id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
608,001
خواب
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست! ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟ روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...
608,002
بی‌تابی
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
608,003
اندوه
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
همراه بسیار است، اما همدمی نیست مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست دلبسته اندوه دامنگیر خود باش از عالم غم دلرباتر عالمی نیست کار بزرگ خویش را کوچک مپندار از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست در فکر فتح قله قافم که آنجاست جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
608,004
آینه
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدنها آیا دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟! بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
608,005
می‌پندارم ماه
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
به نسیمی همه راه به هم می ریزد کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد سنگ در برکه می اندازم و می پندارم با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد آه یک روز همین آه تو را می گیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
608,006
زیارت
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت بی‌تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
608,007
خداحافظی
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
608,008
دیر و دور
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
608,009
تفاوت
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی لبخندهای شادی و غم فرق دارند برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان با این حساب اهل جهنم فرق دارند بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن پروانه‌های مرده با هم فرق دارند
608,010
بی‌بهانه
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار» تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند
608,011
آهنگ
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟! دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند این ماهی افتاده در تنگ تماشا را پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند
608,012
زندگی
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر پلک مرا برای تماشای خود ببند ای ردپای گمشده باد در کویر ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر مرداب زندگی همه را غرق می کند ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
608,013
سرگردان
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
608,014
می‌بینی که ...
فاضل نظری
گزیدهٔ اشعار
بعد یک سال بهار آمده می بینی که باز تکرار به بار آمده می بینی که سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت عقل با عشق کنار آمده می بینی که آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده چشم آهو به شکار آمده می بینی که حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد گل سرخی به مزار آمده می بینی که غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد بعد یک سال بهار آمده می بینی که
611,000
می رانمت چو مهتاب
شیون فومنی
غزل‌ها
زیبا ترین حضوری از عشق در من ای دوست عشقی که آتشم زد در ماه بهمن ای دوست راهم زدی و آهم در سینه ی شب افروخت گم شد ستاره من در روز روشن ای دوست یکدم نمی توانم بی صحبت تو دم رد افکندی ام چو قمری طوقی به گردن ای دوست جادوی آفتابی همخون دختر تاک پرکن پیاله ام را مردی بیفکن ای دوست از چله ی کمان قد کمانی ما تیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوست می رانمت چو مهتاب بر موج آب دیده دارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست نی پایبند شهرم نی گوشه گیر صحرا زین بیشتر چه خواهی از جان شیون ای دوست
611,001
خطی سزاوار تاریخ
شیون فومنی
غزل‌ها
خواهم شدن پاره خطّی تا امتدادم بماند خطّی که در بی نهایت خود را به خطّی رساند خطّی که آبش گواراست در جاده ی شوسه ی کار خطّی که سوز عطش را در کارگرها نشاند خطّی که دنباله دارست منظومه ای بی مدارست خطّی که از خود شما را بیرون تواند کشاند خطّی که چون شهد گلهاست شیرین تر از طعم خرماست خطّی که چون شعرِ کندو زنبورش از بر تواند خطّی که نقش آفرین است جغرافیای زمین است خطّی که همواره خود را از اهل دنیا بداند خطّی ستیزنده راهی پوینده از تازه خواهی خطّی که بی انتهاتر از باد صحرا براند خطّی به گویائی غم پنهان بچشمان خاموش خطّی به خوانائی خون خطی که خود را بخواند خطّی که جادوی خاک است سحرِ سحرگاه تاک است خطّی که از جوش غیرت خون در رگ مادواند خطّی که مردم شکار است برنامه ی روزگار است خطّی که ما را بخواند خطّی که من را براند خطّی زلال آسمان رنگ پیدا به شفّافی اش سنگ خطّی که خیل کبوتر در آبی اش پر تکاند خطّی هوا خورده از صبر آبشخور چشمه ی ابر خطّی که بذرِ شکر را در غوره زاران فشاند خطّی بغایت صمیمی چون عاشقان قدیمی خطّی سزاوار تاریخ چیزی که از من بماند
611,002
از قول غزل
شیون فومنی
غزل‌ها
کهکشان سیرم و دارم سرِ پرواز دگر تا به خطی رسم از نقطه ی آغاز دگر کاهی از کوه نیاید که به جولانگهِ باد شده ام ریگ روان را علم افراز دگر شد گلو گیرِ قفس نغمه ام ای مرغ هوا به هوایی که شوم طعمه ی شهباز دگر به تماشای خود از آینه رو گردانم در نگر همّتم از چشم نظر باز دگر جز من ای عشق بلند آمده درگاه هنوز خاکبوس قدمت نیست سرانداز دگر خالی ام همچو نی از ناله دم گرم تو کو؟ تا به لب آیدم از پرده ی دل راز دگر جز به جبران زمینگیری خود چرخ نگشت آسمان دگری خواهم و پرواز دگر گر موافق خورَدَم زخمه به ساز ملکوت هم به شور آورمت باز به شهناز دگر نتراشیده سرآنگونه قلندر شده ام که به گیلانکده ام خواجه ی شیراز دگر شیون این مایه که دم می زنی از قول غزل به ردیفت نرسد قافیه پرداز دگر ...
611,003
باغ گلدوزی
شیون فومنی
غزل‌ها
پرنده در قفس تار و پود می خواند به شاخه ی نخی گل سرود می خواند سرود دست نجیبی که در مه تصویر دو بال خسته اش از هم گشود می خواند شکاف سینه سپارد به بخیه ی سوزن بنفش و آبی و سرخ و کبود می خواند به درّه واره ی شب می زند پل آواز مرا به خلوت آنسوی رود می خواند کنون که در رگ من خون کوتوالی نیست مرا به شوق کدامین صعود می خواند؟ خروس بی محلست این سپیده ی کاذب پرنده آه ... چرا دیر و زود می خواند نه بال پرزدنی نی هوای پروازی همین کنار من از این حدود می خواند پرنده خسته تر از من بباغ گلدوزی دریچه را به فراز و فرود می خواند شراع زمزمه اش تیره چون پر زاغ است میان آتش سیگار و دود می خواند بهار پرده نشین خانه زاد پائیز است پرنده در قفس تار و پود می خواند
611,004
در کنار دیگران
شیون فومنی
غزل‌ها
