجا آمده‌ای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
Yesterday This Day's Madness did prepare To-morrow's Silence, Triumph, or Despair: Drink! for you not know whence you came, nor why; Drink! for you know not why you go, nor where.
رباعی
عمر خیام
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم
Oh, my Beloved, fill the Cup that clears To-day of past Regrets and future Fears­ To-morrow? Why, To-morrow I may be Myself with Yesterday's Sev'en Thousand Years.
رباعی
عمر خیام
گردون نِگَری ز قدّ‌ فرسودهٔ ماست، جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست، دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست. فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.
Heav'n but the Vision of fulfill'd Desire, And Hell the Shadow of a soul on fire, Cast on the Darkeness into which Ourselves, So late emerg'd from, shall so soon expire.
رباعی
عمر خیام
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست از سرخی خون شهریاری بوده‌ست هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید خالی‌ست که بر رخ نگاری بوده‌ است
I sometimes think that never blows so red The Rose as where some buried Caesar bled; That every Hyacinth the Garden wears Dropt in its Lap from some once lovely Head.
رباعی
عمر خیام
با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
Do you within your litte hour of Grace, The Waving Cypress in your Arms enlace Before the Mother back into her arms Fold and dissolve you in a last embrace.
رباعی
عمر خیام
صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم، وین شیشهٔ نام و ننگ بر سنگ زنیم، دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم، در زلفِ دراز و دامنِ چنگ زنیم.
Oh, plagued no more with Human or Divine, To-morrow's tangle to itself resign, And lose your fingers in the tresses of The Cypress-slender Minister of Wine.
رباعی
عمر خیام
من مِی خورم وهر که چو من اهل بود می خوردن من به نزد او سهل بود می خوردن من حق ز ازل می‌دانست گر می نخورم علم خدا جهل بود
Why, be this Juice the Growth of God, who dare Blaspheme the twisted tendril as a Snare? A Blessing, we should use it, should we not? And if a Curse-why, then, Who set it there?
رباعی
عمر خیام
چون عمر به سر رسد چه بغداد و بلخ پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلخ به غُرّه آید از غُرّه به سلخ
Whether at Naishapur or Babylon, Whether the Cup with sweet or bitter run, The Wine of Life keeps oozing drop by drop, The Leaves of Life keep falling one by one.
رباعی
عمر خیام
دل سِرّ‌‌ حیات اگر کَماهی دانست، در مرگ هم اسرار الهی دانست؛ امروز که با خودی، ندانستی هیچ، فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
But if in vain, down on the stubborn floor Of Earth, and up to Heav'n's Unopening Door, You gaze To-day, while You are You-how then To-morrow, when You shall be You no more?
رباعی
عمر خیام
خيام اگرچه خرگـه چرخ كبود زد خيمه و در بست در گفت و شنود چون شكل حباب باده در جام وجود ساقىِّ ازل هزار خيّام نمود
And fear not lest Existence closing your Account, and mine, should know the like no more; The Eternal Saki from that Bowl has pour'd Millions of Bubbles like us, and will pour.
رباعی
عمر خیام
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
As then the Tulip for her wonted sup Of Heavenly Vintage lifts her chalice up, Do you turn offering of the soil, till Heav'n To Earth invert you-like an empty Cup.
رباعی
عمر خیام
در خواب بُدَم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گُلِ شادی نَشِکُفْت کاری چه کنی که با اَجَل باشد جُفْت‌؟ می خور که به زیر خاک می‌باید خُفْت
Another Voice, when I am sleeping cries, "The flower should open with the Morning skies." And a retreating Whisper, as I wake- "The Flower that once has blown forever dies!"
رباعی
عمر خیام
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
Were it not folly, Spider-like to spin The Thread of present Life away to win- What? for ourselves, who know not if we shall Breathe out the very Breath we now breathe in!
رباعی
عمر خیام
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام ز ما و نی‌ نشان خواهد بود زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خِلَل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
When you and I behind the Veil are past, Oh, but the long, long while the World shall last, Which of our coming and Departure heeds As the Sea's self should head a pebble cast.
رباعی
عمر خیام
از منزل کفر تا به دین، یک نفس است، وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است، این یک نفس عزیز را خوش می‌دار، کز حاصل عمر ما همین یک نفس است.
