id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
600,218 | یاران نظری | امام خمینی | رباعیات | یاران، نظری که نیک اندیش شوم
بیگانه ز قید هستیِ خویش شوم
تکبیر زنان رو سوی محبوب کنم
از خرقه برون آیم و درویش شوم |
600,219 | باغ زیبایی | امام خمینی | رباعیات | ای روی تو نور بخش خلوتگاهم
یادِ تو فروغِ دلِ ناآگاهم
آن سرو بلند باغ زیبایی را
دیدن نتوان، با نظر کوتاهم |
600,220 | فکر راه | امام خمینی | رباعیات | طاعت نتوان کرد، گناهی بکنیم
از مدرسه رو به خانقاهی بکنیم
فریاد اناالحق، رهِ منصور بود
یا رب مددی که فکر راهی بکنیم |
600,221 | شمع محفل | امام خمینی | رباعیات | ای روی تو شمع محفل بیماران
وی یاد تو مرهم دل بیماران
بر بستر مرگ ما، طبیبانه بیا
ای دیدِ تو حلّ مشکل بیماران |
600,222 | خورشید جهان | امام خمینی | رباعیات | بیدار شو ای یار، از این خواب گران
بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عیان
تا خوابی، در خودیّ خود پنهانی
خورشید جهان بُوَد ز چشم تو نهان |
600,223 | طور | امام خمینی | رباعیات | ای دوست، مرا خدمت پیری برسان
فریاد رَسا، به دستگیری برسان
طورست، هوس در این ره دور و دراز
یاری کن و یارِ خوشضمیری برسان |
600,224 | پناهی نرسید | امام خمینی | رباعیات | ای پیر، مرا به خانقاهی برسان
یاران همه رفتند، به راهی برسان
طاقت شدم از دست و پناهی نرسید
فریاد رَسا، پناهگاهی برسان |
600,225 | راحت دل | امام خمینی | رباعیات | ای یاد تو، راحت دل درویشان
فریاد رسانِ مشکل درویشان
طور و شجر است و جلوه روی نگار
یاران! این است حاصل درویشان |
600,226 | مستی | امام خمینی | رباعیات | سرمست ز باده تو خواهم گشتن
بیهوش فتاده تو خواهم گشتن
از هوش گریزانم و از مستی، مست
تا شاد ز داده تو خواهم گشتن |
600,227 | بیدار شو | امام خمینی | رباعیات | غیر ره دوست، کی توانی رفتن؟
جز مدحت او کجا توانی گفتن؟
هر مدح و ثنا که میکنی، مدحِ وی است
بیدار شو ای رفیق، تا کی خفتن؟ |
600,228 | اسیر | امام خمینی | رباعیات | فخر است برای من، فقیرِ تو شدن
از خویش گسستن و اسیرِ تو شدن
طوفان زده بلای قهرت بودن
یکتا هدفِ کمان و تیر تو شدن |
600,229 | دور فکن | امام خمینی | رباعیات | فرهاد شو و تیشه بر این کوه بزن
از عشق، به تیشه ریشه کوه بکن
طور است و جمال دوست همچون موسی
یاد همه چیز را جز او دور فکن |
600,230 | مفتون | امام خمینی | رباعیات | دیوانه شو، این عقال از پا واکن
طاووس، ز جلوه زاغ را رسوا کن
حال دلِ عقل را ز دیوانه مپرس
مفتون عقال و عقل را پیدا کن |
600,231 | جمال مطلق | امام خمینی | رباعیات | فاطی! ز علایق جهان دل برکن
از دوست شدن به این و آن، دل برکن
یک دوست که آن، جمال مطلق باشد
بگزین تو و از کون و مکان دل برکن |
600,232 | سایه | امام خمینی | رباعیات | ای فرّ هما، بر سر من سایه فکن
فریاد رس و وجودم از پایه فکن
طوقی که به گردنم فکنده است، هوس
یارا، تو به گردن فرومایه فکن |
600,233 | شادی | امام خمینی | رباعیات | ای پیر خرابات دل، آبادم کن
از بندگی خویشتن، آزادم کن
شادی بجز از دیدن او، رنج بود
شادی بزدای از دلم، شادم کن |
600,234 | ای پیر | امام خمینی | رباعیات | ای پیر، بیا به حق من پیری کن
حالم دِه و دیوانه زنجیری کن
از دانش و عقل، یار را نتوان یافت
از جهل در این راه مددگیری کن |
600,235 | هما | امام خمینی | رباعیات | طاووس هما، سایه فکن بر سر من
یاری کن و برگشای بال و پر من
فریاد رس، از قید خود آزادم کن
از اختر خود، نیک نما اختر من |
600,236 | طوفان | امام خمینی | رباعیات | فاش است به نزد دوست، راز دلِ من
آشفته دلیّ و رنج بیحاصل من
طوفان فزایندهای اندر دل ماست
یا رب! ز چه خاکی بسرشتی گِل من |
600,237 | بنمای نظری | امام خمینی | رباعیات | ای شادی من، غصّه من، ای غم من
ای زخم درون من و ای مرهم من
بنما نظری، به ذرّه ای بیمقدار
تا بر سر آفاق رود، پرچم من |
600,238 | چراغ | امام خمینی | رباعیات | ای عقدهگشای دلِ دیوانه من
ای نوِر رخت، چراغ کاشانه من
بردار حجاب از میان تا یابد
راهی به رخ تو چشم بیگانه من |
600,239 | یاد تو | امام خمینی | رباعیات | ای یاد تو، مایه غم و شادی من
سرو قد تو نهال آزادی من
بردار حجاب از رخ و رو بگشای
ای اصل همه خراب و آبادی من |
600,240 | راه دیوانگی | امام خمینی | رباعیات | فرزانه شو و ز فرّ خود غافل شو
از علم و هنر گریز کن، جاهل شو
طی کن ره دیوانگی و بیخردی
یا دوست بخواه یا برو عاقل شو |
600,241 | مجنون شو | امام خمینی | رباعیات | ای مرغ چمن، از این قفس بیرون شو
فردوس، تو را می طلبد، مفتون شو
طاووسی و از دیار یار آمده ای
یادآور روی دوست شو، مجنون شو |
600,242 | معرفت | امام خمینی | رباعیات | فاطی، تو و حقِّ معرفت یعنی چه؟
دریافت ذات بیصفت یعنی چه؟
ناخوانده الف به یا نخواهی رَه یافت
ناکرده سلوک موهبت، یعنی چه؟ |
600,243 | مراد دل | امام خمینی | رباعیات | ای پیر، مرا به خانقه منزل ده
از یاد رخ دوست، مراد دل ده
حاصل نشد از مدرسه، جز دوری یار
جانا مددی به عمر بیحاصل ده |
600,244 | مجنون | امام خمینی | رباعیات | یا رب، نظری ز پاکبازانم ده
لطفی کن و ره بهدلنوازانم ده
از مدرسه و خانقهم، باز رهان
مجنون کن و خاطرِ پریشانم ده |
600,245 | شیفتگان | امام خمینی | رباعیات | این شیفتگان که در صراطند، همه
جوینده چشمه حیاتند، همه
حق میطلبند و خود ندانند آن را
در آب به دنبال فُراتند، همه |
600,246 | رهروان | امام خمینی | رباعیات | برخیز که رهروان به راهند، همه
پیوسته به سوی جایگاهند، همه
آنجا که بجز دوست، ز کس یادی نیست
افسرده دلان روی سیاهند، همه |
600,247 | ای مهر | امام خمینی | رباعیات | ای مهر، طلوع کن که خوابیم، همه
در هجر رُخت در تب و تابیم، همه
هر برزن و بام از رخت روشن و ما