دیدگانت خار در دل دارد امّا دیدنی است زخم غربت دیدگان از چشم صحرا دیدنی است بی دهن چون غنچه می خندی به روی آفتاب فصل عطرافشانی باغ تماشا دیدنی است اشک ما هرگز نمی آید به چشم اهل خاک گریه ی دریا پسند ماهیان نادیدنی است پشت مژگان ترِ مهتاب می خواند خروس بامداد شسته از باران فردا دیدنی است رنگ نپذیری اگر از طیف بازیگاه نور دیدنی نادیدنی نادیدنی ها دیدنی است گونه ی گل آتشین شد چشم گلگشتی نماند چشم خوش بینی اگر می بود دنیا دیدنی است آه ... ای خون رهائی در رگ زنجیریان نعره ی مستانِ از عشق تو رسوا دیدنی است از دو سوی پل اگر یکروز روی آور شویم چشم بندیهای اشک شوق آنجا دیدنی است جلوه کن ای ماه در ایوان دلهای خراب هم از این آئینه آن روی دل آرا دیدنی است آب از تو پرتلاطم خاک از تو پر طنین از تو هر نقشی که می بندم به رویا دیدنی است پچ پچی با ساحل خاموش دارد از تو موج می رسی در مقدمت آشوب دریا دیدنی است من نه ققنوسم ولی گردِ سرت پرواز من با دو بال آتشین پروانه آسا دیدنی است جویباری از سرشک آورده ام نازی برم سرکشی هایت ولی ای سرو بالا دیدنی است خار حسرت می خورم از چشم خرما رنگ تو دست ما کوتاه و بر نخل تو خرما دیدنی است با کسی جز با غمش شیون نمی جوشد دلم در کنار دیگران تنهائی ما دیدنی است
611,005
غزل برنج
شیون فومنی
غزل‌ها
تا بدلخواه کبوتر سفره اندازد برنج کاش در باران اشکم قد برافرازد برنج چنگ جنگل شد نسیم آهنگ تا در گوش دشت چشم انداز افق را نغمه پردازد برنج در نی شالی اگر آواز بومی بشکند جیره خوار قریه را در شکوه اندازد برنج خوشه در پستان حسرت خون ما را شیر کرد تا که شیرین قصه ای از غصه آغازد برنج آسمان دشت پُر گرد است از پای نشاط تا به رهواری که صبر ماست می تازد برنج گر بکار خصم آید گو که: در رویای سبز آنقدر ماند که رنگ آشنا بازد برنج ور بکام دوست گردد گو: به شالیزار سرخ قطره قطره خون ما را نوش جان سازد برنج ناز پرورد سرود شاعران شهر نیست برخود از شعری که ((شیون)) سر کند نازد برنج
611,006
آری بلند آسمانا
شیون فومنی
غزل‌ها
تو بر بلندای خاکم اسطوره ای از جنونی شریان شط شفق را ما قبلِ تاریخِ خونی نقشت به دیوار تکرار بر شانه ات سنگ بسیار آنک پس پشت پندار سقف صدا را ستونی ای زنده همچون طبیعت پنهان به نُه توی تصویر در پرده نامت نماند اینسان که از خود برونی از تو نسیمی غزل گفت در سوره های اناالحق بردارِ این هولِ نزدیک فریاد دورِ قرونی باریکه ی صبر صبحی جاری تر از جوی پرواز تا از تو نوشد کبوتر همچون شفق لاله گونی ما را که با درد و داغیم عریان تر از کوچه باغیم گلمژده ای از ستاره در این شب بد شگونی از تو زمان در ترنّم از تو زمین پر تبسّم صورتگر ارغوانی خنیاگر ارغنونی شایسته ی تو نه مرگست مرگی زبان بسته خاموش آری به فتوای تاریخ زآنگونه مردن مصونی مرگ تو آئینه وارست تکرار تو بی شمارست تکرار خورشید شیرین در بیشه ی بیستونی مرگ تو میلاد مرد است در شیهه ی سرخ میدان چونانکه چون ریشه در برف برگاوری در سکونی بی توشه در فصل تردید روئیده ی خشم خویشی بالا بلندی مقاوم در ورطه ی چند و چونی بی مرز و خط ناپذیری چون روح پاک پرنده ما را ببال سحر آه تا ناکجا رهنمونی؟ ستواریت را ستودم با لهجه ی کوهی خویش زان پیشت از سینه آهی برخیزد از سرنگونی آتشفشانگونه فریاد تا کی خود از دل برآری اینک که با خشم خاموش سرمای سخت درونی بومی تر از مهر و ماهی بر گستراکی که ابریست آری بلند آسمانا ناید ز تو این زبونی
611,007
شکاری دیگر
شیون فومنی
غزل‌ها
بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر گرانخوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است ...آی بخوان تا روشنم از مژده ی فردا کنی آخر بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخست دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر به ساز برگ می رقصم که پیش از خنده ی خورشید مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر خروس آواز هول آباد شب قربان فریادت بخوان تا خواب زشت اندیش را زیبا کنی آخر به گُلبانگِ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی به پای شوق خاکی بر سرِ دنیا کنی آخر غزالستان شب تردست می خواهد ز پا منشین شکار دیگری شاید از آن صحرا کنی آخر به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر قدمبوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر چه جای شکّر شیون؟ بدین شیرین دهانی ها زبان طوطی از آئینگی گویا کنی آخر به توکای سرودن گر دهی آواز عاشق را رها از قالب فرسوده چون نیما کنی آخر
611,008
غزل جنگل
شیون فومنی
غزل‌ها
کدامین صفحه از تاریخ خون تکرار شد جنگل که مردان را سرِ مردانگی بردار شد جنگل ولایت سوز برقی خرمن خونین دلان افروخت جهان در پیش چشم خونچکانش تار شد جنگل ز بس در جلوه مهتابش بکام شب پرستان گشت به شرماب ستاره لاله گون رخسار شد جنگل به رگباری که آشفته ست خواب همزبانی را سرِ آزادگان را سینه ی دیوار شد جنگل به تخت خاک تاج آفتابش باش ای خورشید که بردار سرافرازی سری سردار شد جنگل نهانجوشید در خواب پریشان رفاقت ها شفقدم با سرود سرخشان بیدار شد جنگل وطن گو رشک جنت باش از گلهای رنگارنگ که از خون جوانان دامن کهسار شد جنگل به چشم انداز مه آلود خون یاران عاشق را رها در نور همچون گیسوان یار شد جنگل چو بگشود از رگ ما چشمه ای از خون گیاه نور به رُستنگاه شب از روشنی سرشار شد جنگل شب مر گست و هستی بادبانها را برافرازید که بندرگاه اخترهای شیرینکار شد جنگل شفق خونرنگ دامون شعله ور دریا شهاب افشان به عصیانی چنین توفنده پرچمدار شد جنگل خوشا جمعیّت صافی دلان در آبی آواز که صوفی مشربان را کعبه ی دیدار شد جنگل برنج تلخ ما کاکل چو در خون رفیقان شست اناالحق گاهِ منصوران شالیزار شد جنگل دلی را مرکز اندوه گیلان کرده ام شیون که بر آن نقطه در سیر و سفر پرگار شد جنگل
611,009
یک دو سه روزی اگر
شیون فومنی
غزل‌ها
سروی و باید که ناگزیر بمانی پای بدامن کشی اسیر بمانی بر سرِ یک پا در این مدار مقدّر حیف که باید که ناگزیر بمانی زخم عمیقی شیار درد بزرگی دیر گریزی که در ضمیر بمانی از تو همین سر کشی خوشست که باری سرزده از چله همچو تیر بمانی خاک رقم زد به سرنوشت بلندت سرو من از ریشگی حقیر بمانی زهره بچنگ آور ایستاده تر از کوه تا به شکستی دگر دلیر بمانی صبر جمیل ستارگان جلیلی تا به شبی تلخ و دیرمیر بمانی هر رگ تو ردّ پای خون بهارست سبز چنانی که دلپذیر بمانی جامه ی سبز امید گر فکنی دور خار ملالی که در کویر بمانی جلوه ی فردا تراست باغ تماشا یک دو سه روزی اگر که دیر بمانی تیغ زبانت بکار دوست نیاید شیون اگر خامشی پذیر بمانی
611,010
غمباد هزار ساله
شیون فومنی
غزل‌ها
باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما دیگر به سکوت شب نپیچد بوی غزل از جریده ی ما فریاد سکوتمان بلندست در پچ پچ دیر ساله ی دشت اسطوره ی ضجه های تلخست تاریخ ستمکشیده ی ما آنسوی تبسّم صبوری پژواک شکستن دل ماست خشمی که هنوز پا فشرده است در مشت زبان بریده ی ما آشفتگی درون ما را دریا نکند به قصه باور آشوب جزیره های خونست جاری به خلیج دیده ی ما پای آبله آمد از ره دور چاووش نسیم گل دریغا پرورده ی سیمِ خار دارست آزادی نو رسیده ی ما اشکی به مزار ما نیفشاند با آنکه هوای گریه اش بود در حیرتم آسمان چه خواهد از جان به لب رسیده ی ما آنگونه بخواب بویناکیم کآلوده ی ماست جامه ی خاک ترسم تن لحظه ها بپوسد در سایه ی آرمیده ی ما تا قمری سوگوار جنگل در حسرت نوحه ای بموید غمباد هزار ساله گل کرد در حنجره ی سپیده ی ما مهتاب هنوز غصه میخورد از خواب دریچه که یک شب باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما ...
