id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
600,018 | قبله محراب | امام خمینی | غزلیات | خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست
یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است
آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود
در صف میزده بیداری من، خواب من است
در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است
هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است
حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته بهگل و آب من است
هر کسی از غم و شادی است نصیبی، او را
مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است |
600,019 | دریای عشق | امام خمینی | غزلیات | افسانه جهان، دل دیوانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نیازها همه، در خانه من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانه من است
فریاد رعد، ناله دلسوز جان من
دریای عشق، قطره مستانه من است
تا شد به زلف یار سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی، شانه من است |
600,020 | فتوای من | امام خمینی | غزلیات | سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است
به خم زلف تو، در میکده ماوای من است
عارفانِ رخ تو جمله ظلومند و جهول
این ظلومیّ و جهولی، سر و سودای من است
عاشق روی تو حسرت زده اندر طلب است
سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است
عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای تواند
این نه تنها رقم سرّ سویدای من است
رخ گشا، جلوه نما، گوشه چشمی انداز
این هوای دل غمدیده شیدای من است
مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس
هر کجا میگذری، یاد دلآرای من است
در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود، راز معمای من است |
600,021 | خانه عشق | امام خمینی | غزلیات | خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است
پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است
این سرا، بارافکن میخوردگان راه یار است
با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است
مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است
مرکز دلدادگان آن نگارِ مه جبین است
پرده داران حرم فرمانروایان طریقند
بانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای آن و این است |
600,022 | هوای وصال | امام خمینی | غزلیات | در پیچ و تاب گیسوی دلبر، ترانه است
دل برده فدایی هر شاخ شانه است
جان در هوای دیدن رخسار ماه توست
در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و، خال لبت همچو دانه است
اندر وصال روی تو ای شمس تابناک
اشکم چو سیل جانب دریا روانه است
در کوی دوست، فصل جوانی به سر رسید
باید چه کرد؟ این همه جور زمانه است
امواج حُسن دوست، چو دریای بیکران
این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است
میخانه در هوای وصالش طرب کنان
مطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است |
600,023 | پرتو عشق | امام خمینی | غزلیات | عشق اگر بال گشاید به جهان، حاکم اوست
گر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست
روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرّه ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران، حاکم اوست
گر عیان گردد روزی، رخش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست
من چه گویم؟ که جهان نیست بجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان، حاکم اوست |
600,024 | مبتلای دوست | امام خمینی | غزلیات | باد صبا، گذر کنی ار در سرای دوست
بر گو که: دوست سر ننهد جز به پای دوست
من سر نمی نهم، مگر اندر قدوم یار
من جان نمی دهم، مگر اندر هوای دوست
کردی دل مرا ز فراق رُخت، کباب
انصافْ خود بده که بُوَد این سزای دوست؟
مجنون اسیر عشق شد؛ امّا چو من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست |
600,025 | سبوی دوست | امام خمینی | غزلیات | عمری گذشت و راه نبردم به کوی دوست
مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار
گشتیم هرکجا، نشنیدیم بوی دوست
هر جا که می روی، ز رخ یار، روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست
میخوارگانِ دلشده ساغر گرفته اند
ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست
گوش من و تو، وصف رُخ یار نشنود
ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست
با عاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه، در جستجوی دوست
ساقی ز دست یار به ما باده می دهد
بر گیر می، تو نیز ز دستِ نکوی دوست |
600,026 | سرّ جان | امام خمینی | غزلیات | با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست
از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست
ناز کن تا میتوانی، غمزه کن تا میشود
دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست
حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی
مرغ بال و پر زده، با زاغ همپرواز نیست
اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد
بیزبان با بیدلان هرگز سخن پرداز نیست
سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست
عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز اَلَست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست
این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست |
600,027 | محفل دلسوختگان | امام خمینی | غزلیات | عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟
جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیست
این حدیثیاست که آغازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود
جز برِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست
با که گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست
گوشه چشمگشا، بر منِ مسکین بنگر
ناز کن ناز، که این بادیه سامانش نیست
سر خُم باز کن و ساغر لبریزم ده
که بجز تو، سر پیمانه و پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشانگویی
آنکه در سینه بجز قلب پریشانش نیست
پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست |
600,028 | مستی عاشق | امام خمینی | غزلیات | دل که آشفته روی تو نباشد، دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد، عاقل نیست
مستی عاشق دلباخته از باده توست
بجز این مستیم از عمر، دگر حاصل نیست
عشق روی تو درین بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بگذر از خویش اگر عاشقِ دلباختهای
که میان تو و او، جز تو کسی حایل نیست
رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار
که جز این طایفه را راه درین محفل نیست
