id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
621,105 | سلسله انگیز | الیار | غزال غزل | بتخــانه فــرو ریـزد
گـر سلسلــه انگیزد
سرچشمـه ی زیبایی
یـاری که بـود ایـزد
دل در هوس کویش
مستانه دهل می زد
می گفــت خدایی تو
خوبی زتو بر خیـزد
خـاک دل خــوبان را
غـربـال تو می بیـزد
زآن رو به درت الیار
از حلقـه در آویــزد |
621,106 | قدر گل | الیار | غزال غزل | قـدر گـل را سنــگ میزان است خار
قــدر آزادی بــرآیــد در حصـــار
گــر نبــودی رنــج ومحنت درجهان
کی می آمـد قــدر راحـت در شمار
عاشقان زآن، سوز هجران می کشند
تـا کـه سـازی از وصـال آیـد به بار
عــافیــت در معــرض بـاد خــزان
شادی و غم، نیش و نوش اندر کنار
زنــدگی معجونی از عشق و بلاست
زنــدگــان را مــرگی انــدر انتظــار
حــکمتی بنهـــاده در این، کاردان
هر چه حکم است از حکیم آید به کار
گر نگردد باغ گل، بی برگ و رنگ
قــدر این بستــان چـه می دانــد هزار
ایــن جهــان بـاشــد زمستانی اگـر
بهـــر خــوبــان آن جهـان بـاشـد بهار
ســر بلنـــدان از ســرای آزمــون
راهــــی دار ابـــد در آن دیــــــار
پسـت و بـالا در جهــان از بهـر آن
تــا کــه خوبـــان را گزینــد کـردگار
راحــت مطلــق نیــایـد بـر کــسی
در جهــان از راه تـزویـر و قمـــار
پیش رو خواهی تو الیـــار! ار کمال
پیـروی کـن زآن شــه دلــدل ســـوار |
621,107 | آتش آشنایی | الیار | غزال غزل | بــوی مـوی دلبــر آمــد بر مشامـم
گوئیـا خورشید جان آمد به شامم
رشته ی دل را گسست از میخ تن او
تا گرفت از دست جان بند زمامم
آتشــی ز ایـن آشنـایی در دل افـتاد
تلخی راهش، شــکر آمد به کامم
رقعتــی بر، ای صبــا! بـر کوی دلبر
صدر مکتوبم رسان بر وی سلامم
پـای مکتــوبم نهـادم قطره ای خون
تا بدانــد کانــدر ایـن ره بادوامـم
سرخـوشم از اینکه جانا! بعد از اینم
با زبـــان عاشقــانت هم کــلامـم
تــا گشـــودی روزنــی بر آسمـــانت
آفتاب آمد همان دم پشت بامـم
مــن ز دوران سیــاهی کینــه دارم
خنجــر عشقت به دست انتقامم
مـن اگــر جــان بر تـو بگزینم؛ نگارا!
تا ابــد بادا مراین جانم، حرامم
سر به پیمانت گرو بگذارم ای دوست!
تـا نبــاشـد بـی وفایی در مرامم
گویــم ای الیـــار! اگــر عاشق نباشی
مهر بی رنگی نچسبد پشت نامم |
621,108 | گلعذار عشق | الیار | غزال غزل | عمری به دل شـده ام رهگذار عشق
افتـــد به دیده مگر گلعذار عشق
دیــدم بـه بـام تمــاشا شـدم به دل
چرخی زدم چو پرستو مدار عشق
تا جلـوه ای به دلم از رخش نشست
در باغ جلوه شـدم من هزار عشق
تا جان گرفت مرا، آن هوای دوست
چه چه زنان بکشیــدم هوار عشق
انــدر کمنـد نگـاهش چـو دل فتــاد
راهی شدم پی آن شهسـوار عشق
در لجّــه ی خطــر انـدر فضای دهر
دل می زنم به دلش با گدار عشق
الیـــار! اگــر نپذیری به جـان خطـر
در مکتبت نپــذیرد نگــار عشق |
621,109 | ای گل | الیار | غزال غزل | ای گل زچه می خنـدی
چون ترک سمـرقندی
دل مــی بــری از جانم
گویـم به چه ترفنــدی
در زیــر قبــای خـــود
خار از چه تو می بندی
درغــارت دل، گـــویم
الحـق که هنـرمنــدی
با خــار، تــو را، پرسم
باشــد ز چـه، پیوندی
پـاسخ به دل و جانم
اینگــونه بگــوینــدی
از حکمـت و زیبــایی
گــویـا که برآینـدی
با تلخــی خـــارت هم
شیــرین تر از قنــدی
در ساقـــه ی هستی تو
چون رشتـه ی آوندی
بـر حقّــه ی زیبـــایی
حقّــا کـــه خداونـدی
نیش تو مرا نوش است
خوردم به تو سوگندی
بر جــان بخـرد الیـــار
خـار از سر خـرسندی |
621,110 | خَمر خَم زلف نگار | الیار | غزال غزل | خم دل کردم از آن خَمر خَم زلف نگار
پر،که تا نوشم از آن، دل شود آهسته شکار
مستـی از مـوی نگـــارم بـه خــود آورد مـرا
کـه چرا عمری از این در شده ام پا به فرار
مـن غافــل چـه شـود گـــر قــدمـی آورم از
عشق جـانـان، که رســم از عدد ده به هزار
آخـر ایـن پـای دلـم بـاز چو شد بر در عشق
داده ام از کف خود، گوهری از صبر و قرار
دل بـه دریــای تمـاشــای تجلّــی بــزدم
نشـد از لجّــه ی دریــای تمـاشــا به کنــار
رحمتـــی بـر دلـم آور، تو کـریمی، تو کـریم
ایـن دلـم را کـه به راه آمـده، تنهـا مگـذار
مـی درم هــر چه بـود پـرده ی پنـدار و دغل
چشـم جـان بر تو رسانم که بدوزم به عذار
تــا در آیینــه ی اخـــلاص، بـروبـم کـــدرم
گــل ایمــان نفروشــم به سر بوته ی خـار
جرعه ای هر که بنوشد ز سر چشمه ی عشق
می نشینـد گـل ایمانش از آن جرعه، به بار
بلبــــل فکـر تو الیـــــار! اگــر افتـد چمنش
آشیــان می نهــد انــدر قـدح غمزه ی یار |
621,111 | غروب ماه | الیار | غزال غزل | بضاعتـــی ز گهــرهای دیــدگــان دارم
کرامتــی به بلنـــدای آسمـــان دارم
غروب ماه من انــدر دلــم غمی انگیخت
به دیده کان گهر را از آن زمان دارم
گلاب میکده اش را به دامنم چون ریخت
برفت و دامنی از رنگ ارغــوان دارم
مــن آن گهــر نفروشــم بجـز به دامانم
که بوی دلبر خود را در او نشان دارم
بکــارم از دل وجان بذر مهـرش اندر دل
نثـار او بکنم هر چه در جهـــان دارم
من این کرامت و گوهر به دولتی از عشق
زدست دلبــر مه رو به ارمغان دارم
اگر چه در غم هجرش چو پیر شد الیـــار
بگفت در طلبش من دلی جوان دارم |
621,112 | پدر | الیار | غزال غزل | جــان گیـرم از جـان پدر
گوهــر ز عمّــان پدر
بشــنو زمن؛ ای مـــادرم!
