id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
618,052 | ۵۲ - ای فلک ، نعمت به من ده بی حساب | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
ای فلک ، نعمت به من دِه بیحساب
هر دعای بنده را کُن مستجاب
نوبتی ، رحمت به حال ِ بنده کُن (۱)
بنده را از لطف خود شرمنده کُن
صد هزاران دل کُنی ریش و پریش
یک نفر را کُن دعاگو بهر خویش!
لعنت و آهِ مرا بر جان مَخَر
چشم ، بر هم نِه و از من درگذر
کُن برای خویش ، کسب آبرو
بس نباشد بر تو نفرین و تُفو؟ (۲)
از چه هستی در پی آزار من؟
یک دو روزی خور غم و تیمار من (۳)
حُکم داری پرّ و بالم بشکنی
نه که از بُن ریشه من برکَنی
تو ندانی فرق سَر را با کلاه؟!
کیفرت افزون شد از حدّ گناه
یک تن از اعمال تو دلشاد نیست
کس ز زنجیر غمت آزاد نیست
روز و شب بنشستهای اندر کمین
تا که دلها را کنی زار و غمین
ظلم خود ، کم کن به جان ِ مردمان
کز ستبری ، پاره گردد ریسمان (۴)
هر چه کردی پیش ازین ، دیگر مکن
بیش ازین چشم خلایق تَر مکن
***********
۱ - نوبتی: یک بار - یک مرتبه - باری
۲ - تفو: تُف ، در مقام تحقیر و سرزنش دربارۀ کسی میگویند .
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجایی رسیدست کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردان ، تفو ( منسوب به فردوسی )
۳ - تیمار: غم - اندوه
غم و تیمار کسی را خوردن: غمخواری و دلسوزی کردن:
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو به خیره چه خوری انده و تیمارش ( ناصرخسرو )
۴ - ریسمانِ آویخته ، هر چه بلندتر و ضخیمتر باشد ، وزن بیشتری خواهد داشت و قاعدتاً میتواند به دلیل ازدیاد وزنش ، باعث پاره شدن خود شود. لذا ضخامت ریسمان ، همیشه موجب استواری آن نیست.
ظلم بیش از اندازه هم میتواند ، موجبات طغیان مردم و نتیجتاً هلاکت ظالم را فراهم آورد.
|
618,053 | ۵۳ - جاهلی در مرقد عبدالعظیم | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
جاهلی در مرقدِ عبدالعظیم (ع)
رفت و آنجا گشت یک ساعت مقیم
درد دل بگشود: کای مولای من (۱)
ای رسولالله و بودردای من (۲)
ای چراغ راه و کشتیّ نجات (۳)
ای لبان تشنهات ، آب حیات (۴)
ای که دستانت جدا گشتی ز تن (۵)
عاقلانه صلح کردی با حسن (ع) (۶)
پس ظهورت کی بود ای لافتی!؟ (۷)
تا نیایم قُم به دیدار شما ! (۸)
***********
۱ - مولا در شیعه ، غالباً به حضرت امیر (ع) اطلاق میشود.
۲ - رسول الله: پیامبر خدا
۲ - بودردا: از اصحاب رسول خدا ( ص ). از سناییست:
از این مشت ریاست جوی رعنا ، هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی ، درد دین ز بودردا
خانواده هایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای برآمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر میکردند و در شب چهارشنبه آخر سال «آش ابودردا» یا «آش بیمار» میپختند و آن را اندکی به بیمار میخوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش میکردند.
۳ - اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة - ( همانا حسین (ع) ، چراغ راه هدایت و کشتی نجات است ) سخنی از پیامبر اسلام (ص) در مورد امام حسین(ع)
۴ - در شیعه ، تشنه لب ، به حضرت عباس(ع) اطلاق میشود.
۵ - دست جدا شده هم مربوط به حضرت عباس(ع) است.
۶ - صلح معروف در اسلام ، مربوط به امام حسن(ع) است.
۷ - فتی: جوانمرد - جمله معروف « لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار » در مورد حضرت علی(ع) آورده شده است.
۷ - امر ظهور مربوط به حضرت ولیعصر (عج) میباشد.
۸ - مرقد حضرت عبدالعظیم (ع) در شهر ری است !
|
618,054 | ۵۴ - نقش ِ شیطان چیست در دنیای ما؟ | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
نقش ِ شیطان چیست در دنیای ما؟
از چه شد بدنام بر اغوای ما؟
آدم و شیطان ، نه خصم یکدگر
هم رهند و هم قطار و هم سفر
آنچه شیطان در جوال خویش داشت
جمله را در دامن انسان گذاشت
آدمی ، بسیار ازو آموخته است
نکتهها از محضرش اندوخته است
با وجود قابلیتهای خویش
در تبهکاری ازو افتاد پیش
هر چه را در مکتب او خوانده بود
زد به کار و بلکه بر آن هم فزود
****
یک سخن گفتم ولیکن بیاساس
سر به سر اوهام و پندار و قیاس
دیو و شیطان ،جز خیالی بیش نیست
جمله اینها نام رمز آدمیست
هست شیطان ، این سرشت آدمی
کاین چنین در شر فکنده عالمی
عزم داری تا کنی با او ستیز؟
یابی از زندان او راه گریز؟
از چه میگردی که جویی منزلش؟
از تو بیرون نیست ، میجو در دلش
او درون تو اقامت کرده است
وز شرابِ نفْس تو ، گردیده مست
مرگ او کِی هست؟ روز فوت تو
شد مقارن موتِ او با موتِ تو
نفْس امّارهست غالب بر بشر
دعوی لغوی بود ، بر او ظفر
هر که غیر این سخن سَر میکند
خود بهل تا لاف در غربت زند (۱)
نفْس دارد مِیل طغیان و جنون
کِی به اندرز خِرَد ، یابد سکون
خیر و شر ، چون هر دو در ذات مَنند
هر زمان بر من صلایی میزنند (۲)
هر یکی دارد برایم مُژدهای
این به نقدی وآن یکی بر وعدهای
دل ، گهی با او گهی با این یکیست
زین کشاکش مقصد و مقصود چیست
آنکه رَست از دام نفْسش ، کیست او؟
هر که باشد ، جز فرشته نیست او
من ندیدم ، گر تو او را دیدهای
محتمل ، دارای ضعفِ دیدهای!
***********
۱ - بهل: رها کن - بگذر
لاف در غربت زدن: ادعای توخالی کردن
۲ - صلا: صدا زدن کسی برای دادن چیزی به او
|
618,055 | ۵۵ - گفت آن « نوشیعه » را مرد یهود | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
گفت آن « نوشیعه » را مرد یهود
از علی (ع) گو ، شرح احوالش چه بود؟
در خلافت ، او خلیفه چندُمست؟
یا در آن محراب ، فرقش را که خَست؟ (۱)
شیعه گفتش: من ندانم چند و چون
قصّهای گویم ازو غرقه به خون!
وین خبر از اهل سُنـّت آورم (۲)
تا به تصدیقش نگردی منکِرم! (۳)
او همان بودی به دشت کربلا !
در مصاف لشکر آلِ عبا !
آمد از کوفه به پیکار حسین (ع) !
شد شهید تیغ خونبار حسین (ع) !