611,011
بخوان که
شیون فومنی
غزل‌ها
حروف سربی خون را بخوان به صفحه ی بالم که مرغ نامه رسان کبوتران شمالم بخوان که خسته ترینم بشاخه ی که نشینم که داغ تازه نبینم که دلشکسته ننالم شبی بد است و بدآئین که سایه های خبرچین فزوده وزنه ی سنگین به زخم بال وبالم چو اژدهای دمانی که خورده خون جهانی قفس گشوده دهانی به زیر سایه ی بالم ستاره خون و شفق خون سحر به پنجره مظنون به آفتاب و گل اکنون دگر چه روی سئوالم غروب تنگه خوابست خروش مرگ شهابست عبور ساکت آبست گذشتن مه و سالم نفس به سینه بریدن به لاک لحظه خزیدن همین شکسته پریدن همین جواز مجالم کجای بیشه چنین است؟ که خصم ریشه زمین است دلم گرفته از این است اگر که غمزده حالم در آفتابم و سرما وزیده در تن من تا نماز وحشت خود را کند اقامه نهالم بخوان که غصه نپاید بهار رفته بیآید گلی که مُشک تو ساید شود به سینه مدالم تو نان نقره ی ماهی به سفره های سیاهی امید آنکه نخواهی تکیده همچو هلالم همیشه باد گلویم پر از غمی که بگویم: لبالب تو سبویم تر از لب تو سفالم نشست توست شکستم شکست توست نشستم که داربست تو هستم سقوط توست زوالم
611,012
دوباره آن عسلی روزگار
شیون فومنی
غزل‌ها
اگر تو آمده بودی بهار می آمد بهار با همه ی برگ و بار می آمد گلوی زمزمه تَر می شد از ترانه ی رود تَرَنُّمی به لبِ جویبار می آمد سپیده ای که پُر از پلکِ باز پنجره هاست به صبح آیینه ها بی غبار می آمد به من که هیچ ... به چشم کبودِ منتظران سوادِ سایه ی آن تکسوار می آمد شکوفه بود و شکفتن به بانگ نوشانوش دوباره آن عسلی روزگار می آمد زمان به کامِ دلِ سرخوشان میان می بست زمانه با دل عاشق کنار می آمد به شادیِ رخِ گُل جامه ی سیاه دگر کجا به چلچله ی سوگوار می آمد پیاله وار شب و روزِ تردماغی را دل شکسته ی ما هم به کارمی آمد به چادری که زمین از بهانه می گسترد نبات بارشِ توت از سه تار می آمد درخت مصرع سبزی بلندبالا بود به شعرِ قُمریِ صحرا تبار می آمد هِزار شاخه غزل چون انار گُل می کرد به هَمسُراییِ شیون هَزار می آمد
611,013
امسال بهارم
شیون فومنی
غزل‌ها
امسال بهارم همه پاییز دگر بود پاییز که خوبست غم انگیز دگر بود در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندم این غمزده را با همه پرهیز دگر بود گُل بی تو دِماغ چمنی تازه نمی کرد انگار پسِ پنجره پاییز دگر بود چون باد من از غنچه دهانی نگذشتم بی پرده گُلِ بوسه ی تو چیز دگر بود بزمی نتوانست بگیرد عطش از من این جام تهی آمده لبریز دگر بود شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق با باربدم ماتمِ شبدیزِ دگر بود غم بر سر پا بود و به میدان صبوری دستم به گریبان گلاویز دگر بود شمسم همه تنهایی و من رومی اندوه گیلانِ مصیبت زده تبریز دگر بود
611,014
چونان انارم
شیون فومنی
غزل‌ها
بی ابرِچشمم آسمان اشکی ندارد من پاره پاره می شوم تا او ببارد صحرای مِه آلود مهتابم که مجنون بر شانه های بید من سر می گذارد چونان انارم میوه ی پاییزی غم دستان دلتنگی دلم را می فشارد آیینه و من هر دو مأنوسیم لیکن چشمت مرا حیران تر از او می شمارد نقشی نمی بندد خیالم جز تو ای عشق دنیای من رویای شیرینی ندارد وقتی نگاهم می کنی انگار موجی این تشنه ماهی را به دریا می سپارد ای کاش می شد دست خونگرم نوازش در خاکِ بغضم بذرِ اندوهی نکارد شیون چنان رنگ فراموشی گرفتم غم هم اگر بیند مرا خاطر نیارد
611,015
از دم تکرار
شیون فومنی
غزل‌ها
هنوز در سفرِ گمشدن دیاری هست برای گوشه گرفتن کنار یاری هست چو موجِ خسته اگر پای از رکاب کشی به قدرِ یک دو سه پهلو زدن کناری هست همه هوایی کوهم مرا چه می بندید سزای صحبت دیوانگان دیاری هست سیاه شد نفس خانه از دمِ تکرار برای تازه شدن طرف جویباری هست اگرچه روزنه ای نیست شب پُر از سقف است پسِ نگاه ستاره امیدواری هست به بویِ بستن ابریشمی به شاخه ی باد به روستای ستاره مزارداری هست به پیش چشم تو با خویش می توان گفتن ملول کوچه ی آیینه ها غباری هست چو شعر شیونیان شمع تیره روزانی بسوز و شکوه مکن این چه روزگاری هست
611,016
همه تن آبی ام
شیون فومنی
غزل‌ها
عزیزِ سیب های طالقانم دوستدارم کو میان کوچه های رشت جاپایِ نگارم کو بغل پرورده ی آلالِگانِ دُرفَک آغوشم یکی برفابگون نهری که جوشد از کنارم کو صبا با های هایم دیلمانی شروه ای دارد مبارک خوانیِ زرده ملیجه در بهارم کو همه تن آبی ام می آیم از رویای کوهستان پُرم از درّه ی آغوش زیتون رودبارم کو چه مایه عاشقی آموخت سروِهرزویل از من بهار سبز پوشان عطش را برگ و بارم کو مگر از باد منجیلم سرشتند اینکه در هردم دوان از دشت می پرسم دیارم کو دیارم کو اگر با خاک همدستم به دامان که آویزم وگر پا در رکاب باد می را نم غبارم کو عزیزان کشتگان عشق را باید سپاس آورد یکی مهتابگون شمع چراغی بر مزارم کو
611,017
برای بردن تو
شیون فومنی
غزل‌ها
شب عروسی تو عشق را کفن کردند ترا به حجله ی خون سوگوار من کردند زِ چشمم آینه هایت مگر بیندازند کتان کهنه ی مهتابی ات به تن کردند شکوه نغمه ی من رنگ و بوی نوحه گرفت خجسته قُمری شعرِ مرا زغن کردند از اینکه خار عَطَشکامی ات نیازارد به پیشواز تو در هر قدم چمن کردند چه زود روح بیابان دمیده شد در تو به سبزه های تو تنجامه ی گَوَن کردند شبِ محاقِ تو حیرانیِ خدایان را ستاره ها همه انگشت در دهن کردند بَدَل به آهِ دِلم لاله های کوه شدند کنار برکه ی آیینه انجمن کردند هویّتِ غم خاک تو هرکجایی شد غریبه ها همه در خانه ات وطن کردند غزالِ غربتی ام تا غزل غریب شود برای بردن تو از طلا رسن کردند تراش داده ی شعر منی که شیون را به بیستون خیال تو کوهکن کردند
611,018
کافر مسلمان
شیون فومنی
غزل‌ها
سجّاده کردم سفره را در سجده بر نان پاره ای طاعت به جا آورده ام با کفرِ ایمان واره ای نام آورِ نان آمدم کافرمسلمان آمدم در گریه پنهان آمدم چون خنده ی بدکاره ای خیل ولایتخواه من طغیانگرِ گمراهِ من عیسی ادا رجّاله ای مریم نما پتیاره ای در اشک توفان تازِ من دریا به قُطر قطره ای در آهِ گردون گردِ من هفت آسمان سیّاره ای چندی شررخیز آمدم از شعله لبریز آمدم آتش برانگیز آمدم از حبسِ سنگِ خاره ای در محشرِ شیطانی ام شیطان خدای شیطنت در خلقتم آدم فریب حوّای گندمخواره ای زانو به زانوی زمان پهلو نشینم با زمین در من شناور لحظه ها چون بی ثمریخپاره ای تا در چرای سبزه ها آهو زبان فهمم شود بازآفریدم واژه را در دفتر جوباره ای با شبروان سر می کنم در خرقه وار بی سری از هاله ی آهِ سحر بر سر مرا دستاره ای در جُلجتای جان من هر دم اناالحق زن درخت بر نیل گُلبانگم روان نوزادِ بی گهواره ای از من تواضع چون سپر در یورش سرنیزه نیست بردار خونم سربدار سرکش تر از فوّاره ای شیون مبادا دم زنی با همدمان بی دردِ عشق پندارِ عاشق مردنت از زندگی انگاره ای
611,019
تو ماه باش
شیون فومنی
غزل‌ها
مباش سبزه که در خوابِ تو چرا بکنند ترا که پوشش سبزی علف صدا بکنند یله به خاک تو پهلو زنند گلّه ی سیر به سایه سار خیال تو خوابها بکنند خدای را مشو از راه همنوایی عشق که در نیِ نَفَسَت بیدلان هوا بکنند ترا به گاوچرِ میل هر علفخواری همین به سایه ی تسلیم خود رضا بکنند تو اهل ریشه نئی خاک را زمین بگذار که این تکیده تنان ریشه نابجا بکنند کدام ریشه چه دشتی تو اهل پروازی مکن که با تو از این دست ناروا بکنند گیاه زنده دلی در زمین نمی روید بیا که سبز ترا در صدای ما بکنند درآ به چاه من ای ماه ماهِ نخشبی ام مکن که در شب گودالی ات فنا بکنند هنوز گمشده ام در غبار دلتنگی مکن که آینه ام را دوباره ها بکنند تو ماه باش و بتابان مرا که مهجوران پلنگ شیردلی در شبت رها بکنند ببال در نفس بامدادی شیون مباش سبزه که در خوابِ تو چرا بکنند...