جـان تـو و جان پدر
درد دلــم را مرهـــمی
آیـد ز درمــان پـدر
از سفــره ی مهرت خدا!
آیــد مــرا نــان پـدر
وامـی شود اخــم از دلـم
با چشم خنــدان پـدر
درّ حیـــات آورده ام
از مــادر و کــان پـدر
بــارد ز ایمــانش کـــرم
نـازم بر ایمــان پــدر
در لحظــه ی درمانـدگی
دستــم بـه دامان پدر
من هر چه دارم خواهرم!
باشـد همـی زآن پـدر
مــا را گــره وا مـی شـود
با دست و دندان پـدر
بـا ایــن همــه مردانـگی
جان گشته حیران پدر
الیــار گــویـد ای خـــدا!
جـانم بـه قـربـان پدر |
621,113 | مادر | الیار | غزال غزل | در عـالــم مهر و وفــا اخترنشــانی مـــادرم
چون بر زمین زندگی، چون آسمانی مـادرم
عمــری شــدی آبستــن بـار تبــار جــان من
تا بـر کـویـر زندگـی، گـل برنشــانی مادرم
روزی در آغوشت بدم بی دست و پا و بی زبان
هم دست و پا بودی مرا؛ هم همزبانی مادرم
بر پـای فرزنـدی چو من، درّ جـوانــی داده ای
اندر پی ام در پیری ات هم، پاکشانی مادرم
بس خـارها بر چیده ای از پیش پایم هر زمـان
بر جایشان بنشانده ای گل هر زمانی مادرم
گــردان غــم در زنــدگـی گر نیزه بارانم کند
همچــون سپـر آماج هر تیغ و سنانی مادرم
کــوه مصــایب را نـوردیدی تو عمری بهر من
تـا از فـرازش هیبتــی بر مـن رسانی مادرم
هر ادعـای مهـر را، آیینــه بـاشــد مــادری
هــر مه رخــی را سمبــل ابروکمـانی مادرم
توصیــف رویت را ســزد کلــکی ز نقـاش ازل
هر گونه توصیفت کند؛ الحــق چنانی مادرم
بـی غــم نبـودی درجهان از جانب الیـــار خود
بینــم تــو را در آخرت، با غم نمانی مادرم |
621,114 | خورشید انسانیت علی | الیار | غزال غزل | آنکه بر خوبان و بر مردان عـالم شاه بود
جان او خورشیـد و رویش هم بسـان ماه بود
مرتضی بود آنکه پایش هم سر قــاف کمال
طلـعت و غُــربش هم انـدر خـانه ی الله بود
از غم بیچــارگان هرگز نیــاسود او دمـی
درد و رنج بی شمارش زاین سبب جانکاه بود
مردمی هایش به دوران را کسی پاسخ نگفت
گوش پاسخگوی او گویـا که قعـــر چاه بود
ذوالفقارش در کمـر اندر غــلاف مهــر بود
دست او پیوستــه با دست خدا همــراه بود
کــوهی از امیـال نفسانی نهادش پشـت پای
هیبت دنیــایی انــدر چشـم او چون کاه بود
بس محقّـــر بـود ایـن دنیــا مـر او را در نظــر
بی نیــاز از ثروت اندوزیّ و کسب جاه بود
خنــده ای زد بـر شهـــادت تا بدیدارش رسید
او شهــادت را چنـان گویــی که خاطر خواه بود
از حصـار لفـظ اگــر بیرون نگــردد کلــک من
چون کند وصف آنچه کاو را جمله در درگاه بود
در فـــراقش بنــد شد الیـــار را نای نفس
آنچـه آمــد از نهــادش نــالـه ای از آه بـود |
621,115 | گله | الیار | غزال غزل | از چــه بر این دل بیچاره چنیـن تاخته ای
تیغـی از بـرق نگــاهت به رخش آخته ای
تـا اســارت ببـری این دل پر باد مـرا
حلقــه ای گــردنش از سلسله انداخته ای
مـی دهـی دست قضـا خرمن آمـال مرا
دستــی از جـور و جفا بر دل من یاخته ای
هرچه کردم گله خود از سر دلبستگی است
چه کند دل خود از این جلوه که پرداخته ای
از ازل خـاک دل من شده آغشته به عشق
گِــل بنیـاد وجـودم تـو چنیــن سـاخته ای
در گلستــان رخش لانه گــزین تا بـه ابد
ای دل! آنجـا به گـل رویش اگـر فاخته ای
دل الیـــار! تو گــر پا ننهــی بر در عشـق
عمـر خــود را سـر لهــو و لعبـی باخته ای |
621,116 | جام ساقی | الیار | غزال غزل | میســر شـد کــه من جـامی ز عشق او بپیمایم
فضــای خــانه ی دل را دگــر با غــم نیالایـم
مرا این آرزو روزی که بر شاخ ثمــر بنشست
ســوار پـر شـدم تـا سـر بر اوج آسمـان سایم
رها گردان تو ای ساقی از این زندان جانکاهم
ز فـرط شــوق دیـدارت که زنجیر زمان خایم
بیـــا تـا زایـن در خاکی بری این مرغ افلاکی