خفّاش وشیم و در حجابیم، همه |
600,248 | کوی غم | امام خمینی | رباعیات | ای دوست، به عشق تو دچاریم، همه
در یاد رُخ تو داغداریم، همه
گر دور کنی یا بپذیری ما را
در کوی غم تو پایداریم، همه |
600,249 | دوست | امام خمینی | رباعیات | غیر از در دوست، در جهان کی یابی؟
جز او به زمین و آسمان کی یابی؟
او نور زمین و آسمانها باشد
قرآن گوید، چنان نشان کی یابی؟ |
600,250 | فرزانه من | امام خمینی | رباعیات | از دیده عاشقان، نهان کی بودی؟
فرزانه من، جدا ز جان کی بودی؟
طوفان غمت ریشه هستی برکند
یارا، تو بریده از روان کی بودی؟ |
600,251 | عیان | امام خمینی | رباعیات | فارغ اگر از هر دو جهان گردیدی
از دیده این و آن، نهان گردیدی
طومار وجود را به هم پیچیدی
یار از پس پردهها عیان گردیدی |
600,252 | جام | امام خمینی | رباعیات | عاشق نشدی، اگر که نامی داری
دیوانه نهای، اگر پیامی داری
مستی نچشیدهای، اگر هوش توراست
ما را بنواز تا که جامی داری |
600,253 | ای عشق | امام خمینی | رباعیات | ای دیده، نگر رُخش به هر بام و دری
ای گوش، صداش بشنو از هر گذری
ای عشق، بیاب یار را در همه جا
ای عقل، ببند دیده بیخبری |
600,254 | خبر | امام خمینی | رباعیات | ای دوست، به روی دوست بگشای دری
صاحب نظرا، به مستمندان، نظری
ما بیخبرانیم ز منزلگه عشق
ای با خبر از بیخبر آور خبری |
600,255 | اسیر نفس | امام خمینی | رباعیات | فاطی، اگر از طارم اعلا گذری
از خاکْ گذشته، از ثریا گذری
هیهات که تا اسیر دیو نفسی
از راه دَنی سوی تَدَلّی گذری |
600,256 | فریاد رس | امام خمینی | رباعیات | در هیچ دلی، نیست بجز تو هوسی
ما را نبود به غیر تو دادرسی
کس نیست که عشق تو ندارد در دل
باشد که به فریاد دل ما برسی |
600,257 | محفل دوست | امام خمینی | رباعیات | در محفل دوست، نیست جز دود و دمی
در حلقه صوفیان، نه لا، نه نعمی
گر شادی و غم میطلبی، بیرون شو
اینجا نتوان یافت، نه شادی، نه غمی |
600,258 | خار راه | امام خمینی | رباعیات | این فلسفه را که علم اعلا خوانی
برتر ز علوم دیگرش میدانی
خاری زره سالک عاشق نگرفت
هر چند بهعرش اعظمش بنشانی |
600,259 | خودبین | امام خمینی | رباعیات | گر نیست شوی، کوس اَنَاالحق نزنی
با دعوی پوچ خود، معلق نزنی
تا خود بینی تو، مشرکی بیش نهای
بیخود بشوی که لاف مطلق نزنی |
600,260 | لاف اَنَاالحَق | امام خمینی | رباعیات | تا منصوری، لاف انا الحق بزنی
نادیده جمال دوست، غوغا فکنی
دک کن جبل خودی خود، چون موسی
تا جلوه کند جمال او بی ازلی |
600,261 | لاف عرفان | امام خمینی | رباعیات | طوطی صفتی و لاف عرفان بزنی
ای مور، دم از تخت سلیمان بزنی
فرهاد ندیدهای و شیرین گشتی
یاسر نشدی و دم ز سلمان بزنی |
600,262 | خورشید | امام خمینی | رباعیات | بردار حجاب تا جمالش بینی
تا طلعت ذات بیمثالش بینی
خفّاش! ز جلد خویشتن بیرون آی
تا جلوه خورشیدِ جلالش بینی |
600,263 | فارغ | امام خمینی | رباعیات | فرّخ روزی که فارغ از خویش شوی
از هر دو جهان گذشته، درویش شوی
طغیان کنی و خرمن هستی سوزی
یا حق گویان، رسته ز هر کیش شوی |
600,264 | بردار حجاب! | امام خمینی | رباعیات | تا کوس اَنَاالحق بزنی، خودخواهی
در سرّ هویّتش تو ناآگاهی
بَردار حجاب خویشتن از سر راه
با بودن آن، هنوز اندر راهی |
600,265 | پناه | امام خمینی | رباعیات | فریادرس ناله درویش تویی
آرامی بخش این دل ریش تویی
طوفان فزاینده مرا غرق نمود
یادآور راه کشتی خویش، تویی |
600,266 | مدیحه نوریْن نیّرین فاطمه زهرا و فاطمه معصومه، سلام اللّه علیهما | امام خمینی | قصاید | ای ازلیّت به تربت تو، مخمر
وی ابدیّت به طلعت تو، مقرّر
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر
جودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو نور ایزدی را مَجْلی
عصمت تو سرّ مختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رتبت
خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مَظْهر
ممکن؛ امّا چه ممکن، علت امکان
واجب؛ اما شعاع خالق اکبر
ممکن؛ امّا یگانه واسطه فیض
فیض به مهتر رسد وزان پس کهتر
ممکن؛ اما نمود هستی از وی
ممکن؛ اما ز ممکنات فزونتر
وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی ز وی، به حیدر صفدر
وز وی، تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دخت موسیِ جعفر
این است آن نور کز مشیّت کُنْ کرد
عالم، آن کو به عالم است منّور
این است آن نور کز تجلّی قدرت
داد به دوشیزگان هستی، زیور
شیطانْ عالِم شدی، اگر که بدین نور
ناگفتی آدم است خاک و من آذر
آبروی ممکناتْ جمله از این نور
گر نَبدی، باطل آمدند سراسر
جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظلّش بخشود جوهریّت جوهر
عیسی مریم به پیشگاهش دربان
موسیِ عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیده بان فرا شده بردار
وین یک چون قاپقان معطی بر در
یا که دو طفلند در حریم جلالش
از پی تکمیل نفس آمده مضطر
آن یک انجیل را نماید از حفظ
وین یک تورات را بخواند از بر
گر که نگفتی امام هستم بر خلق
موسی جعفر، ولّی حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است
معجزه اش می بوَد همانا دختر
دختر، جز فاطمه نیاید چون این
صُلب پدر را و هم مشیمه مادر
دختر، چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگر هماره مقدّر
آن یک، امواج علم را شده مبدا
وین یک، افواج حلم را شده مصدر
آن یک موجود از خطابش مَجْلی
وین یک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن یک بر فرق انبیا شده تارک
وین یک اندر سرْ اولیا را مغفر
آن یک در عالم جلالت کعبه
وین یک در مُلک کبریایی مَشْعر
لَمْ یَلِدم بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهّر
آن یک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وین یک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر
چادر آن یک، حجاب عصمت ایزد
معْجرِ این یک، نقاب عفّت داور
آن یک، بر مُلک لا یزالی تارُک
وین یک، بر عرش کبریایی افسر
تابشی از لطف آن، بهشت مُخَلّد
سایهای از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهای از جود آن، بحار سماوی
رشحهای از فیض این، ذخایر اغیر
آن یک، خاکِ مدینه کرده مزّین
صفحه قم را نموده، این یک انور
خاک قم، این کرده از شرافتْ، جنّت
آب مدینه نموده آن یک، کوثر
عرصه قم، غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یَساولی است برابر
زیبد اگر خاک قم به عرش کند فخر
شاید گر لوح را بیابد همسر
خاکی عجب خاک آبروی خلایق
ملجا بر مسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندی این قصیده هندی
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطی صفت همی نسرودی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
وین یک قمری نمط هماره نگفتی
ای که جهان از رخ تو گشته منوّر |
600,267 | قصیده بهاریه انتظار | امام خمینی | قصاید | آمد بهار و بوستان شد رشک فردوس برین
گلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین
گسترده، باد جانفزا، فرش زمرّد بی شُمر
افشانده، ابر پرعطا بیرون ز حد، دُرِّ ثمین
از ارغوان و یاسمن، طرف چمن شد پرنیان
وَز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن دیبای چین
از لادن و میمون رسد، هر لحظه بوی جانفزا
وَز سوری و نعمان وزد، هر دم شمیم عنبرین
از سنبل و نرگس، جهان باشد به مانند جنان
وز سوسن و نسرین، زمین چون روضه خُلدبرین
از فرط لاله، بوستان گشته به از باغ اِرَم
وز فیض ژاله، گلسِتان رشک نگارستان چین
از قمری و کبک و هزار، آید نوای ارغنون
وز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین
از شارک و توکا رسد، هر لحظه صوتی دلربا
وز بوالملیح و فاخته، هر دم نوایی دلنشین
بر شاخ باشد زند خوان، هر شام چون رامشگران
ورشان به سان موبدان، هر صبح با صوت حزین
یک سو نوای بلبلان، یک سو گل و ریحان و بان
یک سو نسیم خوش وزان، یک سو روان ماء معین
شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کرب
جام می گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین
قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان
بویش چو بوی ضیمران، جسمش چو برگ یاسمین
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان
آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبین
رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا
مویش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چین
با اینچنین زیبا صنم، باید به بستان زد قدم
جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان
کز بهر ذات پا ک آن، شد امتزاج ماء و طین
از بهر تکریمش میان، بربسته خیل انبیا
از بهر تعظیمش کمر، خم کرده چرخ هفتمین
مهدی امام منتظر، نو باوه خیرالبشر
خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش، نگین
مهر از ضیائش ذرّه ای، بدر از عطایش بدرهای
دریا ز جودش قطره ای، گردون زِ کشتش خوشه چین
مرآت ذات کبریا، مشکوة انوار هدا
منظور بعث انبیا، مقصود خلق عالمین
امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر
خاک رهش، زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِعین
دانند قرآن سر به سر، بابی ز مدحش مختصر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین
سلطان دین، شاه زَمَن، مالک رقاب مرد و زن
دارد به امرِ ذوالمِنَن، روی زمین زیر نگین
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشر
خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش رهین
حبّش، سفینه نوح آمد در مَثل، لیکن اگر
مهرش نبودی نوح را، می بود با طوفان قرین
گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدی اندر جهان
کامل نگشتی دین حق، ز امروز تا روز پسین
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیا
چونانکه جدّ امجدش، گردید ختم المرسلین
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر
از ابر فیضش مُستمد، از کان علمش مستعین
موسی به کف دارد عصا، دربانیاش را منتظر
آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین
ای خسرو گردون فَرَم، لختی نظر کن از کَرَم
کفّار مستولی نگر، اسلام مستضعف ببین
ناموس ایمان در خطر، از حیله لامذهبان
خون مسلمانان هدر، از حمله اعداء دین
ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر
دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین
دیاری از این ملحدان، باقی نماند در جهان
ایمن شود روی زمین، از جور و ظلم ظالمین
من گر چه از فرط گنه شرمنده و زارم؛ ولی
شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجین
خاصه کنون کز فیض حق، مدحت سرودم آنچنان
کز خامه ریزد بر ورق، جای مرکّب انگبین
تا چنگل شاهین کند، صید کبوتر در هوا
تا گرگ باشد در زمین، بر گوسفندانْ خشمگین
بر روی احبابت شود، مفتوح ابواب ظفر
بر جان اعدایت رسد، هر دم بلای سهمگین
تا باد نوروزی وزد، هر ساله اندر بوستان
تا ز ابر آذاری دمد، ریحان و گل اندر زمین
بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهی، بادا چو ماه فرودین
عالم شود از مقدمش، خالی ز جهل، از علم پر
چون شهر قم، از مقدم شیخ اجل، میر مهین
ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخی، کنز نعیم
کان کَرَم عبدالکریم پشت و پناه مسلمین
گنجینه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف
دادش خداوند از شرف، بر کف زمام شرع و دین
در سایه اش گرد آمده، اعلام دین از هر بلد
بر ساحتش آورده رو، طلّاب از هر سرزمین
یا رب به عمر و عزتش، افزای و جاه و حرمتش
کاحیا کند از همتش، آیین خیرالمرسلین
ای حضرت صاحب زمان ، ای پادشاه انس و جان
لطفی نما بر شیعیان، تایید کن دین مبین!