برخَمِ طرّه او چنگ زنم، چنگ زنان
که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان
که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست
علم و عرفان به خرابات ندارد راهی
که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست |
600,029 | حسرت روی تو | امام خمینی | غزلیات | امشب از حسرت رویت، دگر آرامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست |
600,030 | هست و نیست | امام خمینی | غزلیات | عالم اندر ذکر تو در شور و غوغا، هست و نیست
باده از دست تو اندر جام صهبا، هست و نیست
نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا، هست و نیست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوی عطر موی تو در دشت و صحرا، هست و نیست
درد دل از روی زردم پیش او، گفت و نگفت
پاره پاره جامه صبر و شکیبا، هست و نیست
جانِ من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت
جان خوبانْ برخیِ خاک دلارا، هست و نیست
کاروان عشق در رویای او، رفت و نرفت
جان صدها کاروان در این تمنا، هست و نیست |
600,031 | راه و رسم عشق | امام خمینی | غزلیات | آنکه سر در کوی او نگذاشته، آزاده نیست
آنکه جان نفکنده در درگاه او، دلداده نیست
نیستی را برگزین ای دوست، اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رُخ دارد، آدمزاده نیست
راه و رسم عشق، بیرون از حساب ما و تو است
آنکه هشیار است و بیدار است، مست باده نیست
سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است
هر که خود را هست داند، پا به سر بنهاده نیست
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است، راه ساده نیست
خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقه دار، از رنگ و بو افتاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود، آماده نیست |
600,032 | قصه مستی | امام خمینی | غزلیات | آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست
آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست
گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار
هر چه گویند، از زبان عاشق و دیوانه نیست
هوشمندان را بگو، دفتر ببندند از سخن
کانچه گویند، از زبان بیهش و مستانه نیست
ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست
بی نصیب آن کس، که او را ره بر این پیمانه نیست
عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق
آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست
حلقه گیسو و ناز و عشوه و خال لبت
غیر مستان، کس نداند غیر دام و دانه نیست
قصه مستی و رمز بیخودی و بیهشی
عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست |
600,033 | میگساران | امام خمینی | غزلیات | عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست
مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه شو
پایبند ملک هستی، در خور پروانه نیست
میگساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بسته این دانهها و این دامها دیوانه نیست
مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست، راهش غیر این بیگانه نیست |
600,034 | طبیب عشق | امام خمینی | غزلیات | غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست
جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست
غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی
که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان رازنگهداری نیست
ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند
که در این میکده میزده، هشیاری نیست
درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ
جز تواَم هیچ طبیببی و پرستاری نیست
لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم
که به بیماری من جان تو، بیماری نیست
قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش
هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست |
600,035 | خرقه تزویر | امام خمینی | غزلیات | ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ
در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ
خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس
جان را چو روان کرده زمینگیر و دگر هیچ
در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم
جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ
بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق
دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ
درویش که درویشصفت نیست، گشاید
بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ
صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر
جز بر در مردِ زر و شمشیر و دگر هیچ
عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را
علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ
عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند
بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ |
600,036 | مژده دیدار | امام خمینی | غزلیات | باد بهار مژده دیدار یار داد
شاید که جان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شاخ سرو در آوازِ دلفریب
بر دل نوید سرو قد گلعذار داد
ساقی به جام باده، در آن عشوه و دلال
آرامشی به جان من بیقرار داد
در بوستان عشق، نشاید غمین نشست
باید که جان به دست بتی میگسار داد
شیرین زبان من، گل بیخار بوستان
جامی ز غم به خسرو، فرهاد وار داد
تا روی دوست دید، دل جانگداز من
یک جان نداد در ره او، صد هزار داد |
600,037 | پرواز جان | امام خمینی | غزلیات | گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد
گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد
گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد
گر دل افسرده با آن سرو قد همراز گردد
گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید
گر دل غمدیده با غمخواه همآواز گردد
گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد
در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد
در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم
گر برویم در گشاید، گر به نازی باز گردد
سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی
تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد |
600,038 | غم یار | امام خمینی | غزلیات | باده از پیمانه دلدار، هشیاری ندارد
بیخودی از نوش این پیمانه، بیداری ندارد
چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند
تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد
عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده خامش
چونکه با خود جز حدیث عشق، گفتاری ندارد