زچشـم غمـزه دانستـم نباشـد این زمین جایم
رســانی بر لبــم جــامی دگــر گر از می نابت
دگــر در این تـن خاکــی نمـی پایم نمی پایم
بـه لای رقعتــی پیچـــان پیـــام آشنــایی را
نشـاطی ده مریدان را به"می آیم" به"می آیم"
تو هم الیــار! اگــر دانی هـوای قرب جانان را
زبـان اعتــراف آری کــه من مـرغــی ز بالایم |
621,117 | چشم خدابین | الیار | غزال غزل | برای شستن چشمم هزاران چشمه چون خورشید
هم از جان و جهان ودل هم از جام زمان جوشید
هــویدا کــرده در عـالم فـروغ روی تـابـانـش
قنـادیـل حقـایــق را به کیـوان و مه و خورشیـد
مـرا چشمـــان دل گــویـا به تفسیــر حیـات آمد
دریغـا گردی از غفلت به سـان پـرده ای پوشید
فــروغ رویــش ار این دل نبینــد در جمـال جان
به غیـر از روی جانان او در این وادی چه خواهد دید
حـریـم منظــر چشمـم چراغان می شد از نورش
دل ار از بـاده ی عشقش یکی پیمانه می نوشید
اگــر ایـن دیـده را شویـم به آب عشـق جـانـانم
نشانی جز گل رویش از این عالم نخواهد چید
تورا الیــــار! اگـــر چشم خدابین اندرون باشد
نگردد واژگون بختت چو تخت قدرت جمشید |
621,118 | بلای ولا | الیار | غزال غزل | هــر کـس کــه بر بـلای ولا مبتــلا شود
با کیمیـای مهـر مسش چون طـلا شود
رنــگ تعلـــق از رخ جـــان پــر درآورد
بر جمــع سالکـان طریقــت صـلا شود
زنگــــار کینــــه را بتـکـــانـد ز دامنـــش
آیینــه اش به صیقــل ایمـان جلا شود
نقشــی ز دوست بـر دل او بـر نهــد بــلا
تا مفتخــر دلــش به نشــان ولا شــود
خــواهــان عــافیــت نشـــود در طـریق یار
عیشــش نهـد به سویی و اندر بلا شود
جــز دلبـــری الهـــی اگــر عرضه شد بر او
پاسخ به دعوت از دل او، حرف لا شود
ای جان! به گوش دل برسان صوتی از الست
کاو تا ابد به حلقـه ی « قالوا بلی » شود
خواهـــد حسیــن دل بـرود بـرمنــای عشق
صـد بـارش ار گشاده در کربــلا شود
الیــــار! اگـر به صـدق نیـایی بـه راه دوست
وای از دمی که راز دلـت برملا شــود |
621,119 | آفت دین | الیار | غزال غزل | آفت از ابــر ریــا بــارد ســر گلـزار دین
واعـظ ناخـالــصی گـردد اگر سـردار دیـــن
واعـظ ار غافــل ز مغـز دفتر ایمان و دین
گـوهــر ایمــان فروشــد بر سر بــازار دین
شیخ ظاهر بین و ظاهر ساز و حراف چموش
آورد با نــام ایمــان فتنــه انـــدر کــار دین
دینمـداران گر ننـوشند از شراب معرفت
هــر کسـی با تیـغ پندارش رود پیکــار دین
با نقــاب دین اگـر عـابد رود در کــام زر
کــی توانــد تــا به منــزلگه رسـاند بار دین
بـزم دیـن آرایـد ار با پرده ی پندار، کس
خشت خامی هم نهد کی می شود معمار دین
عالـم بـی بهـره از بـوی عمل در کـار دین
همچــو زالــویـی بود بر پیکــر بی خار دین
نـوری از اخلاص و عرفان در دل الیــار نه
ای خـدا! تا جان برد در سایـه ی دیـوار دین |
621,120 | محمد (ص) | الیار | غزال غزل | زمانــــه را نفســی تــازه از حجــاز آمـــد
به قبلــه گاه جهانی چو سرو ناز آمد
چـو لاشه ای شده بود این جهـان در ظلمت
تو گوئیــا به تنش روح رفته باز آمد
به گرد شب همه بت های شب پرستان بود
برای چیدن بت ها به حرص و آز آمد
شبـی که خلــوت خوبـان به گرد مه بد بود
به غمــزه ای ز مه مهتران مجاز آمد
بــه نـــور حکمــت و تدبیـــر آسمــانی او
اساس بتکــده اندر نظر مَجـــاز آمد
به سنـــگ خوبــی احمــد پلیــدی ابلـیس
به پای چــوب ترازو چه همتراز آمد
هـر آنکـه دعـوت او را ز جان و دل بخرید
به تاج نصرت ایزد چــه سرفراز آمد
بـه بـام هستــی عــالــم نهــاد پــای وجود
هر آنکه عشق محمد بر او جواز آمد
بــه بــاغ معــرفت عتـــرت محمــد چـون
برفــت مـرغ دلــم، بر فراز غاز آمد
چه رتبتــی به از اینــت، که جان تو الیـــار!
