id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
601,113 | کافر عشق | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | کافر عشقم و توحید غمت در پیش است
صبر رنجور ورا محنت پیش از بیش است
آیۀ مهر تو جاری شده در زمزم دل
غم حدیثی است که در سینۀ پاک اندیش است
آسمان زمزمۀ عشق تو بارید مگر
آسمان آینه گردان دل درویش است
آنچه در عقدۀ دل همسفر اشک نبود
تیر آهی است که از محنت او در کیش است |
601,114 | تمنا | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | کاش که دل جای تمنا نبود
یا که اگر بود دل ما نبود
کاش دل اینگونه که بی آبرو است
حداقل پیش تو رسوا نبود
قافلۀ نور سواران گذشت
خواسته بودم بروم جا نبود
ریختن خون دلم واجب است
گر چه مرا جرأت فردا نبود
این دل بی خاصیت پر خطر
هیچ در اندیشۀ پروا نبود
راز تو را هیچ نفهمیده ام
هوش مرا درک معما نبود
می روم اما دل من خسته است
حیف مرا فرصت اما نبود |
601,115 | تکاپوی خدا | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | کاش در خاطره ها گم می شد
وسط دشت بلا گم می شد
کاش در هاله ای از وهم سیاه
در تکاپوی خدا گم می شد
گر نبودی تو خدا می داند
دل بیچاره کجا گم می شد
هر چه گم کرده امش بیم مباد
آه از آن دم که وفا گم می شد |
601,116 | چشم خراب | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | کاش امشب ثواب می کردی
حاجتم مستجاب می کردی
خواهشم را جواب می دادی
چهره ات بی حجاب می کردی
کاش حرفم قبول می آمد
روی قولم حساب می کردی
وقت مرگم دوباره می آیی
کاش یک کم شتاب می کردی
حال مرا چنان که می خواهی
مثل چشمت خراب می کردی |
601,117 | قطار لحظه | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | قطار لحظه واگن ثانیه ها چه تند گذشت
در ایستگاه زمان گرد انتظار نشست
مسافری که نیامد و مهلتی که نبود
و کودکی که به آجر غرور لحظه شکست
سوار واگن خویشم و حسرت دیروز
قطار می رود افسوس کاش بر می گشت
قطار رفت و نماند مگر غبار خیال
به روی بوته رویا ، میان باور دشت |
601,118 | خلوت آیینه | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | قاب دل خالیست تصویرت کجاست
عکس تو در خلوت آیینه هاست
لحظه هایت را برایم هدیه کن
هدیه خواهم کرد آنچه مال ماست
کوچه ها مستند از بوی عبور
یا عبور توست یا بوی خداست
قصۀ تقدیر این باشد که هست
کار خوبان وعده کار ما وفاست |
601,119 | عطر دامن | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | فقط سکوت می کنم اگر مرا صدا کنی
مگر دوباره ای صنم ندای احمدا کنی
قیام میکند دلم برای بوسه های تو
اگر ببوسدت شبی ، قیامتی بپا کنی
من آن مریض خسته ام اگر برانیم ز خود
مگر به عطر دامنت دوباره ام دوا کنی
صفای چشم مست تو مرا به سعی می کشد
و مست می شوی اگر که سعی در صفا کنی
دعا کنم اگر شبی مرا بخاطر آوری
به یاد عشق پاک من برای من دعا کنی
اسیر زلف سر کشم مرا مران ز درگهت
چگونه می شود که تو اسیر خود رها کنی
نمی شود که یاد تو جدا شود ز جان من
مگر تن نحیف من ز جان من جدا کنی
تو ای خدای بوسه ها مرا رسالتی بده
بگو که می توانیم اسیر بوسه ها کنی |
601,120 | گل اخلاص | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | فرصت نمی شود که ز حیرت فرار کرد
باید که عشق وقف دل بی قرار کرد
باغ خیال نشئۀ عطر است ای عزیز
وقتی که خاطرات تو از من گذار کرد
باید نوشت یک غزل از واژه های تو
آنرا به پیشگاه عزیزت نثار کرد
پاییز می شوم اگر از عشق بگذرم
با عشق می توان همه جا را بهار کرد
دل می گریخت گاه از روزن هوس
باید اگر دلیست در آتش مهار کرد
بشنو مرا وگرنه به دل یاد داده ام
بایست در مناره حسرت هوار کرد
من را ببخش چون که دلم در هوای تو
پنهان گناه توبه ولی آشکار کرد
وقتی بناست زنده بمانم بدون تو
باید نبود و مرد و به مرگ افتخار کرد
کمیاب می شود گل اخلاص عاقبت
باید به حکم عقل کمی احتکار کرد |
601,121 | فانوس اشک | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | فانوس اشک ، طاقچه انتظار ، خانه صبر
امید وصل تو تنها مرا بهانه صبر
در مغازۀ تقدیر می روم همه روز
مگر که قیمت غم کم کنم ز چانه صبر
درخت خشک تبر خورده ام مگر چه شود
که آب اشک دهم او دهد جوانه صبر
فقط رباعی غم ، شعر تب ، قصیدۀ دل
به ساز دل ، نی دلخوان بخوان ترانه صبر
برای طفل دلم این یتیم بد هنگام
به رسم هدیه بخوان شعر کودکانه صبر |
601,122 | اسیر خلسه | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | غم تو کار دلم را خراب خواهد کرد