توفیق تحصیلم عطا فرما و زهد بی ریا
تا گردم از لطف خدا، از عالِمین عاملین |
600,268 | در مدح ولیعصر (عج) | امام خمینی | قصاید | دوستان، آمد بهار عیش و فصل کامرانی
مژده آورده گل و خواهد ز بلبل مژدگانی
باد در گلشن فزون از حد، نموده مُشک بیزی
ابر در بستان، برون از حد نموده دُر فشانی
برقْ رخشان در فضا چون نیزه سالارِ توران
رعدْ نالان چون شه ایران ز تیر سیستانی
از وصول قطره باران به روی آب صافی
جلوهگر گشته طبقها پر ز دُرهای یمانی
دشت و صحرا گشته یکسر فرش، از دیبای اخضر
مر درختان راست در بر، جامه های پرنیانی
گوییا گیتی، چراغان است از گلهای الوان
سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی
هم، منزّه طَرْف گلشن از شمیم اُقحوانی
هم، معطّر ساحت بستان ز عطر ضیمرانی
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری
فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی
وآن شقایق، عاشق است و التفات یار دیده
روی از اینرو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی
لادن و میمون و شاه اِسْپَرغم و خیری و شب بو
بردهاند از طز خوش، گوی سبق از نقش مانی
ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلربایی
نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی
وآن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف معطّر
کرده دلها را پریشان همچو زلفین فلانی
زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید
من کجا و طُرّه مشکین و پُرچین فلانی؟
عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ، بیتاب
آشکارا گوید از شهناز و شور و مهربانی
قمریک ماهور خواند، هدهد آواز عراقی
کبکْ صوت دشتی و تیهو بیات اصفهانی
این جهانِ تازه را گر مردگان بینند، گویند
ای خدای …
کی چنین خرّم بهاران دیده چشم اهل ایران؟
کرده نوروز کهن از نو خیال نوجوانی
یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم
تا به صد عزّت نماید از ولیاش میهمانی
حضرت صاحب زمان، مشکوة انوار الهی
مالک کوْن و مکان، مرآت ذات لامکانی
مظهر قدرت، ولیّ عصر، سلطان دو عالم
قائم آل محمّد،مهدی آخر زمانی
با بقاء ذات مسعودش، همه موجود باقی
بی لحاظ اقدسش، یکدم همه مخلوق فانی
خوشه چین خرمن فیضش، همه عرشی و فرشی
ریزه خوار خوان احسانش، همه انسی و جانی
از طفیل هستیاش، هستیّ موجودات عالم
جوهری و عقلی و نامی و حیوانیّ و کانی
شاهدی کو از ازل، از عاشقان بر بست رُخ را
بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی
از ضیائش ذرّهای برخاست، شد مهر سپهری
از عطایش بدرهای گردید بدر آسمانی
بهر تقبیل قدومش، انبیا گشتند حاضر
بهر تعظیمش، کمر خم کرد چرخ کهکشانی
گو بیا بشنو به گوش دل، ندای اُنظُرونی
ای که گشتی بیخود از خوف خطاب لَنْ ترانی
عید خُم با حشمت و فرّ سلیمانی بیامد
که نهادم بر سر از میلاد شه، تاج کیانی
جمعه می گوید من آن یارم که دائم در کنارم
نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاه گرانی
قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم
عید امسال از شرف، زد سکه صاحبقرانی
عقل گوید باش خامش، چند گویی مدح شاهی ؟
که سروده مدحتش حق، با زبان بی زبانی
ای که بی نور جمالت، نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلِّ امر غیبت کبری ، نهانی؟
پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی
تا به کی این کافران، نوشند خون اهل ایمان؟
چند این گرگان، کنند این گوسفندان را شبانی؟
تا به کی این ناکسان، باشند بر ما حکمرانان؟
تا کی این دزدان، کنند این بی کسان را پاسبانی؟
تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی؟
آنکه در ظلم و ستم، فرد است و او را نیست ثانی
آنکه از حرصش، نصیب عالمی شد تنگدستی
آنکه بر آیات حق رفت از خطایش، آنچه دانی
خوار کن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر
آنکه می زد در بسیط ارض، کوس کامرانی
تا بدانند از خداوند جهان، این دادخواهی
تا ببینند از شه اسلامیان، این حکمرانی
حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم
تا کند فُلک نجات مسلمین را، بادبانی
بس کرم کن عمر و عزّت بر کریمی کز کرامت
کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُر فشانی
نیکخواهش را عطا فرما، بقای جاودانی
بهر بدخواهش رسان هر دم، بلای آسمانی
تا ز فرط گل، شود شاها زمین چون طرف گلشن
تا ز فیض فرودین، گردد جهانی چون جنانی
بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری
رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی |
600,269 | در توصیف بهاران و مدیح ابا صالح امام زمان(عج) و تخلّص به نام آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی - قدّس اللّه سرّه | امام خمینی | مسمط | مژده فروردین ز نو، بنمود گیتی را مسخّر
جیشش از مغرب زمین بگرفت تا مشرق، سراسر
رایتش افراشت پرچم زین مُقَرنس چرخ اخضر
گشت از فرمان وی، در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست یکسر حکمران شد
قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ایران
از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار و ترکستان و سودان
هم، طراز دشت و کوهستان و هم، پهنای عمان
دولتش از فرّ و حشمت، تالی ساسانیان شد
کرد لشکر را ز ابر تیره، اردویی منظّم
داد هر یک را ز صَرصَر، بادیه پیمایی ادهم
بر سرانِ لشکر از خورشید نیّر، داد پرچم
رعد را فرمان حاضر باش دادی چون شه جم
برق از بهر سلام عید نو آتشفشان شد
چون سرانِ لشکری حاضر شدند از دور و نزدیک
هم امیران سپه آماده شد از ترک و تاجیک
داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حکم موزیک
زان سپس دادی بر آن غژمان سپه، فرمان شلیک
توده غبرا ز شلیک یلان بمباردمان شد
از شلیک لشکری بر خاک تیره، خون بریزد
قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بریزد
هم به خاک تیره از گُردان دو صد میلیون بریزد
زَهره قیصر شکافد، قلب ناپلئون بریزد