به درگـه شــه محمـود دین ایاز آمد |
621,121 | خاتم اندیشه | الیار | غزال غزل | یک شب نمــودم سیـر جـان در عــالم انــدیشه ام
عشق آمد اندر جان من شد خاتم انـدیشه ام
دل در وجــودم خـانه شــد بـر مقــدم دلــدار مـن
جـامی گرفت از معرفت جام جـم انـدیشه ام
چون قطــره ی افکـار من افتاده در جـویی ز عشق
خواهد شدن بر نقطه ای کانجا یم انـدیشه ام
بـا عشق جـانـان ایـن دلــم در ظلمـــت زندان تن
گــردد رهـا از هاله ی پیچ و خم اندیشه ام
ذکرش به فکر آغشته ام زآن می سرایـم نغمه ای
سازد مرا چون بعد از این زیر و بم اندیشه ام
چـون ناف آهـوی ختــن گردد معطر خوی من
گر عشــق جـانـان باشدا هم و غم اندیشه ام
عمـری نکــردم همــرهی امشـب بر او دادم رهـی
تنها نمــی مانم دگــر چـون همدم اندیشه ام
گر فکــرم آرد گوهــری آن را نهـم بر خوان دل
هــرگز نباشد خسّتـی من حاتــم انــدیشه ام
هان! ای برادر یک دمی گوش ار دهی بر شعر من
انگشــت صحـت می نهـی من آدم اندیشه ام
الیـــــار! اگــر ناآوری افکـــار نو در دفتــرت
شعــرت بگــردد مجلـسی بر ماتم اندیشه ام |
621,122 | ای معلم | الیار | غزال غزل | بر دم دروازه ی حکمت تو گوش آورده ای
خـوان تعلیـم و تعلـم را تـو نـوش آورده ای
ای معلــم! غم نشیــن غم نشـانی در جهـــان
و اندرین ره عشق خود را گل فروش آورده ای
بر سر نـامــردمــی هــای زمان بر آتشت
دیگ جان بنهاده و خونت به جـوش آورده ای
تـا بـه هــم ریــزی حصــار عنکبوت جهل را
کــاکـل اندیشــه را بهــر خـــروش آورده ای
گشته ای معیـار پاکـی اسـوه ی ایثـار و عشق
چـون که افسـاری لب نفس چموش آورده ای
هر دل افسـرده را با مهـر درمـان کرده ای
آتشـی در کوره ی عشـق خمـوش آورده ای
برده ای لـوح دلـت در کـانی از الطــاف غیب
بر رخش پیغام رحمت چون سروش آورده ای
زانوان علم و فرهنگ از توان افتـد گهی
با دم عیسـائی ات بر تاب و تـوش آورده ای
چوب بیداری زدی بر طبل عقل و علم و دیـن
خواب غفلت دیدگان را زآن به هوش آورده ای
دولـت و ملت دریغـا! کی شناسـد قـدر تو
بس بـزرگی سینـه ات را عیب پوش آورده ای
گربـه ی دولت هم ار روزی تـو را مو مو کند
بخشـی از ماهـانه ات را همچو موش آورده ای
معترف گردد قلم در دست الیــار اینچنین
بـاری از فرهنـگ انسـانی به دوش آورده ای |
621,123 | در دامن دریای عشق | الیار | غزال غزل | نغمـه ی سـازش مرا از عـالـم رؤیـا گرفت
در خیالـش این دلـم با جـام عشقی پا گرفت
از نیـازی کـه به نـازش در دلـم تفسیر شد
بقچـه ی دل وا شد و جان را دم غوغا گرفت
مصلحت سویی نهاد این دل سـر پیمانه شد
گــر چه عقلـم بـارهـا با او سـر دعوا گرفت
قطره بود این دل رها در دامن صحرای غم
شـد روان با جوی عشقش دامن دریا گرفت
آنچنـان آسـوده شـد از قیـل و قـال د نیوی
همچو طفلی گم که در آغوش مادر جا گرفت
خـار پوچی ها بسی آزرده بودش د رجهان
در فــراق دلبـــرم بـا عشــق او معنـا گرفت
تـا دل الیـــار را سنجـد سـر پیمــان عشـق
دست تقـدیرش ازل از دست او امضا گرفت |
621,124 | حلقهٔ نیک اختری | الیار | غزال غزل | دایــره ی عشـق مـن تا زتو محور گرفت
خـاک دل از مهـر تـو صولت اختر گرفت
شمــع وجـود مـن از فـوت قضا مرده بود
از دم عیسـائی ات بــار دگــر درگرفت
دار دلـم در خـزان بی بـر و بی گـل نمود
از گل لبخند تو گل به سر و بر گرفت
تـا ز تو اکسیـر بـر دل بـرسیـد آن زمـان
سنگ سر و سینه ام رتبه ی گوهر گرفت
جـان مـن از جـام تـو آب حیـاتی چشیـد
باغ دل از نو شکفت زندگی از سر گرفت
تـا بنشینـد سـر شـاخـه ی طـوبـای عشق
مــرغ دل از آشیــان سوی خدا پر گرفت
دل شـده خلدآشیان در چمن عشق، چون
آب بقـا از کـف ســاقی کــوثـر گرفت
هر که نخواهد دهد دل به مسیحای عشق
راه خـود انــدر پـی دشمـن ابتــر گرفت
پادشـه عشـق شـد هـر کـه بـه سـان گدا
حلـقه ی نیک اختری از کف حیدر گرفت
کلـک تو الیــار! تا چشمه ی ذوقت گشود
خـوان غـزل را فلـک در طبـق زر گرفت |
621,125 | بستان امید | الیار | غزال غزل | هر دم از عشق آید اندرگوش جان، ساز امید
تا کشـد جـان را سر بستان دلبـــاز امید
سایه ی خوشبختی آرد بر سـر هـر طالبـی
طـالب ار بـا جـان کشـد ارابه ی ناز امید
مهـر پایان است بـر تـاریکــی و نـابـاوری
شهر شادی ها نهان، در پشت آغاز امید
شوق پرواز آورد بر هر دلـی در هـر زمان
گوشه ی گوش ار دهد بر دست آواز امید
آشیــان سـازد اگــر در بـوتـه زار هر دلی
تخم رفعت می نهد در دست دل، غاز امید
یأس اگـر رحل افکنـد در کوی مشتاقان او
می شـود بازیچـه ای در دست طناز امید
زاغ یأس آمد نشست ار هر زمان بر شاخ دل
سنگ رجم افکن بر آن با پنجه ی باز امید
قعـر ظلمـت می رود هـر آنکه اندر زندگی
دل نســازد راهــی دروازه ی راز امیــد
دیـده ی الیــــار بینـد نـوری انـدر گـام او
زان نشـاند کلـک خود با نام دمساز امید |
621,126 | طنین طبل بیداری | الیار | غزال غزل | به کوی چشم دارانش چو پیر می فروش آید
صدای طبل بیداری در آن دم سوی گوش آید
طنیـن جـان فزایـش تا در آفـاق جهان پیچد
هیاهوهــای جانکــاه شُبان شب خمــوش آید
نشان حق پرستی گر کسی را در جبین باشد
به یمـن بانـگ بیداری دو گوش حق نیوش آید
اگـر ساقی زلـب ریزد شکر در کام مشتاقان
به دل صد چشمه ی عرفان مر آنان را به جوش آید
پی پیمـانه ای جـان را برد بر پـای پیمـانی