تمام هستی من را بر آب خواهد کرد
دلت شبیه مسیحا و من در اوج صلیب
گمان نکن که بمیرم ثواب خواهد کرد
به پاست آتش منقل کمی تعارف کن
دلم برای تو خود را کباب خواهد کرد
اجل برای من امروز نقشه ای دارد
اگر تو دیر بیایی شتاب خواهد کرد
اسیر خلسه خویشم و بی نیاز حشیش
خیال چشم تو کار شراب خواهد کرد
مرا اگر تو ببخشی که بی تو می مانم
خودم همیشه خودم را عذاب خواهد کرد |
601,123 | هیچ آباد | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | غریب غربت خویشم ز حسرت خیز تنهایی
که از تنها بپرهیزم به حکم پیر شیدایی
فریب خویش را خوردم که در خود اینچنین مردم
که از بیگانگان این سان نخوردم تیر رسوایی
دل مردم گریزی هست و عزم نا کجا رفتن
ز هیچ آباد بگذشتن ، گذشتن از من و مایی
کدامین جاده خواهد رفت تا سر حد بی خویشی
که سر بگذارم اندر آن به شور بی سرو پایی |
601,124 | عروج | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عیار عشق تو چند است دلبرم می گفت
دلم به پای که بند است دلبرم می گفت
دلم نه لایق عشق است پیش موی بتان
کم است یا به کمند است دلبرم می گفت
کجاست فرصت تقصیر در نوازش باغ
بهار رو به گزند است دلبرم می گفت
بها نمی دهد اینجا کسی به ناز غزل
غزل بلوغ چرند است دلبرم می گفت
حدیث حضرت مجنون و شرح حال فراق
هزار تجربه پند است دلبرم می گفت
بحیله ره نتوان برد تا کرانه عرش
عروج کار سپند است دلبرم می گفت |
601,125 | شوکران | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عمر کوتاه بسر شد و نیاورد کسی
زخم جان سوز مرا مرهم فریاد رسی
آنکه پنداشته بودم که رفیقم باشد
استخوانم به گلو ، چشم مرا بود خسی
من در این فاجعه زاری که جهانش نامند
شوکران خورده ام از ساغر هر دوست بسی
مهلت رفتن از این منزل فانی به سر آ
بشنوم کاش ز ناقوس اجل من جرسی
مبتلا بوده ام من از اول خلقت به بلا
بر نیامد همه عمرم به حلاوت نفسی |
601,126 | عهد اولین | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عمر مرا ستانده ای خون ز دلم چکانده ای
باز بگو برای من اشک چرا فشانده ای
می زنی ام که خود برو هر چه زنی نمی روم
در سر عشق و عاشقی درس مرا نخوانده ای
گفته ام و نگفته ای آنچه ز عشق می شوی
بر سر عهد اولین مانده ام و نمانده ای
می شکنی شکسته را احمد جان گسسته را
تا به کجا و تا به کی می کشی و کشانده ای |
601,127 | صدای غم | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عشق دارد ریشه در اندیشه ام
در کویر عشق بازی ریشه ام
بیشه زاری هست دشت بی دلی
من تمام رونق این بیشه ام
با تو در بازار سرمستان شهر
سر خوش سر مست بازی پیشه ام
من که خود دل سنگ صحرای غمم
گر تو سنگم می زنی من شیشه ام |
601,128 | شب یلدا | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عشق با دیوانگی خو کرده بود
بینوایی سوی من رو کرده بود
عشق با بیچارگی هم خانه بود
بی دلی هم رو بدین سو کرده بود
روز او همچون شب یلدا سیاه
هر که روزی رو بدان کو کرده بود
غیر احمد کز ازل آواره بود
هر که را آواره بود او کرده بود |
601,129 | حراج عشق | احمد پروین | گزیدۀ غزل ها | عاشق شدم که پیر کوچه به من پوزخند زد
می خواست پند دهد که حرف چرند زد
قلبم شکست طعم بد طعنه های او
می گفت می شود دل بشکسته بند زد
می خواست راز عشق مرا بر ملا کند
آنقدر خیره بود سر انجام گند زد
من خسته از نصیحت مردم کلافه ام
بر زخم من کسی نمک زهر پند زد
قیمت گذاشت یار عزیزم دل مرا
در این حراج عشق مرا چوب چند زد
قلبم گریز داشت از او ابتدای کار
زان طرۀ سیاه دلم را کمند زد |
601,130 | اردیبهشت | احمد پروین | دوبیتی ها | با تو مثل خدا شدم آخر خندۀ سرنوشت یعنی این
خانه از عطر دامنت پر شد رویش گل ز خشت یعنی این
لذت گرم ظهر تابستان خنکای قشنگ پاییزی
برف دی ماجرای پیکر تو ، با تو اردیبهشت یعنی این |
601,131 | سیب سرخ | احمد پروین | دوبیتی ها | ای سیب سرخ گرچه نصیبم نمی شوی
با صدهزار جاذبه سیبم نمی شوی
اما هنوز دلخوشی ام می شود که تو
دور از دل همیشه غریبم نمی شوی |
601,132 | باطل | احمد پروین | دوبیتی ها | عمریست که لحظه می شمارم باطل
با اخم تو عمر و اعتبارم باطل
هرجا بروم غم تو پیدا کندم
با دیدۀ خونی استتارم باطل |
601,133 | بی تو | احمد پروین | دوبیتی ها | مثل مخروطهای معکوسم
جای پای تو خاک می بوسم
هر نسیمی که می وزد بی تو
می دمد مرگ را به فانوسم |