Would you that spangle of Existence spend About the Secret-quick about it, Friend! A Hair perhaps divides the False from True And upon what, prithee, does life depend?
رباعی
عمر خیام
آمد سحری ندا ز میخانه ما کای رند خراباتی دیوانه ما برخیز که پر کنیم پیمانه ز می زآن پیش که پر کنند پیمانه ما.
Dreaming when Dawn's Left Hand was in the Sky I heard a Voice within the Tavern cry, "Awake, my Little Ones, and fill the Cup Before Life's Liquor in its Cup be dry."
رباعی
عمر خیام
آنان که محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.
The Revelations of Devout and Learn'd Who rose before us, and as Prophet burn'd, Are all but Stories, which, awoke from Sleep They told their comrades and to sleep return'd.
رباعی
عمر خیام
مهتاب به نور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
Ah, Moon of my Delight who know'st no wane, The Moon of Heav'n is rising once again: How oft hereafter rising shall she look Through this same Carden after me-in vain!
رباعی
عمر خیام
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان، برداشتمی من این فلک را ز میان، از نو فلکی دگر چنان ساختمی، که آزاده به کام دل رسیدی آسان.
Ah, love! could thou and I with Fate conspire To grasp this sorry Scheme of Things entire, Would not we shatter it to bits-and then Re-mould it nearer to the Heart's Desire!
رباعی
عمر خیام
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد و آن تازه‌ بهار زندگانی دی شد، آن مرغ طرب که نام او بود شباب، افسوس ندانم که کی آمد؟ کی شد؟
Alas, that Spring should vanish with the Rose! That Youth's sweet-scented Manuscript should close! The Nightingale that in the Branches sang, Ah, whence, and whither flown again, who knows!
رباعی
عمر خیام
با آنکه شراب پرده ما بدرید، بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید، من در عجبم ز می‌فروشان کایشان، به زانچه فروشند چه خواهند خرید.
And much as Wine has play'd the Infidel, And robb'd me of my Robe of Honour-well I often wonder what the Vintners buy One half so precious as the Goods they sell.
رباعی
عمر خیام
طبعم به نماز و روزه چون مایل شد، گفتم که مراد کلیم حاصل شد؛ افسوس که این وضو بگوزی بشکست وین روزه به نیم جرعه می باطل شد.
Indeed the Idols I have loved so long Have done my Credit in Men's Eye much wrong: Have drown'd my Honour in a shallow Cup, And sold my reputation for a Song.
رباعی
عمر خیام
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب، آید ز تراب چون روم زیر تراب، گر بر سر خاک من رسد مَخموری، از بوی شراب من شود مست و خراب.
That ev'n my buried Ashes such a Snare Of perfume shall fling up into the Air, As not a True Believer passing by But shall be overtaken unaware.
رباعی
عمر خیام
چون فوت شوم به باده شویید مرا، تلقین ز شراب ناب گویید مرا، خواهید به روز حشر یابید مرا؟ از خاک در میکده جویید مرا.
Ah, with the Grape my fading Life provide, and wash my Body whence the Life has died, And in a Windingsheet of Vine-leaf wrapt, So bury me by some sweet Garden-side.
رباعی
عمر خیام
ماه رمضان گذشت و شوّال آمد، هنگام نشاط و عیش و قوّال آمد، آمد گه آنکه خیک‌ها اندر دوش، گویند که «پشت پشت حمّال آمد».
So while the Vessels one by one were speaking, One spied the little Crescent all were seeking: And then they jogg'd each other, "Brother! Brother! Hark to the Porter's Shoulder-knot a creaking!"
رباعی
عمر خیام
روزی که نهال عمر من کنده شود، و اجزای مرکبم پراکنده شود؛ گر زان‌ که صراحیی کنند از گِل من، حالی که ز باده پر کنی زنده شود.
Then said another with a long-drawn Sigh, "My Clay with long oblivion is gone dry: But, fill me with the old familiar Juice Methinks I might recover by-and-bye!"
رباعی
عمر خیام
گویند به حشر گفتگو خواهد بود. و آن یار عزیز تند خو خواهد بود. از حشر مگو به جز نکوئی ناید. خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود.