***********
۱ - خستن: مجروح کردن - خست: زخمی کرد
۲ - شیعه برای حقانیت دلایل خود ، گاه روایات و احادیثی از علمای اهل تسنن که موافق با ادعاهای اوست ، نقل میکند و آوردن خبر یا سند از اهل سنّت به معنای ارائه کردن سندی معتبر است.
۳ - تصدیق: به راستی و درستی امری گواهی دادن
۳ - منکر: انکارکننده
|
618,056 | ۵۶ - شد سوار اسب ، ملا نصردین | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
شد سوار اسب ، مُلا نصردین
پشت و رو بنشست بر بالای زین
در رکاب آورد اوّل ، پای راست
راست بودن نی به هر کاری سزاست
پشت او بر یال و دُم در روبرو
زین میان میگشت پس افسار کو !؟
آن یکی گفتش که ای چابکسوار
ای که نشناسی یمین را از یسار (۱)
خود غلط بنشستهای بر روی زین
سر بگردان ، اشتباهت را ببین
گفت مُلا: این خطا از بنده نیست
یکهتازی همچو من ، کمتر کسیست
من بسی اسبان سرکش راندهام
کِی به تشخیص سَر و دُم ، ماندهام
عمر من بگذشته بر بالای زین!
کس خطا از من ندیده این چنین
یک سخن ، این اسب نادان را بگو
اشتباهاً ایستاده پشت و رو !
***********
۱ - یمین ، یسار: راست و چپ - چپ را از راست نشناختن ( ضرب المثل )
|
618,057 | ۵۷ - آن یکی پرسید اشتر را که هی | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آن یکی پرسید اشتر را که هِی (۱)
گو چرا ای مرکبِ فرخنده پی (۲)
بَر خلاف عُرف ، شاشت از پس است؟
گفت اشتر: گو چهام چون هر کس است؟
***********
۱ - مصرع از مثنوی مولاناست:
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا میآیی ای فرخنده پی
۲ - فرخنده پِی: خوش قدم
|
618,058 | ۵۸ - زارعی ، بر آسمان نالد ، ببار | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
زارعی ، بر آسمان نالد ، ببار
کوزهگر خواهد ز باران زینهار (۱)
ضارب و مضروب ، هر دو در فغان
هر دو خواهان کمک از آسمان
قاتل و مقتول و عاشق یا رقیب
چشم استمدادشان بر مستجیب (۲)
چونکه سود این ، زیان آن یکیست
گو فلک را زین میان تکلیف چیست؟
یاور صیّاد باشد وقتِ صید
یا رهاند صید را از دام و قید؟ (۳)
***********
۱ - زینهار: امان - مهلت - جملهای به معنای دور باش
۲ - مُستجیب: اجابت کننده دعا - نامی از اسامی خداوند
۳ - قید: بند - زنجیر - در اینجا به معنای تله است.
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید (نظامی)
|
618,059 | ۵۹ - ابلهی کرد از فقیهی این سؤال | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
ابلهی کرد از فقیهی این سؤال:
مشکلی دارم من از باب مَبال (۱)
هست ابریقی مرا ، این سالها (۲)
کآیدم ، در کار حاجات قضا
لیکن از بخت بَد و جور زمان
تازگی افتاده سوراخی درآن
گر چه خود ، بر دُمّ و سَر سوراخ داشت
مَنفذی هم چرخ ، ماتحتش گذاشت (۳)
تا شوم فارغ ز انجام عمل
میشوم مُضطر چو خَر اندر وَحَل (۴)
جای آب آید ازآن ابریق ، ریح (۵)
من بمانم ، شرم و این فعل قبیح!
مُسهلی خوردهست ابریقم مگر؟
کو شود از بنده فارغ زودتر!
تا به سر منزل رسد این قافله
آمدم تا حل کنی این مسئله
رهنمودم ده کنون با رأی خویش
تا بیابم راه استنجای خویش (۶)
****
آن فقیهش گفت ، از روی مزاح
بعد ازین ، هر وقت رفتی مستراح
تا نرفته فرصت تیرت ز شست
خود بشو ، تا آب در ابریق هست !
پس ، فراغ البال در بیت الخَلاء (۷)
یک به یک حاجات خود را کُن روا !
****
گویمت ، هرچند بیمنطق بُـوَد
یا که تشبیه مَعَالفارق بُـوَد (۸)
این مَـثَل ، مصداق عقل آدمیست
وقت حاجت ، چون که میخواهیش ، نیست
در جوانی ، عقل میآید به کار
تا دهد ما را ز دنیا زینهار (۹)
ره بَـرَد ما را ز آفاتِ جهان
مشفقانه سوی آغوش ِ امان
در رهِ لغزنده گیرد دستمان
پاسبان باشد چو بیند مستمان
شام ِ مستی ، هِی کند: بازآ به هوش
روز سُستی گویدت: اینک بکوش
در نشیبِ عمر ، گردد ریسمان
در فراز زندگانی ، نردبان
در کهولت ، عقل و تدبیر و دَها (۱۰)
نوشداروییست شخص مُرده را
چون که گُل پژمرد و گلشن شد خراب (۱۱)
ریشه را دیگر چه محتاجی به آب؟
بعد از آنکه آردها را بیختی (۱۲)
لاجرم ، غربال خود آویختی
بعد از آنکه راه کج نشناختی
نقدِ عمر خود درین ره باختی
گر بجوشد عقلت از بالا و پست (۱۳)
خود چه حاصل ، رفته فرصتها ز دست
***********
۱ - مَبال: آبریزگاه - مستراح
۲ - ابریق: لولهین - آفتابه
۳ - ماتحت: زیر - پایین
۴ - وَحَـل: گِل و لای
۵ - ریح: باد - نسیم - بادی که در معده ایجاد میشود.
۶ - استنجا: عمل شست و شوی بعد از قضای حاجت
۷ - بیت الخلاء: اطاق خالی - اسمی برای مستراح
۸ - مع الفارق: متفاوت - غیر قابل قیاس
۹ - زینهار: هشدار - آگاهی
۱۰ - دها: زیرکی - هوشمندی
۱۱ - مصرع از مثنوی مولویست:
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که جوییم از گلاب
۱۲ - بیختن: الک کردن - سرند کردن
آردش را بیخته و الکش را آویخته: ضربالمثلی است.
این مَثل در مورد کسی گفته میشود که عمری از او گذشته باشد و روزگارش را با همهٔ پستی و بلندیها گذرانده باشد.
۱۳ - تعبیر از مولویست:
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
|
618,060 | ۶٠ - آن یکی گفتا که من پیغمبرم | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آن یکی گفتا که من پیغمبرم
در نَبوّت ، از رسولان برترم
گر محمد (ص) خاتم پیغمبریست (۱)
در وثوق این سخن تردید نیست (۲)
لیک ، من قدری ازو خاتمترم!
من نبیّ دُور بعدِ آخرم (۳)
مردمان گفتند یک مُعجز بیار
تا شویم از جان شما را یار غار (۴)
گفت: من را نیست وحی و دفتری
یا عصایی که بگردد اژدری (۵)
لیک فرمان می دهم اشجار را (۶)
تا دوان آیند بر درگاه ما
حال ، امری میکنم بر آن درخت
نزد ما آید بدون فُوت وقت (۷)
****
پس صدا کردی به آوازی رسا:
ای درخت ، اینک به پیش ما بیا...