611,020
از تو می گویند
شیون فومنی
غزل‌ها
در زمینِ بی زمانی ناکجا آبادی ام شهروند روستای هرچه بادابادی ام سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای خواب پشت خلوت هاست آری پرسه ی اجدادی ام گندمی تو کشتزاران از تو سرشار طلاست جز به بوی تو نگردد آسیاب بادی ام حس نزدیکی آهو بوده ام با خون دشت در میان حلقه ی آب و علف بنهادی ام چشمهای مهربانی از نظر دورم نداشت ای بغل آیینه تن آغوش ها بگشادی ام چیست در رویای بادآوازِ شب هنگامِ عشق آبشار زلف تو بر شانه ی شمشادی ام سنگ بودم مُردگی می رفت تا خاکم کند با دمِ گُلسنگی ات دنیای دیگر دادی ام از پری زادانِ شعرآغاز روزِ خلقتی با خیالت دیوبندِ قلعه ی آزادی ام گوش دار اینک زمان از من نمکگیر صداست در صدف های تهی از شورِ دریا زادی ام بیستون مضمون شیرینی ندارد شوخ من موشکافِ حیرت آمد تیشه ی فرهادی ام تاب خوار جمعه ی جنجالی ام چون کوچه باغ روح تعطیلی است در رفتار کودکشادی ام پیش آتش بازی چشمت، زمستان قصه ایست از تو می گویند پیرانِ شبِ آبادی ام ...
611,021
از من بنوش
شیون فومنی
غزل‌ها
بنشین که از بی ریایی این گوشه همتا ندارد این گوشه ی بی ریا را آغوش دنیا ندارد اینجا بلند آستانست بر آستینش نظر نیست تالار تنهاییِ من پایین و بالا ندارد چشمم رواق جبلّی ست آیینه زار تجلّی ست هر گوشه خواهی فرودآی ... اینجا و آنجا ندارد بنشین حریف گناهم بنشین به عیشی فراهم بنشین که در بازی عشق شیدادلم پا ندارد پیدا نشد هرچه کرد دیگر کجا را بگردم؟ آخر خیابان این شهر یک چشم گیرا ندارد با خودستیزم تو کردی مردم گریزم تو کردی تقصیرِ این کرده ها را چشم تو تنها ندارد گیسو گرفت ابروان بست در چنبرِ بازوان بست آری چنان پُر توان بست تدبیر کس وا ندارد اکنون تو هستی غزل هست آیینه ام در بغل هست این لانه ی از تو خالی ورنه ... تماشا ندارد مگذار اکنون بمیرد اندوه آینده گیرد فردای ما بر کف دست خطهای خوانا ندارد از تلخ و شور تمنّا یک کاسه کردم تنم را از من بنوش و بنوشان ... برکه بفرما ندارد
611,022
چگور
شیون فومنی
غزل‌ها
به زخمه ای که به زخمت زدم چگور شدی زبان زمزمه ی زندگان گور شدی فشردمت به خیال شبانه در آغوش چکیدی از غزلم چکه چکه نور شدی گرفت یاسِ تنت رعشه های دستم را برای سر زدن از کوچه ناصبور شدی از این گریوه مگر تنگه تنگه بگریزی غبار قافله ی گردبادِ دور شدی تراش بوسه گرفتی چو شبنم از لب عشق زلال جامه شدی نه خدا ... بلور شدی درآمدی به تماشای روشنایی خویش به چشم آینه ها غایب از حضور شدی تن تو این همه لاله نداشت وقت بهار گداخت جان تو از بوسه ام تنور شدی درآمدی به برم با دو چشم فانوسی چو گربه در شب شیدایی ام سمور شدی نمی شد از سرِ شیون هوای باغ به دور به دست برگ خزان برگه ی عبور شدی
611,023
می خزی در پس اوهام
شیون فومنی
غزل‌ها
ای دوست که ظرفیّت دریا داری تو به اندازه ی تنهایی من جا داری می شود از ستم ثانیه ها در تو گریخت غفلت قلّه فراموشی صحرا داری هرچه جاریست پُر از سرکشی سایه ی توست خلوت نخلی و از زمزمه خرما داری همه با اهل نظر چشم تو جز راست نگفت نفسی شُسته تر از آینه ی ما داری آسمانگیر تر از پنجره بودیم و گذشت مگرم باز به پرسیدن گُل واداری به دو چشمت که در آیینه ی آفاق خیال مثل پرواز دو گنجشک تماشا داری در منش ریز که چون جام، تمامی دهنم در سبوی نفست خلسه دوبالا داری می خزی در پسٍ اوهامِ همه کودکی ام هله خلخالِ مهِ خاطره در پا داری مدد از باطن آن پیر بگیرم که ستوده آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
611,024
شاه ماهی
شیون فومنی
غزل‌ها
تو، قرص ماهی شکسته،دراشکم؛این برکه واره من ، تشنه ترشاهماهی! می نوشمت پاره پاره ازشورمرجانی آب تا نقره ی نان مهتاب هرپاره ازتو صدایی درمن، صدفگون اشاره تا من بتابم صدا را پاشیده ای واژه ها را برمخمل ابری شب،چون خُرده ریز ستاره می یابمت خانگی ترهمخانه ی چشم مادر پیراهنٍ شُسته ی گُل بر ریسمانٍ نظاره بذر بلورم دریغا درخاک دستانت، امّا باران چه خواهد سرودن دردفترٍسنگ خاره! ای عشقٍ هنگامه پیشه، دستی برآور چو تیشه زخمی! به سنگِ تنم زن، تا وارهم چون شراره دست من این شاخه ی تر،این سرکش نوبرآور بگذار خاطر نیارد، پاییز خود را دوباره گفتی:چه تعبیرت ازمن؟ گفتم که: درشعر ((شیون)) ازآن نخستین فراموش تا آخرین یاد واره!!