Said one-"Folks of a surly Tapster tell, And daub his Visage with the Smoke of Hell; They talk of some strict Testing of us Pish! He's a Good Fellow, and 'twill all be well.-"
رباعی
عمر خیام
دارنده چو ترکیب طبایع آراست، از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست؟ گر نیک آمد، شکستن از بهر چه بود؟ ور نیک نیامد، این صور عیب که راست؟
None answer'd this, but after Silence spake A Vessel of a more ungainly Make: "They sneer at me for leaning all awry; What! did the Hand then of the Potter shake?"
رباعی
عمر خیام
ترکیب پیاله‌ای که در هم پیوست، بشکستن آن روا نمی‌دارد مست، چندین سر و پای نازنین از سر دست، از مهر که پیوست و به کین که شکست؟
Another said-'Why, ne'er a peevish Boy, Would break the Bowl from which he drank in Joy; Shall he that made the Vessel in pure Love, And Fancy, in an after Rage destroy!"
رباعی
عمر خیام
جامی است که عقل آفرین می‌زندش، صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش، این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش.
Then said another-"Surely not in vain My substance from the common Earth was ta'en, That He who subtly wrought me into Shape Should stamp me back to common Earth again."
رباعی
عمر خیام
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش، دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش، ناگاه یکی کوزه برآورد خروش، کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش.
And, strange to tell, among that Earthen Lot Some could articulate, while others not: And Suddenly one more impatient cried­ "Who is the Potter, pray, and who the Pot?"
رباعی
عمر خیام
شامگاه در آخرین ایام رمضان پیش از آنکه هلال عید روی بنماید در کارگاه کوزه گری تنها ایستاده بودم و باین همه تن خاکی که دور من گرد آمده بودند مینگریستم
Listen again. One Evening at the close of Ramazan, ere the better Moon arose, In that old Potter's Shop I stood alone With the clay Population round in Rows.
رباعی
عمر خیام
یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز، آراسته‌ای به سنبل عنبر نیز، پس حکم همی‌کنی که در وی منگر، این حکم چنان بود که کج دار و مریز.
Oh, Thou, who Man of baser Earth didst make, And who with Eden didst devise the Snake; For all the Sin wherewith the Face of Man is blacken'd, Man's Forgiveness give and take!
رباعی
عمر خیام
بر رهگذرم هزار جا دام نهی، گوئی که "بگیرمت اگر گام نهی"، یک ذرّه ز حکم تو جهان خالی نیست؛ حکمم تو کنی و عاصیم نام نهی.
Oh Thou, Who didst with Pitfall and with Gin Beset the Road I was to wander in, Thou wilt not with Predestination round Enmesh me, and impute my Fall to Sin?
رباعی
عمر خیام
با تو به خرابات اگر گویم راز، به زانکه به محراب کنم بی تو نماز؛ ای اول و ای آخر خلقان همه تو، خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز.
And this I know; whether the one True Light, Kindle to Love, or Wrath consume me quite, One Glimpse of it within the Tavern caught Better than in the Temple lost outright.
رباعی
عمر خیام
آن روز که مرکب فلک زین کردند، آرایش مشتری و پروین کردند؛ این بود نصیب ما ز دیوان قضا، ما را چه گنه قسمت ما این کردند.
I tell Thee this-When, starting from the Coal, Over he shoulders of the flaming Foal Of Heav'n Parwin and Mnushtari they flung, In my predestin'd Plot of Dust and Soul.
رباعی
عمر خیام
خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی، فارغ شده‌اند از تمنای تو دی؛ قصه چه کنم که به تقاضای تو دی، دادند قرار کار فردای تو دی.
With Earth's first Clay They did the Last Man's Knead, And then of the Last Harvest sow'd the Seed: Yea, the first Morning of Creation wrote What the Last Dawn of Reckoning shall read.
رباعی
عمر خیام
نیکی و بدی که در نهاد بشر است، شادی و غمی که در قضا و قدر است؛ با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است.
And that inverted Bowl we call The Sky, Whereunder crawling coopt we live and die, Lift not thy hands to It for help-for It Rolls impotently on as Thou or I.
رباعی
عمر خیام
ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز، چندین چه بری خواری ازین رنجِ دراز! تن را به قضا سپار و با درد بساز، کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز.