این سعادت شد نصیبت ای گیاه
تا ز خاک اکنون رَسی بر اوج ماه
هر شجر را نیست توفیقی چنین
تا که گردد با رسولی همنشین
گر پَر ِ پَرواز بخشیدت فلک
همتّی کُن ، بال بگشا تا مَلک (۸)
گر رَسی بر محضر پیغمبرت
میشود تابان به عالم ، اخترت
همگنانت بر تو حسرت میخورند
بعد ازین نامت به نیکی میبَرند
****
شد ازو اصرار و از سوی نبات (۹)
آنچه ظاهر شد سکون بود و ثبات
بار دیگر بانگ زد بر آن شجر
بانگ کِی دارد اثر ، بر گوش کر؟
گر ندایی از حجر بشنیدهای (۱٠)
زآن شجر هم جا به جایی دیدهای
پس نبی گفتا که شاید این درخت
تنبل و تنپرور است و تیرهبخت
یا که باشد بادِ نخوت در سرش
تا کِی این آتش کند خاکسترش؟
او چو ما ، گر خُلق نیکو داشتی
دست ازین خیرهسری برداشتی
گر چه باشد خودپسند و بَدمنش
نیست لایق بهر طعن و سرزنش
ما رسولان اهل خودخواهی نِهایم
با چنین رفتارها بیگانهایم
تا برای این شجر الگو شویم (۱۱)
او نیامد ما به نزدش میرویم
***********
۱ - خاتم: ختم کننده - یکی از القاب حضرت محمد (ص) که پایان دهنده امر رسالت بودند.
۲ - وثوق: صحت و درستی
۳ -... لیس نبی بعدی:... بعد از من پیامبری نخواهد بود.
۴ - یار غار: لقب ابوبکر که یار غار حضرت رسول (ص) بودند. - یار غار ( ضرب المثلی است )
۵ - اشاره به معجزهٔ حضرت موسی که عصایش را به مار تبدیل کرد.
۶ - شجر: درخت - اشجار: درختان
۷ - از نظر قواعد ادبی ، کلمات « درخت » و « وقت » نمیتوانند قافیهٔ دو مصرع یک بیت باشند. اما این دو واژه با قرابت آواییشان ، به عنوان قافیههای دو مصرع این بیت به کار گرفته شدهاند و با خوشنشینی و هم نواییشان ، اصراری برای تغییر آن نداشتم.
نمونهای از مثنوی مولانا:
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
۸ - تا مَلَک: تا فرشتهها - مجازا به معنی عروج کردن و ارتقاء مقام و معنویت است .
۹ - نبات: هر سبزه و درخت که از زمین بروید. در اینجا به معنی درخت آمده است.
ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی
نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما (عطار)
سدره و طوبی: نام دو درخت در بهشت
۱٠ - حجر: سنگ
۱۱ - الگو: ( لغتی به زبان ترکی ) سرمشق - نمونه
|
618,061 | ۶۱ - «سالکی» دنبال خوشبختی مَگرد | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
«سالکی» دنبال خوشبختی مَگرد
این همه راهی که رفتی بازگرد (۱)
آنچه میجُستی ، میانِ راه بود
گر چه آن را یافتی اما چه سود
بخت را دیدی ولی نشناختی
بیتفاوت از کنارش تاختی (۲)
بخت ، آنجا ماند و تو رفتی به پیش
تا مگر جایی بیابی بخت خویش
فرصتی را داشتی ، از دست رفت
بختِ تو دکانِ خود را بَست رفت
حال ، کو عمری که برگردی ز راه؟
بعد از این ، سهم تو آهست و نگاه !
***********
۱ - دو فعلِ متفاوت ، گشتن و بازگشتن : اولی به معنای جستجو کردن و دومی به معنای برگشتن - پشیمان شدن
مانند دو فعل : یافتن و دریافتن
۲ - تاختن: دویدن - تند رفتن (لغتنامه عمید)
|
618,062 | ۶۲ - بانگ ، در بازار میزد ، احمقی | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
بانگ ، در بازار میزد ، احمقی
بشنوید ای مردمان ، حرفِ حقی
من خدایم ، رحمتی بر عالمین
معجزاتم آنچنان و این چنین
گر نه اینک بر من ایمان آورید
منکر مایید و جمله کافرید
آن یکی گفتش: مگر مجنون شدی؟
کز روال عقل و دین ، بیرون شدی
در همین دهکوره ، شخصی سال پیش
دعوی پیغمبری کرد و نه بیش
مردمان کُشتند او را آن زمان
از وی اکنون مانده مشتی استخوان
تو کنون کوس خدایی میزنی؟ (۱)
جان خود را در بلا میافکنی؟
****
مُدّعی پرسید: نام او چه بود؟
نوح بودی یا سلیمان یا که هود؟
خدمتش گفتند اسمش را « اَحَد »
گفت پس حق بوده او را قتل و حَد (۲)
چون ندارم من احد نامی رسول
ای امان از مردم شیاد و گول (۳)
من فرستادم هزاران تَن نَبی
نیست یادم از چنین کس مطلبی (۴)
خوب شد کُشتید آن کذّاب را (۵)
اجرتان محفوظ باشد پیش ما
***********
۱ - کوس ، طبل بزرگ - کوس زدن در هنگام پیروزی یا جشنها انجام میشد. کوس پادشاهی یا خدایی زدن ، ضربالمثلی است برای افراد نوکیسه که به سامان رسیدهاند و سر از پا نمیشناسند.
۲ - حدّ: مجازات شرعی - کیفر
۳ - گول: نادان - جاهل - فریبکار
۴ - مطلب: موضوع - مورد
۵ - کذّاب: دروغگو - حیلهگر
|
618,063 | ۶۳ - بشنو این قصه ز دوران قدیم | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
بشنو این قصّه ز دوران قدیم
عهد و ایام سلیمان حکیم (۱)
بچه زاغی بر سر شاخی نشست
دشتِ سبزی بود و او کیفور و مست
پیرمردِ عارفی در حال گشت
از دل آن دشت خُـرَّم ، میگذشت
چشم او افتاد بر آن بچه زاغ
کو نشسته از جهانی در فراغ
در دلش ایام طفلی زنده شد
جانش از شوق لَعِب ، آکنده شد (۲)
تا بترساند به نوعی زاغ را
رو به او چرخاند دستی با عصا
بر خلافِ عادتِ مرغانِ دشت
زاغ ازین تهدید او ، پَـرّان نگشت
مَرد ، سنگی از زمین برداشتی
زاغ ، وقعی هم به آن نگذاشتی
مَرد ، حیران شد ازین رفتار مرغ
وآن همه اصرار خود ، انکار مرغ (۳)
گفت با خود: گر که سنگ اندازمش
بیگمان از شاخ پَـرّان سازمش
شوق ِ بازی عقل و هوش مَرد بُرد
سنگ پرتابی به بال مرغ خورد
****
« کودکی » جزء خصال آدمیست (۴)
عُمر آن ، بسته به سن و سال نیست
پیر و برنا ، هر دو جایی کودکند
در هوسبازی چو طفلی کوچکند
بین چگونه دل به بازی میدهند
عُمر خود در راه مُهمل مینهند
مختلف شد قیمت بازیچهشان
تیلهای از شیشه یا لعلی ز کان (۵)
« کاغذِ رنگی » ببین و کن قیاس (۶)
کآن رود ، آید به جایش اسکناس
طفل ، با لذّت به آن یک بنگرد
پیر ، این را بیند و کیفی بَـرَد
****
باز گردم بر سر آن داستان
منتظر ماندست آن زاغ جوان
باید او را راهی قاضی کنم
تا دلش را اندکی راضی کنم
****
زاغ را بر جان چو این آفت رسید
روی بر قصر سلیمان پرکشید
****
کای سلیمان گر که شاه عادلی
از چه رو از بندگانت غافلی؟
آمدم نالان به درگاه شما
عدلِ خود بنگر و زخم ِ بال ما
گر از آن ظالم نگیری ، دادِ من
در قیامت ، بشنوی فریادِ من...