611,025
آشوب دل
شیون فومنی
غزل‌ها
عشق آمد و آفتابی ام کرد بااین همه ابر، آبی ام کرد ازمردم چشم او بپرسید بیمارِ که رختخوابی ام کرد؟ درمن همه موج بی تکان بود آشوبِ دل انقلابی ام کرد ازدشنه وزخم می سرودم چون کهنه سبو، شرابی ام کرد تُندابِ جنون به خونم آمیخت ازشورعطش، سرابی ام کرد هردم به شکستن دُرستی آباد ازاین خرابی ام کرد تابید به انجمادِ روحم صد آینه آفتابی ام کرد
611,026
غزل حالی
شیون فومنی
غزل‌ها
من ازتوپُرشده ام درجهان خالی عشق چنانکه برکه ی آیینه، اززلالی عشق یقین گمشده ام! آه ... ای گمان زلال درآ درآینه ام از درِخیالی عشق رهین زُهره مگردان مرا که این چنگی ترانه سرکشد از کوزه ی سفالی عشق زمین زمزمه ام شوره زار شد از اشک که گشت چشمه ی جان، صرف تشنه سالی عشق نفس چو بیشه همه از تو پُر کنم آغوش اگر چو پونه زنی خیمه در حوالی عشق ادامه ی سفرِ کولیانه ی بادند وطن پذیر نشد، یک تن از اهالی عشق زُکامِ زُهدِ ریا، از تو نشنود بویی که تردماغ سرِ زلف توست حالی عشق! از آن به جنگل ابریم آسمان آواز که سبز از نمِ بارانِ ماست، شالی عشق زلال واژه تر از شعر ((شیونی)) ای شوخ! سروده است ترا شاعر شمالی عشق
611,027
قحط شادابیست
شیون فومنی
غزل‌ها
آه ... اگر رگبار گیسوی تو دریا دم نبود یک کف از خاکِ کویرِ خاطرم، خرّم نبود چشم گلدانها به دیدار تو روشن مانده است بی تکلّف، خنده هایت از شکفتن، کم نبود ای بهار غنچه ساز ازخاک گیلانگردِ من هر چه می رویید بی تو، جز گُلِ ماتم نبود قحطِ شادابیست، اشکم را به چشم کم مگیر تشنگی می کُشت گُل ها را اگر شبنم نبود ابرِ اندوهت حجاب افتاد ورنه در نظر اینقدر آینده ی خورشیدیان، مبهم نبود خاک، خشکی می گرفت ازخون وخاکستر،اگر جرعه ای از عشق در آب و گِلِ آدم نبود دشت، نیلی بود و سبزه خونچکان آهو دوان در غزل ((شیون)) غزال واژه ای رامم نبود
611,028
انگور خرما طعم
شیون فومنی
غزل‌ها
ژرفای چشمانت تماشا دارد امّا! یک پنجره مشرف به دریا دارد امّا! لب می گزی تا من نگویم آن عسل رنگ انگورِ خرما طعمِ صحرا دارد امّا! من این ندانستم چرا آن گرمسیری تنهاییِ گیلانی ام رادارد امّا! یادآور شهریست از گُلگشت پاییز نسرین نگاهی سوسن آوا دارد امّا آه ازتبسّمهای خونرنگِ زمانه زخم مرا تنها شکوفا دارد امّا! از کوچه ی آیینه می آیی عروسک دنیا چه بازی های زیبا دارد امّا! ((سعدی))، گلستانی اگر از واژه اش بود ((شیون))، گُلی همزاد مینا دارد امّا
611,029
دو آبدانه، همین
شیون فومنی
غزل‌ها
وزید صاعقه - از من چه مانـد! - خاکستر وکنده ای که همه چشم سوز واشک آور خــزان , کشیــد نخ بخیـه کتابـم را ورق ورق همـه برگم به باد رفت دگر گرفت شعله در آغوش قهر خویش مرا پرنده ها همه بـا من شـدنـد خاکستر پرنده های من آری_پرنده های جوان پـر از غـرور پـریدن پر از سرور سفر هنوز لانه ی شان بوی دور دستان داشت وآفتـاب زمستـان که مـیـزد آنجـا پـر چـه بودم آه درختی به کـوه لم داده برای صبـر زمستانی ام شکــوفه ظفـر شکست پشت و ندانستم از کجا خوردم مـرا که بـود هـزاران هـزار سیـنه سپر دریـغ و درد چه آسان به دست باد افتاد نشـان عاشـقی ما_دو قلب و یک خنجر تو در وجود من آوخ!_چه گریه میکردی امیــد زندگی ات بـود تــا دم آخــر ولی مـن,آه بهـارم گذشتـه بود دگر یکی دو هفتــه بیایــم مگر به کار تبر درخت من!_چه خلیلانه خرقه بر تن کرد خوشا شگفتـی شولای تار و پود شـرر دو آبـدانه,همیـن_بر مـزار من بارید نداشـت آمــدن پیــک نو بهار - ثمر
611,030
جنون ره نشناس
شیون فومنی
غزل‌ها
چه می کشی به رخم ابر آسمانها را کـه بـرده چشم ترم آبروی دریا را چه دوستی ندانم که با دلم کردی؟ که جزتوبرهمه کس تنگ می کندجارا نفس گشاده چو موجم چه غم اگر بادی به ساحـلی نرساند سفینه ی مـا را به شهپری که از آن می پرد دل مشتاق به زیر سایه کشم آشیان عنقا را مجال ناله به مرغ سحر نخواهم داد شبی که وا کنم از سر خیال فردا را ز خویشتن به درم ای جنون ره نشناس چگونه فرق گذارم ز شهر,صحرا را از آن شکسته به زندان غربتی شیون کــه یوسفـت نخـرد نازهـر زلیــخا را
611,031
ساده تر از نرگسم
شیون فومنی
غزل‌ها
با همــه آییـنگی,بــی نفسم کـرده اند رخ به رخ طوطیـان در قفـسم کرده انـد نام و نشـانم بهـل_هیــچ نه آبـم نه گل در گذر اهـل دل هیچ کسم کرده انــد دشت من آتش دم است,آه من از آدم است تا بچرد شعله ام خار و خسم کرده انـد تا بشکستی درست سخت نیارم به سست در سر راه نخست دسترسم کرده انــد گاه,گمــان آفرین گاه حضور یقیــن گاه نه آنم نــه ایـن بوالهوسم کرده اند ساده تراز نرگسم آه به سوسن قسم تا به معما رسم پیش و پسم کرده اند بی مدد دم زدن زنــده شود جـان من هم به سزای سخن بی نفسم کرده اند ای همه گلدسته ها,فیض دعــای شما خود به دو دست دعا ملتمسم کرده اند
611,032
پر از پرم چو قاصدک
شیون فومنی
غزل‌ها
بلورْ زاد برفْ تن _ که جبهه می گشایـی ام عبور از چه کرده ای که شیشه می نمایـی ام شراب گونه می زنــی ره تجــرد مـــرا به تشنـه ی تبسمـی چه گرم می ربایـی ام نه خاک می تواندم به خـود کشد نه آسمان پر از پرم چو قاصدک_تو,بال می گشایی ام نسیم نرم دامنـت مــرا ز جای برده اسـت اگر چــو خاک راه تو هوایـی ام هوایـی ام نه عطر آب می دهـم,نه بوی تند تشـنــگی کجاست زادگاه من,کجایـی ام کجایـی ام!! چه بند می گشایــی از قناری صـدای من کـه تا بهار دیگری نمـی برد رهایــی ام! پس نگاه بدْبده, به ماه چشم بســتـه ام بـه خـواب کشتزار من,شبی بیا طلایی ام به هفت بند نای نی نهفته بغض مثـنـوی بـدم چو روح مولوی به ساز همنوایی ام بـدم به خیزران من که بـی نوازش لبـت به ناله از شکستنم به شیون از جدایی ام!