لیک زین بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
روزگار از نو جوان گردید و عالم گشت بُرنا
چرخْ پیروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنیا
در طرب خورشید و مه در رقص و در عشرت ثریّا
بس که اسبابِ طرب، گردید از هر سو مهیّا
پیرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت، نوجوان شد
سر به سر دوشیزگان بوستان چون نوعروسان
داشته فرصت غنیمت در غیاب بوستانبان
کرده خلوت با جوانهای سحابی در گلستان
رفته در یک پیرهن با یکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمیدانم دگر آنجا چسان شد
لیک دانم اینقدر گل چون عروسان باروَر گشت
نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
آن عقیمی را که در دِی بخت رفت، اقبال برگشت
این زمان طفلش یکی دوشیزه و آن دیگر، پسر گشت
موسم عیشش بیامد، سوگواریّش کران شد
چند روزی رفت تا ز ایام فصل نو بهاری
وقت زاییدن بیامدْشان و روزِ طفلداری
دست قدرت قابله گردید هر یک را به یاری
زاد آن یک طفلکی مهپاره وین سیمین عذاری
پاک یزدان هر چه را تقدیر فرمود، آنچنان شد
دختر رَز اندک اندک، شد مهی رخساره گلگون
غیرت لیلی شد و هر کس ورا گردید مجنون
غمزه زد تا رفته رفته میفروشش گشت مفتون
خواستگاری کرد و بردش از سرای مام بیرون
از نِتاجش باده گلرنگ روح افزای جان شد
سیب سیم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عیّار
گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار
تا که به روزی ورا دید و ز جان گشتش خریدار
بس که رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
چهرهاش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
جامه گلنارگون پوشیده بر اندام نار است
گوییا چون من، گرفتار بتی بیاعتبار است
جامهاش از رنگ خونِ دل، چنین گلناروار است
یا که چون فرهادِ خونیندل، قتیل راه یار است
پیرهن از خون اندامش، بسی گلنارسان شد
جانفزا بزمی طرب انگیز و خوش، آراست بلبل
تا که آید در حباله عقد او گل بیتامل
تار صَلصَل زد، نوا طوطی و گرمِ رقص سنبل
بس که روح افزا، طرب انگیز شد بزم طرب، گل
برخلاف شیوه معشوقگان تصنیف خوان شد
نی اساس شادی اندر توده غبرا مهیّاست
یا که اندر بوستانهای زمینی، عیش برپاست
خود در این نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
قدسیان را نیز در لاهوت، جشنی شادی افزاست
چون که این نوروز با میلاد مهدی توامان شد
مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
والی هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجّت یکتای اکبر
آنکه جودش شهره نُه آسمان بل لامکان شد
مصطفی سیرت، علی فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسین قدرت، علی زهد و محمّد علم مَهرو
شاه جعفر فیض و کاظم حلم و هشتم قبله گیسو
هم تقی تقوا، نقی بخشایش و هم عسکری مو
مهدی قائم که در وی جمع، اوصاف شهان شد
پادشاه عسکری طلعت، تقی حشمت، نقی فر
بوالحسن فرمان و موسی قدرت و تقدیر جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسینی تاج و افسر
مجتبی حلم و رضیّه عفّت و صولت چو حیدر
مصطفی اوصاف و مجلای خداوند جهان شد
جلوه ذاتش به قدرتْ تالیِ فیض مقدّس
فیض بیحدّش به بخشش، ثانیِ مجلای اقدس
نورش از کن کرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشیر است و در وصف شه، اخرس
لیک پای عقل در وصف وی اندر گل نهان شد
دست تقدیرش به نیرو، جلوه عقل مجرّد
آینه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد
در خصایل ثانی اِثنینِ ابوالقاسم محمّد(ص)
آنکه از یزدان خدا بر جمله پیدا و نهان شد
روزگارش گرچه از پیشینیان بودی موخّر
لیک از آدم بُدی فرمانْش تا عیسی مقرّر
از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، یکسر
بنده فرمانبرش گردید و عبد آستان شد
پادشاها، کار اسلام است و اسلامی پریشان
در چنین عیدی که باید هر کسی باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بیدلی سر در گریبان
خسروا، از جای برخیز و مدد کن اهل ایمان
خاصه این آیت که پشت و ملجا اسلامیان شد
راستی، این آیت اللّه گر در این سامان نبودی
کشتی اسلام را، از مهر پشتیبان نبودی
دشمنان را گر که تیغ حشمتش بر جان نبودی
اسمی از اسلامیان و رسمی از ایمان نبودی
حَبّذا از یزد، کزوی طالعْ این خورشید جان شد
جای دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نیرِ اعظم به خدمت آید و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
چون که بر کشتی اسلامی، یگانه پشتبان شد
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود
پیکرش بیروح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلماندیشان دون بود
قلب پیغمبر، دلِ حیدر ز مظلومیش خون بود
از عطایش، باز سوی پیکرش روحْ روان شد
ابر فیضش بر سر اسلامیان، گوهر فشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبری ز بعد حضرت صاحب زمان است
آنکه از جودش زمین ساکن، گرایان آسمان شد
تا ولایت بر ولیّ عصر (عج) می باشد مقرّر
تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حیدر
تا که شعر هندی است از شهد، چون قند مکرّر
پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پیکان، مویْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد
|
600,270 | حدیث دل | امام خمینی | مسمط | بر سر کوی تو ای می زده، دیوانه شدم
عقل را راندم و وابسته میخانه شدم
دور آن شمع دل افروز چو پروانه شدم
به هوای شکن گیسوی تو شانه شدم
درد دل را به که گویم که دوایی بدهد
من که درویشم، میخانه بود منزل من
دوستیّ رُخش آمیخته اندر گِل من
از همه مُلک جهان، میکده شد حاصل من
حق سرافکنده شود در قِبَل باطل من
کاش میخانه به این تشنه صفایی بدهد
مژده ای ساکن بتخانه که پیروز تویی
یارِ آتشکده مستِ جهانسوز تویی
خادم صومعه فتنه برافروز تویی
واقفِ سرّ صنمخانه مرموز تویی
شاید آن شاه، نوایی به گدایی بدهد
س و سرّی است مرا با صنم باده فروش
گفت و گویی است که نایش برسد بر دل گوش
پیر صاحبدل ما گفت: ازین رمز، خموش !