The Moving Finger writes: and, having writ, Moves on; nor all thy Piety nor Wit Shall lure it back to cancel half a Line, Nor all thy Tears wash out a word of it.
رباعی
عمر خیام
ای رفته به چوگان قضا همچون گو، چپ می‌خور و راست میرو و هیچ مگو؛ کانکس که تو را فکنده اندر تک و پو، او داند و او داند و او داند و او.
The Ball no Question makes of Ayes and Noes, But Right or Left as strikes the Player goes; And He that toss'd Thee down into the Field, He knows about it all-He knows-He knows!
رباعی
عمر خیام
از روی حقیقتی؛ نه از روی مجاز، ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز؛ بازیچه همی‌کنیم بر نطع وجود، رفتیم به صندوق عدم یک یک باز.
Tis all a Chequer-board of Nights and Days Where Destiny with Men for Pieces plays: Hither and thither moves, and mates, and slays, And one by one back in the Closet lays.
رباعی
عمر خیام
در دایرهٔ سپهر ناپیدا غور، جامی‌ست که جمله را چشانند به دور؛ نوبت چو به دور تو رسد آه مکن، می نوش به خوشدلی که دور است نه جور.
While the Rose blows along the River Brink, With old Khayyam the Ruby Vintage drink: And when the Angel with his darker Draught Draws up to Thee-take that, and do not shrink.
رباعی
عمر خیام
خیام اگر ز باده مستی خوش باش، با ماهرخی اگر نشستی خوش باش؛ چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
And if the Wine you drink, the Lip you press, End in the Nothing all Things end in-Yes­ Then fancy while Thou art, Thou art but what Thou Shalt be-Nothing- Thou shalt not be less.
رباعی
عمر خیام
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم، فانوس خیال از او مثالی دانیم؛ خورشید چراغ‌دان و عالم فانوس، ما چون صوریم کاندر او حیرانیم.
For in and out, above, about, below, Tis nothing but a Magic Shadow-show, Play'd in a Box whose Candle is the Sun, Round which we Phantom Figures come and go.
رباعی
عمر خیام
از درس و علم جمله بگریزی به، و اندر سر زلف دلبر آویزی به؛ ز آن پیش که روزگار خونت ریزد، تو خون قنینه در قدح ریزی به.
But leave the Wise to wrangle, and with me The Quarrel of the Universe let be: And, in some corner of the Hubbub coucht, Make Game of that which makes as much of Thee.
رباعی
عمر خیام
با باده نشین، که ملک محمود این است، و از چنگ شنو، که لحن داوود این است؛ از آمده و رفته دگر یاد مکن، حالی خوش باش، زان‌که مقصود این است.
The mighty Mahmud, the victorious Lord, That all the misbelieving and black Horde Of Fears and Sorrows that infest the soul Scatters and slays with his enchanted Sword.
رباعی
عمر خیام
می خور که ز می کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد؛ پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد.
The Grape that can with Logic absolute The Two-and-Seventy Jarring Sects confute: The subtle Alchemist that in a Trice Life's leaden Metal into Gold transmute.
رباعی
عمر خیام
سر مست به میخانه گذرکردم دوش، پیری دیدم و مست و سبویی بردوش؛ گفتم ز خدا شرم نداری ای پیر، گفتا کرم از خداست می نوش خموش.
And lately, by the Tavern Door agape, Came stealing through the Dusk an Angel Shape Bearing a Vessel on his Shoulder; and He bid me taste of it; and 'twas-the Grape!
رباعی
عمر خیام
من ظاهر نیستی و هستی دانم، من باطن هر فراز و پستی دانم؛ با این‌همه از دانش خود شرمم باد، گر مرتبه‌ای ورای مستی دانم.
For "Is" and "Is-Not" though with Rule and Line, And "Up-And-Down" without, I could define, I yet in all I only cared to know, Was never deep in anything but-Wine.
رباعی
عمر خیام
آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند، در حسرت هست و نیست ناچیز شدند؛ رو با خبرا، تو آب انگور گزین، کان بی‌خبران به غوره می‌ویز شدند!
How long, how long, in infinite Pursuit Of This and That endeavour and dispute? Better be merry with the fruitful Grape Than sadden after none, or better, Fruit.