611,033
همیشه اسم زنی
شیون فومنی
غزل‌ها
همیـشه اسم زنی را بهانـه می کردم تـرا_قصیـده اگرنـه, ترانه می کردم بـه کوچه باغ ترنم ترا ترا ای عشق تـرا خطاب به نامـی زنانه مـی کـردم غـروب بود و غزل بود و غربت قایق مـن آن میـانه کنـارت کرانه می کردم حریف میـکده تعریز می شد_اما مـن بـه باغ چشم تو انگور دانه می کردم! چه ریخت در جگرم دست غیرت افروزت؟ که سیـل خـون به دل تازیـانه می کــردم بـه جنـگلی که خیال خدا پریشان بود هــزار شـاخه ترا آشیـانه مـی کردم نسیـم بوسه نبود_از پرنـده پرسیدم_ نوازش نفـست را جوانه مـی کـردم از اینکـه خواستنی تر کنم خیال ترا همیـشه اسم زنی را بهانه مـی کردم
611,034
ساز خاموش
شیون فومنی
غزل‌ها
دشتهارا_سوار بایدو نیست شیهه ای در غبار باید و نیست خفته روح جرقه در باروت غیرت انفجار باید و نیست خواب پسکوچه های مستی را نعره جانشکار باید و نیست بغض شب در گلوی تلخ من است هق هقی غمگسار باید و نیست تا نمیردصدای بدعت باغ غنچه ای پای خار باید و نیست بر سپیدار عاشقانه پیر عشق را یادگار باید و نیست پاره های تبسم گل را مومیای بهارباید و نیست یا شب چیره یا تسلط نور صحنه کار زار باید و نیست ساز خاموش شب نشینان را زخمه ای سازگار باید و نیست در کویر شقاوت خورشید تشنه را سایه سار باید و نیست زخمم از کهنگی پلاسیده است التیامی به کار باید و نیست
611,035
ریحان
شیون فومنی
غزل‌ها
تا ز چشم دشمنم آیینه دار خویشتن در جهان,چون من عزیزی نیست,خوار خویشتن پیش رو دارم خزان را چون درخت میوه دار زرد روئی می کشم از برگ وبار خویشتن صبر سنگم نیست ورنه این سپهر پست را چاک می کردم گریبان از شرار خویشتن نیستم موج سبکسر,خارو خس آرم بکف گوشه گیرم همچو ساحل در کنار خویشتن هر که باشد در پی آزار کس,چون عنکبوت میشود در بند تنهایی,شکار خویشن بس که عطر افشان غیرم درسفال خشک خاک همچو ریحانم مصون از زخم خار خویشتن پیر بازی خورده ام در کوی رندی ها هنوز درس میگیرم ز طفل نی سوار خویشتن غنچه ام را چون سر دلتنگی یاران نبود رخت خود بیرون کشید از نوبهار خویشتن رفتم از دنیا و دستم ماند بیرون از کفن تا مگر گل چینم از شمع مزار خویشتن شیون از سرخی چشم آسمان همچون عقیق از غریب افتادگانم در دیار خویشتن
611,036
ای شعر
شیون فومنی
غزل‌ها
پشت پگاه پنجره محصور خانه ای خاتون قصه های بلند شبانه ای بی آفتاب می گذرد روزهای سرد خالیست از تو کوچه پری زاد خانه ای بر شاخه ای که سر کشد از لابلای برف تنها ترین پرنده بی آب و دانه ای مغشوش از خیال تو خواب دریچه هاست گنجشک بامداد کدامین کرانه ای؟ روئیده بر لبان تو وحشی ترین تمشک از روزگار گمشده در من نشانه ای روح تو آن پرنده که محفوظ مانده است از دستبرد کودکی من به لانه ای آنسوی دره های سکوت صدای آب در برفپوش بدبده,تیهو ترانه ای تکرار از تو می شود آواز آبی ام بر آبگیر خاطره ها سنگدانه ای وقتی ستاره بر سر پل تاب می خورد تشویش ماه در سفر رودخانه ای تصویری سرشک روان منی,اگر تا نا کجای دربدری ها روانه ای از دودمان شعله ام اما چه بی تو سرد در آتشم نشانده هوای زبانه ای هر غنچه ای به دیده من زخم تازه ای هر شاخه ای به شانه من تازیانه ای ای شعر ای گلوله که در قلب شیونی این خوشتر از تو بر دل سنگش کمانه ای
611,037
سالار ایل لاله
شیون فومنی
غزل‌ها
می بارد آسمان دل من_بیا بیا دریا مرا گرفته به دامن بیا بیا ای خنده ملیح سحر,ای سپیده دم ای با ستاره دست به گردن بیا بیا بالا بلند,قامت فواره وار صبح فانوس کوچه باغ سترون بیا بیا ورد کبوترانه طاووس آفتاب سوسوی ارغوانی سوسن بیا بیا آشوب خون,حماسه ی قربانیان دیو آبستن هزار تهمتن بیا بیا لبخند بامدادی گل بر سلام آب ناز نگاه نور به روزن بیا بیا حجب شفق,عطوفت خورشید,شرم ماه همخوابه ی دریچه روشن بیا بیا سالار ایل لاله,که با تو کنیز عشق مانوس,چون کبوتر و ارزن بیا بیا نوشاب صبر_افشره ی میوه های زرد حلوای غوره زار غم من بیا بیا مفهوم مریمانه عذرا به دلبری مسخ تو ,راهبان ریازن بیا بیا لیلای شرق,سوگلی دختران دیر دیبای آب و آئینه بر تن بیا بیا کولاک بر گریز فصول گریز پای یاد آور جوانی شیون بیا بیا
611,038
قافیه پوش
شیون فومنی
غزل‌ها
باد عنان گسسته را طره به دوش کرده ام با همه کافری ترا رهزن هوش کرده ام بی محلست پیش من نغمه قمری چمن تعبیه سوز سینه را من به گلوش کرده ام همچو قلم ,رقم زدم بر سر خط,قدم زدم تا به سخن لب ترا چشمه نوش کرده ام پرده دلبری متن , راه خیال من مزن من نه سواد دیده را صرف نقوش کرده ام زخمه ی آه خورده ام ,ناله به ماه برده ام تا به درت ستاره را حلقه به گوش کرده ام هر چه نفس گداختی بر سر سینه تاختی باز به بیشه زار خون در تو خروش کرده ام راه منم سفر توئی , سوز منم اثر توئی من چو نسیم گل ترا خانه به دوش کرده ام غم نه زیاده کم مده توبه ز توبه ام مده توبه روز رفته را مستی دوش کرده ام شرم مشو که خون خورم تیغ زبان خود برم من که ز غنچه بسته تر ناله خموش کرده ام از چه به گاه خودسری کف بدهانم آوری آتش دیگ من توئی من ز تو جوش کرده ام بسکه غزل خریدم از دستفروش ناز تو کوچه به کوچه شهر را شعر فروش کرده ام تا تو به طرز شیونی نغمه به دفترم زنی بستر خواب واژه را قافیه پوش کرده ام
611,039
پلنگ دشت تو ام
شیون فومنی
غزل‌ها
تمام عمـر بسـر بـردم آرمـیــدن را چـو کـرم پـیله,قفـس بافتم پریدن را حیات گفتمش_آوخ جوانه سوزم کرد! درآتـش نفـس آسمـان,دمـیـدن را به باغ خلقت آدم چو سیب حوّایـی, چـه انتظار کشیـدم-به تو رسیـدن را به غنچه دهنت دست برد حسرت وحیف شمیـم شرم تو رخصت نداد چیـدن را بـه جرم آینه بودن-ستاره ی چشمـت نداده اسـت بـه مـن,بخت آرمیـدن را سپـیده وار شکیبم شمرده دم زدن است بـه پرسه گاه تنت,یک نفس کشیـدن را تویی که میگذری,کوچه دیدنی شده است هــزار پنجـره ام لحـظه های دیـدن را پلـنگ دشت تـوام گوشه ای نخواهد داد بـه بـره هـای خیـال کسـی چـریدن را
611,040
مرا به من بسپار
شیون فومنی
غزل‌ها