هر دو عالم نکشد ب-ار امانت بر دوش
دستتقدیر به میخواره نوایی بدهد
ای گل باغ وفا، درد مرا درمان کن
جرعه ای ریز و مرا بنده نافرمان کن
راز میخوارگیام از همه کس پنهان کن
گوشه چشم به حال من بیسامان کن
باشد آن شاهد دلدار سرایی بدهد
یادگاری که در آن منزل درویشان است
درد عشاق قلندر به همین درمان است
طایر قدس بر این منزلِ دل، دربان است
حضرت روحِ قُدُس منتظر فرمان است
تا که درویش خرابات صلایی بدهد
پرده برداشت ز اسرار ازل، پیر مغان
باز شد در برِ رندان، گره فاشِ نهان
راز هستی بگشود از کرم درویشان
غم فرو ریخت ز دامان بلند ایشان
دوست شاید که به دریوزه ردایی بدهد
ساغر از دست من افتاد، دوایی برسان
راه پیدا نکنم، راهنمایی برسان
گر وفایی نبود در تو، جفایی برسان
از من غمزده ب-ر پیر، ندایی برسان
که به این می زده در میکده جایی بدهد |
600,271 | نقطه عطف | امام خمینی | ترجیعبند | خم را بگشا به روی مستان
بیزار شو از هوا پرستان
از من بپذیر رمز مستی
چون طفل صبور، در دبستان
آرام ده گُل صفا باش
چون ابر بهار در گلستان
تاریخچه جمال او شو
بشنو خبر هزار دستان
بردار پیاله و فرو خوان
بر می زدگان و تنگدستان
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
من شاهد شهر آشنایم
من شاهم و عاشق گدایم
فرمانده جمع عاشقانم
فرمانبر یار بیوفایم
از شهر گذشت نام و ننگم
بازیچه دور و آشنایم
مست از قدح شراب نابم
دور از برِ یار دلربایم
سازنده دیر عاشقانم
بازنده رند بینوایم
این نغمه بر آمد از روانم
از جان و دل و زبان و نایم
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
رازی است درون آستینم
رمزی است برون ز عقل و دینم
در زمره عاشقان سر مست
بی قید ز عار صلح و کینم
در جرگه طیر آسمانم
در حلقه نمله زمینم
در دیده عاشقان، چنانم
در منظر سالکان، چنینم
دلباخته جمال یارم
وارسته ز روضه برینم
با غمزه چشم گلعذاران
بیزار ز ناز حور عینم
گویم به زبان بیزبانی
در جمع بتان نازنینم
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
برخاست ز عاشقی، صفیری
می خواست ز دوست دستگیری
او را به شرابخانه آورد
تا توبه کند به دست پیری
از عشق، دگر سخن نگوید
تا زنده کند دلش فقیری
درویش صفت، اگر نباشی
از دوری دلبرت بمیری
میخانه، نه جای افتخار است
جای گنه است و سر به زیری
با عشوه بگو به جمع یاران
آهسته، و لیک با دلیری
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای صوت رسای آسمانی،
ای رمز ندای جاودانی،
ای قله کوه عشق و عاشق،
وی مرشد ظاهر و نهانی،
ای جلوه کامل انا الحق
در عرش مُرفّع جهانی،
ای موسی صَعْق دیده در عشق
از جلوه طور لامکانی،
ای اصل شجر، ظهوری از تو
در پرتو سرّ سَرمدانی،
بر گوی به عشق، سرّ لاهوت
در جمع قلندران فانی
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای دور نمای پور آزر،
نادیده افول حق ز منظر
ای نار فراق، بر تو گلشن
شد بَرد و سلام از تو آذر
بردار حجاب یار از پیش
بنمای رُخش چو گل مصوّر
از چهره گلعذار دلدار
شد شهر قلندران، منّور
آشفته چه گشت پیچ زلفش
شد هر دو جهان، چو گل معطّر
بر گوش دل و روان درویش
بر گوی به صد زبان مکرّر
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
در حلقه سالکان درویش
رندان صبور دوراندیش
راهب صفتان جام بر کف
آن می زدگان فارغ از خویش
در جمله زاهدان و مینوش
در صورت عالمان و بد کیش
در راه رسیدن به دلدار
بیگانه بود ز نوش یا نیش
فارغ بود از جهان، به جامی
در خلوت میخورانِ دلریش
فریاد زند ز عشق و مستی
بر پاکدلان مرده از پیش
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی |
600,272 | جام چشم | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | تاراج کرد روی گلش، هستی مرا
افزود چشم میزدهاش، مستی مرا
افروخت آتشی به روانم، ز غمزهاش
بر باد داد سرکشی و پستی مرا
افشاند زلف خم خم و چین چین خویش را
خم کرد قامت من و تردستی مرا
آن دم که با صراحی می، سوی من دوید
بر کند هستی من و سرمستی مرا |
600,273 | مایه ناز | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | دست من بر سر زلفیْن تو بند است، امشب
با خبر باش که پایم به کمند است، امشب
جان من درخور یک بوسه ای از لعل تو نیست
قدس من! باز بگو بوسه به چند است امشب؟
لب من بر لب چون لعل تو ای مایه ناز
مگسی سوخته بنشسته به قند است، امشب |
600,274 | نوش باد | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | فروغ روی تو در جام میْ فتاد، امشب
ز آفتاب شنیدیم نوش باد امشب
می و چغانه و روی نگار طَرْفِ چمن
خدای هر چه از او خواستیم، داد امشب |
600,275 | نازْپرورد | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | قامتت نازم که از سرو سهی، دلکشتر است
نوک مژگانت، همی خونریزتر از خنجر است
از سرشکم گر به پاخیزد ز نو، طوفان نوح
ای خدایا، ناخدا اندر میانه رهبر است
ناز پروردی که در بازار حسن و دلبری
قیمت یک طاق ابرویش ز یوسف، برتر است |
600,276 | آب زندگانی | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | قد دلجویت اندر گلشن حسن
یکی سروی است کاندر کاشمر نیست
در آیینه من، آب زندگانی
از آن شیرین دهن، پاکیزه تر نیست
سری کان گوی چوگانت نباشد
به چوگانش زنم آن را؛ که سر نیست
اگر تخم محبّت جز تو کارد
ز بیخش بر کَنَم، کان با ثمر نیست
نهال عشقت اندر قلب هندی
به غیر از آه و حسرت، بارور نیست |
600,277 | باده | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | ماه رمضان شد، می و میخانه برافتاد
عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد
افطار به می، کرد برم پیر خرابات
گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد
با باده وضو گیر که در مذهب رندان
در حضرت حق، این عملت بارور افتاد |
600,278 | اگر بگذارد … | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | قم بدکی نیست از برای محصِّل
سنگک نرم و کباب، اگر بگذارد
حوزه علمیّه دایر است و لیکن
خانِ فرنگی مآب، اگر بگذارد
هیکل بعضی شیوخ، قدس مآب است
عینک با آب و تاب، اگر بگذارد
ساعت ده، موقع مطالعه ما است
پینکی و چُرت و خواب، اگر بگذارد |
600,279 | بلای هجران | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | هیچ دانی که ز هجران تو حالم چون شد؟
جگرم، خون و دلم، خون و سرشکم، خون شد
لب شیرین تو ای میزده، فرهادم کرد
جانم از هر دو جهان، رسته شد و مجنون شد
تار و پودم به هوا رفت و توانم بگسست
تا به تار سر زلف تو، دلم مفتون شد |
600,280 | گلبرگ تر | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | ای پریروی که گُلبرگِ تَرَت ساختهاند
ز چه رو، قلبِ ز خارا بَتَرت ساختهاند؟
پسر خاک بدین حسن و لطافت؟ عجب است!