رباعی
عمر خیام
این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد، دریاب دمی که با طرب می‌گذرد؛ ساقی غم فردای حریفان چه خوری، پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد.
One Moment in Annihilation's Waste, One Moment, of the Well of Life to taste- The Stars are setting and the Caravan Starts for the Dawn of Nothing-Oh, make haste!
رباعی
عمر خیام
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن، فردا که نیامده‌ست فریاد مکن؛ بر نامده و گذشته بنیاد مکن، حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.
Ah, fill the Cup:-what boots it repeat How Time is slipping underneath our Feet: Unborn To-morrow, and dead Yesterday, Why fret about them if To-day be sweet!
رباعی
عمر خیام
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار، بر پاره گلی لگد همی زد بسیار؛ و آن گل به زبان حال با او می‌گفت، من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار.
For in the Market-place, one Dusk of Day, 1 watch'd the Potter thumping his wet Clay: And with its all obliterated Tongue It murmur'd- "Gently, Brother, gently, pray!"
رباعی
عمر خیام
این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست، در بند سر زلف نگاری بوده‌ست؛ این دسته که بر گردن او می‌بینی، دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست.
I think the Vessel, that with. fugitive Articulation answer'd, once did live, And merry-make; and the cold Lip I kiss'd How many Kisses might it take-and give!
رباعی
عمر خیام
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز، تا زو طلبم واسطهٔ عمر دراز؛ لب بر لب من نهاد و می‌گفت به راز: می خور، که بدین جهان نمی‌آیی باز!
Then to this Earthen Bowl did I adjourn My Lip the secret Well of Life to learn: And Lip to Lip it murmur'd-"While you live, Drink!-for once dead you never shall return!"
رباعی
عمر خیام
در گوش دلم گفت فلک پنهانی، «حکمی که قضا بود، ز من می‌دانی؟» در گردش خویش اگر مرا دست بُدی، خود را برهاندمی ز سرگردانی.
Then to the rolling Heav'n itself I cried, Asking, "What Lamp had Destiny to guide Her little Children stumbling in the Dark?" And "A blind Understanding!" Heav'n replied.
رباعی
عمر خیام
از جرم گل سیاه، تا اوج زحل، کردم همه مشکلات گیتی را حل؛ بگشادم بندهای مشکل مجیل، هر بند گشاده شد به جز بند اجل.
Up from Earth's Centre through the Seventh Gate I rose, and on the Throne of Saturn sate, And many Knots unravel'd by the Road, But not the Knot of Human Death and Fate.
رباعی
عمر خیام
چون آمدنم به من نبُد روز نخست، وین رفتن بی‌مراد عزمی است درست؛ برخیز و میان ببند ای ساقی چُست، کاندوه جهان به می فروخواهم شست.
What, without asking, hither hurried whence? And, without asking, whither hurried hence! Another and another Cup to drown The Memory of this Impertinence!
رباعی
عمر خیام
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت، چون آب به جویبار و چون باد به دشت؛ هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت، روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت.
Into this Universe, and why not knowing, Nor whence, like Water willy-nilly flowing: And out of it, as Wind along the Waste, I know not whither, willy-nilly blowing.
رباعی
عمر خیام
یک چند به کودکی به استاد شدیم، یک چند به استادی خود شاد شدیم؛ پایان سخن شنو که ما را چه رسید، از خاک در آمدیم و بر باد شدیم.
With them the Seed of Wisdom did I sow, And with my own hand labour'd it to grow: And this was all the Harvest that I reap'd­ "I came like Water, and like Wind I go."
رباعی
عمر خیام
بازی بودم پریده از عالم راز؛ بوتا که پرم دمی نشیبی بفراز؛ اینجا چو نیافتم کسی محرم راز؛ زان در که در آمدم برون رفتم باز.
Myself when young did eagerly frequent Doctor and Saint, and heard great Argument About it and about: but evermore Came out by the same Door as in I went.
رباعی
عمر خیام
می در کف من نِه که دلم در تاب است، وین عمر گریزپای چون سیما بست؛ دریاب که آتش جوانی آب است، خوش دار که بیداری دولت خواب است.
Oh, come with old Khayyam, and leave the Wise To talk, one thing is certain, that Life flies; One thing is certain, and the Rest is Lies; The Flower that once has blown for ever dies.