****
داد دستوری سلیمان بر وزیر
تا کند آن متهم را دستگیر...
****
مَرد ، در پیش سلیمان ایستاد
گفت: گویم آنچه را که روی داد
باز میگشتم ز گشتِ صبحگاه
بر درختی ، ناگه افتادم نگاه
زاغ را دیدم بر آن شاخ درخت
هم چو سلطانی ، لَمیده روی تخت
دید مرغک ، هیبت و بالای من
خود نکردی لحظهای پروای من
این خلافِ خصلتِ مرغان بود
مرغ وحشی ، خائف از انسان بود (۷)
من ز روی کنجکاوی با عصا
بیم او دادم ، نجُنبیدی ز جا
پس یکی سنگ از زمین برداشتم
نیم چشمی هم به زاغک داشتم
او نکردی باز بر من اعتنا
تا خطایی رفت و شد این ماجرا
حال ، من ، گر اشتباهی کردهام
واقفم اینکه گناهی کردهام
او چرا چون دیگر مرغان ِ دشت
از چنین اعمال ِ من ،ترسان نگشت؟
مرغ ، بر جُنبده ظن ِ بَد بَرد
چون ببیند آدمی را ، میپَرد
****
گفت سلطان: حرف او باشد دُرست
هم خطا از او و هم سستی ز تُوست
تو چرا از مهلکه نگریختی؟
آتش این فتنه را انگیختی
****
گفت: من دیدم ز دور این مرد را
چون رَصَد کردم به تن بودش عبا (۸)
پیش خود گفتم که او روحانی است
از تبار بوذر و سلمانی است
از شرار ِ جهل این یک ، ایمنم
آتش ِ جورش نگیرد خرمنم
هر که ممکن هست از روی هوا (۹)
سنگی اندازد به قصدِ جانِ ما
لیکن از او این عمل ، باشد بعید
کس شقاوت ،کِی ز مرد حق بدید؟
« او برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی » (۱٠)
گر طبیبی تیغ بر جانت کشید
کِی بر او ظن ِ جنایت میبرید؟
کِی تو بگریزی ز هول ِ زخم او
حال ، گر من کاهلی کردم بگو؟ (۱۱)
***********
۱ - سلیمان پسر داود پیامبر است. خداوند به او زبان پرندگان را آموخت. به او لقب حکیم دادهاند. حافظ میفرماید:
در حکمت سلیمان ، هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او ، خندند مرغ و ماهی
۲ - لعب: بازی - شوخی
۳ - انکار: با علم و آگاهی ، خود را به نادانی زدن
۴ - کودکی: صفات و رفتارهای کودکانه
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار (سعدی)
۵ - لعل: سنگی است به رنگ قرمز و از جواهرات قیمتی
۵ - کان: معدن
بازیچهها و دلبستگیهای انسان ، از کودکی تا زمان مرگ ، فقط در قیمتها متفاوتند. کودک با داشتن چند تیله شیشهای به وجد میآید و به دنبال افزودن آنهاست و وقتی بزرگ شد ، اندوختن شیشهای دیگر ( فقط گرانبهاتر مانند جواهرات ) او را خوشحال میکند و در پی افزایش تعداد آنهاست و از دیدن و شمردنشان لذت میبرد. همین مثال در مورد کاغذهای رنگی که برای ساخت کاردستی کودکان است و نوع دیگری کاغذ که گرانقیمتتر است و بازیچه بزرگسالان (اسکناس) مصداق دارد.
۶ - خائف: ترسان و ترسنده
۷ - رصد: نظر دوختن - مراقب بودن
۸ - هوا ، هوی: هوس - میل
۹ - بیت ، با تغییر اندکی از مولویست:
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
۱٠ - کاهلی: سهل انگاری
|
618,064 | ۶۴ - وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن
با پسر میگفت اینگونه سخن
ای پسر! اینک که وقتِ رفتن است
دِین بسیاری مرا بر گردن است
بس کفن ، از گورها دزدیدهام
آه و نفرین ِ خلایق دیدهام
مردهها را صبح پوشاندم کفن
شامگه ، کَندم کفنهاشان ز تن
یک کفن آمد به مصرف بارها
توبه کردم بارها زین کارها
مُردهای اینجا نمییابی به گور
کو نباشد روز محشر ، لخت و عور!
مُردهای مَستور ، از این روستا (۱)
خود نخواهی یافتن ، روز جزا
برگِ سبزی گر بُوَد در گور من
لعن ِ مردم هست و تعدادی کفن
کار خیری کُن که بعد از مُردنم
روز ِ استنطاق ، کم لرزد تنم (۲)
گر که باشی در پی اعمالِ نیک
کُن پدر را در ثواب آن ، شریک
بلکه گاهی ، مَردم این روستا
بهر من خواهند ، رحمت از خدا
آن پسر گفت: ای پدر آسوده باش
دِین اگر داری کنم یک جا اداش!
چون نشانی از تو دارد این پسر
مو به مو اجرا کند امر پدر!
غم مخور ،چون هست فرزندت خَلف
وام تو بر عهده گیرد ، لاتَخف (۳)
****
آن پدر ، مُرد و پسر شد گورکن
هر شبانگه بعد دزدیّ کفن...
خود نشستی بر فراز سنگ قبر
با خیال راحت و از روی صبر
اندکی بر گور ، غایط ریختی (۴)
بعدِ پایان ِ عمل ، بگریختی
مردمان ، وقت زیارات قبور
چون که میدیدند آن گند و فجور (۵)
لعن میکردند ، هم بر اهرمن
هم دعا بر روح پیر گورکن
خَلق میگفتند ، کآن پیر زبون
گر چه بودی جاهل و نادان و دون
عیبِ او غیر از کفن دزدی نبود
خود ندادی گور را با فضله ، کود!
این پسر ، هم دزد آمد هم سَخیف (۶)
بعدِ دزدی ، گور را سازد کثیف
حال باید ، ساختن و سوختن
ای دو صد رحمت به آن یک گورکن!
***********
۱ - مستور: پوشیده
۲ - استنطاق: بازجویی - اشارهایست به روز قیامت
۳ - لا تخف: مَترس - بیم مدار
۴ - غایط: مدفوع - نجاست
۵ - فُجور: پلیدی - کار زشت
۶ - سخیف: ناقص عقل - پَست
|
618,065 | ۶۵ - این جهان ، زایشگه درد و بلاست | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
به دکتر سید حسین نصر
این جهان ، زایشگه درد و بلاست
این همه نکبت درین عالم چراست؟
رنج و بیماری و فقر و نیستی
این سیاهیها برای چیستی؟
از خدایی کوست رحمان و رحیم
چون رسد بر ما بلاهای عظیم؟
او چو بتواند سپیدی آفرید
پس سیاهی را چرا آرَد پدید؟
****
آرَمَت تمثیلی از « عین القضات » (۱)
بلکه بگشاید گره زین مبهمات:
****
دفتری ، تحریر کردی آن حکیم
در کنارش ، کودکش بودی مقیم (۲)
با قلم ، چیزی به کاغذ مینوشت
طفل گفتا چیست این اشکال زشت؟
میکشی بر این ورق ، خطهای کژ
درهم و زشت و سیاه و کژ و مژ! (۳)
کاغذی داری چنین پاک و سپید
با سیاهی میکنی آن را پلید (۴)
زین سیهکاری تو را مقصود چیست؟
کاغذی را تیره کردن ، حیف نیست؟
****
در جوابِ او فرو ماندی پدر
چون نبودی طفل را عقل و بصر
کودکِ نادیده تعلیم و ادب
کِی بداند این غرضها را ، سبب (۵)
او چه داند کاین سیاهی ، حکمتست
نشر دانش ، آدمی را نعمتست
او نداند کاین سیاهی بر سپید
میتواند بس سپیدی آفرید...