601,134 | کلبۀ کاغذی | احمد پروین | دوبیتی ها | چشم تو مرا به یاد مهتاب انداخت
چون ماهی سرخ برکه از خواب انداخت
در کلبه کاغذین خود خوش بودم
عشق تو به زندگانی ام آب انداخت |
601,135 | زنگ زد | احمد پروین | دوبیتی ها | زنگ زد چشمهای نمزده ام با خیال دو چشم خاموشت
بوسه در دسترس نمی باشد یا که من گشته ام فراموشت
دل دریایی ام چه میخواهد غیر ازین داستان رویایی
مثل یک قطره در دل دریا محو باشم میان آغوشت |
601,136 | حصار | احمد پروین | دوبیتی ها | باید بروم حصار را بردارم
محدودیت بهار را بردارم
از هرچه کتاب شعر دارد دنیا
این واژۀ انتظار را بردارم |
601,137 | مترسک | احمد پروین | دوبیتی ها | ای جمع پرنده ها مترسک تا کی
کوچ از سر ترس چون چکاوک تا کی
شد حاصل جمع حلقه ها زنجیری
ما را سر اعتراض تک تک تا کی |
601,138 | آن شب | احمد پروین | دوبیتی ها | آن شب که لب تو بوسه زد بر لب من
تا صبح بسوخت پیرهن در تب من
فردا شد و من شدم و صد قصه نو
ای کاش سحر نمی شد آن شب ، شب من |
601,139 | ابر بهاری | احمد پروین | دوبیتی ها | دلم می سوزد ای ابر بهاری
چنان خورشیدم از چشم انتظاری
دلم بند تو بارت روی دوشم
نمی آید به ما بی بند وباری |
601,140 | طعم خورشید | احمد پروین | مثنوی ها | طعم خورشید و عطر باران داشت
بوسه هایی که بر لبم می کاشت
چشمهایش روایت شب بود
باغ صد گل و غنچه لب بود
می شد از بوسه های او انگار
کودک جان خسته ام بیدار
سر عشق است و راز شیدایی
چشم آن آفتاب زیبایی
باورم کن ، اگر چه هیچ هستم
هیچم اما ز هیچ بگذشتم |
601,141 | خواهش | احمد پروین | مثنوی ها | نفسم توی گیسوانش رفت
نرم و بی باک و مست و بازیگوش
داغ داغ است شرح این بازی
تن من کوره ایست دائم جوش
گل پیراهنش دوباره شکفت
چونکه گرمای خواهش من دید
روح بیغوله کرد توی تنم
لذتی ناب توی آن تن دید
سینه ام بالش خیالش بود
توی آغوش من رها می شد
مثل یک بت عصارۀ آتش
پیش چشمم خود خدا می شد
ناگهان انفجار یک ساعت
زیر و رو کرد شهر رویایم
گریه کردم چرا نمی میرم
ای خدا من چقدر تنهایم |
601,142 | مرد شبگرد | احمد پروین | مثنوی ها | باز روزی دیگر و دردی دگر
قصه های مرد شبگردی دگر
باز من با غصه ای بی انتها
مانده در تشویش و حیرانی رها
وه ! چه تنها مانده ام من با خودم
ره چه بسیار است از دل تا خودم
هیچکس هرگز نمی فهمد مرا
جمله از بیگانگان تا آشنا
این منم تنهاترین مجروح دل
مانده در طوفان ، کجا شد نوح دل |
601,143 | خلوت لوت | احمد پروین | مثنوی ها | اندوه نهفته دارم ای دوست
صد درد نگفته دارم ای دوست
در هاله ای از سکوت غرقم
در خلوت خوب لوت غرقم
ای دوست همه بهانه از تو
این حیرت جاودانه از تو
من مدعی جنون عشقم
من عاشق سرنگون عشقم
من خانه به دوش ملک مستی
درویشی و کوله بار مستی |
601,144 | جنجال | احمد پروین | مثنوی ها | حال من هم بهتر از حال تو نیست
خانه ام خالی ز جنجال تو نیست
من پریشانم پریشان زاده ام
هی فریب دوست خوردم ساده ام
یک نیستان ناله از نایم چکید
اشک طاول بود از پایم چکید
راه دشواریست تا محراب یار
عشق من تعبیر خوب خواب یار
قصۀ آشفتگی بسیار هست
تیشۀ فرهاد را تکرار هست
کوچۀ تشویش ، بن بست فراق
صبر کفش و طاقت پا گشت طاق
حال من دشوار ، بی حالم بیا
نوبت وصل است ، دنبالم بیا
رشتۀ تسبیح امشب پاره بود
کودک گنگ دعا آواره بود
ساقیا بنشین مرا تعریف کن
ساز دل را کوک یک تصنیف کن
دشت ِ هایم گریه دارم بی حساب
خوب فهمیدی که من هستم خراب
پشت سد غم تمرکز می کنم
جاده مسدود است ترمز می کنم
کاش می شد خنده را جایی خرید
آبرو را مثل رسوایی خرید
قاف از سیمرغ خالی می شود
قاف یک کوه خیالی می شود |
601,145 | نیایش | احمد پروین | مثنوی ها | بوی تردید می دهد دستم
چون می آید به ادعای قنوت
در زبانم نیایشی جاری
مرغ جانم به شاخۀ هپروت
پشت خم کرده ام برای رکوع
سر من می خورد به یک مانع
مانعی مثل من شبیه خودم
یا رحیم ای حکیم یا صانع
جانمازم کلیشه ای شده است
بوی تکرار می دهد اشکم
کار من نیست این عروج بزرگ
توی این ادعا عجب کشکم ! |
601,146 | نبض عشقم را ... | احمد پروین | مثنوی ها | آشتی کن آشنای آسمان
امشب از دیوار بی در خسته ام
کنج یک سلول بی در در بدر
باز کن هر بند بر خود بسته ام
می چکد از آستین اشکی سپید
می زند دستی به پایت اشکی من
ای تو جاری در رگم امشب نوشت
نبض عشقم را برایت اشک من
گفته ای هربار نامت می برم
شعله ای می آید از کنج لبم
ای شکوۀ روزهای بعد از این
من چراغانی ترین شهر شبم |