با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار
جز غم دلدار، عاشقپیشه غمخواری ندارد
بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین، پرستاری ندارد
لطف کن ای دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن
دل تمنایی ز دلبر غیر دیداری ندارد |
600,039 | اخگر غم | امام خمینی | غزلیات | آنکه ما را جفت با غم کرد، بنشانید فرد
دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟
بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار
اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم
بر دو عالم اخگر غم میزنم با آه سرد
گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن
گرد باد اندر رُخ گل می فشانَد از چه گرد؟
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد
بشنوم گر، با من بیدل تو را باشد ستیز
جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد
هندی این بسرود هرچند اوستادی گفته است:
مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد |
600,040 | سفر عشق | امام خمینی | غزلیات | با دلِ تنگ به سوی تو سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد
پیر ما گفت: ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستنِ هر خانه حذر باید کرد
آنکه از جلوه رخسار چو ماهت، پیش است
بیگمان معجزه شقِّ قمر باید کرد
گر درِ میکده را پیر به عشاق گشود
پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد
گر دل از نشئه می، دعوی سرداری داشت
به خود آیید که احساس خطر باید کرد
مژده ای دوست که رندی سر خُم را بگشود
باده نوشان لب از این مائده، تر باید کرد
در رهِ جستن آتشکده سر باید باخت
به جفا کاری او سینه، سپر باید کرد
سر خُم باد سلامت که به دیدار رخش
مستِ ساغر زده را نیز خبر باید کرد
طرّه گیسوی دلدار به هر کوی و دری است
پس به هر کوی و در از شوق سفر باید کرد |
600,041 | قبله عاشق | امام خمینی | غزلیات | بهار شد، در میخانه باز باید کرد
به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد
نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد
که دل ز هر دو جهان، بی نیاز باید کرد
کنون که دست به دامان سرو مینرسد
به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد
غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است
دوا به جام میِ چاره ساز باید کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد
نظر به سرو قدی سرفراز باید کرد |
600,042 | صبح امید | امام خمینی | غزلیات | عشقت اندر دلِ ویرانه ما منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟
ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد
آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست
روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد
نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز
آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد |
600,043 | عشق دلدار | امام خمینی | غزلیات | چشم بیمار تو ای می زده، بیمارم کرد
حلقه گیسویت ای یار، گرفتارم کرد
سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کرد
همه میزدگان هوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
چه کنم؟ شیفتهام، سوختهام، غمزدهام
عشوه ات، واله آن لعل گهر بارم کرد
عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش
از دیارم به در آورد و سر دارم کرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد
باده از ساغرِ لبریز تو، جاویدم ساخت
بوسه از خاک درت، محرم اسرارم کرد |
600,044 | دلجویی پیر | امام خمینی | غزلیات | دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان
که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست
پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سر پنجه خویش
فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود
غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد |
600,045 | عشق چارهساز | امام خمینی | غزلیات | حدیث عشق تو، باد بهار باز آورد
صبا ز طَرْف چمن، بوی دلنواز آورد
طرب کنان گل از اسرار بوستان می گفت
فسرده جان، خبر از عشق چاره ساز آورد
بنفشه از غم دوریّ یار، نالان بود
فرشته آیه هجران جانگداز آورد
هلال از خم ابروی یار، دم می زد
نسیم عطر بهاری، چه سرفراز آورد |
600,046 | اسرار جان | امام خمینی | غزلیات | ای دوست، پیر میکده از راه می رسد
با یک گلِ شکفته به همراه، می رسد
گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است
کز جان دوست بر دل آگاه می رسد
آن روی با طراوت و آن موی عطرگین
از خیمهگه گذشته، به خرگاه می رسد
از خطه حقیقت و از خیمه مجاز
برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد
آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان
بر گوشِ جانِ می زده گهگاه می رسد
دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب
بر قلب پیر میکده، با آه می رسد
دست از دلم بدار که فریاد این گدا
از چاه دل برون شده، بر شاه می رسد
دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت
درویش نالهاش به دل ماه، می رسد
زیر کمان ابروی دلدار، جادویی ست
کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد |
600,047 | فارق از عالم | امام خمینی | غزلیات | فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد
آنکه از خویش گذر کرد، چهاش غم باشد؟
طالع بخت در آن روز بر آید که شبش
یار تا صبح ورا مونس و همدم باشد
طربِ ساغرِ درویش نفهمد، صوفی
باده از دست بتی گیر که محرم باشد
طوطی باغ محبّت نرود کلبه جغد
بازِ فردوس کجا کلب معلّم باشد؟
این دل گمشده را یا به پناهت بپذیر
یا رها ساز که سرگشته عالم باشد |
600,048 | راز نهان | امام خمینی | غزلیات | داستان غم من راز نهانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد
ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟
گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد
دورم از کوی تو، ای عشوهگر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد
گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد |
600,049 | مژده وصل | امام خمینی | غزلیات | گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد
قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد |
600,050 | معجز عشق | امام خمینی | غزلیات | ناله زد دوست که راز دل او پیدا شد
پیش رندان خرابات چسان رسوا شد
خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس
در میخانه گشودند و چنین غوغا شد
سر خُم را بگشایید که یار آمده است
مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد
سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد
لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی
پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد
گویی از کوچه میخانه گذر کرده، مسیح
که به درگاه خداوند بلند آوا شد
معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند
که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد |
600,051 | سرود عشق | امام خمینی | غزلیات | بهار آمد و گلزار، نور باران شد
چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد
سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!
جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید
که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد
به غنچه گوی که از روی خویش، پرده فکن
که مرغ دل ز فراق رُخت، پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیده ام، مپرس، مپرس
چو ابر از غم دلدار، اشک ریزان شد |
600,052 | بهار | امام خمینی | غزلیات | بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شد
چه گویم کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم
به طرْف گلستان هر یک، به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره دلدار ما، باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گلشن برد زردیها و سردیها
به یُمن خور، گلستان سبز و بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو: خمار از صحنه بیرون شد |
600,053 | خضر راه | امام خمینی | غزلیات | چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد
مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟
بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش
نعوذ باللّه، گویی ز اشتباه تو شد
کنون که آمدی و با چو من صفا کردی
بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد
شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش
چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد
بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است
نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد
تو شاه انجمنِ حُسن و هندی بیدل
هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد |
600,054 | کتاب عمر | امام خمینی | غزلیات | پیری رسید و عهد جوانی تباه شد
ایّام زندگی، همه صرف گناه شد
بیراهه رفته پشت به مقصد، همی روم
عمری دراز، صرف در این کوره راه شد
وارستگان، به دوست پناهنده گشتهاند
وابستهای چو من به جهان، بی پناه شد
خودخواهی است و خودسری و خودپسندی است
حاصل ز عمرِ آنکه خودش، قبلهگاه شد
دلدادگان، که روی سفیدند پیش یار
رنج مرا ندیده که رویم سیاه شد
افسوس بر گذشته، بر آینده صد فسوس
آن را که بسته در رسن مال و جاه شد
از نورْ رو به ظلمتم؛ ای دوست، دست گیر
آن را که رو سیه به سراشیب چاه شد |
600,055 | دعوی اخلاص | امام خمینی | غزلیات | گر تو آدمزاده هستی عَلّم اَلاَسما چه شد؟
قابَ قَوْسینت کجا رفته است؟ اَوْاَدْنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد اَنَا الحق میزنی
مدّعیِ حق طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبیاست
دعوی اخلاص با این خود پرستیها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست
لا الهت را شنیدستم؛ ولی الاّ چه شد؟
ماعر بیمایه، بشکن خامه آلودهات
کم دلآزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟ |
600,056 | جلوه جمال | امام خمینی | غزلیات | کوتاه سخن که یار آمد
با گیسوی مُشکبار آمد
بگشود در و نقاب برداشت
بی پرده نگر، نگار آمد
او بود و کسی نبود با او
یکتای و غریب وار آمد
بنشست و ببست در ز اغیار
گویی پی یار غار آمد
من محو جمال بیمثالش
او جلوهگر از کنار آمد
برداشت حجاب از میانه
تا بر سر میگسار آمد
دنباله صبح لیلة القدر
خور با رُخ آشکار آمد
بگذار چراغ، صبح گردید
خورشید جهانمدار آمد
بگذار قلم، بپیچ دفتر
کوتاه سخن که یار آمد |
600,057 | میلاد گل | امام خمینی | غزلیات | میلاد گل و بهار جان آمد
برخیز که عید میکشان آمد
خاموش مباش، زیر این خرقه
بر جان جهان، دوباره جان آمد
برگیر به دستْ پرچم عشّاق
فرمانده ملکِ لامکان آمد
گلزارْ ز عیش، لاله باران شد
سلطانِ زمین و آسمان آمد
با یار بگو که پرده بردارد
هین! عاشق آخر الزّمان آمد
آماده امر و نهی و فرمان باش
هشدار، که منجی جهان آمد |
600,058 | کاروان عمر | امام خمینی | غزلیات | عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را اینچنین عاشق کشی باور نیامد |
600,059 | لذت عشق | امام خمینی | غزلیات | لذت عشق تو را جز عاشق محزون، نداند
رنج لذتبخش هجران را بجز مجنون، نداند
تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی
ناز پرورده، ره آورد دل پر خون نداند
خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی
تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند
یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد
ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند
غرق دریا جز خروش موج بی پایان، نبیند
بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون، نداند |
600,060 | جام جم | امام خمینی | غزلیات | با گلرخان بگویید ما را به خود پذیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما
بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند
سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم
رندان پا برهنه، بر حال ما بصیرند
پاکند میفروشان، مستانِ دلخروشان
بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بردار جام می را، جم را گذار و کی را
فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند |
600,061 | جلوه جام | امام خمینی | غزلیات | ای کاش، دوست درد دلم را دوا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بیوفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعهای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند |
600,062 | راز مستی | امام خمینی | غزلیات | گشای در که یار ز خُم نوش جان کند
راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند
تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیدهات که دوست
اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان
تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بینوا
تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان
گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار
از درد خویش، ناله و آه و فغان کند |
600,063 | پردهنشین | امام خمینی | غزلیات | این قافله از صبح ازل، سوی تو رانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند |
600,064 | سایه لطف | امام خمینی | غزلیات | بوی گل آید از چمن، گویی که یار آنجا بود