لاجرم گفتی به قدر فهم او:
کاین سیاهی هست در اینجا نکو
این سیاهی نیست اینجا بیسبب
همچو آن خال سیه بر کنج لب
هر سیاهی خوش نباشد هر کجا
لیکن اینجا جایز است و خوشنما
گفت کودک: گر بود اینجا نکو
کُن سیه ، هر جای آن بیگفتگو
کاغذت را در مُرکب خیس کن
روسیاهش چون دل ابلیس کن
ورنه دست از این سیهکاری بدار
کاغذت را در سپیدی واگذار
****
زین حکایت ، این معمّا حل نشد
پاسخی جامع ازآن حاصل نشد
درکِ این مبحث ورای عقل ماست
هر که لاف از فهم آن زد ، ژاژخاست (۶)
گرچه نتوان کرد شرح این سخن
حدسیات دیگری بشنو ز من:
آنکه زد بر دفتر هستی رقم
صفحهای نگذاشت بی شادی و غم
خوشهای گندم گرَت اعطا نمود
رنج کِشت و زرع را بر آن فزود
زیر و بالا ، در نظام هستی است
هر بلندی ، در کنارش پستی است
هر چه بر طبع تو باشد ناپسند
خود مکن بر خلقت آن چون و چند (۷)
خیر و شر ، لازم و ملزوم همند
نور و ظلمت ، برهَمند و همدمند
گر نبودی در گلستان ، قهر خار
لطف گل هرگز نگشتی آشکار
هرچه باشد بر خلاف میل تو
آن سیاهی نیستی ، شاکی مشو
چون ز تدبیرش نداری آگهی
نام حکمت را سیاهی مینهی
تو فقط معلول میبینی و بس
نیست علتها عیان بر هیچکس
هرچه آن کاتب نویسد ، حکمتست
هم سیاه و هم سپیدش رحمتست
خود مخوانی این دو را اندر تضاد
هر دوشان وجهی بُوَد از عدل و داد
آنچه تو نعمت بخوانی ، ای بسا
در حق من آفتی هست و بلا
گر ز باران ، مَزرع تو ، آب خورد
خانهٔ خشتی من را آب بُرد
ابر اگر در آسمان آید پدید
گو سیه خوانیم آن را یا سپید؟
عدلِ بر تو ، بلکه ظلم بر منست
پس چه جای شُکر و شِکوه کردنست؟
بچه گرگی گر بماند گرْسنِه
نام این را عدلِ بر چوپان منه
گر نگردد صید در دامی اسیر
بیگمان ظلمست بر صیّاد پیر
همرهی با صید ، نامش عدل نیست
گاه در بطن ستم ، عدلی خَفیست (۸)
عدل و ظلم اینجا نه مُنفک از همند (۹)
یک کجا زخمند و جایی مرهمند (۱۰)
دفتر تقدیر گر ماندی سپید
قصهٔ دنیا به آخر میرسید
***********
۱ - عین القضات همدانی (همدان ۵۲۵ - ۴۹۲ هجری قمری) حکیم ، نویسنده، شاعر ، مفسر قرآن ، محدث و فقیه بود.
او به زبانهای فارسی ، عربی و پهلوی میانه آشنا بود و در عین حال در عرفان و تصوف در بالاترین جایگاه قرار داشت. در سن سی و سه سالگی در مدرسهای که در همدان در آن به تربیت و ارشاد مریدان و وعظ میپرداخت ، به دلیل اظهار و ترویج عقایدش که ظاهرا مخالف شرع بود ، به دار کشیده شد.
۱ - ای عزیز!
همانا که در خاطرت گذر کند که چندین بلا که در جهان است اگر او [خدای متعال] قادر است که برگیرد ، ارحم الراحمین کجا بود؟
این اشکال از آن میافتد تو را ، که کارهای الهی را به ترازوی عقل مخصوص خود میسنجی.
این بدان قدر است که عالِمی بزرگ ، تصنیفی میکند ، در علمی ، و فرزندی دارد یک ساله ، بر او اعتراض میکند که :
" تو را این به چه کار میآید که بدان مشغولی؟ کاغذ چرا بعضی سیاه میکنی و حواشی اوراق سفید میگذاری ؟ اگر صلاح در سپیدی کاغذ است ، پس همه سپید بگذار! و اگر کمال کاغذ در سیاهی است ، پس همه را سیاه کن ، که تو قادری که همه سیاه کنی . "
و تو دانی که پدر از جواب این کودک عاجز بود نه از عجز خود ، یا از آنکه اعتراض او را جواب ندارد ، بلکه از قصور آن کودک که از عالم پدرش هیچ خبری نیست . اگر نه این سوال را این همه قدر و خطر نیست که پدر از جواب آن عاجز آید.
عین القضات همدانی - نامهها
۲ - مقیم: ساکن - ایستاده
تمامت حاضران جمعیت و مقیمان حضرت در رفاهیت خوش و خرم ... روزی چند بگذرانید. (جهانگشای جوینی)
۳ - کژ و مژ: کژ و معوج - کج مج - خمیده - ناراست
هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن
چونک مهندس تویی و من مشاق (مولوی)
۴ - پلید: چرک - کثیف - آلوده
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان (مولوی)
۵ - غرض: هدف - مقصود
۵ - سبب: دلیل
۶ - ژاژخا: بیهودهگو
۷ - چون و چند: مباحثه و گفتگو - دلیل خواستن
۸ - خفی: پنهان
۹ - مُنفک: جُدا
۱۰ - جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند (مولوی)
۱۰ - یک کجا: یک جا.
کجا به معنی جا هم آمده است. چنانکه گویند هر کجا باشد.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی (سعدی)
|
618,066 | ۶۶ - کاش بودی حضرتِ آدم عقیم | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
کاش بودی حضرتِ آدم عقیم
تا که ول میگشت شیطان رجیم
هرکجا ، چشم تَری دیدی ز غم
کار ِ این ابلیس باشد بیش و کم
این جهان را از قفس انباشته
پیش پای هر که دامی کاشته
چیست علت ، خلق این امُ الفساد؟
تا دهد بنیاد انسان را به باد
خلق او کردن و شَرّ انگیختن
پند ما دادن ، کزو بگریختن!