سفر ترا به سلامت,مرا به من بسپار مرا به لحظه بدرود خویشتن بسپار غرور شعر مرا پیش پای آتش ریز به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار مرا که دورترین شاخه ام بهاران را به خاک فاجعه,عریان و بی کفن بسپار سرود تلخ مرا ای صلابت تاریخ! به ذهن نارس این عصر دلشکن بسپار شبانه کوچ کن از سرزمین لالائی مرا به خوابگه سرد یاسمن بسپار چو عطر پونه به دامان آسمان آویز مرا به غربت پهناور دمن بسپار دل مرا که پر از نوحه ی پریشانی ست به قمریان جدا مانده از چمن بسپار به کوچه های تهی مانده از ستاره ام,هر شام دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار ز خط خاطره ام بگذر,ای طلائی رنگ سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار
611,041
سبکباری
شیون فومنی
دو بیتی ها
سبکباری تجرّد مشربم کرد وداع آرزو لامذهبم کرد صبور افتاده ی خاکم که خارا خموشی را گدائی از لبم کرد
611,042
صلایت می زنم
شیون فومنی
دو بیتی ها
کمر می بندم از نازک نی خویش صلایت می زنم با هی هی خویش بیابان دلم را وسعتی هست چرا در کعبه می گردی پی خویش
611,043
از آن در شعر
شیون فومنی
دو بیتی ها
سر شکم همچو آب روشن استی غم ناشسته رویان با من استی به دوش ناله دارم بار خاطر از آن در شعر نامم شیون استی
611,044
چه پنهام دارم
شیون فومنی
دو بیتی ها
زبان شمشیر دشمن افکنم شد ز بی باکی کفن پیراهنم شد چه پنهان دارم احوال دلم را دهن زخم نمایان تنم شد
611,045
به اهل ساحل
شیون فومنی
دو بیتی ها
رها کن خانه را از خاک بنویس به مردان از دل بی باک بنویس قلم در هر دو چشمانم فرو بر به اهل ساحل از کولاک بنویس
611,046
ترا ساحل اگر
شیون فومنی
دو بیتی ها
مرا چون قطره دریا در دلستی به دریا نسبت دل باطلستی ترا ساحل اگر کام نهنگ است مرا کام نهنگان ساحلستی
611,047
تنها شدن دریچه
شیون فومنی
دو بیتی ها
آزاده به ترک خود شتابی دارد چون ذرّه هوای آفتابی دارد تنها شدن دریچه بیهوده که نیست این خانه حسابی و کتابی دارد
611,048
از دو شاخه انگشت
شیون فومنی
رباعیات
زخم دو هزار سالگی بر پشتش بغض شب دیر ساله ای در مشتش اِستاده در استوای فریاد زمین خون می چکد از دو شاخه ی انگشتش
611,049
بر قله ی عاشقی
شیون فومنی
رباعیات
در شیشه ی شبنم آفتابت نکنند می تابی و آئینه حسابت نکنند تا سینه برازنده ی زخمی نکنی بر قله ی عاشقی عقابت نکنند
611,050
جرعه ای از تو
شیون فومنی
رباعیات
برقی زد و تشنگی به باران پیوست عشق از همه سو به جویباران پیوست خورشید برآب جرعه ای از تو نوشت دریا به شمار بی قراران پیوست
611,051
ققنوس دگر
شیون فومنی
رباعیات
تا در نرسد شبی به کابوس دگر پیراهن شعله گشت فانوس دگر این طرفه نگر که زیر خاکستر ماه در بیضه ی آتش است ققنوس دگر
611,052
گندم گندم
شیون فومنی
رباعیات
بذری به شیار خاک صحرا شد گم جویان چو ستاره اش به شبها مردم چون خنده ی خوشه بر لب ساقه شکفت گنجشک سحر سرود :گندم گندم...
611,053
نه
شیون فومنی
رباعیات
در سیطره ی ستم بر آشفتی: نه با سرخی خون خویش دُر سفتی: نه بستند به دار شب ترا چون گل سرخ فریاد به تیرگی زدی گفتی: نه
611,054
با اینهمه
شیون فومنی
رباعیات
بر شاخ بهار لانه ای دارم خشک هنگام گل آشیانه ای دارم خشک با اینهمه کشت آرزویم سبز است می رویم اگر چه دانه ای دارم خشک
611,055
عوعوی سگان
شیون فومنی
رباعیات
بــر خواستـنت تکــان آب از آبـست دریـای تــن آسوده هــمان مردابـست پشـت سر دوسـت , یاوه سر دادن خصم عـوعـوی سگان هـرزه در مهـتابـست
611,056
رودبار ۶۹
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
رود بی محتوای آبی عشق کوه بی خنده های کبک جنون دشتهای شکسته باد به دست بی علف درّه های آتشگون. بی که سنجد ترانه بار بلوغ بی که بیدی تجسّمِ مجنون اشک جوشیده از شکاف درون آه ...در بیشه سروِ ناموزون زیر آوار هول همسر من حامدم... آی... کاوه ام دامون خانه خواب غریبه در جنگل سقف تابوت کشتگان ستون آنکم دختر قصیده ی نذر تازه تر شعر ضجه را مضمون بی تکان طناب جامه ی صبر بغض در چشمها کفِ صابون دردها یکدهن کبودآواز زخمها کاسه گیر چشمه ی خون در دهان من آه...این اوقات تلخ چون خونِ نارس زیتون
611,057
آری
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
با فرزند برومندم حامد برگِ یله بر شاخه واری که منم پُر باد مباش آنگونه که خیزران برگی درتاراب دشت از تو پایکوب نشاطی نیست برمی آیی چون سواری می نشینی چون غباری می گذری چون باد ... آری
611,058
طرح
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
کمانه کرد گلوله دلم به خاک افتاد. پرنده؟ آه نه مُشت پری رها در باد ...
611,059
در بادهای اکنون
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
از تو بر جای مانده ام سایه وار بر چیناب غبار خلوتم قرق تابستانی یادهاست با سوف بوته های زیتونی و آبزیانی خشک منقار آنی فروریخته بر همینم بالی از پرندگان زمینم بلدرچینم گندمزاران از پیش سوخته را بلدرچینم آشیانه ام بر شانه ی سراب می لرزد شیهه می کشند اسبهای بد عنان هنوز یکروز بر درختی که پریشان است در بادهای اکنون کبوتری از عشق می بالید خزانی را بال در بال سفر شراع شوق برافراشت در تلاطم آفتابی کف آلود بادهای اکنون را وزیدن در گرفت شاخه ی افسوس سری جنبانید ومن از تو بر جای مانده ام سایه وار برچیناب غبار
611,060
انزلی
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
جریان دارد رود جریان دارد خون سرخ و آبی در تلاقی یک بامداد آرامشی عمیق را به دریا ریخته اند انزلی زیبائی اش را باز می تاباند در شرجی آئینه ای که نگاه توست قایق ها آدم ها واسکله ی لمیده به پهلو ...
611,061
سهیل سیب های زمین
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
به: بیژن جان نجدی (شاعر زلالی های هنوز) در جگن زاران آفتاب عروسکی شناور بر حافظه ی آبهاست عروسکی بلور آجین ماهی رفتار گیاهگونه با دهانی پُر شکوفه از غوغای بامدادی گنجشک شبنم هر کجای بهاران مهره ی گهواره ی اوست علف را نرم می ماند رگانش چشمانش سهیل سیب های زمین است آیا؟ مشتهای معصومش پیله ی توت زاران ابریشمین است آیا آرام می گیرد جهان به گاهی که چشم می بندد آسمان را دیر ماهیست خورشید بر حافظه ی آبها شناور می راند تا آن عروسک با کودکان زمینش پهلو گیرد ...