رباعی
عمر خیام
قومی متفکرند در مذهب و دین، جمعی متحیرند در شک و یقین؛ ناگاه برآورد منادی ز کمین کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این.
Alike for those who for To-day prepare, And those that after a To-morrow stare, A Muezzin from the Tower of Darkness cries "Fools! Your Reward is neither Here nor There!"
رباعی
عمر خیام
می خور که برین گل بسی خواهی خفت، بی مونس و بی حریف و بی همدم و جفت؛ زنهار به کس مگو تو این راز نهفت هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت.
Ah, make the most of what we yet may spend, Before we too into the Dust descend; Dust into Dust, and under Dust, to Lie, Sans Wine, sans Song, sans Singer, and-sans Ende!
رباعی
عمر خیام
هر جرعه که ساقیش بخاک افشاند، در سینه خاک ، آتش غم بنشاند؛ سبحان الله تو باد می‌پنداری آبی که ز صد درد دلت برهاند
And not a drop that from our Cups we throw On the parcht herbage, but may steal below To quench the fire of Anguish in some Eye There hidden-far beneath, and long ago.
رباعی
عمر خیام
هر سبزه که بر کنار جویی رسته‌ست، گویی ز لب فرشته‌خویی رسته‌ست؛ پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی، کآن سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌ست.
And this delightful Herb whose tender Green Fledges the River's Lip on which we lean - Ah, lean upon it Lightly! for who knows From what once lovely Lip it springs unseen.
رباعی
عمر خیام
خیام تنت به خیمه ماند راست، سلطان روحست و منزلش دار بقاست؛ فراش اجل ز بهر دیگر منزل ویران کند این خیمه چو سلطان برخاست.
But that is but a Tent wherein may rest A Sultan to the realm of Death addrest; The Sultan rises, and the dark Ferrash Strikes, and prepares it for another guest.
رباعی
عمر خیام
آن قصر که جمشید در او جام گرفت، آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت؛ بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
They say the Lion and the Lizard keep The Courts where Jamshyd gloried and drank deep; And Bahram, that great Hunter - the Wild Ass Stamps o'er his Head, and he lies fast asleep.
رباعی
عمر خیام
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است؛ بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است، قصرى‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است.
Think, in this batter'd Caravanserai Whose Doorways are alternate Night and Day, How Sultan after Sultan with his Pomp Abode his Hour or two, and went his way.
رباعی
عمر خیام
زآن پیش که بر سرت شبیخون آرند، فرمای که تا بادهٔ گلگون آرند؛ تو زر نه‌ای ای غافل نادان که تو را در خاک نهند و باز بیرون آرند.
And those who husbanded the Golden Grain, And those who flung it to the Winds like Rain, Alike to no Such aureate Earth are turn'd As, buried once, Men want dug up again.
رباعی
عمر خیام
گل گفت که دست زرفشان آوردم، خندان‌خندان رو به جهان آوردم؛ بند از سر کیسه برگرفتم رفتم، هر نقد که بود در میان آوردم.
Look to the Rose that blows about us - "Lo, Laughing, "she says, "into the World I blow: At once the silken Tassel of my Purse Tear, and its Treasure on the Garden throw,"
رباعی
عمر خیام
گویند کسان بهشت با حور خوش است، من می‌گویم که آب انگور خوش است؛ این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار، کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
"How Sweet is mortal Sovranty!''-think some: Others-''How blest the Paradise to come!" Ah, take the Cash in hand and waive the Rest, Oh, the brave Music of a distant Drum!
رباعی
عمر خیام
تُنگی میِ لعل خواهم و دیوانی، سدّ رَمَقی باشد و نصف نانی؛ وانگه من و تو نشسته در ویرانی، عیشی است که نیست درخور سلطانی.
Here with a Loaf of Bread beneath the Bough, A Flask of Wine, A Book of Verse-and Thou Beside me singing in the Wilderness- And Wilderness is Paradise enow.
رباعی
عمر خیام
برتر ز سپهر خاطرم روز نخست، لوح و قلم و بهشت و دوزخ می‌جست؛ پس گفت مرا معلم از رأی درست: لوح و قلم و بهشت و دوزخ با تو است.