در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود
بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دل آرا بود
این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو، آواره کن از هر چه هستیزا بود
بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن لا بود |
600,065 | دریای فنا | امام خمینی | غزلیات | کاش، روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود
کاش، از حلقه زلفت، گرهی در کف بود
که گره بازکن عقده هر مشکل بود
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود
دوستان میزده و مست و ز هوش افتاده
بی نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود |
600,066 | طریق عشق | امام خمینی | غزلیات | فراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود
اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟
طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش
یگانه یار، به خلوت بداد اذن ورود
طبیبِ دردِ من، آن گلرخ جفا پیشه
به روی من دری از خانقاه خود نگشود
از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم
طریق عشق، به بتخانهام روانه نمود
به روز حشر که خوبان روند در جنّت
ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود
اگر ز عارف سالک، سخن بود روزی
یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود |
600,067 | مستی نیستی | امام خمینی | غزلیات | در محضر شیخ، یادی از یار نبود
در خانقه از آن صنم آثار نبود
در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد
از ساقی گلعذار دیار نبود
سرّی که نهفته است در ساغر می
با اهل خِرد، جرأت گفتار نبود
دردی که ز عشق، در دلِ می زده است
با هشیاران مجال اظهار نبود
راهی است ره عشق که با رهرو آن
رمزی باشد که پیش هشیار نبود
زین مستی نیستی که در جان من است
در محکمه هیچ جای انکار نبود
هشیار مباش و راه مستان را گیر
کاندر صف هشیاران، دیدار نبود |
600,068 | سلطان عشق | امام خمینی | غزلیات | گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار دادهام
باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود
آن سر که در وصال رخ او، به باد رفت
گر مانده بود، در نظر یار سر نبود
موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش
بیشک درخت معرفتش را ثمر نبود
گر بار عشق را به رضا میکشی، چه باک
خاور به جا نبود و یا باختر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان، گذر نبود
گر مرغ باغ قدس، به وصلش رسیده بود
در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود |
600,069 | کعبه عشق | امام خمینی | غزلیات | از دلبرم به بتکده، نام و نشان نبود
در کعبه نیز جلوهای از او عیان نبود
در خانقاه، ذکری از آن گلعذار نیست
در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود
در مَدْرسِ فقیه به جز قیل و قال نیست
در دادگاه، هیچ از او داستان نبود
در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش
دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود
حیرتزده شدم به صفوف قلندران
آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب
آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن
در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود |
600,070 | گواه دل | امام خمینی | غزلیات | ساغر از دست ظریف تو، گناهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود |
600,071 | زنجیر دل | امام خمینی | غزلیات | جز گل روی تو، امّید به جایی نبود
درد عشق است، به غیر تو دوایی نبود
بنده موی توام، دست فشانی نرسد
راهی کوی توام، راهنمایی نبود
حلقه زلف تو زنجیر دل غمگین است
از دلم جز رُخ تو حلقه گشایی نبود
صوفی صافی از این میکده بیرون نرود
که بجز کلبه عشاق صفایی نبود
عاکف کوی بتان باش که در مسلک عشق
بوسه بر گونه دلدار خطایی نبود
خادم پیر مغان باش که در مذهب عشق
جز بت جام به کف، حکمروایی نبود |
600,072 | روز وصل | امام خمینی | غزلیات | غم مخور، ایّام هجران رو بهپایان میرود
این خماری از سر ما میگساران می رود
پرده را از روی ماه خویش، بالا میزند
غمزه را سر میدهد، غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد
روز وصلش می رسد، ایّام هجران میرود |
600,073 | آتش عشق | امام خمینی | غزلیات | کیست کآشفته آن زلف چلیپا نشود
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند
غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چارهای نیست، بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّهای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطرهای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟ |
600,074 | راز بگشا | امام خمینی | غزلیات | مرغ دل پر میزند تا زین قفس بیرون شود
جان بهجان آمد، توانش تا دمی مجنون شود
کس نداند حال این پروانه دلسوخته
در برِ شمعِ وجود دوست، آخر چون شود؟
رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار
باز مانده در خم این کوچه، دل پر خون شود
راز بگشا، پرده بردار از رخ زیبای خویش
کز غم دیدار رویت، دیده چون جیحون شود
ساقی از لب تشنگانِ بازمانده یاد کن
ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود
گر ببارد ابر رحمت باده روزی جای آب
دشتها سرمست گردد، چهره ها گلگون شود |
600,075 | عشقِ مسیحا دم | امام خمینی | غزلیات | بلبل از جلوه گل، نغمه داوود نمود
نغمهاش درد دل غمزده بهبود نمود
ساقی از جام جهانتاب به جانِ عاشق
آنچه با جان خلیل، آتش نمرود نمود
بنده عشقِ مسیحا دم آن دلدارم
که به یُمن قدمش، هستی من دود نمود
در پریشانی ما هر چه شنیدی، هیچاست
هیچ را کس نتوانست که نابود نمود
نازم آن دلبر پر شور که با صهبایش
پرده بردارِ رُخ عابد و معبود نمود
قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لطف
ساجد خاک در میکده مسجود نمود |
600,076 | پرتو حُسن | امام خمینی | غزلیات | خواست شیطان بد کند با من؛ ولی احسان نمود
از بهشتم برد بیرون، بسته جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند، خوارم کند
عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمود
ساقی آمد تا ز جام باده بیهوشم کند
بیهُشی از مُلک، بیرونم نمود و جان نمود
پرتو حُسنت به جان افتاد و آن را نیست کرد
عشق آمد، دردها را هر چه بُد درمان نمود
غمزهات در جان عاشق برفروزد آتشی
آنچنان کز جلوهای با موسی عمران نمود
ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت
آنکه را برهان حیرانساز تو، حیران نمود |
600,077 | عاشق دلباخته | امام خمینی | غزلیات | سر خم باد سلامت که به من راه نمود
ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود
خادم درگه میخانه عشّاق شدم
عاشق مست، مرا خادم درگاه نمود
سر و جانم به فدای صنم باده فروش
که به یک جرعه، مرا خسرو جمجاه نمود
ماهِ رُخسار فروزندهات ای مایه عیش
بی نیازم به خدا از خور و از ماه نمود
برگ سبزی ز گلستان رُخت بخشودی
فارغم از همه فردوسی(۱) گمراه، نمود
با که گویم غم آن عاشق دلباخته را
که همه راز خود اندر شکم چاه نمود
(۱) منسوب به فردوس به معنی بهشت؛ فردوسی یعنی بهشتی، اهل بهشت. |
600,078 | خِرقه فقر | امام خمینی | غزلیات | بر در میکدهام دست فشان خواهی دید
پایکوبان، چو قلندرمنشان خواهی دید
باز سرمست از آن ساغر می، خواهم شد
بیهُشم مسخره پیر و جوان خواهی دید
از درِ مدرسه و دیْر برون خواهم تاخت
عاکف سایه آن سرو روان خواهی دید
از اقامتگه هستی، به سفر خواهم رفت
به سوی نیستیام رخت کشان خواهی دید
خرقه فقر به یکباره تهی خواهم کرد
ننگ این خرقه پوسیده، عیان خواهی دید
باده از ساغر آن دلزده خواهم نوشید
فارغم از همه ملک دو جهان خواهی دید |
600,079 | بهار آرزو | امام خمینی | غزلیات | بر در میکدهام پرسه زنان، خواهی دید
پیر دلباخته با بخت جوان، خواهی دید
نو بهار آید و گلزار شکوفا گردد
بیگمان کوتهی عمر خزان، خواهی دید
مرغ افسرده که در کنج قفس محبوس است
بر فراز فلک از شوق، پران خواهی دید
سوزش باد دی، از صحنه برون خواهد رفت
بارش ابر بهاری به عیان خواهی دید
قوس را باد بهاری به عقب خواهد راند
پس از آن قوس قزح را چو کمان، خواهی دید
دلبر پردگی از پرده برون خواهد شد
پرتو نور رُخش، در دو جهان خواهی دید |
600,080 | دیار قدس | امام خمینی | غزلیات | دست از دلم بدار، که جانم به لب رسید
اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید
گفتم به جان غمزده: دیگر تو غم مخور
غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید
دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت
کنعان، مرا ز روی دل ملتهب رسید
راز دلم که قلب جفا دیده ام درید
از سینهام گذشت و به مغز عصب رسید
مرغ دیار قدس، از آن پر زنان رمید
بر درگهی که بود ورا منتخب، رسید
دارالسلام، روی سلامت نشان نداد
بگذشت جان از آن و به دارالعجب رسید |
600,081 | روی یار | امام خمینی | غزلیات | این رهروان عشق، کجا میروند زار؟
ره را کناره نیست، چرا می نهند بار؟
هر جا روند، جز سر کوی نگار نیست
هر جا نهند بار، همانجا بود نگار
ساغر نمیستانند از غیر دست دوست
ساقی نمیشناسند از غیر آن دیار
در عشق روی اوست، همه شادی و سرور
در هجر وصل اوست، همه زاری و نزار
از نور روی اوست، گلستان شود چمن
در یاد سرو قامت او، بشکفد بهار
ما را نصیب روی تو، با این حجاب نیست
بردار این حجاب از آن روی گلعذار |
600,082 | با که گویم | امام خمینی | غزلیات | با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
مینگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
مینگویم به کسی، جز صنم باده گسار |
600,083 | باده هوشیاری | امام خمینی | غزلیات | برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزهای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جانگداز رقیبم سخن مگوی
دانی چهها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار |
600,084 | خُم می | امام خمینی | غزلیات | دکّه عطر فروشی است و یا معبر یار؟
ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟
ای نسیم سحری، از سر کویش آیی
که چنین روح فزایی و چنین غالیه بار؟
غمزهای تا بگشایی به رُخم راه امید
لطفی ای دوست، بر این دلشده زار و نزار
در میخانه به رویم بگشوده است حریف
ساغری از کف خود بازده، ای لاله عذار
خُم می زنده، اگر ساغری از دست برفت
سر خُم باز کن و عقده ز جانم بردار
بر کَنَم خرقه سالوس، اگر لطف کنی
سر نهم بر قَدَمَت خرقه گذارم بکنار |
600,085 | دیار دلدار | امام خمینی | غزلیات | کور کورانه به میخانه مرو، ای هشیار
خانه عشق بود، جامه تزویر برآر
عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا
سروپایی اگرت هست، در آن پانگذار
تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر
ساغر باده از آن میکده، امید مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پرزنان، پردهدران رو به دیار دلدار |
600,086 | پرتو خورشید | امام خمینی | غزلیات | مژده ای مرغ چمن، فصل بهار آمد باز
موسم میزدن و بوس و کنار آمد باز
وقت پژمردگی و غمزدگی آخر شد
روز آویختن از دامن یار آمد باز
مردگیها و فرو ریختگیها بشدند
زندگیها به دو صد نقش و نگار، آمد باز
زردی از روی چمن بار فرابست و برفت
گلبن از پرتو خورشید به بار آمد باز
ساقی و میکده و مُطرب و دست افشانی
به هوای خَم گیسوی نگار آمد باز
گر گذشتی به درِ مدرسه، با شیخ بگو:
پی تعلیم تو، آن لاله عذار آمد باز
دکه زُهد ببندید در این فصل طَرب
که به گوش دلِ ما نغمه تار آمد باز |
600,087 | مستی عشق | امام خمینی | غزلیات | در میخانه به روی همه باز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز
چاره از دوری دلبر نبود، لب بربند
که غلام درِ او، بنده نواز است هنوز
راز مگشای، مگر در برِمست رُخ یار
که در این مرحله، او محرم راز است هنوز
دست ب-ردار ز سوداگری و بوالهوسی
دست عشاق سوی دوست دراز است هنوز
نرسد دست من سوخته بردامن یار
چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز؟
ای نسیم سحری، گر سر کویش گذری
عطر برگیر که او غالیه ساز است هنوز |
600,088 | سایه سرو | امام خمینی | غزلیات | ابرو و مژّه او تیر و کمان است هنوز
طرّه گیسوی او عطر فشان است هنوز
ما به سوداگری خویش، روانیم همه
او به دلبردگی خویش روان است هنوز
ما پی سایه سَروش به تلاشیم، همه
او ز پندار من خسته، نهان است هنوز
سر و جانی نبود تا که به او هدیه کنم
او سراپایْ همه روح و روان است هنوز
من دلسوخته، پروانه شمع رخ او
رُخِ زیباش عیان بود و عیان است هنوز
قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند
قصّه عَلّمَ الاسما به زبان است هنوز |
600,089 | عروس صبح | امام خمینی | غزلیات | امشب که در کنار منی، خفته چون عروس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس |
600,090 | فنون عشق | امام خمینی | غزلیات | جامی بنوش و بر در میخانه، شاد باش
در یاد آن فرشته که توفیق داد، باش
گر تیشهات نباشد تا کوه برکنی
فرهاد باش در غم دلدار و شاد باش
رو حلقه غلامی رندان به گوش کن
فرمانروای عالم کون و فساد باش
در پیچ و تاب گیسوی ساقی، ترانه ساز
با جان و دل لوای کش این نهاد، باش
شاگرد پیرمیکده شو در فنون عشق
گردن فرازْ بر همه خلق، اوستاد باش
مستان، مقام را به پشیزی نمیخرند
گو خسرو زمانه و یا کیقباد باش
فرزند دلپذیر خرابات، گر شدی
بگذار ملک قیصر و کسری به باد باش |