گر که شیطان خود نبودی در میان
کِی نیازی بود بر پیغمبران
« آدمی » گمره درین عالم نبود
حاجتی بر « آدم » و « خاتم » نبود (۱)
کس نکردی شک به ذات کفر و دین
بود باورها یقین اندر یقین
شد وجودش زحمتی بر انبیا
حائلی در بین انسان و خدا
گر که شیطان ، ریگِ کفش خلقتست
خلقت او بیدلیل و علّتست
حکمتِ خلق چنین موجود چیست؟
پاسخی آرم ولی معقول نیست
****
بس خردمندان که از روی قیاس
نکتهها گفتند لیکن بیاساس
تا نماند این معمّا ، بیجواب
شرحها کردند در دهها کتاب
جمله تألیفاتشان با قاعده
بس حکیمانه ولی بیفایده!
رأیشان برخاسته از سفسطه (۲)
حکمشان آراسته با مغلطه (۲)
شرح ِ هر که این معمّا را گشود
« وصفِ فیل ِ خانهٔ تاریک بود » (۳)
چون نبودی شمعی اندر دستشان
رأیشان شد از سر حدس و گمان
حاصل فتوایشان شد یک کلام :
شر نباشد ، عالَم افتد از نظام
خیر و شر ، لازم و ملزوم همند
عدل و ظلم و نور و ظلمت توأمند...
نقش شیطان در جهان بیهوده نیست
او برای آزمون آدمیست...
او نباشد از کجا فهمد بشر؟
اختلاف کفر و دین و خیر و شر.
****
میکنم از محضر اینان سؤال
پاسخی خواهم بدون قیل و قال
گو چه سودی داشت شر بشناختن؟
بدتر از دوزخ ، جهانی ساختن
{ گر همه افعال انسان نیک بود
خانهٔ عالم بر او تاریک بود؟
گر نمیدانست فرق خوب و بد
از ازل میماند صالح تا ابد...
گر نکردی ظلم و اجحافی به غیر
حرص و شوقش بر محبت بود و خیر...
گر نگشتی آشنا با طعم خون
چهرهٔ دنیا نمیشد لالهگون...
گر نخواندی مالورزی را هدف
گر که میآموخت معنای شرف...
گر نمیدانست جنگ افروختن
جان مظلومان در آتش سوختن...
بذر جور و فتنهای را کاشتن
مکر خود را زیرکی انگاشتن...}
هم مَلَک آسوده میشد هم نبی (۴)
هم نبودی بانگ یارب یاربی (۵)
****
خود گمان کن کز ازل شیطان نبود
ارتداد و ظلمت و عصیان نبود (۶)
کس نبودی تا تو را اغوا کند
بهر دوزخ ، مشتری پیدا کند
هیچگه نازل نمیشد از خدا
ان الانسان لفی خسری تو را (۷)
گو چه میشد؟ دین ِ خود میباختی؟
یا خدای خویش را نشناختی؟
یا که گاهی میشدی دلتنگ شر؟
تا به خان و مانت اندازی شرر!
****
آدمی را آزمودن بهر چیست؟
خود مگر بر علم او اِشراف نیست؟
بیگمان آنکس که کرده خلقتش
دارد آگاهی به ضعف و قوتش (۸)
آزمون آنگه بگیری از کسی
تا به کمّ و کِیف علم او رسی (۹)
یک معلم هر قَدَر باشد بصیر
باز او را عالِم غیبش مگیر
تا رسد بر حدّ تشخیص دُرست
از ضرورت ، آزمون گیرد نخست
صیرفی زر را بساید بر محک (۱۰)
کز عیار آن برون آید ز شک
شک کجا افتد به ذات کردگار؟
چون بُوَد واقف به غیب و آشکار
امتحان یعنی که جهل ممتحن
تا تواند داد رأیی مطمئن (۱۱)
خالقی را ممتحن خواندن خطاست
چون که او دانا به معلومات ماست
او سمیع است و بصیرست و علیم (۱۲)
پس بگو استغفرالله العظیم
****
این چه دعوی هست داری ای حکیم
اینکه باشی بر همه امری علیم (۱۲)
گو چه اصراریست تا بر هر سؤال
پاسخی آری همه وهم و خیال
گر به مجهولی نمییابی جواب
رو بخوان الله اعلم بالصواب (۱۳)
***********
۱ - حضرت آدم و حضرت محمد (ص) خاتم النبیین ، اولین و آخرین پیامبران الهی
۲ - سفسطه ، مغلطه: استدلال و قیاس باطل برای دگرگون نشان دادن حقایق.
۳ - اشارهایست به حکایتی از مثنوی:
پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود ( هندیها برای عرضه و فروش آورده بودندش )
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
۴ - ملَک: فرشته
خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: «مّا یَلْفِظُ مِن قَولٍ اِلا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِید». انسان هیچ سخنى (از نیک و بد) بر زبان نمیآورد جز آنکه «رقیب» و «عتید» (فرشتگان محافظ) نزد او است (و آنها را مینویسند).
در روایات نیز آمده است: برای هر فردی از انسان ، دو ملَک وجود دارد که هر چه را انسان بر زبان میآورد مینویسند.
۵ - یارب یارب: بانگ ناله به درگاه خدا
۶ - ارتداد: از دین برگشتن - کافر شدن
۶ - عصیان: نافرمانی کردن - خلاف طاعت
۷ - اِنَّ الانسانَ لَفی خُسْر : بیگمان انسان در زیانکاریست (سوره عصر)
۸ - انه علیم بذات الصدور (او به هر چه در دلها می گذرد آگاه است.) (سوره ملک)
۹ - کمّ و کیف: کمیّت و کیفیت
۱۰ - صیرفی: صراف
۱۰ - محک: سنگی که با سودن زر و نقره بدان درست یا قلب بودن آن را معلوم سازند.
۱۱ - مطمئن: خاطرجمع - بیگمان
۱۲ - سمیع ، بصیر ، علیم: شنوا ، بینا ، دانا
۱۳ - اللهاعلم: در مورد ندانستن و یا تردید در حقیقت چیزی گویند. اللهاعلم بالصواب: خدا داناتر است به حق و راستی.
|
618,067 | ۶۷ - آن عرب اشتر به صحرا بُرده بود | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آن عرب ، اشتر به صحرا بُرده بود
شامگه ، گرگی شتر را خورده بود
او گمان بُردی که آن حیوان مست
از سَر ِ غفلت به هامون گم شدست
روزها میگشت اندر دشت و راغ
هر کجا میکرد از اشتر سراغ
هر که را میدید آن مرد عرب
اشتر خود را از او کردی طلب
چون سحر ، خورشید سَر میزد ز کوه
بادیه میشد ز دیدارش ستوه (۱)
در بیابان ، پست و بالایی نماند
کز عصای او بر آن جایی نماند
قامتِ امیدِ او ، کمکم خمید
چشم ِ بر راهش ز حسرت شد سپید
آشنایی با خِرَد ، دادیش پند:
بار ِ آمالی بر آن اشتر مبند (۲)
چشم خود را بر حقیقت باز کُن
رُو به کنجی تعزیت آغاز کُن
آن شتر بودی همه سرمایهات
شوکتت پیش در و همسایهات
پس چرا غمگین نِهای زین ماجرا؟
زین مصیبت گو نمینالی چرا؟
آن عرب از سوز دل آهی کشید
گفت چون یکسر نگشتم ناامید
کور سویی دیدهام در شام تار
ورنه کِی بودی مرا صبر و قرار؟
تپّه ماهوریست در آن دور دست
جستجوی حول و حوشش مانده است
من یکایک تپهها را جُستهام
جز همانجا ، که بدان دل بستهام
گر شتر ، در آن حوالی هم نبود
این بیابان را کنم دریای رود
آنچنان در اشک ، غلتم ، زار زار
تا به حالم خون بگرید ، روزگار
****
تپّهٔ من ، صبح فردای منست
تا ببینم مژدهای در راه هست؟
هر شبانگه میدهم بر خود نوید
صبح فردا میرسد پیک امید
گر چه میدانم که بختم مستِ مست
دیرگاهی شد که کنجی خفته است
گر بنوشد تشنهای آب از سراب
بخت من ، آن روز برخیزد ز خواب
****
کاش هر کس تپّهای را داشتی
یا چو من ، امّید فردا داشتی
پشتِ تپّه ، بودی آن گمگشتهاش
عمر و شور و شادی بگذشتهاش
کاش هر کس فرصتی را یافتی
تا گلیم ِ بخت خود را بافتی
کاش دنیا ، درس مِهر آموختی
تا که کمتر جان ِ ما را سوختی
آنکه رسم جُور ، در دنیا نهاد
یا ستمکاری به انسان یاد داد
کاش بیند حاصل تعلیم ِ خویش
آدمی را با همه درندگیش!