کـز آن، سنگینـی باری همی بر روی دوش آید
نباشـد زندگی غفلت؛ ببالد جان به بیداری
بود این نکتــه پیغـامی کز الهــام ســروش آید
گـرم زهـری ستاند دل ز دست ساقی مه رو
بنوشد بی درنگ آن را، که بر کامش چو نوش آید
هـزاران عیب و غم دارم ولی جزو مـریدانـم
امیــدی دارم انـدر دل، که پیرم پرده پوش آید
تو را الیـار! اگر آن دم، سری مست از جهان باشد
به بـوی دلبــر دانـا از آن مستـی به هـوش آید |
621,127 | زن | الیار | غزال غزل | نـوری اگـر بر در و روزن بود؛ زن بــود
ماهـی اگـر کوچه و بــرزن بود؛ زن بــود
عرضه شد ازدامن هستی گلی بر جهـان
آن گل یک دانـه که گلشن بود؛ زن بــود
بی رخ زن، خـانه چو مــاتم سرا می شود
آن که گـل خنـده به دامـن بود؛ زن بــود
دست زن ار بربط عشق آورد؛ جان دمـد
آن کـه نوازشگــر هـر تـن بود؛ زن بــود
آن که نـیندازد اگر سایـه ای، بهـر مـرد
زندگی اش چالـه ی گلخـن بود؛ زن بــود
آن که دراین کوره ره نفس و دل، درحیات
آیـنه ی عشــق تـو و مــن بـود؛ زن بــود
آن که به عشـق از ره مردانـگی، بهـر ما
بـر طمـع خویـش تبــرزن بـود؛ زن بــود
آن که به غربـت بود آرام دل؛ وانـکه او
در همه جــا سـمبـل میهـن بـود؛ زن بــود
آن که دراین حلقه ی عشق و بلا، مرد را
یـــار وفــادارتــر از زن بـود؛ زن بــود
آن که در افـتادگـی و سخــتی روزگــار
نـرم و مقــاوم تر ازآهــن بـود؛ زن بــود
آن که از انـبان حقـوق بشـر، در جهــان
قسـمت او، دانــه ای ارزن بـود؛ زن بــود
دیده ی الـیــار بود روشـن از گوهــری
آن گهـر دیـده کـه روشن بود؛ زن بــود |
621,128 | دهقان | الیار | غزال غزل | ای دســت تـاول بستــه! ای دهــقانـــم
پیش آ به رویـت بوسـه ای بنشانــم
بـا کـارت این خــاک سیــه خـــرّم شد
ای ضــامـن آبــــــادی کیــهانــــم
گفتــی که زحمــت می کشم تــا روزی
بــر قـلّــه ی عــزّت رسـد ایـرانـــم
دامـــانــی ا نبـــوه از مــحبّـــت داری
گویی که زان بر شخم جـان افشانــم
عمری به جنگ خار و خس بردی دست
دنبــال روزی بــوده ای؛ مـی دانـــم
از رقـص داس و خـرمــنِ سنبـــل ها
غوغــای شــادی افتــد انـدر جـانــم
نـانــی حـــلال آورده ای از خـرمـــن
پیـچیـده بویـش دایـم انـدر خوانــم
با دســت کـوشــان و دل جـوشــانــت
هم درس همّـت داده ای هم نـانــم
آرامشـی بـخشیـــده ای بــر الیـــــار
گویـد بـر این اکــرام تو، حیــرانــم |
621,129 | از تو | الیار | غزال غزل | ای شـور مستــان از تو
آییــن بُـستــان از تـو
ای ســور فـروردیـن و
ســوز زمستــان از تـو
هر نـغمــه ی بلبـل هم
گل در گلستـان از تـو
طفـل از تـو و مام از تـو
هم شیر پِستـان از تـو
ای شهد و شعر و شاهد
شمـع شبـستـان از تـو
دســت من و دامـانــت
ای دستِ دستان از تـو
دل عرضــه دارد الیــار
گر دستِ بِستان از تـو |
621,130 | آتش وش | الیار | غزال غزل | افکنــدی اندر آتشــم ؛ ای دلبـــر
در آتشـت ، آتش وَشــم ؛ ای دلبــر
عمری نشستم پایــت اندر هجران
تا شهـد دیـدارت چِشَــم ؛ ای دلبــر
راهی ده اندر بارگــاهت جــان را
تا گــردد از خیلِ حَشَــم ؛ ای دلبــر
جوری گر از عشقت رسد بر جانم
تا روز محشــر می کِشـم ؛ ای دلبــر
پیـمانه می گردان مـدام از عشقــت
بی عشق تو، خار و خَشَـم ؛ ای دلبــر
اِلیـــار اگر پیــمانـه ای پیـــماید
گوید که دایم سر خوشم ؛ ای دلبــر |
621,131 | رهایی | الیار | غزال غزل | حـذر کن ای دل از پَســـتی
تـو اِی دُردانـــه ی هستــی
در آ در حلقــه ی مستــان
به شـور و شـوق سـرمستــی
بگیــرد تیـرگــی ، جــان را
چـو در بر روی خود بستــی
مشـو نومیــد و سرگــردان
اگــر روی از جـفا خَستــی
خـدا هر چــاره ای ســـازد
رسـد دامــانــش ار دستــی
بـرای صیــد خـوشبــختــی
بساز از عشق خود ، شَستــی
سمـائی می شوی ؛ اِلیــــار !
اگــر از دام تـــن جَـستــی |
621,132 | داغ دلبر | الیار | غزال غزل | داغی نشاندی بر دلم ، از خطّ و خالت
تا شد اسیر جلوه هایی از جمالت
کی می پذیرد دیگر این دل ، رنگ اغیار
زان رو که رنگی برگرفته ست از خیالت
در بارگاهت بار ده ؛ تا شاید این دل
بر گُرده گیرد رونقی از فیضِ قالت
بگشوده ای خوانی ز جود از بهر عالم
کی بی نصیب آید دلی از این نَوالت
صد شکّر افتد کام جان اندر حیاتم
آرد نسیم ار شمّه ای از وصف حالت
حک می شود خوشبختی اندر جان اِلیار
گر سینه اش گردد دمی جای مجالت
پایان |
621,133 | مقدمه شاعر | الیار | مقدمه | به نام خالق مهربان
این مجموعه ی در دست، دوّمین اثر مکتوب بنده است که بعد از « غزال غزل » به زیرِ چاپ رفته است. اشعار این کتاب، تقریباً همزمان با غزلیّات « غزال غزل » سروده شده است. تنوع در قالب، مضامین و موضوعات اشعار، کاملاً ، مشهود است. قالب غالب شعرها ی این اثر، رباعی و دو بیتی است. اشعاری نیز در قالبهای دیگر از قبیل: مثنوی، مسمّط، غزل، تک بیتی، شعر نو، قندیله (ابداعی بنده) و ... در این مجموعه گنجانده شده است. لازم به توضیح است؛ اشعاری که در مورد اشخاص خاص سروده شده؛ برای یادگاری و به قصد قدردانی از
خوبی ها و خدمات ارزنده ی آنان در راستای ترویج فضایل اخلاقی و نیکی ها است نه از روی تملّق یا هر گونه چشم داشتی،از آنجا که این اشعار می تواند پیام و نکات قابل استفاده برای مخاطبان، به همراه داشته باشد؛ آنها را در این کتاب گنجانده ام.