601,147 | رقص آتش | احمد پروین | مثنوی ها | رقص آتش در دلم افتاده است
شعله ها در محفلم افتاده است
اندکی خوردم ، می نابم گرفت
روی بالشت خدا خوابم گرفت
شعله از من فرصت خواهش کشید
روی چشمم طرح آرامش کشید
آتش از نی بود در جانم فتاد
جوشش می توی عرفانم فتاد
شعله با من رقص هیها می کند
کوک تصنیف مرا وا می کند
شعله می سوزد اگر در من غم است
هر چه بودم سوخت اما نه کم است
من کباب آتش دل می شوم
کیمیای حل مشکل می شوم
لخت آتش می شوم ، عریان آب
می کنم خاکستر خود را کباب
روی قاف عشق ، آتش دیده ام
شهرت سیمرغ را دزدیده ام |
601,148 | باور | احمد پروین | مثنوی ها | وقتی آن ماه می زند چشمک
مثل خورشید میشوم...اما
پشت ابر بهانه چون برود
مثل شب می شوم شب یلدا
می رمد از دلم خدا وقتی
آن خدا گونه از سرم برود
مثل مرغی در آسمان اما
شوق پرواز از پرم برود
من به تو ای عزیز محتاجم
احتیاج مرا تو باور کن
گر به دریای خود نمی بری ام
توی ساحل مرا شناور کن |
601,149 | اسارت | احمد پروین | مثنوی ها | هر کجا دانه هست دامی هست
ای کبوتر کمی مواظب باش
خوش خیالی نکن نگو صیاد
از ترحم غذا بریزد کاش
دانه خال یار را دیدم
نه گمانم به دام بود اما
رفتم آنجا ولی اسیر شدم
یک اسارت بزرگ و بی همتا
ای کبوتر در این زمانۀ بد
توی هر سفره دام می بینم
از سبویی که رایگان باشد
جرعه زهری به جام می بینم
هر که گوید سلام دقت کن
پشت این واژه یک طمع دارد
دست مردم اگر دقیق شوی
چنگ مانده که لقمه بردارد
پنج انگشت دستشان یعنی
پنج فروند موشک نفرت
چون بیفتد به سفره ای بینی
که از آن مانده لقمه ای حسرت |
601,150 | مرد بی رنگ | احمد پروین | شعرهای آزاد | من مرد بیرنگ
و درد هزاران رنگ
و درد مرا رنگ می کن
خشم سیاه ، شرم قرمز
و زرد
رنگی است که عشق به من تعارف می کند
مثل خورشید از عشق ماه
مثل آتش از شرم پروانه
و مثل شب
از خشم آرمیدگان بستر شهوت
گونه های یتیم ، ازسیلی حقارت
بی رنگ می شود . |
601,151 | خداحافظ | احمد پروین | شعرهای آزاد | دستهایم به گردنم آویخت
به خودم گفته ام خداحافظ
چون به آخر رسیده ام اینجا
می روم تا که گم کنم خود را
با خود آوارگی خوشم جانم
به کجا می روم نمی پرسی؟
ناکجایی که خود نمی دانم |
601,152 | کمک ، کمک | احمد پروین | شعرهای آزاد | یک منظومه شمسی جایزه می دهم
به کسی که بگوید
ماه من کجاست
یک کهکشان مژدگانی
فقط بگو
ستاره شبهای خیال من
در افول کدام صبح زشت
برای همیشه رفت
من دنبال سیاه چال مرگ می گردم
کمک ، کمک |
601,153 | ای کاش | احمد پروین | شعرهای آزاد | سر به زانوی کدام لاله بگذارم؟
در تنهایی کدام چمن؟
که به همدردی چشمان خونبارم
التیام پروانه های نیم سوخته را
از گیاهان دارویی مهرافزا
آموخته باشد
دست خواهش را
کاسۀ نیاز کدام شبنم کنم
تا آرامش یک صبح شادمان را
به طراوت نداشته پوست چروکیده ام
پیوند زنم
بر گردۀ کدام آواز بنشینم
از هیجان کدام قناری
که قدمی...واگر نه ..وجبی
از سکوت جانگداز هماره ام
بگریزم
ای کاش
شریک لطافت چشمه بودم
وقتی کام تشنه آهویی را
به میهمانی می خواند
ای کاش
ای کاش |
605,721 | غزل شمارهٔ ۱ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!
سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه - |
605,722 | غزل شمارهٔ ۲ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم
بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم
با زبان لال خود حس میکنم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم
هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم
عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم! |
605,723 | غزل شمارهٔ ۳ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود |
605,724 | غزل شمارهٔ ۴ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من
حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو - فردا - شبیه من
ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من |
605,725 | غزل شمارهٔ ۵ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی ست...
هی فکر می کنم به شمایی که مدتی ست...
"یک لنگه کفش" مانده به جا از من و تویی
در جستجوی "سیندرلایی" که مدتی ست...
با هر صدای قلب، تو تکرار می شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی ست...
هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را
آلوده است بی تو هوایی که مدتی ست...
دیگر کلافه می شوم و دست می کشم
از این ردیف و قافیه هایی که مدتی ست...
کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی ست... |
605,726 | غزل شمارهٔ ۶ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد
درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد |
605,727 | غزل شمارهٔ ۷ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | ... و ای بهانه ی شیرینتر از شکر قندم
به عشق پاک کسی جز تو دل نمی بندم
به دین این همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظه ای که می گذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچ کدامش نشد خوشایندم
تویی بهانه ی این شعر خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم |
605,728 | غزل شمارهٔ ۸ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | کدخدا می گوید از اینجا نرو - یک ناشناس؟
با بهار و گل می آید سال نو یک ناشناس
با خودم می گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتما مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعت قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه ها را تا سه! دو! یک! ... ناشناس
می رسد می پرسم ای خوب جنوبی کیستی؟
خیره می ماند و می گوید که: مو؟ یک ناشناس
آه می دانم که روزی روزگاری می رسد
می رویم آن سوتر از غمها من و ... یک ناشناس |
605,729 | غزل شمارهٔ ۹ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیل دل خوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سببها را
بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را |
605,730 | غرل شمارهٔ ۱۰ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته - بی گمان - برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن که دوست تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند ... نه! نفرین نمی کنم ... نکند
به او - که عاشق او بوده ام - زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد |
605,731 | غزل شمارهٔ ۱۱ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | همین دقیقه، همین ساعت ... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنج باغچه، گلهای سرخ می چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست
چقدر نامه نوشتم ... دلم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست
دوباره نامه ی من... شهر بی وفا شده است
چه خلوت است در این روزها اداره ی پست! |
605,732 | غزل شمارهٔ ۱۲ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | چگونه می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه می کند برای رودخانه ها
پرنده غافل است از اینکه تندباد می رسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانه ها
و این چنین که این همه ز عشق رنج می برند
مرا غم تو می کشد در آتش بهانه ها
چراغ و چشم آسمان! ستاره ها تو، ماه،تو
پس از تو تار می شود شبِ تمامِ خانه ها
اگر چه زخم می زنی ولی ترا نوشته اند
به روی صفحه ی دلم خطوطِ تازیانه ها
خلاصه بر درختِ دل، تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها |
605,733 | غزل شمارهٔ ۱۳ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | خورشید پشت پنجره ی پلکهای من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاس من شده ای ... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جرم است، هیچ کس
در شهر نیست با خبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد من باشی
من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من!! |
605,734 | غزل شمارهٔ ۱۴ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه ی متفاوت تمام روز...
هی فکر می کنم به تو و خیره می شود
چشمم به چند نقطه ی ثابت تمام روز
زردند گونه های من و خاک می خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعد تو تکرار می شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه می زند به سرم درد دل کند
با یک نوار خالی کاست تمام روز
"من" بی "تو" مرده ای متحرک تمام شب...
"من" بی "تو" سرد و خسته و ساکت تمام روز |
605,735 | غزل شمارهٔ ۱۵ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | قلبت که می زند سر من درد می کند
این روزها سراسر من درد می کند
قلبت که... نیمه ی چپ من درد می کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می کند
تحریک می کند عصبِ چشمهام را
چشمی که در برابر من درد می کند
شاید تو وصله ی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می کند
هی سعی می کنم که ترا کیمیا کنم
هی دستهای مس گر من درد می کند
دیر است پس چرا متولد نمی شوی؟
شعر تو روی دفتر من درد می کند |
605,736 | غزل شمارهٔ ۱۶ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | بده به دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستونها را
عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را
... منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
... تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را
میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشتهای غم انگیز کامیونها را! |
605,737 | غزل شمارهٔ ۱۷ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حرف "ع ش ق" به خطِّ عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده "دوم" ماه است
زمان به روی "دو و ده دقیقه" خشک شده
کناره پنجره ای، ماه می وزد ... داری
به سمت کوچه نگاه عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
...هجوم خاطره ها ... چشمهای تو بسته اند
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای "عشق" تو سر مشق تازه می خواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده |
605,738 | غزل شمارهٔ ۱۸ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفته اند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزی ست ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هرچند می دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست |
605,739 | غزل شمارهٔ ۱۹ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...
غیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...
اینجا دلم برای تو هی شور می زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...
اخبار گفت شهر شما امن و ناراحت است
من باورم نمی شود، اخبار هیچ وقت...
