text
stringlengths
8
240k
مقاله‌ها ی برتر با نام نویسندگان آنها در شماره‌های بعد نشریه قره قاج به چاپ می‌رسد .
زمان ارسال آثار اول شهریور ماه هشتاد و پنج
آدرس نورآباد ممسنی ، دانشگاه پیام نور مرکز ممسنی ، امور فرهنگی ، جمعیت دانشجویان قشقایی ، نشریه دانشجویی قره قاج برای کسب اطلاعات بیشتر . . مراجعه فرمایید .
عشق هدف حیات است و محرک زندگی من است ، و زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام ، و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام ، عشق است که روح مرا به تموج وا می‌دارد ، قلب مرا به جوش می‌آورد
سال‌ها تو سنگ بودی دلخراش
ازمون را یک زمانی خاک باش
در بهاران کی سرسبز شود سنگ
خاک شو تا برآید گل رنگ رنگ
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند می‌زند
در یک جوانه نیز
شکوه بهار هست !
ای خفتگان هنگام بیداری است
دست‌ها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می‌گیرم
و آن زلال ناب را سر می‌کشم
سر می‌کشم تا قطره آخر
می‌شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگ‌های من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می‌رفت
بانگ بر می‌داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است .
ترانه خود بخوان
ما شبیه غنچه‌های بسته زندگی می‌کنیم ، باید مانند گل‌ها بخندیم . آن گاه که هم چون گل بشفکیم ، زندگی معنا پیدا می‌کند . اگر کسی وجود خویش را با هستی سهیم نشود ، زندگی‌اش معنا ندارد . هر کسی به این دنیا پا گذاشته ، تا ترانه‌ای را بخواند ، هیچ کس جز تو نمی‌تواند ترانه تو را بخواند این ترانه فقط و فقط برای تو و صدای ویژه تو نوشته شده . اگر ترانه خویش را نخوانی ، دنیا هیچ جایگزینی برای تو پیدا نمی‌کند و از این بابت ، برای همیشه ، چیزی را از دست خواهد داد . تو اگر ترانه ات را نخوانی ، قدر و قیمت خود را نخواهی شناخت و خود را پاره‌ای از هستی احساس نمی‌کنی تو با هستی بیگانه خواهی بود و غریبه می‌مانی .
چهار کبوتر بر لبه بامی نشسته بودند . اولی سفید سفید بود او کبوتر صلح بود و هیچ امیدی به همیشه زندگی کردن نداشت .
دومی کبوتری سفید با پرهای سیاه بود او مثل ایمان ما یکدست نبود و نمی‌دانست تا کی پایدار می‌ماند .
سومی کبوتری با طوق سرخ بود او عشق بود می‌گفت کسی قادر به درک من نیست .
کبوتر چهارمی تا می‌خواست حرفی بزند دخترکی شتابان وارد پشت بام شد و سه کبوتر با هم به پرواز در آمدند و دخترک سرخورده بر روی دوپا نشست و گریه را سر داد .
کبوتر چهارمی گفت نترس عزیزکم تا من هستم صلح ایمان و عشق هم هست
دخترک با چشمانی درخشان پرسید تو کیستی ؟
جواب داد من امید هستم .
سال نو مبارک
سلام به سبزی آرمان‌های سبزتون تو سال نو
سال نو مبارک ان‌شاالله صد سال به این سالا
تو نوروز همه چی نو شدن زمان و هر چی که فکرشو بکنی پس یه تکونی به خودت بده و تو هم همراه اینا نو شو
زمین به ما آموخت
از پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر کمتر از خاکیم
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم
این خاطره از عزیزی هست که خواسته گمنام بمونه
تنگ غروب بود که بعد از چهار ساعت پیاده روی توی کوه و تپه به مقر شهید ساربان نژاد رسیدم
به محض اینکه داخل سنگر شدم بچه‌ها با دیدن من به طرفم هجوم آوردند و از سرو
کولم بالا رفتند و خلاصه صورتم رو غرق بوسه کردند اما خبری از سید مرتضی نبود
آخه سه ماهی می‌شد که ازشون دور بودم چون توی یک عملیات برون مرزی بد جوری
توسط برادران مزدور عراقی زخمی شده بودم به‌طوری‌که تا یک ماه اصلاً نمی‌تونستم
سر پا بایستم