بنده این کتاب را به صُراحی ای تشبیه کرده ام که در آن، اندیشه های حاصل از جان و خرد خویش آموخته ها و تجربیات بشری در زمینه ی عشق و نیکی و آیین انسانیّت را در بستر شعر و ادب پرورانده و بسان شرابی طهور در آن ریخته ام تا بتوانم در گذر زمان، قدح ذوق و ادراک طالبان زیبایی ها و نیکی ها را بدان ،پر سازم. از این روی این کتاب را « صُراحی اندیشه » نام نهادم؛ باشد که حاصل ذوق و فکرت من در راستای کمک به اعتلای فرهنگ های نیک انسانی، احیا و رواج ارزشهای معنوی و اخلاقی، کمک به بهبود زندگی و راهیابی اندیشه های بشری به حیطه ی روشنایی و نیکی و سعادت، مورد قبول و عنایت خوانندگان گرانقدر و آیندگان نیک آیین و دوستداران خوبی و زیبایی باشد. امیدوارم خدای مهربان که توفیق آفرینش این اثر را او به بنده داده است؛ این را بعنوان یک اثر نیک هر چند کوچک از من بپذیرد و ذخیره ی آخرتم گرداند، والسلام...
الحمدُلله
با تشکر از خوانندگان گرانقدر
جبار محمّدی « اِلیار »
۱۳۸۹/۱/۲۵ هجری شمسی |
621,134 | شماره ۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شهرهٔ بازار اگر چندی شدی
یا که مفتون شکر خندی شدی
بگسل از پای دلت بند غرور
کام شیرین کن اگر قندی شدی |
621,135 | شماره ۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | به نا حق بچرخد اگر این زبان
چو مشعل فروزان شود در دهان
گرش روغنی آید از فکر بد
نیابد خموشی گر افتد به جان |
621,136 | شماره ۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ماهی ار چشم طمع دوزد به شست
دمب او صیاد را آید به دست
چون زدریای قناعت روی تافت
از رهایی رست و در ذلت نشست |
621,137 | شماره ۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مرا ره توشه ای از عشق می ده
وز آن داغی سر پیشانی ام نه
زوالی دل نمی یابد به عشقت
هر آن خواهی تو بر این دل همان به |
621,138 | شماره ۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | رهِ بزم محبت را نشان ده
به هر دلداه ای آنجا بود به
کلاه هر کس آنجا بی کلاهی است
نشیند هر کِهی اندر بَرِ مِه |
621,139 | شماره ۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مرا کن سائل کوی محبت
رها گردان مرا از بند شهوت
اسیر دلنوازی های خود کن
بیفکن در دل گرداب رحمت |
621,140 | شماره ۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دیده بردار ای عزیز! از مال غیر
چونکه نایابی از آن اقبال خیر
گر نیاری دستت افسار طمع
کی نهی اندر قناعت پای سِیر |
621,141 | شماره ۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | به تیغت این دلم تاراج اگر شد
به تیرت سینه ام آماج اگر شد
بساز از خون من تاجی در عشقت
سرم نِه، لایق آن تاج اگر شد |
621,142 | شماره ۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مرا دیوانه ی عشقت بگردان
تو را تا سر نهم بر تیغ فرمان
اگر این عقل من خام حیات است
بَرَش در کوره ای از عشق و ایمان |
621,143 | شماره ۱۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | خاری منشان بر سر راهی
خاموش مکن شمع نگاهی
گر قلب تو آلوده ی غش نیست
سنگی مفکن در دل چاهی |
621,144 | شماره ۱۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر آتش زند هیزم به هیزم
نیارد روشنایی بهر مردم
بر او ماند به غایت رو سیاهی
تبار و اصل او گردد همی گُم |
621,145 | شماره ۱۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | رفیق راستین چون درُّ کمیاب است
به مال و جاه و شهرت کی برآید دست
چنان درّ از دل میخانه برخیزد
پس این دل بر درِ میخانه باید بست |
621,146 | شماره ۱۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دلت گر با هوس رانی مجاب است
بسازد خانه ای کان روی آب است
زِ شهوت گر بسازی حلقه ای را
نگین لذتش همچون حباب است |
621,147 | شماره ۱۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دلم تا کام تام از آن مُدام جام دلبر بُرد
سپند جان به مجمر بر رخ مه فام دلبر برد
به سان زهره اندر آسمان با عشق تابان شد
چو شمعش را فروزان از فروغ نام دلبر برد |
621,148 | شماره ۱۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | گرم همیانی از بخت همایون
بدست آید در این چون گوی گردون
جهانی سازم از عشق وگل و مل
بدور از حقّه و نیرنگ و افسون |
621,149 | شماره ۱۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | عشق شیرین تیشه می زد کوه را با نام فرهاد
تا به نیش تیشه پرخون سازد آخر جام فرهاد
جانش آخر در منای عشق شد قربان شیرین
در همین، معنی بگیرد کام و هم فرجام فرهاد |
621,150 | شماره ۱۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بر گوش لیلی کی رسد فریاد مجنون
کی می رسد لیلی دگر بر داد مجنون
لیلی شود پا بر رکاب زین رحمت
باد ار برد برگوش او اَوراد مجنون |
621,151 | شماره ۱۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر پیچد کسی را دست و بالش
گناهی در عمل یا در خیالش
از آن گر از دلش دوری نجوید
یقین بر گردن آویزد وَبالش |
621,152 | شماره ۱۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دیده روشن کن عزیز ! آخر سیاهی رفتنی است