I sent my Soul through the Invisible, Some letter of that After life to spell: And by and by my Soul return'd to me, And answer'd "I Myself am Heav'n and Hell."
رباعی
عمر خیام
تا در تن تست استخوان و رگ و پی، از خانهٔ تقدیر منه بیرون پی؛ گردن منه ار خصم بود رستم زال؛ منت مکش، ار دوست بود حاتم طی.
But come with old Khayyam, and leave the Lot of Kaikobad and Kaikhosru forgot: Let Rustum Lay about him as he will, Or Hatim Tai cry Supper-heed them not.
رباعی
عمر خیام
هنگام صبوح ای صنم فرخ‌پی، بساز ترانه‌ای و پیش‌آور می، کافکند به خاک صد هزاران جم و کی، این آمدن تیر مه و رفتن دی.
And look-a thousand Blossoms with the Day Woke-and a thousand scatter'd into Clay, And this first Summer Month that brings the Rose Shall take jamshyd and Kaikobad away.
رباعی
عمر خیام
زان باده که عمر را حیات دگر است، پر کن قدحی گرچه تو را دردسر است؛ بر نه به کفم که کار عالم سمر است، بشتاب که عمر ای پسر در گذر است.
Come, fill the Cup, and in the Fire of Spring Your Winter Garment of Repentance fling: The Bird of Time has but a little way To fly-and Lo! the Bird is on the Wing.
رباعی
عمر خیام
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد، ابر از رخ گلزار همی‌شوید گرد، بلبل به زبان خود با گل زرد، فریاد همی‌زند که می باید خورد!
And David's Lips are lock't; but in divine High piping Pehlevi, with 'Wine! Wine! Wine! Red Wine!''-the Nightingale cries to the Rose That yellow Cheek of hers to incarnadine.
رباعی
عمر خیام
بارگاه ارم با آنهمه گلبنانش به باد رفته و جام جهان نمای جمشید چنان ناپدید گشته است که کسی را از آن خبری نیست. اما هنوز تاک لعل دیرینش را میدهد و آب روان در میان جویبار های خود همان زمزمه تحسین را دارا است
Iram indeed is gone with all its Rose, And Jamshy'ds sev'n-ring'd Cup where no one knows; But Still the Vine her ancient Ruby yields, And still a Garden by the Water blows.
رباعی
عمر خیام
وقت سحر است، خیز ای مایه ناز؛ نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز. کان‌ها که بجایند نپایند بسی، و آنها که شدند، کس نمی‌آید باز.
And, as the Cock crew, those who stood before The Tavern shouted-''Open then the Door. You know how little while we have to stay, And, once departed, may return no more."
رباعی
عمر خیام
گویند کسانی که ز می پرهیزند، زانسان که بمیرند، بدانسان خیزند. ما با می و معشوق از آنیم مقیم؛ باشد که بحشرمان چنان انگیزند.
Wither resorting from the vernal Heat Shall Old Acquaintance Old Acquaintance greet, Under the Branch that leans above the Wall To shed his Blossom over head and feet.
رباعی
عمر خیام
خورشید کمند صبح بر بام افکند کیخسرو روز، مهره در جام افکند می خور که منادی سحرگه خیزان آوازه اشربوا در ایام افکند
Awake! for Morning in the Bowl of Night Has flung the Stone that puts the Stars to Flight: And Lo! the Hunter of the East has caught The Sultan's Turret in a Noose of Light.
رباعی
عمر خیام
بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا مشنو سخن خصم که بنشین و مرو بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
Take wine, joy-exciting; and come Secretly. With thy mean watcher, strive not; and come. The adversary's speech (of counsel), hear not­ "Sit down; go not." O idol! me, hear; arise, and come.
رباعی
حافظ
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا درنگرد که بی‌ تو چون خواهم خفت
To-night, through grief (of love) for thee, in the midst of blood (weltering I shall sleep; Out from the couch of ease, I shall sleep. Thou believest not: thy own image, send; So that it may see how without thee, I shall sleep.