حیفند روزهای جوانی، نمی شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده ام برات سزاوار؟... هیچ وقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت... |
605,740 | غزل شمارهٔ ۲۰ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | نوشته ام به دل شعرهای غیر مجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیر مجاز
هوا بد است، بکش شیشه ی حسادت را
که دور باشد از اینجا هوای غیر مجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند ز هم این دو تای غیر مجاز
دل است، من به تو تجویز می کنم - دیگر
مباد پک بزنی بر دوای غیر مجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیر مجاز
تو - صحنه های رمانتیک و جمله های قشنگ
که حفظ کرده ای از فیلمهای غیر مجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیر مجاز |
605,741 | غزل شمارهٔ ۲۱ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب آور
کنار بستر من قرصهای خواب آور
لجن گرفته ام از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تب مالاریای خواب آور
منی که منحنی زانوان زاویه دار
جدا نمی کندم از هوای خواب آور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خواب آور
زمین رها شده دور مدار بی دردی
و روزنامه ها پر از قصه های خواب آور
هنوز دفتر خمیازه های من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خواب آور |
605,742 | غزل شمارهٔ ۲۲ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | تا می کشم خطوطِ تو را پاک می شوی
داری کمی فراتر از ادراک می شوی
هر لحظه از نگاه دلم می چکی ولی
با دستمال کاغذی ام پاک می شوی
این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی
تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گور خاطرات خوشم خاک می شوی
باید به شهر عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چقدر خطرناک می شوی! |
605,743 | غزل شمارهٔ ۲۳ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت
در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست؟
اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت
من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد
رفت زیر سایه ی یک "مرد" و نام "زن" گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت
زنده ام تا در تنم هُرم نفسهای تو هست
مرگ می داند: فقط باید ترا از من گرفت |
605,744 | غزل شمارهٔ ۲۴ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | دوباره تَش زده بر قلب نازک سیگار
هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار
تو طبق عادت هر روز می نویسی باز
به روی صندلیت "عشق" با نوک سیگار
و سرفه می کنی و یاد حرفهای منی
که گفته بودم انگار با تو که سیگار،
برای حنجره ات خوب نیست دست بکش
و دست می کشی از آخرین پُک سیگار
نه! جای پای کسی نیست جز خودت اینجا
فقط زمین و تن بی تحرک سیگار
کسی نمی رسد از راه، سخت می رنجی
و می روی که ببینی تدارک سیگار |
605,745 | غزل شمارهٔ ۲۵ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | دلی که می کشی از آن عذاب بی رحم است
قبول می کنم او بی حساب بی رحم است
خودت از آن دم اول سوال کردی: هست
دلت چگونه؟ و دادم جواب: بی رحم است
تو تشنه سمت دلم آمدی؟ نمی دانی
که شاهزاده ی زیبای آب بی رحم است
و گونه های تو سرخند و سوخته گفتی
که در ولایتتان آفتاب بی رحم است
تو کنج خانه نشستی که اعتراض کنی
به دختری که در این اعتصاب بی رحم است
من این خدای تورا دیده ام، دعایت را
از او نخواه مستجاب، بی رحم است |
605,746 | غزل شمارهٔ ۲۶ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | کفش چرمی - چتر - فروردین - خیابان شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابان شلوغ
می رود تنهای تنها، باز هم می بینمش
باز هم رد می شود از این خیابان شلوغ
اشک و باران با هم از روی نگاهش می چکند
او سرش را می برد پایین ... خیابان شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم می شوند
او فقط می ماند و چندین خیابان شلوغ
او فقط می ماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه اش، سنگین... خیابان شلوغ
... ناودانها، چشمک خط دار ماشینهای مست
خط کشی، باران آهنگین، خیابان شلوغ...
او نمی فهمد، نمی فهمد فقط رد می شود
با همان انگیزه ی دیرین... خیابان شلوغ
کفش چرمی روبه روی کفش چرمی ایستاد
لحظه ای پهلوی من بنشین
خیابان خلوت است |
605,747 | شعر شمارهٔ ۲۷ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | (۱)
صدای پچ پچ غم... خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
صدای پچ پچ غم... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دل بی تاب من به هم خورده است
تو قاب عکس مرا دیده ای، نمی دانی
نشاط چهره یِ در قاب من به هم خورده است
غم تو را نسرودم وگرنه می دیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است
هجای چشم تو را وزنها نمی فهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
(۲)
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
تمام عمر من انگار در خیال گذشت
- ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره ی تو... لحظه ای که لال گذشت
-چه ساعتی ست ببخشید؟... ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سوال گذشت
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم - تنها -
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
(۳)
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده است
تمام خاطره ها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است
-بیا و پاره کن این نامه را نمی بینی؟
دو سال می شود او نامه ای نیاورده است...؟
همیشه گفته ام اما نمی شود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده است
تمام می شود این قصه آه حرف بزن
فقط نپرس که "لیلی زن است یا مرد است!!" |
605,748 | غزل شمارهٔ ۲۸ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا...
جوی و دو جفت چکمه و گل بود و ما دو تا...
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته های "هگل" بود و ما دو تا...
روز قرار اول و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل و ما دو تا...
افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دو تا...
کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کل بود و ما دو تا...
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب می پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا... |
605,749 | غزل شمارهٔ ۲۹ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | یک سرنوشت سه حرفی، خالی ست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اول
آنجا زنی گریه می کرد با کودکان گرسنه
در دود و خاکستر اینجا مردی ست بر پای منقل
سر درد داریم و گیجیم این را نباید بگوییم
این چیزها مشکلی نیست بعدا خودش می شود حل!
این گرگهای گرسنه عادی ست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضع قانون جنگل
باید فداکار باشم دارد قطاری می آید
پیراهنم را بسوزان باید بسازیم مشعل
این شعر را بعد خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه، شومینه گرم در یک اتاق مجلل
من می روم تا پس از این آماده ی مرگ باشم
ها! راستی "مرگ" دیگر حل شد معمای جدول |
605,750 | غزل شمارهٔ ۳۰ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد
قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد
زبان سرخ و سر سبز و چند نقطه...، مرا
دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد
قفس چه دوره سختی ست، می روم هر چند
مرا جسارت این راه حل به باد دهد
چقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد |
605,751 | غزل شمارهٔ ۳۱ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم! هوا گرم است
دوباره "دیده امت"، زُل بزن به چشمانی
که از حرارت "من دیده ام ترا" گرم است
بگو دو مرتبه این را که: "دوستت دارم"
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سر خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
به من نگاه کنی، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعرها گرم است |
605,752 | غزل شمارهٔ ۳۲ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | بی تو اندیشیده ام کمتر به خیلی چیزها
می شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمی دانم هنوز...