حرف حق در هر زمان ، حرفی به غایت گفتنی است
غول باطل عاقبت افتد زبام اعتبار
دُرّ حق هم تا ابد با دست ایمان سُفتنی است |
621,153 | شماره ۲۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | گر رعیت سر بیندازد به زیر
افتد اندر خواب غفلت ناگزیر
دلق چوپانی گزیند گرگ دون
می درند این خلق را شاه و وزیر |
621,154 | شماره ۲۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | کوه را گردن کشی از پستی دشت است
بار قدرت ظالم از مظلومی ما بست
هر که جوید مصلحت را از شب ذلت
گو که شوید در حیات از مردی خود دست |
621,155 | شماره ۲۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | نه پای رفتنت بر خر رسد؛ نی یال و نی زور
چرا این گونه گردن می کشی ای مرد مغرور
اگر خواهی که بر تخت شرافت برنشینی
زخود کبر و غرور و بی وفایی را بکن دور |
621,156 | شماره ۲۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دلت را غرق در بحر ادب کن
سخن را در دهانت چون رطب کن
کلامت خواهی ار در دل نشیند
بشویش در تفکر پس به لب کن |
621,157 | شماره ۲۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دمی ای کاش دلبر در برم بود
صراحی در کف آن دلبرم بود
مرا یک جرعه ز آن مِی، می چشانید
که می بُرد آنچه هوش اندر سرم بود |
621,158 | شماره ۲۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | چون که سست است اسب دنیا را بسی زین و زمام
کِی سواری می کند با آن دگر مردی تمام
کس به روی زین آن،جان در ره جانان نبُرد
بس غلامان پادشاه آورده آن، شاهان غلام |
621,159 | شماره ۲۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دَلو عقلت را بینداز اندرون چاه تاریخ
تا درآری آب عبرت از دل آگاه تاریخ
گر نگیری نکته هایش را بکار اندر حیاتت
سوزِ دیگر بار ه افزون می شود بر آه تاریخ |
621,160 | شماره ۲۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | با سری بالا اگر کس برنشیند محتشم وار
نی به صدر مجلس شاهانه ، بل در پای دیوار
کم نگردد ذره ای از رتبت انسانی او را
کی دهد بالا نشینی ، منزلت بر مردم خوار |
621,161 | شماره ۲۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هان! مَبر در لانه ی زنبور، چوب
دشمن انگیزی نباشد کار خوب
تا توانی طرحی از همت بریز
گَرد غم را از رخ دلها بروب |
621,162 | شماره ۲۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر نیکی نمودی خلق را ؛ دیگر میازار
مریز این تحفه را از بقچه ی دل صحن بازار
خریداری حقیقی جز خدا بر این گهر نیست
خدا را ! دست از این گوهر فشانیها نبردار |
621,163 | شماره ۳۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مزرع زیبای گل زندگی، زن بود
زمزمه ی دائم سازندگی، زن بود
راه عفاف ار بگزیند به خود هر زمان
حامی انسان به ره بندگی، زن بود |
621,164 | شماره ۳۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | کوه صبرم صخره ها دارد بسی صعب العبور
خون خورم از جام دل تا جان شود مرد صبور
گر به همت بگذرم زاین صخره های پر خطر
بس گشایش ها مرا در پیش رو یابد ظهور |
621,165 | شماره ۳۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | چون باد صبا رُقعتی از دلبرم آورد
دریای صفا را به کفش در برم آورد
اندیشه ی هجران وی اندر سر من بود
با این کرم اندیشه ی دیگر سرم آورد |
621,166 | شماره ۳۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | کارگر را بنگری اندر سر کاری اگر
گرمی دستان او سازد دلت را پر جگر
پنجه اندر پنجه ی زحمت می اندازد که تا
گوهر آبادی آرد از دلش بار دگر |
621,167 | شماره ۳۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | نکته چین از آسمان است این قلم در دست من
خوشه چین از بهرجان است این قلم در دست من
هم نیاز دل در او ، هم رازهای آسمان
هر دلی را همزبان است این قلم در دست من |
621,168 | شماره ۳۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ناگه از کار جهان نکته ای آمد یادم
گرچه من از پدرو مادری آدم، زادم
زندگی جام دلم را دمِ سوهان بگرفت
تا بَرد زنگ جهالت ، بشوم من آدم |
621,169 | شماره ۳۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | خورشید خیالش شبی مهمان دلم شد
با جام جمالی پی درمان دلم شد
با قصه ی دلبر مرا از غصه برون کرد
تا قطره ای از عشق او، عمّان دلم شد |
621,170 | شماره ۳۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مگذار تا بر بام جان هرگز نشیند بوم ذلت
تا برخراشد گوش جان را ناله های شوم ذلت
گر غیر از این باشد بگیرد از دلت دستی ز ابلیس
آزادگی را تا نهد اندر دل حلقوم ذلت |
621,171 | شماره ۳۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | تیغ شادی نِه خدا ! در دست من ،تا غم دَرم
ردّ غم را برزدایم؛ دل به جانانم بَرم
محمل اشک آورم آرایم اندرکوی او
تا عروس شوقی از جانان، برِ جان آورم |
621,172 | شماره ۳۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | آید ار دست جفا؛ یابد مرا در جام دل
تیره گرداند جهان را تا بگردد شام دل
روی امّید از درت هرگز نگردانم ؛ خدا !