خلاصه بعد از سلام و احوالپرسی از بس که تشنه و گرسنه بودم از حال رفتم و بچه‌ها کلی خرت و پرت
برام آوردند و با اون آذوقه‌های اهدایی یه دلی از عزا در آوردم و بعد از غذا نمازمو خوندم و یه گوشه‌ای
وقتی چشم باز کردم دیدم توی سنگر هیچکس نیست و رادیو هم روشنه و اذان صبح ازش پخش می‌شه
بلند شدم و از سنگر اومدم بیرون تا وضو بگیرم اما دیدم بیرون هم خبری نیست فقط دو سه نفر جلوی سنگر تدارکات دارند چند تا جعبه رو جابجا می‌کنن
بعد از نماز رفتم پیش اونا و گفتم برادرا این بچه‌های اطلاعات عملیات کجان پیداشون نیست
یه خرده همدیگه رو نگاه کردند و یکی‌شون گفت برادر یزدانی به ما گفت
اون برادری که تو سنگر ما خوابیده برای نماز صبح بیدارش کنین ولی خوب خودتون بیدار شدید
بهش گفتم عزیز دلم پرسیدم بچه‌ها کجا رفتند
کمی مکث کرد و گفت ساعت یک نیمه شب رفتند
گفتم کجا رفتند
گفت شما همه جای این خطو بلدید
گفتم آره چطور مگه
گفت همشون رفتند خط شهید عرب
تا اسم خط شهید عرب رو آورد بدنم یخ کرد و نشستم
گفت حاجی طوری شده
گفتم یه چیزی ازت بپرسم راستشو می‌گی
گفت تا چی باشه
گفتم سید مرتضی کجاست
یک دفعه گفت من کار دارم باید برم
سریع بلند شدم گوشه آستینشو گرفتم و بهش گفتم تو یاد نگرفتی وقتی یک فرمانده دستور می‌ده دستورشو اجرا کنی
گفت چرا یاد گرفتم اما من نمی‌دونم شما کی هستید که از من سؤال می‌کنید
بهش گفتم من حاج احمدم
تا فهمید من کی هستم بدون معطلی منو بغل کرد و گفت حاجی خیلی نوکرتم منو ببخش من شما رو نشناختم
بهش گفتم اشکالی نداره حالا بهمن بگو سید مرتضی کجاست
دیدم زد زیر گریه
یک دفعه زانوهام شل شد و دوباره نشستم
بهش گفتم تو کدوم خط
گفت خط شهید عرب
گفت هفته پیش که رفته بودند برای شناسایی دیده‌بان عراقی‌ها زدش و بچه‌ها نتونستند بیارنش الانم بچه‌ها دوباره رفتن تا اگر بتونن بیارنش
نمی‌دونستم چکار کنم آیا پیش این دو سه نفر بزنم زیر گریه و های‌های گریه کنم یا برم تو سنگر گریه کنم
بلند شدم بهش گفتم موتور کجاست
گفتم پشت تدارکات
گفتم بنزین داره گ
گفت دیشب پرش کردم ولی حاجی می‌خوای چکار کنی
گفتم می‌خوام برم شهید عرب
گفت حاجی منم ببر
کمی نگاهش کردم و گفتم چند وقته اینجایی
گفت دو ماه ولی تو جبهه‌های دیگه بودم
بهش گفتم شما بمون و کارت رو انجام بده
رفتم موتورو روشن کردم و به طرف موقعیت شهید عرب حرکت کردم وقتی از موقعیت خودمون دور شدم روی موتور و توی حرکت زدم زیر گریه
هوا گرگ و میش بود و یواش یواش داشت روشن می‌شد وقتی به خط شهید عرب رسیدم هوا روشن شده بود
موتورو پشت یک خاکریز متروکه استتارش کردم و پیاده راه افتادم
چون خطو بلد بودم مشگلی نداشتم و می‌دونستم از کجا برم تا به میدان مین برنخورم
یک ساعت راه رفتم تا به دیدگاه رسیدم و چون دوربین هم نداشتم سرم رو آروم آوردم بالا دیدم کسی اون طرفا نیست خوب که نگاه کردم فقط یک سیاهی دیدم که به نظر می‌رسید آدمه ولی هیچ حرکتی نمی‌کرد
آروم خودمو پرت کردم اون ور خاکریز و سینه خیز رفتم جلو تقریباً سیصد متر سینه خیز رفتم تا رسیدم به یک گودال رفتم توی گودال تا کمی استراحت کنم چون ستون فقراتم بد جوری درد گرف و تیر کشید و این درد ناشی از ترکشی بود که توی شناسایی قبلی به کمرم خورده بود
کمی که درد ساکت شد بلند شدم بیام بیرون یک دفعه صدای حرف زدن بگوشم خورد و نشستم توی گودال
حالا نه اسلحه همراهم بود و نه نارنجک اصلاً هیچ سلاحی همراهم نبود
خوب که گوش دادم دیدم صدای عراقیهاست که به طرفم می‌آمدند
بی‌حرکت بودم و آروم آیه وجعلنا رو قرائت کردم
عراقی‌ها تقریباً از متری گودال رد شدند و صداشون هم دور شد
من آروم و بدون هیچ سرو صدایی سرم رو آوردم بالا و هیچ کسی رو ندیدم و معلوم بود که رفتند