دوری از تو می شود منجر به خیلی چیزها
غیر معمولی ست رفتار من و شک کرده است
- چند روزی می شود - مادر به خیلی چیزها
نامه هایت، عکسهایت، خاطرات کهنه ات
می زنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست، دارم کم کم عادت می کنم
من به این افکار زجر آور... به خیلی چیزها
می روم هرچند بعد از تو برایم هیچ چیز...
بعد من اما تو راحت تر به خیلی چیزها |
605,753 | غزل شمارهٔ ۳۳ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیه ای
از آسمان فاصله نازل نمی شود
خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود؟
می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود
تا نیستی تمام غزلها معلّقند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود |
605,754 | غزل شمارهٔ ۳۴ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | وطن پرست جنوبی! میان فاصله ها گم!
کجایی؟ آه! دل خوش از این قبیله ندارُم
بمانَد آنچه کشیدم از این قبیله چه دیدم
که چشمهای تو حتی نمی کنند تجسم
تو خوب خوبی و من نه، تو در جنوبی و من نه
فقط در این دو ندارم همیشه با تو تفاهم
... و رقص موی تو وقتی که بشکنی سر و گردن
... و چشمهای تو وقتی که می کنند تبسم
تمام می شوی اما اگر تمام شوم من
تو ای تمامی آتش! من این تمامی هیزم
بزن دفی و برقصان دوباره خاطره ها را
که بی تو زنده بمانم به کور چشمی مردم |
605,755 | غزل شمارهٔ ۳۵ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | ساعت دو شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق
چیزی که سالهاست تو آنرا نگفته ای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشستی به پیشانی ات عرق...
من با زبان شاعری حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق
این بار از غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شده، تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق! |
605,756 | غزل شمارهٔ ۳۶ | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | از خاطرات گمشده می آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم
در سردسیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم
تکثیر می شوند و نمی میرند سلولهای خاطرات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم
هرچند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
بعد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است
من زنده ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی کنند فراموشم |
605,757 | مثنوی | نجمه زارع | عشق قابیل است (باید دوباره زاده شوم ...) | شب است و باز چراغ اتاق می سوزد
دلم در آتش آن اتفاق می سوزد
در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی ام کاملا عوض شده است
صدای کوچه و بازار را نمی شنوم
و مدتی ست که اخبار را نمی شنوم
اتاق پر شده از بوی لاله عباسی
من و دو مرتبه تصمیمهای احساسی
اتاق، محفظه ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبح آدینه
کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید
نگاه های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته اید که عاشق شدن ارادی نیست
چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد
تو حسن مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه ی من
من و دو راهی و بیراهه ها و زوزه ی باد
و مانده ام که جواب تو را چه باید داد
شب است و باز چراغ اتاق می سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می دوزد
چگونه می گذرد این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه
هوای ابری و اندوه باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می آید
چقدر خسته ام از فکرهای دیرینه
به خواب می روم اینجا کنار شومینه
چراغ خانه ی ما نیمه روشن است انگار
و خوابهای تو درباره من است انگار
چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این اتفاق روشن نیست... |
606,000 | بدون فن غزل بی کنایه می گویم | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | در آن کرانه که دل با ستاره همزاد است
به من اجازه در اوج پر زدن داده است
در ان کرانه که همواره یک نفر آنجاست
که در پذیرش مهمان همیشه آماده است
در آن کرانه که خورشید پیش یک گنبد
بدون رنگ ز بازار حسن افتاده است
همیشه از تو سرودن چه سخت و شیرین است
شبیه تیشه زدن های سخت فرهاد است
سوال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است
دلم که دست خودم نیست این دل غمگین
همان دلی است که جامانده در گوهر شاد است
بدون فن غزل بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است... |
606,001 | ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد... |
606,002 | گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات (تقدیم به جوانان حضرت زینب (س)) | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش
خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش
این دو ز کودکی فقط ایینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مکدرش
واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش
با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قرق بود معبرش
زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش
زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش... |
606,003 | شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس... |
606,004 | معراج چشم های شما آتشم زدند | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | این اشک ها به پای شما آتشم زدند
شکرخدا برای شما آتشم زدند
من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!
معراج چشم های شما آتشم زدند
سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم
هر جا که در عزای شما آتشم زدند
از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف
با داغ کربلای شما آتشم زدند
بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عمر در هوای شما آتشم زدند
گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور
گفتند بوریای شما، آتشم زدند |
606,005 | در انزوای خودم با تو عالمی دارم | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول وغزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم... |
606,006 | تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست(تقدیم به بانوی شهر آینه ها حضرت معصومه س) | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی
هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بی اختیار سمت حرم میکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
با زمزم نگاه دمادم هزار شمع
روشن کننند هاجر و مریم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو
در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونین تر است ماه محرم کنار تو
مادر کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری ات شدیم
ما با تو در پناه تو آرام می شویم
وقتی که با ملائکه همگام می شویم
بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات
مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات
زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست
باران میان مرمر آیینه دیدنیست
این صحنه در برابر ایینه دیدنیست
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است
خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم
اعجاز این ضریح که همواره بی حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است
من روی حرف های خود اصرار میکنم
در مثنوی و در غزل اقرار میکنم
ما در کنار دختر موسی نشسته ایم
عمریست محو او به تماشا نشسته ایم
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم |
606,007 | دو رکعت نشسته | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | شنیده می شود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...