تا بگردانی تو این اوضاع را ، بر کام دل |
621,173 | شماره ۴۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دل از شوق محبت در تب و در تاب باشد
محبت تار جان را بهترین مضراب باشد
بدان آهنگ حاصل، دل شود نرم و مِی آلود
اگر دور از ریا و حقه وچرکاب باشد |
621,174 | شماره ۴۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شُرب از شراب شهوت
شرم آور است و شدّت
شرّ و شراره از آن
بارد سرِ شرافت |
621,175 | شماره ۴۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دشمن زندیق بهتر باشد از اهل نفاق
چون نفاق آتش زند برخرمن هر اتفاق
این یکی شمشیر از رو بسته است و بی نقاب
آن دگر،گُرزی به دل دارد نه دستی بر چماق |
621,176 | شماره ۴۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | من اگر چه درویشم ؛به بقا می اندیشم
نبُود چو در کیشم که گَزد دلی نیشم
به سرای عقبی من برسم به خوشبختی
گهری گر از پیشم بفرستم از خویشم |
621,177 | شماره ۴۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بکوبد سنگیِ دل را به شدّت
گشاید بر دلت درهای رقّت
اگر معنی بگیرد در دل و جان
بهینِ واژگان، واژِ محبّت |
621,178 | شماره ۴۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر در دام صد رنگی بیفتی
یقین! در بستر شهوت بخفتی
پشیمانی بگیرد دامنت را
چرا دُرّ صداقت را نسُفتی |
621,179 | شماره ۴۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دست ار خسیس بیازد به جیب خود
تا سکّه ای بدهد بر حبیب خود
بیرون نگردد از آن جز حباب آه
شاید که آن نشود هم ، نصیب خود |
621,180 | شماره ۴۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در این کره ی خاکی
با شیوه ی جان پاکی
هرگز نرود در دل
از حمله ی غم، باکی |
621,181 | شماره ۴۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | پهنه ی گیتی چرا هموار نیست
باغ گل در زندگی بی خار نیست
حکمتی بنهفته در این؛ خود بیاب
ارکه عقل اندر سرت بیکار نیست |
621,182 | شماره ۴۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | با تیر ظلمت گر شبی ، شب، تیر بارانم کند
تا اینکه جان را مُنزوی از جمع یارانم کند
خورشید ایمان گر مرا ،تابان بُود در جام دل
جان سوی جانان می برم، گر سدّ خارانم کند |
621,183 | شماره ۵۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دشمن ار پیرهن دوست بپوشد؛ چه کنم !؟
من چه سان گیرم از او صولتِ مامِ وطنم ؟
شمع بیداری جان و محک و خنجرِ خون
طلبم تا ز رُخش پرده ی تزویر کَنم |
621,184 | شماره ۵۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دل اسیر طمعی خام افتاد
در پیِ جاه و زر و نام افتاد
جامی از خاک خیالات بساخت
ناگه از دست قضا جام افتاد |
621,185 | شماره ۵۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | کیسه ی قسمت بگیر از دست تقدیرت ؛برو
درجوانی می برد یا می کند پیرت؛ برو
دست خود بهر طلب سوی خدا بَر، کاین جهان
با سرابی کی کند از تشنگی سیرت ؛ برو |
621,186 | شماره ۵۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بلبل به عشق گل آید به بوستان
تا گل بگردد از او ،جان و دل سِتان
گل گویدش که دلت را همی برم
جان را ببَر به درِ جمعِ دوستان |
621,187 | شماره ۵۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای جان! تو بر خدمت بکوش
با نیکی و نیکان بجوش
رَو چشمه ی صدق و صفا
جامی شراب از آن بنوش |
621,188 | شماره ۵۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | خانه ی دل را به گل، آرایه بند
برنشان در سفره ی صحبت، تو قند
خنده را پیمانه کن بر عشق خود
تا بروبی غم زدلهای نژَند |
621,189 | شماره ۵۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر آیی به مزارم گل عبرت چینی
و از آیینه ی مرگم ببری آیینی
به کف آری قدحی از مِیِ معنای حیات
مرگ را هم، گذری بر ابدیّت بینی |
621,190 | شماره ۵۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دل رنجور ضعیفان جهان را بنواز
سویشان نِه قدمی ،با کف و هم با دلِ باز
تا نگردد گم از آن دفتر رحمت، نامت
بر مبادای قیامت ز کرم چاره بساز |
621,191 | شماره ۵۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | امان از فتنه ی دستار بندان
چه ها بنهفته پشتِ روی خندان
اگر تقوی نباشد زیر دستار
به خون مردم آلایند دندان |
621,192 | شماره ۵۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | حضور روبه اندر جلدِ شیران
بوَد بالاترین دردِ دلیران
نقاب از روی او گر بر نیفتد
نه رحمی بر صغیر آرد؛ نه پیران |
621,193 | شماره ۶۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ماه خود را شهره ی آفاق دیدم
چهره اش را چون گهر، برّاق دیدم
تا دل آمد پشت چشمان تماشا
طاقت دل را زِ رویش، طاق دیدم |
621,194 | شماره ۶۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | جهان در فرار است و جان بی قرار
قرار ی نیابی از این «در فرار »
بیا بند دل بگسل از دامنش
خدا را بیاب و بدو دل سپار |
621,195 | شماره ۶۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر بنگری نیک در کار مور
بیابی تو جدّیت و نظم و شور
بدست آوری سازِ سامانِ کار
درآری گر آیینش اندر امور |
621,196 | شماره ۶۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | نوازد موج را بادی اگر پشتِ کمر
به نازش می برد بر سخره کوبد فرقِ سر
تو را باد هوس هم موج وش با خود بَرَد
خطر ها در کمین دارد حذر باید؛ حذر |
621,197 | شماره ۶۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شخم و تخمت در جهان باشد؛ دِرَو ، در آخرت
جامه ی جانت بگردد خوب و نو، در آخرت
گر نشانی تخم تلخی در جهان از بهر خود
جانت اندر تلخی اش باشد گرو، در آخرت |
621,198 | شماره ۶۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مدامم بر زبان صد آفرین باشد
تو را گرتا قیامت دل، قرین باشد
مرا یک لحظه غمّازی نمایی گر
همان دم، بهتر از باغِ برین باشد |
621,199 | شماره ۶۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مرا آزادی اندر قید دلبر
دلم خواهد که گردد صید دلبر
سر اندازی کنم در کوی جانان
اگر گردد میسّر عید دلبر |
621,200 | شماره ۶۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ناامیدی در دلم چون کوه بود
جانم اندر ماتم اندوه بود
من شکستم این دل مأیوس را
گر چه دل بشکستنم مکروه بود |
621,201 | شماره ۶۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | سرِ پروانه به سنبل دیدم
در رُخش رنگ تأمّل دیدم
دلش اندر طلب روزیِ جان
غرق در بحر توکّل دیدم |
621,202 | شماره ۶۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بلبلان را به ترنّم سرِ بُستان دیدم
شور و شوق و شعفی در شبِ مستان دیدم
ناگهان این دل حیرت زده را در جانم
فاتحِ مُنشعفِ جنگِ زمستان دیدم |
621,203 | شماره ۷۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | صداقت گوهر کمیاب دهر است
دروغ اندر دهن چون آب زهر است
هر آنکس کاو صداقت پیشه دارد
مر او را رحمتی گسترده، بهر است |
621,204 | شماره ۷۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هر آن کاو را دروغش گردن آویز
زبانش باشد آخر فتنه انگیز
اگر آتش فشاند در میانه
همان آتش بگیرد دامنش نیز |
Subsets and Splits