رباعی
حافظ
باز آی که جانم به جمالت نگران است بازآی که دل در غم هجرت به فغان است باز آی که بی روی تو ای یار عزیز سیلاب ز چشم من سرگشته روان است
Come back! for an account of thy beauty, my soul is expectant; Come back! for, in grief of separation from thee, my heart is in torment. Come back! for, without thy face, O sweet beloved! From the eye of me, head bewildered, flowing is the torrent (of tears).
رباعی
حافظ
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت دل‌ها همه در چاه زنخدان انداخت و آنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
My moon whose (resplendent) face the sun's luminosity; took Around her down, the skirt of Kausar took. In the chin-pit (dimple), hearts all (she) cast; And, then, with amber (down), the pit-mouth took (closeu).
رباعی
حافظ
ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست آیینه به دست و روی خود می‌آراست دستارچه‌ای پیشکشش کردم، گفت وصلم طلبی زهی خیالی که تو راست
A moon, whose stature like to the cypress (was) straight, Mirror in the hand, her face made straight (decked). When the kerchief (of love) I offered, she said: "Union with me, thou seekest? Excellent, that (vain) fancy that is thine!"
رباعی
حافظ
من با کمر تو در میان کردم دست پنداشتمش که در میان چیزی هست پیداست از آن میان چو بربست کمر تا من ز کمر چه طرْف خواهم بربست
My hand, I put within thy girdle, Within which, I thought something was. From that waist, what (profit) the girdle gained is clear; From the girdle, let us see what profit I shall gain.
رباعی
حافظ
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت نی حالِ دلِ سوخته‌دل بتوان گفت غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت
Neither the tale of that candle of Chigil­ can one utter, Nor the state of the consumed heart can one utter. In my straitened heart, is grief on that account. that there is not A friend to whom the heart's grief one can utter.
رباعی
حافظ
هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید بیرون ز کفایت تو کاری دگر است
Daily, my heart beneath another load is; On account of separation, in my eye another thorn is. Striving, I kept; Fate keepeth crying out: "Beyond thy sufficiency (of work) another work is."
رباعی
حافظ
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید وز گردش روزگار می‌لرز چو بید گفتی که پس از سیاه رنگی نبُوَد پس موی سیاه من چرا گشت سفید
In every way, hope (of the propitiousness) of the sky keep holding; Of time's revolution, tremble like the willow; Thou spakest, saying: "After black, is no colour:" Then, my black hair wherefore white became?
رباعی
حافظ
اوّل به وفا میِ وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش، دل خاک ره او شدم به بادم برداد
At first, with fidelity the cup of union me she gave. When intoxicated (with union) I became, to me the cup of tyranny (of separation) she gave. (When) with the weeping of both eyes, and with the heart full of fire, The dust of her path, I became. Me to the wind (of destruction) she gave.
رباعی
حافظ
با می به کنار جوی می‌باید بود وز غصّه کناره‌جوی می‌باید بود این مدّت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود
With wine on the stream-bank, 'tis proper to be; And from the grief of the corner-seeker (the recluse), 'tis proper to be. Since our precious life is (only) ten days, 'tis proper to be. Smiling of lip, fresh of face, 'tis proper to be.
رباعی
حافظ
تا حکم قضای آسمانی باشد کار تو همیشه کامرانی باشد گر جام می ز دست تو نوش کنم سرمایه عمر جاودانی باشد
As long as the decree of celestial destiny shall be, Ever joyous, thy work shall be. The cup that from Taktamun's hand thou drinkest, The source of lasting life shall be.
رباعی
حافظ
تا کار به کام دل مجروح شود تا ملک دلم بی ملک روح شود امید من آن است به درگاه خدا که درب‌های سعادت همه مفتوح شود
Till, to the desire of my wounded heart, its work shall be; Till, without the King, the soul, the country of my body shall be; From God's court, my hope is this, That, all opened, the gates of happiness may be.
رباعی
حافظ
زان باده دیرینه که دهقان پرورد در ده! که بساط غم طی خواهم کرد مستم کن و بی‌خبر ز احوال جهان تا سرّ جهان بگویمت ای سره مرد!
Of that old wine, villager-prepared, Give; for, life's decoration, anew I will make. Me, intoxicated; and void of news of the world's state, make; So that the world's mystery, I may utter O faultless man!
رباعی
حافظ
README.md exists but content is empty. Use the Edit dataset card button to edit it.
Downloads last month
59
Edit dataset card