611,062
از جنگل های ماسال
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
باد می توفد و سپیده دمان دورتر می ماند از برودت این بن بست. چهارپایانی می روند و شبانی نمی آید خشنود نیستم از ناگهانی سفر اشک دامن به دامن در می غلتم دور از دست کوهی که دورتر از غرور گیاهی اش ایستاده به اکنون پهلوانی است مرده دیگر پهلوانی مرده که بارانها را آوازیست بیهوده با دهانش یخپاره ایست این سرد سال . به دریا گذاری پُر نم می رانم انگار ... تنه ی قایقم را از جنگلهای ماسال تراشیده اند
611,063
میوه ی بی برگی خاک
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
در اندوه خاموشی آن قمری کوکوزن زنده یاد مهدی اخوان ثالث م.امید آه... آن شوریده رنگ پیر چنگی اوقات غافلگیر بی که خورشیدش بتاباند به شیرین تابه ی لاله یا نه بارانش فرو شوید لب از خشخاش تبخاله در بدخشان صبوری پاره لعلی بود سنگ زیرینی اگر نه آتش آوارگی را طُرفه نعلی بود غنچه غنچه باغ را خونین دهان خندید بادهانِ زخم خوشتر می توان خندید گل همان خندید و ما زیباترش دیدیم گر چه رنگ آمیز در پائیز خنده های آخرش دیدیم... مرگ چیزی نیست آری گفت روزی آن اهورا زاده ی بی مرگ گفت: پنداری که می راند به رود باد کاهنی در قایقی از برگ هر دو پی سوز نگاهش نذر شعر و روشنایی بود با لبش زرتشت نیما واره می فرمود: پشت چیناب پگاه سایه خواهی ها خواب زرد خیزران خسته از رفتار لحظه ی پژمردن موج است لحظه ی پرپر زدن در خلوت آبی ترین آواز ماهی ها گفت: چشمش پر تبسّم بود در افقهای سفر آینده اش گُم بود مرگ چیزی نیست شیهه ی اسب سیاهی می تواند باشد این نفرینی آدم شیهه ی اسب سیاهی پشت ابرستان بادآباد آها دَم گفت: پنداری خودآن آه و خود آن دم بود هر چه بود آن بی طپش نبض گل احساس آدم بود عشق ورز مهربانی های عالم بود گفت: تأکیدش به شبنم بود گردش آهی است از سویی که خواهد بردنش پرواز مشتی قاصدک سویی یا بخالی درّه ای مرغی برآرد وای یا بوفی کشد غویی بی که تصویری توانی دید در آئینه ی تدلیس با تو گوید ناخبر وامانده سنگی: هیس تو بگردانی سری پایان پذیرد رنج خالی از تو پرسشی ماند به نطع خاکی شطرنج ..... لیک شاعر زاده ی بی مرگی خاک است تلخ یا شیرین میوه ی بی برگی خاک است...
611,064
پهلو تهی مکن
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
می بویمت چون لاله ای که در کنارم آتش گرفته است کنارم بنشین پهلو تهی مکن که فردا بی تکیه گاه درگذرم از تو ...
611,065
ای عشق
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
می بینی به قدر یک دریچه زنده ای به اندازه ی یک بوسه هنوزا در آشپزخانه توت فرنگی مربّا می کنی ای عشق
611,066
روستای آدمی
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
یکریز می کوبد. چه می سراید این دارکوب پیر در گاوچرِ غروب نگاهش مادیانی یله است پنداری توکای جوان امّا چنین نمی انگارد با سرودش سازها شهری شده اند سوزها جهانی آه ... روستای آدمی روستای بزرگ تر از قصّه های بومی قصّه های بومی زمین
611,067
ماهیگیران
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
بر ساقه ی تابستانی رود ماهیگیران شکوفه های خونیِ آبند با قلّابی در آفتاب
611,068
چیزی بگو
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
می جویمت در تکانِ تنهایی گوش می سپارم به شُد آیندِ درختان سپید می نالند و سبز می مویند. لابلای علف ها در نیزار بارانت می جویم با چراغ هایی که از چشمانم گرفته ای چیزی بگو پنهان مشو در صدایت تا دیده شوی
611,069
تفسیر
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
زیبایی دیدنی نیست زیبایی سرودنی ست چشم می بندم نامی نیست نشانی نیست تنها تویی با گُلدان هایت با ترانه هایت و زمینی که مجمرِ کولیانست بر گردِ سرت
611,070
آبادی
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
برگرد با تنهایی ات کجا می گریزی؟ برگرد. گیسوانت را در بادهایم رها کن در من فرشتگانی ست با چشمانی ابریشمین پروانه هایم را کودکی باش با خال های سرخی بر سیب برگرد با تنهایی ات کجا می گریزی؟ برگرد من آبادیِ توأم ...
611,071
آنک
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
سهمی از ستاره وهمی از ماهت داده اند هر چند چشمان سیاهت داده اند ... آنک: مرکّب از آن و ک به تفألی از حضرت حافظ خواستار نام دخترانه ای شدم خواجه فرمودند: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد با ارادت آن را که به معنی جوهره و محتوای وجودی هر کس است برداشته کاف تحبیب به آن افزودم و شد آنک ... که دخترکم نامدار شود.
611,072
تاسیان
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
به خانه می رسم. پای اجاقی نیم سوز به لحظه های رفتنت می اندیشم آه ... چه سردم می کند این آتش تاسیان واژه ایست محلی در لهجه ی گیلک و آن به حالتی اطلاق می شود که انسان بی همدمِ دلخواهش لحظه های دغدغه انگیزی را سپری می کند.
611,073
دورتر از خویش
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
چه می کنی در چنبر پرچانگی ها چون واژگانی شنیده می درنگی بی شتاب می شتابی بی درنگ نمی گریزی در هجرانی تشویش در التقاطی ناموزن خراشیدنت را خروش می نمایانی دورتر از خویش بیندیش عمقی نخواهی داشت در نزدیکی های خویش ...
611,074
سرشاری
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
عشق تو فصل نمی شناسد چرا مأیوس بمیرد خرسند تو در باغ های بی گُل پروانه می نشیند بر لبخند تو.
611,075
شیار
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
چیزی درونم را وانمی گذارد گندمم گویی گرسنه ی خاک های خیال فروافتاده از منقاری سرخ در شیار این شور ... به گاهی که خاموش می اندیشم به انسان غریبه نیستم با هیچ کجای این جهان
611,076
صبوری
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
سرشاری از ترانه ی دیدار خیابان کوچک است دنیا کوچک است دلتنگی ات بزرگ تر از همشهریانست می دانم. توقّف کن چراغ سرِ چهارراه قرمز است ...
611,077
پایانه
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
بنویس: بر سنگی که خاکش خواهد خورد بر خاکی که بادش خواهد برد: انسان واقعیت واپسینِ آغاز است در پایانه ی راهی که از رفتن باز می ایستد
611,078
جهان و انسان
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
برکه ایست جهان با موجاب های زیبایش کودکی ست انسان با سنگ ریزه هایش آه ... تصویرِ چه بسیار گردابی فراچنگ من است نمی گذارد این بی دین این زمین ...
611,079
خویشی
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
جریانی دارم در تو چون در شیار بذر تو مرا می رویانی و من ترا به سبزی تن می پوشانم
611,080
شیطنت
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
کودک است شعر پنجره ام خیالش را سنگی می پراند در من خرده ریزم را می روبد ستاره
611,081
کلمات
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
بوسه کن محبت را لب های عشق بزرگ است بیم آن می رود کلمات در پُستخانه ها پیرتر شوند.
611,082
می خواهمت
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
عاشق است مه معشوق است درّه دلشوره هایم را می سراید توکای جوان بر مازوی پیر می خواهمت می خواهمت چون نرینه ی مِه درّه های دشوار را ...
611,083
نازکانه
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
نمک عشق کجاست؟ زخم برداشت دل از بردن نام چاقو.
611,084
نه
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
نمی خواهم در هیاهوی گیلکانه ات مومیایی شوم با دهانی بومی و انبانی از واژگانی مرطوب نه ... نمی خواهم سینه به سینه سرگردانِ شالیزارانت باشم رویاهایم را در سایه گیر جنگل زمینگیر می بینم دریا توفانی ام نمی کند. بدرود گیلان عزیز بدرود این قویِ دل آزاد دیگر فراخوانده شده است به تنهاییِ جهانیِ خویش کاشته می شوم در زاهدان خاک زندانی ام می کند زیبایی اینک زمین از آنِ من است انسان از آنِ من است آه ... من خود پیراهن یوسفم یعقوبم روزگاران است روزگاران است روزگاران
611,085
مرور
شیون فومنی
اشعار آزاد نیمایی
زنی در آستانه ی زایمان عشق رهایش کنید رهایش کنید می ترسم از او زاده شوم دوباره ...