ز بهشتی، نه ز خاک پدرت ساختهاند
ثمر خوبرخی، بوسه شیرین باشد
آخر ای سرو! برای ثمرت ساختهاند |
600,281 | برای احمد | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | احمد است از محمّد مختار
که حمیدش نگاهدار بُود
فاطی، از عرش بطن فاطمه است
فاطِر آسمانْش یار بُوَد
حسن این میوه درخت حسن
محسنش یار پایدار بُوَد
یاسر، از آل پاک سبطین است
سرّ احسان ورا نثار بُوَد
علی از بوستان آل علی است
علی عالیاش شعار بُوَد
پنج تن از سلاله احمد
شافع جمله هشت و چار بُوَد
دخترم شعر تازه خواست ز من
مِعر گفتم که یادگار بُوَد |
600,282 | ناله هزار | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | ز سبزه زار چمن، بوی نو بهار آید
ز ابر، چشمهای از چشم اشکبار آید
هزار از غم دلدار نالهها سرداد
ز غنچه، آه دل زار صد هزار آید |
600,283 | استخاره | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | بهار آمده، دستار زهد پاره کنید!
به پیش پیر مغان، رفته استشاره کنید!
سزد ز دانه انگور سُبحه ای سازید!
برای رفتن میخانه، استخاره کنید! |
600,284 | پیام بلبل | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | بوسه زد باد بهاری به لب سبزه، به ناز
گفت در گوش شقایق، گل نسرین صد راز
بلبل از شاخه گل، داد به عشّاق پیام
که: در آیید به میخانه عشّاق نواز |
600,285 | کوثر | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | بر لب کوثرم ای دوست؛ ولی تشنه لبم
در کنار منی، از هجر تو در تاب و تبم
روز من با تو به شب آمد و شب با تو به روز
در فراقِ رخ ماهت، گذرد روز و شبم |
600,286 | دریای وصال | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | مست صهبای تو میباشم و اندر هوسم
غرق دریای وصال توام و در طلبم
پرتو نور چو خورشید تو اندر همه جااست
جستجو در حرم و بتکده ؟! اندر عجبم |
600,287 | خراب چشم | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | به یاد روی تو، بیرون ز آشیانه شدم
خراب چشم تو دیدم، خرابْ خانه شدم
برای دیدن مه طلعتانِ محضر شیخ
نیازمند به تسبیح دانه دانه شدم |
600,288 | تکرار مکرّرات | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | به آخر کلام رسیدیم ۱
ای وازده، ترّهات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
بر بند، زبان یاوه گویی
بشکن قلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت، ای دغلباز
بس کن تو خُزعبلات، بس کن
گفتار تو از برای دنیااست
پیگیری مهملات، بس کن
بردار تو دست از سر ما
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن(۲)
و سلام بر بندگان خداوند که بی نام و نشانند
اولیائی تحت قبا بیلایعرفهم غیری
۱.حضرت امام - قدس سرّه - این اشعار را در دفترچه های گوناگون و در حاشیه نامهها و گاهی روزنامه نوشتهاند؛ لذا این جمله در پایان یک جلد از دفترها نوشته شده است. |
600,289 | بشارت باد | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | گرفتم ساغری، از دست مستی
تعالی اللّه، چه مستی و چه دستی!
بشارت باد خاصان حرم را!
که قصد کعبه دارد، بت پرستی۱
۱. این دو بیت، منسوب به امام(س) است و نسخهای دستنویس به خطّ ایشان، از این شعر موجود نیست؛ در نقلی دیگر بیت دوم چنین آمده:
مگر از ننگِ چون من بت پرستی
بُتی چون تو کجا در پرده ماند |
600,290 | عبادت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | عیب خود گویم، به عمرم من نکردم بندگی
این عبادتها بود سرمایه شرمندگی
دعوی ایّاک نعبد یک دروغی بیش نیست
من که در جان و سرم باشد هوای بندگی
آنکه حمد از غیر حق مسلوب سازد در نماز
……… |
600,291 | علی (ع) | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | فارغ از هر دو جهانم، به گل روی علی
از خُم دوست جوانم، به خَم موی علی
طی کنم عرصه ملک و ملکوت از پی دوست
یاد آرم به خرابات، چو ابروی علی |
600,292 | دخترم | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | فاطی، از فاطمه خواهد سخنی
بین، چه میخواهد از مثل منی؟
آن که جبریل، پیام آور اوست
عارف منزلتش داورِ اوست
کیست در جمع رسل، جز احمد
کاتب وحی وی از سوی احد؟
دخترم، دست بدار از دل من
عشق من جوی در آب و گل من |
600,293 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | با عشق رُخت، خلیل را ناری نیست
جویای تو، با فرشتهاش کاری نیست |
600,294 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | روی تو، کعبه دلِ عشّاقِ زنده است
دلمرده آن که طیّ طریق حجاز کرد |
600,295 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | بسترم بر در میخانه فکن تا ساقی
ساغری آرد و دردم همه درمان سازد |
600,296 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | کاش، از حلقه زلفت گرهی وا میشد
تا چو من، زاهد دل گمشده، رسوا میشد |
600,297 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | شاعر اگر سعدی شیرازی است
بافته های من و تو بازی است |
600,298 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | در غم دوری رویش، همه در تاب و تبند
همه ذرّات جهان، در پی او در طلبند |
600,299 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود، ره ندهی چه حاصلم؟ |
600,300 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | پیوستهتر از ابروی تو، یافت نگردد
مشکین تری از گیسوی تو، یافت نگردد |
600,301 | تک بیت | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | آشفتهتر از حال منِ زار نباشد
بلبل از دوری گل، ناله و افغان بکند |
600,302 | قتیل دلبر | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | اسیر عشقم و این رتبه، پادشاه ندارد
قتیل دلبرم و همچو جاه، شاه ندارد
اگر در آینه بینی جمال خویش، بگویی
اسیر عشق من آن کس که شد، گناه ندارد
اگر به گوشه قلبم نظر کنی، تو ببینی
لوای عشق به جایی زدم که راه ندارد
قسم به عشق که هر عاشقی، اسیر تو گردد
گرش برانی از این در، دگر پناه ندارد |
600,303 | بُت عشوهگر | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | رندانه، گاه از سر کویت گذر کنم
شاید به زیر چشم، به رویت نظر کنم
تسبیح پارسایی و سجاده ریا
در رهن باده، چون نبود سیم و زر، کنم
آمد شدن به مدرسهام نیست بعد از این