600,091 | آواز سروش | امام خمینی | غزلیات | بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرتزده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش |
600,092 | پیر مغان | امام خمینی | غزلیات | عهدی که بسته بودم با پیر می فروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آیدم که در این فصل نوبهار
یاران تمام، طرف گلستان و من خموش
من نیز با یکی دو گُلندام سیمتن
بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش
حیف است این لطیفه عمر خدای داد
ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش
دستی به دامن بت مه طلعتی زنم
اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش
از قیل و قال مدرسهام، حاصلی نشد
جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف
بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش
دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی
جز صحبت صفای می و حرف میفروش |
600,093 | آتش فراق | امام خمینی | غزلیات | بیدل کجا رود، به که گوید نیاز خویش؟
با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟
با عاقلانِ بیخبر از سوز عاشقی
نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش
اکنون که یار راه ندادم به کوی خود
ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
با او بگو که: گوشه چشمی ز راه مهر
بگُشا دمی به سوخته پاکباز خویش
ما عاشقیم و سوخته آتش فراق
آبی بریز، با کف عاشق نواز خویش
بیچارهام ز درد و کسی چاره ساز نیست
لطفی نمای، با نظر چاره ساز خویش
با موبدان بگو: ره ما و شما جداست
ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش |
600,094 | در همای دوست | امام خمینی | غزلیات | من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش
دل از وطن بریدم و از خاندان خویش
در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی
کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش
من داشتم به گلشن خود، آشیانهای
آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش
میداشتم گمان که تو با من وفا کنی
ورنه، برون نمیشدم از بوستان خویش |
600,095 | محرم عشق | امام خمینی | غزلیات | وه، چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
آدم و جنّ و مَلَک، مانده به پیچ و خم عشق
عرشیان، ناله و فریاد کنان در ره یار
قدسیان بر سر و بر سینه زنان، از غم عشق
عاشقان از در و دیوار هجوم آوردند
طرفه سرّی است هویدا، ز در محکم عشق
ریزه خوارانِ درِ میکده شاداب شدند
جلوهگاهی است ز رندان، به درِ خاتم عشق
غم مخور، ای دل دیوانه که راهت ندهند
پیش سالک نبود فرق، ز بیش و کم عشق
به حریفانِ ستم پیشه، پیامم برسان
جز من مست، نباشد دگری محرم عشق |
600,096 | جلوه دیدار | امام خمینی | غزلیات | پرده برگیر که من یار توام
عاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
منِ دلسوخته، بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوهای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم، من
مستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی، ای دوست
عاشقم، یار وفادار توام
هر که بینیم، خریدار تو است
من خریدارِ خریدارِ توام |
600,097 | محرم اسرار | امام خمینی | غزلیات | هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام |
600,098 | فصل طرب | امام خمینی | غزلیات | دست افشان به سر کوی نگار آمدهام
پایکوبان ز پی نغمه تار آمده ام
حاصل عمر اگر نیْم نگاهی باشد
بهر آن نیم نگه، با دل زار آمده ام
باده از دست لطیف تو در این فصل بهار
جان فزاید که در این فصل بهار آمده ام
مطرب عشق کجا رفته، در این فصل طرب
که به عشق و طربش باده گسار آمدهام
در میخانه گشایید که از مسلخ عشق
به هوای رُخ آن لاله عذار آمدهام
جامه زهد دریدم، رهم از دام بلا
باز رستم، ز پی دیدن یار آمدهام
به تماشای صفای رخت، ای کعبه دل
به صفا پشت و سوی شهر نگار آمدهام |
600,099 | نهانخانه اسرار | امام خمینی | غزلیات | بر در میکده از روی نیاز آمدهام
پیش اصحاب طریقت، به نماز آمدهام
از نهانخانه اسرار، ندارم خبری
به در پیر مغان صاحب راز آمدهام
از سر کوی تو راندند مرا با خواری
با دلی سوخته از بادیه باز آمدهام
صوفی و خرقه خود، زاهد و سجّاده خویش
من سوی دیر مغان، نغمه نواز آمدهام
با دلی غمزده از دیر به مسجد رفتم
به امیدی هِله با سوز و گداز آمده ام
تا کند پرتو رویت به دو عالم غوغا
بر هر ذره، به صد راز و نیاز آمدهام |
600,100 | آیینه جان | امام خمینی | غزلیات | بر در میکده بگذشته ز جان، آمدهام
پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمدهام
جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود
بر زده سنگ به آیینه جان، آمدهام
سرّهستی چو نشد حاصلم از ملک شهود
در نهانخانه پی سرّ نهان، آمدهام
جلوه روی تو بی منّت کس مقصود است
کاین همه راهْ کران تا به کران آمدهام
دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات
پی سرچشمه آب حَیوان آمدهام
همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان
به سر کوی تو، چشمِ نگران آمدهام
خوشدل از عاقبت کار شو، ای هندی، از آنک
بر در پیر ره از بخت جوان آمده ام |
600,101 | گنج نهان | امام خمینی | غزلیات | بر در میکده با آه و فغان آمدهام
از دغلبازی صوفی به امان آمدهام
شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من
زین همه قال و مقال تو، به جان آمدهام
سر خم باز کن ای پیر که در درگه تو
با شعف، رقص کنان دست فشان آمدهام
گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار
بر درش با تن شوریده، روان آمدهام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمدهام؟
راز بگشا و گره باز و معما حل کن
که از این بادیه، بی تاب و توان آمدهام
تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز
بوالهوس در طمع گنج نهان، آمدهام |
600,102 | نیمغمزه | امام خمینی | غزلیات | پروانه وار بر در میخانه، پر زدم
در بسته بود با دل دیوانه در زدم
خوابم ربود، آن بت دلدار تا به صبح
چون رغ حق، ز عشق ندا تا سحر زدم
دیدار یار گر چه میسر نمی شود
من در هوای او، به همه بام و بر زدم
در هر چه بنگری، رخ او جلوهگر بُوَد
لوح رُخش به هر در و هر رهگذر زدم
در حال مستی، از غم آن یار دلفریب
گاهی به سینه، گاه به رُخ، گه به سر زدم
جان عزیز من، بت من چهره باز کرد
طعنه به روی شمس و به روی قمر زدم
یارم به نیم غمزه چنان جان من بسوخت
کآتش به ملک خاور و هم، باختر زدم |
600,103 | چشم بیمار | امام خمینی | غزلیات | من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم |
600,104 | شهره شهر | امام خمینی | غزلیات | به کمند سر زلف تو، گرفتار شدم
شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم
گر برانی ز درم، از در دیگر آیم
گر برون راندیام، از خانه ز دیوار شدم
مستی علم و عمل رخت ببست از سر من
تا که از ساغر لبریز تو، هشیار شدم
پیش من هیچ به از لذّت بیماری نیست
تا ز بیماری چشمان تو بیمار شدم
نشود بر سر کوی تو بیابم راهی
از دم پیر در این راه، مددکار شدم
دامن از آنچه که انباشتهام، برچیدم
تا که خجلت زده در خدمت خمّار شدم |
600,105 | یاد دوست | امام خمینی | غزلیات | یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده، سوی یار شدم
آرزوی خم گیسوی تو، خم کرد قدم
باز، انگشت نمای سر بازار شدم
طُرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم
از پی حسرت آن مونس خمّار شدم
با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید
طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم
یار در میکده ، باید سخن دوست شنید
طوطی باغ چه داند، برِ دلدار شدم
آن طرب را که ز بیماری چشمت دیدم
فارغ از کوْن و مکان گشتم و بیمار شدم |
600,106 | آرزوها | امام خمینی | غزلیات | در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
بیخبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از کوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم
کز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بیابم به سوی دار فنا
در وفا یار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مکرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم |
600,107 | فراق یار | امام خمینی | غزلیات | از تو ای میزده، در میکده نامی نشنیدم
نزد عشاق شدم، قامت سرو تو ندیدم
از وطن رخت ببستم که تو را باز بیابم
هر چه حیرتزده گشتم، به نوایی نرسیدم
گفتم از خود برهم تا رخ ماه تو ببینم
چه کنم من که از این قید منیّت نرهیدم؟
کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد
بی نصیبم من بیچاره که در خانه خزیدم
لطفی ای دوست که پروانه شوم در بر رویت
رحمی ای یار که از دور رسانند نویدم
ای که روح منی، از رنج فراقت چه نبردم؟
ای که در جان منی، از غم هجرت چه کشیدم؟ |
600,108 | کعبه مقصود | امام خمینی | غزلیات | هر جا که شدم، از تو ندایی نشنیدم
جز از بت و بتخانه، اثر هیچ ندیدم
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود به صدایی نرسیدم
دنیا همه دریای حیات و من مسکین
یک قطره از این موج خروشان، نچشیدم
رفتند حریفان به سوی کعبه مقصود
با محملی از نور و به گردش نرسیدم
این خرقه پوسیده، رها کرده و رفتند
من شاد به این پوسته در خرقه خزیدم
صاحبدل آشفته گذشت از پل و من باز
دنبال خسان پشت به پل کرده دویدم
مرغان همه بشکسته قفس را و پریدند
من در قفس افتاده، به خود تار تنیدم
یا رب! شود آن روز که در جمع حریفان
بینم که از این لانه گندیده پریدم؟ |
600,109 | نسیم عشق | امام خمینی | غزلیات | به من نگر که رخی همچو کهربا دارم
دلی به سوی رخ یار دلربا دارم
ز جام عشق چشیدم شراب صدق و صفا
به خمّ میکده با جان و دل، وفادارم
مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهد رهاند
چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم؟
غلام همّت جام شراب ساقی باش
که هر چه هست از آن روی با صفا دارم
نسیم عشق ، به آن یار دلربا برگو
ز جای خیز که من درد بیدوا دارم
چه رازهاست در این خمّ و ساقی و دلبر
به جان دوست ز درگاه کبریا دارم
سخن ز تخت سلیمان و جام جم نزنید
که تاج خسروِ کی را منِ گدا دارم |
600,110 | محراب عشق | امام خمینی | غزلیات | جز خم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم
جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم
گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش
حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم
سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش
سرچه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم
با که گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟
جز تو ای جان رازجویی، دردِ دل یابی ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم
من پریشان حالم از عشق تو و حالی ندارم
من پریشان گویم از دست تو آدابی ندارم |
600,111 | سایه عشق | امام خمینی | غزلیات | بی هوای دوست، ای جان دلم، جانی ندارم
دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم
آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم
عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر
پرگشایم سوی سامانی که سامانی ندارم
عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم
هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم
غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم
سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت
من چه میگویم که جز عشقت سر و جانی ندارم
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم |
600,112 | جامهدران | امام خمینی | غزلیات | من خواستار جام می از دست دلبرم
این راز با که گویم و این غم کجا برم؟
جان باختم به حسرت دیدار روی دوست
پروانه دور شمعم و اسپند آذرم
پرپر شدم ز دوری او، کنج این قفس
این دام باز گیر تا که معلّق زنان پرم
این خرقه ملوّث و سجاده ریا
آیا شود که بر درِ میخانه بردرم؟
گر از سبوی عشق، دهد یار جرعهای
مستانه، جان ز خرقه هستی درآورم
پیرم؛ ولی به گوشه چشمی جوان شوم
لطفی که از سراچه آفاق بگذرم |
600,113 | بهار جان | امام خمینی | غزلیات | بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم |
600,114 | محفل رندان | امام خمینی | غزلیات | آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم
ساغر روحفزا از کف لطفش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش، همه عمر
محو چون میزده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم |
600,115 | انتظار | امام خمینی | غزلیات | از غم دوست، در این میکده فریاد کشم
داد رس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم |
600,116 | بوی نگار | امام خمینی | غزلیات | آن ناله ها که از غم دلدار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم |
600,117 | شبِ وصل | امام خمینی | غزلیات | یک امشبی که در آغوش ماه تابانم
ز هر چه در دو جهان است، روی گردانم
بگیر دامن خورشید را دمی، ای صبح
که مه نهاده سر خویش را به دامانم
هزار ساغر آب حیات خوردم از آن
لبان و همچو سکندر هنوز عطشانم
خدای را که چه سرّی نهفته اندر عشق
که یار در بر من خفته، من پریشانم؟
ندانم از شب وصل است یا ز صبح فراق
که همچو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟
هزار سال، اگر بگذرد از این شب وصل
ز داستان لطیفش، هزار دستانم
مخوان حدیث شب وصل خویش را، هندی
که بیمناک ز چشمِ بدِ حسودانم |