***********
۱ - ستوه: ملول - به تنگ آمده
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشید شد سوی کوه ( نظامی )
۲ - آمال: آرزو - بار آمال: اسباب آرزو
|
618,068 | ۶۸ - با شرارت ، آتشی افروختی | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
با شرارت ، آتشی افروختی
دیگری را نه ، که خود را سوختی
این سَفَر ، رَستی ز آتش ،خوش مباش (۱)
هر چه در وقتش و هر چیزی به جاش
گر که چوبی میزنی بر دیگری
یک دو کمتر زن ،که بازش میخوری (۲)
« این جهان ، کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا » (۳)
****
این سخن گویم اگر چه تازه نیست
لیکن از دانایی و حکمت ، غنیست
دوزخ و جنّت ، درین دنیای ماست
اینکه گویی در سَما باشد ، خطاست (۴)
نعمتِ جنّت ، همین اقبال توست
فرصتِ اِعمال آن آمال توست
دوزخ آن طبع حریص آدمیست
آتشش هم غیر اَعمال تو نیست
هر که خود ، آتش به جانِ خویش زد
مار ِخود شد ، بر تن ِ خود ، نیش زد
جای آن آتش ، چراغی برفروز
کآن به جانت ، روشنی بخشد نه سوز
گر چراغ خانهای روشن کنی
بر تَفِ جان سوز ِ خود ، آبی زنی
***********
۱ - این سفر: این بار - این دفعه
۲ - چوبی که زنی چو باز باید خوردن
پس در زدن احتیاط باید کردن ( شاعر؟ )
۳ - بیت از مثنوی مولاناست.
۴ - سما: آسمان
|
618,069 | ۶۹ - این شنیدم مُشرکی از باده مست | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
این شنیدم مُشرکی از باده مست
گفت با آن زاهدِ یکتا پَرست:
پیش از آن ، کاین اولیاء و انبیا
متصل سازند ما را با خدا
حضرتِ حق ، حاجب و دربان نداشت
جبرئیلی قاصد فرمان نداشت
در گهش بر روی هر جُنبنده ، باز
کافر و مؤمن به چشمش ، یک تَراز
کس نمیگشتی به دنبال شفیع
کس نپرسیدی شریفی یا وضیع (۱)
خود نمیدیدی جوازی دست کس
بر سر یک سفره ، سیمرغ و مگس
هر کجا میشد جمالِ یار دید
صبحگاهان ، نامش از بلبل شنید
وصل ِ جانان ، شرط و آدابی نداشت
غمسرای عشق او ، بابی نداشت
چون دلِ من ، ذات پاکش ، روز و شب
جار میزد: هر کهام کردی طلب! (۲)
کس نمیجستی تَقرّب با نماز
شرطِ دیدارش فقط بودی ، نیاز
هر کسی بیزحمتی بر دیگران
با خیالی ، بُت پرستیدی عیان
کس نپرسیدی که این همسایهام
از چه رویی قبلهگاهش شد صنم؟
کس نمیپُرسید ، نام مذهبت
وز نماز مُستحّب دیشبت
بر سر مَسلک کجا بودی روا؟
جنگ بین امّت لات و عُزی (۳)
کس به نام نایبِ پروردگار
بُت پرستان را نبُردی پای دار
کس نشد آونگِ ظلمی از صلیب
یا که مُثله ، با روادیدِ حبیب (۴)
یک تن از آن بُت پرستان ِ دَغا
خود نمیبودی محارب با خدا
تو مسلمان ، من مسیحی ، او یهود
این جدایی بین انسانها نبود
مردمان بودند با هم ، یک دِله
همسفر با هم و در یک قافله
بُت پَرست و راهب و پیر کنشت
مقصد و مأوایشان باغ بهشت
راه دوزخ ، آن زمان دایر نبود
بیم آن هم در دل کافر نبود (۵)
****
تا یکی با مُصحفی آمد ز راه (۶)
گفت این باشد پیام آن اله
هر که او باور ندارد این کتاب
کار او در دُنیی و عُقبی خراب
گر که بر احکام دین ، مؤمن شوید
بیگمان یکسر به جنّت میروید
****
تا که مُهر آن صحیفه باز شد (۷)
انشقاق ِ مردمان آغاز شد (۸)
بتپرستی رفت و همراهش وفاق (۹)
وحدتی آمد سراسر افتراق (۱۰)
هر که نامی روی تو بنهاد و رفت
از تو احکامی به انسان داد و رفت
آن پیمبر ، یَهُوَه خواندی تو را
این اهورا گفتیات و آن یک عُزی (۱۱)
شد نظرگاه رسولان ، مختلف
«این یکی دالَت لقب داد آن الف» (۱۲)
باب تعبیر و تَخیّل ، باز شد
داستان کفر و دین آغاز شد
شد جدالی در میان مردمان
کفر تو ، ایمان من ، آمد میان
تیغها بر جان هم آهیختند (۱۳)
خونِ یکدیگر به نامش ریختند
هر که کردی داوری ، بر دیگری:
من به فطرت مؤمنم تو کافری
آدمی ، در جنگ مال و جاه بود
حُبّ دین هم ، علتی دیگر فزود
کفر و دینی در خیال خویش بافت
بهر خونریزی دلیلی تازه یافت
آدمی در ذات خود ، خونریز هست
بهر کشتن ، فکر دست آویز هست
دستِ دیوانه نباید چوب داد
یا به او انگیزه آشوب داد
****
این خدایان فرقشان جز نام ، چیست؟
بر سَر نامی تعصّب ، جاهلیست
جملهشان ، خواهان اعزاز بشر
از دل این خاک ، پرواز بشر
قصدشان ، معراج انسان زبون
عِزّتی دادن به این موجود دون
بر سعادت ، رهنمون کردن تو را
بر حذر کردن ز اهریمن ، تو را
همسفر کردن تو را با راستی
تا پس از مُردن ، نیابی ، کاستی
****
آدمی ، باید مُرادی داشتن
بر خدایی ، اعتقادی داشتن
نام آن را هر چه میخواهی بگو
زین اسامی ،خود غرض او هست و او
قصّهای را خواندهام از مولوی
از حکایتهای نغز مثنوی:
«چار کس را داد مردی ، یک درَم
آن یکی گفت این به انگوری دَهَم
آن یکی دیگر ، عرب بُد گفت: لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا!