نوشت نام تورا ،نام اشنایی که ـ
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل قصیده ی نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می داشت
چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژه ها کشیده تورا
گمان کنم که تورا، اصلا آفریده تورا
که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند وآنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
کتاب زندگی ات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیرو نور باید کرد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
از آسمان نگاهت ستاره می خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم-
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمده ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و اینبار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم
فضای سینه پر از عشق بی کرانهء توست
(کرم نما و فرود آ که خانه خانهء توست) |
606,008 | در ازدحام حرم | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو
صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان،بانو
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...
شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو
این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!
کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است ،مرگ یک روز بی گمان ... |
606,009 | رویای نا تمام | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان
جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس
آنجا که خادمینش از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس
خورشید آسمان ها در پیش گنبد او
رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس
رویای ناتمامم ساعات در حرم بود
باقی عمر اما افسوس بود و کابوس
وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا
زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس... |
606,010 | نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | ...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم... |
606,011 | ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام. |
606,012 | هر سال یک دهه دل من شور میزند | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | بگذار تا غزل بشوم در هوای تو
ای مبتلای شعر منم مبتلای تو
گفتی که ابر باش ولی شعر گریه کن
گفتم به روی چشم، ولی با دعای تو
گفتی که هر غزل صلهء شعر قبلی است
گفتم چه اعتقاد قشنگی،فدای تو
شعری بخوان! برای دلم با ردیف «نور»
ای واژه واژه نام علی روشنای تو
شعری بخوان که پر بکشد روح خاکی ام
«در حس وحال عشق زلال» صدای تو
هر سال یک دهه دل من شور میزند
مانند واژه های تو در نوحه های تو
سید! خدا کند که از این جا به بعد شعر
باشی کمی به جای من و من به جای تو
یک لحظه طعم «عشق زلالت» برای من
«تصویر صحن خلوت وباران» برای تو
بگذار اعتراف کنم بیت بیت بیت
شعری نگفته ام که در آن رد پای تو ــ
پیدا نباشد آینه وار ای رفیق شعر
ای انتهای شاعری ام ابتدای تو
از خود رها به خانهء «پروانه»می رود
در هر غروب جمعه دلم پا به پای تو
یادت که هست کنج حرم ،روبه روی عشق
گفتم تمام حرف دلم را برای تو
با خط غم ،میان گهر شاد سینه ام
شعری نوشته ام به امید رضای تو |
606,013 | سیب ها روی خاک غلطیدند | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد وغبار
قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید،حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت:آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن ! این صدای روضهء کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانه ای مشکی است
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ء ما چقدر تاریک است
گریه،مادر،دوشنبه،در،کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است... |
606,014 | این خانه بی دلیل ترک برنداشته است | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | مولای ما نمونهء دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است |
606,015 | اگر اشاره کنی کائنات می لرزد (غزلی نذر حضرت زهرا(س)) | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | همین که دست قلم در دوات می لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
که در نگاه تو آب حیات می لرزد
تو را به کوثرو تطهیرو نور گریه مکن
که آیه آیه تن محکمات می لرزد
کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در
و روی گونهء او خاطرات می لرزد
غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر
میان مشک سواری فرات می لرزد
سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه
که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد
وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم
به جای شعر دعای سمات می لرزد ... |
606,016 | لایمکن الفرار از عشق | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | زخمی ام التیام می خواهم
التیام از امام می خواهم
السلام وعلیک یا ساقی
من علیک السلام می خواهم
مستی ام را بیا دوچندان کن
جام می پشت جام می خواهم
گاه گاهی کمی جنون دارم
من جنونی مدام می خواهم
تا بگردم کمی به دور سرت
طوف بیت الحرام می خواهم
لحظه مرگ چشم در راهم
از تو حسن ختام می خواهم
در نجف سینه بی قرار از عشق
گفت لایمکن الفرار از عشق |
606,017 | چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | ...ابتدای سفرم شادی و غم توام شد
شادی و غم غزلی شد، غزلی مبهم شد
فاصله مشکل من بود، که در این جاده
چارده مرتبه این فاصله کم شد،کم شد
ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می خواست لبم،گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت:ایوان نجف بوسه گه عالم شد
بعد هم پشت همان پنجرهء رویایی
چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد
خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد
گریه کردم ،عطش آمد به سراغم،گفتم:
به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد
آنقدر دور حرم سینه زدم تا دیدم
کعبه شش گوشه شد آنگاه دلم محرم شد
روی سجادهء خود یاد لبت افتادم
تشنه ام بود، ولی آب برایم سم شد
زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد به محمد که میسر هم شد
من مسلمان شدهء مذهب چشمی هستم
که درآن عاطفه با عشق و جنون توام شد
سالها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد
کاروان دل من بسکه خراسان رفته است
تار و پود غزلم جادهء ابریشم شد
سالها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان در هم شد
بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز ز جا قافیه یا قائم شد... |
606,018 | تبسم محزون (به سید مرتضی آوینی) | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت... |
606,019 | ای کاش در این بیت بسوزم | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی
حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را
بخشیده به همسایه، چه قران کریمی
در خانهء زهرا همه معراج نشینند
آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی
ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم
می سوخت حریم دل مولا چه حریمی
آتش مزن آتش در و دیوار دلش را
جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی
حالا نکند پنجره را وا بگذاریم
پرپر شود آن لاله زخمی به نسیمی |
606,020 | کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست | سید حمیدرضا برقعی | سید حمیدرضا برقعی | مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد
شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست
من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است
کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:
«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند
دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی
در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید. |
608,000 | خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت | فاضل نظری | گزیدهٔ اشعار | آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بیبدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را |