جز آنکه جستجوی بتی عشوهگر کنم
در صحن مسجدم نبود راه، غیر از آنک
بر کوی میْ فروش از آن ره، گذر کنم |
600,304 | جُور | امام خمینی | قطعات و اشعار پراکنده | از جور رضا شاه، کجا داد کنیم؟
زین دیو بَرِ که ناله بنیاد کنیم؟
آن دم که نفس بود، ره ناله ببست
اکنون نفسی نیست که فریاد کنیم |
601,000 | باور می کرد | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عاشق اینگونه در این شهر که باور می کرد
من چنین عاشق و او قهر که باور می کرد
شوکران می چکد از صحبت دل آزارش
لب چنین قند و سخن زهر که باور می کرد
مثل من منتظری خسته ولی چشم به راه
نه کنون در همه دهر که باور می کرد
سیل آمد ز فراوانی اشکم امروز
چشم خشکیده چنین نهر که باور می کرد |
601,001 | دست نوازش | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | توی ناپیدای غم من را تو پیدا می کنی
خلوت آیینه وارم را تماشا می کنی
گفته بودی بر سرم دست نوازش می کشی
چون به دار آمد سرم اینگونه حاشا می کنی
از دلم راز من دیوانه می پرسی چرا ؟
دل به بازی برده ای طرح معما می کنی
در زلال چشم تو شفاف شبنم می شوم
ادعای قطره را هم وزن دریا می کنی
از عبور لحظه های بی تو بودن خسته ام
عمر من با وعده هایی وقف فردا می کنی |
601,002 | ماورای شنیدن | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | صدای قلب من از تاب گوش بیرون رفت
و پیر نبض دلم گریه پوش بیرون رفت
صدای ناله من بس که در گلو پیچید
به ماورای شنیدن خموش بیرون رفت
صدای وحی تو آمد که گریه کن یارا
تمام حوصله با این سروش بیرون رفت
در آستان پیاله تنم به رقص آمد
سزا که جان ز تن باده نوش بیرون آمد
کپک زد آتش دل ، سینه گر نمی گیرد
به پا قدوم یخ کینه ، جوش بیرون رفت |
601,003 | فانوس تفکر | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | اهل مه غلیظ توهم شدیم ما
در جاده های حیرت و غم گم شدیم ما
فانوس کور سوی تفکر به یک نسیم
خاموش شد که قحط تبسم شدیم ما
رسوای دل شدیم و بی آبروی عشق
وقتی شبیه اغلب مردم شدیم ما
از فرط طعنه ها که ز مردم شنیده ایم
انگار اسیر لشکر کژدم شدیم ما |
601,004 | بید مجنون | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | روی بام خانه ام مهتاب می بارد بیا
آسمان امشب بساط عاشقی دارد بیا
بید سحر آمیز مجنون حیاط خانه ام
روی پشت شاپرک انگور می کارد بیا
بیقراری های دل در جشن رقص صاعقه
از سر دل ، از دل ما دست بردارد بیا
چادری همرنگ شب بر دوش سر مستی بزن
باز اگر بند تعصب نیز بگذارد بیا
امشب اینجا ماه را هم نامزد کردم برقص
تا اجل بر گردنم انگشت نفشارد بیا
حلقۀ خورشید بر انگشت سردم می کنم
کهکشان افسار دست عشق بسپارد بیا |
601,005 | دل بد | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | دیگر سر کارم نگذار ای دل بد
از خانه من نکن فرار ای دل بد
محشر که شود گناه تو می دانی
در دست چپ تو بیشمار ای دل بد
در خود نتوان تو بیشتر بنهفتن
بنهفته دوباره پیش آر ای دل بد
در حوصله تو عشق گلرویان نیست
در شان تو هست عشق خار ای دل بد
مانند سپند روی آتش رفتی
اینگونه شدیم بیقرار ای دل بد
برگرد که گلرخان بلا خیزانند
هیهات زحیله نگار ای دل بد |
601,006 | لطافت باران | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | شبیه شوره به دشتم که تشنه مانده همیشه
مرا لطافت باران ز خویش رانده همیشه
منم که شور عطش را به کام بادیه آرم
خدا به زخم درونم نمک نشانده همیشه
نه قوی ناز محبت نه سینه سرخ مهاجر
کسی برای کویرم غزل نخوانده همیشه
تمام بی خبریها از آن من و خدایا
چنانکه قاصدکان را زمن رمانده همیشه
ترک ترک شدم از غم ، ز شش طرف بدریدم
چروک غم به لبانم شکن کشانده همیشه |
601,007 | نشان راه | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | چه بنوشم که بجوشد ز تنم آنچه تو خواهی
چه برقصم که بگیرم ز تو تقدیس نگاهی
چه بخواهی تو که باشم چه بگویم که نباشی
تو سپیدار خدایان و منم باغ سیاهی
غم رفتن نرسیدن شده ، بیحوصله جاده
به حضور بینهایت تو بگو نشان ز راهی
من و شیوۀ گدایی ، من و رسم بینوایی
بده آنچه را ندارم به کرامتت الهی |
601,008 | دل سنگ | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | مست است دل سنگم از مست حذر باید
اندام بلورت را زین سنگ خطر باید
من آتش ویرانگر اندام تو گل پرور
گل بر سر این آتش یک فکر دگر باید
من تشنه چنان صحرا تو بارش بی همتا
گر زندگی ام خواهی بر تشنه گذر باید
مجنون شده چون بیدم سودای تو دزدیم
آخر به خدا دیدم یک روز ثمر باید |
601,009 | وحی مستند | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | دلم هوای خرابات می کند گاهی
خدا کند که تو باشی و بشکند گاهی
از انعکاس غرور تو این چنین شده ام
که لاف عرش خدایی دلم زند گاهی
میان باغ تو پروانه ی تمنایم
حریر خاطره در خواب می تند گاهی
در اعتکاف نگاهت شنیده ام امشب
میان خلوت دل ، وحی مستند گاهی |
601,010 | زبان زخمی خودکار | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | اطاق شیشه ای جوهر ست خودکارم
خدا نیاورد او را ز دست بگذارم
زبان زخمی خودکار ، دامن کاغذ
همیشه تا به هم آید نوشته اشعارم
ز ناز کاری تن هر چه هست غیر از او
به جان دفتر اشعار خویش بیزارم
به یاد خون تن او که می چکد امشب
به روی دفتر بیچاره گریه می بارم
من عاشق تن خودکار می شوم شاید
به نقل قول پزشکان دوباره بیمارم |
601,011 | عزای شقایق | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | غزل های وحشی به یادت سرودم
غم واژه دارد مداد کبودم
به وزن شقایق عزایی گرفتم
و با بغض وحشی به باغ وجودم
من از چاه طاقت و غار شکیبا
تحمل ندارم ولی می ربودم
به خاک قدومت تیمم بگیرم
به محراب یادت برقصد سجودم
صدایم شنیدی و گفتی جوابم
من بی تحمل ولیکن نبودم |
601,012 | قلب عتیقه | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | یک عشق کهنه دارم قلبی عتیقه آری
سرمایه ای که هرگز ارزش نمی گذاری
سمسار کوچه ها را پیشم چه می فرستی
قیمت نهد بر این دل در منتهای خواری
حتی اگر بمیرم دل را نمی گذارم
در کوچه ها بگردد با التماس گاری
شاید کسی بیاید از شهر لاله رویان
گنجم دهم بگیرم یک بوسه یادگاری
دلگیرم از نگاهت من می روم از اینجا
یک شاعر پریشان یک عاشق فراری |