آن یکی تُرکی بُد و گفت این بنم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
تَرک کُن ، خواهیم استافیل را (۱۴)
در تنازع ، آن نفر جنگی شدند
که ز سِرّ نام ها غافل بُدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پُر بُدند از جهل و از دانش تهی »
****
کعبه و بت ، خود نمادی بیش نیست
عابدان را نیّت و مقصد ، یکیست
تو به کعبه رو کنی ، من بر صنم (۱۵)
هر دو میجوییم او را تا عدم
پس بگو تکفیر مُلحد از چه روست؟ (۱۶)
نفْس او هم دائمًا درجستجوست
خود چه میگویی که او یابنده نیست
زانکه هر جویندهای ، یابندهایست
****
گفت او را زاهد روشن ضمیر:
نکتهای بشنو ازین عبد حقیر
زورقی راندی درین بحر عمیق
کاندرین طوفان بُوَد ، دریا ، غریق
فطرت انسان به دنبال خداست
لیک سنگی را خدا خواندن ، خطاست
آن خدا جنسش ز چوب و سنگ نیست
آن خدا مخلوق نقش و رنگ نیست
رنجها بردند جمله انبیا
تا به ما گویند بت را کُن رها
لیکن این انسان جاهل با عناد
پای باورهای پوچش ایستاد
هر گروهی بهر خود راهی گشود
لیکن آنها جملگی بیراهه بود
مردمان چون ذات حق نشناختند
نوع دیگر ، از خدا بُت ساختند
سنگ کعبه گر به چشمت بُت نمود
نقش آن باید ز لوح دل زدود
راه حق ، هموار و سهل و روشنست
غیر این ره ، روی بر اهریمنست
این رسولان ، خود نشان این رهند
پیش پای تو چراغی مینهند
گر درین ظلمات ، نشناسی مسیر
چون چراغ راه دادندت ، بگیر
در بیابان گر نباشد ساربان
راه خود را از که میجویی نشان
چون نگردد نوح ، کشتیبان تو
کفّ آبی میشود طوفان تو (۱۷)
انبیا بر وصل کردن آمدند
نی برای فصل کردن آمدند (۱۸)
معتقد شو بر خدای واحدی
دل مده هر دم به دست شاهدی (۱۹)
این هماهنگی که اندر خلقتست
خود به وحدانیّت حق ، حُجتست
گر یقین داری جهان را خالقیست
بیگمان طراح و معمارش یکیست
یک ببین و یک پرست و یک بگوی (۲۰)
چشم خود را از دوبینیها بشوی
گر بشر بر یک خدا مؤمن شدی
از نفاق و تفرقه ایمن شدی
تا تشتّت در میان آدمیست (۲۱)
بر سرانجام خوشش امید نیست
***********
۱ - شریف: انسان بلند قدر
۱ - وضیع: شخص فرومایه
۲ - معنی مصرع: چون دل من که به دنبال مشتریست و جار میزند که هر که خواستار اوست ، قدمی پیش بگذارد ، خداوند هم بندگانی را که به او مؤمن هستند ، بی هیچ شرطی ، طلب میکند.
۳ - لات و عزی: دو بُت معروف دوران جاهلیت عرب
۴ - حبیب: در این جا به معنی خداوند. اشارهایست به برخی از اربابان دین که به نام نیابت از جانب پروردگار ، حکم مرگ مشرکان و کافران را صادر میکنند.
۵ - کافر: بیدین ، به دو صورت کافِر و کافَر ، خوانده شده است. از انوریست:
چو از دوران این نیلی دوایر
زمانه داد ترکیب عناصِر
چو خاموشی بود کفران نعمت
درین معنی چه خاموش و چه کافِر
۶ - مصحف: به طور عام به کتاب اطلاق میشود و به صورت خاص به کتب آسمانی.
۷ - صحیفه: کتاب
۸ - انشقاق: پراکنده شدن
۹ - وفاق: همراهی کردن - سازواری کردن
۱۰ - افتراق: از یکدیگر جدا شدن
۱۱ - یهوه ، اهورا ، عزی: اسامی خداوند در ادیان و عقاید
۱۲ - مصرع برگرفته از مثنوی مولاناست.
۱۳ - آهیختن: برکشیدن
۱۴ - عنب ، ازم ، استافیل: نام انگور در زبانهای ، عربی ، آذری و رومی است.
۱۵ - تو به کعبه رو کُنی ، من بر صنم: فعل «کُنی» نمی تواند در هر دو جمله به کار گرفته شود. تو به کعبه رو کنی ، من بر صنم [رو کنم]
مثال این لغزش از سعدی:
حیف باشد که تو یار من [باشی] و من یار تو باشم
شاید بتوان حذف این فعل در جمله اول را نوعی حذف به قرینه معنوی دانست.
۱۶ - ملحد: کافر - بت پرست
۱۷ - کفّ آبی: مقداری آب که در یک کف دست جا گیرد.
یک کف گندم ز انباری ببین
فهم کن کانجمله باشد همچنین (مولوی)
۱۸ - تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی (مثنوی مولانا)
۱۹ - شاهد: معشوق - محبوب
۲۰ - یک ببین و یک بگو نه بیش و کم (عطار)
۲۱ - تشتّت: پراکندگی - تفرقه
|
618,070 | ۷٠ - آن یکی گفتا به مُلا نصردین | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آن یکی گفتا به مُلانصردین:
گر به علم و عقل خود داری یقین
از چه دائم ، گول مردم میخوری؟
آبروی هر چه عاقل میبَری؟!
گفت مُلا: مردم این روزگار
مردمانِ دل سیاهِ نابکار
گر چه پندارند ، پاک و بیغشند
یکدگر را میفریبند و خوشند
دستشان در کیف و جیبِ یکدگر!
از سَر انگشتانشان ریزد هنر
حُقهها دارند اندر آستین
حیلههاشان جمله بکرست و نُوین
در ازل چون خاک اینان بیختند (۱)
مکر را با خاکشان آمیختند
کسبِ روزیشان شد از راه دغل
شد همه سرمایهشان گول و حِیَل (۲)
کذبهاشان را چنان آراستند
تا که پنداری صدیق و راستند
دائماً یکسان نباشد گولشان
نو به نو ، گول است در کشکولشان
منصفانه ، گر قضاوت میکنی
پس چرا من را ملامت میکنی؟
پرسم از تو نکتهای معقول را
کِی دو باری خوردهام یک گول را؟
تا شوم واقف به یک ترفندشان
نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان
« گول »شان ، هر روز با شکلی جدید
از جوالِ مغزشان آید پدید
هر قَـدَر من میشوم ، هشیارتر
زین جماعت نیستم ، مَکـّارتر
***********
۱ - بیختن: الک کردن - سرند کردن
۲ - گول ، حِیَل: مکر - فریب
|
618,071 | ۷۱ - ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی
کاندر آن بودند از مردم بسی
جایْ تنگ و میهمانان بیشمار
پس شدی با دربِ مجلس همجوار
چون به جای خویش گشتی مستقر
حلقههایی دید آویزان به در
پس ز روی شیطنت ، چون بچهای
حلقهای شد در کفَش بازیچهای
حین ِ بازی ، بندی از انگشت او
رفت در آن حلقهٔ آهن ، فرو
حلقه تنگ و عقل ِ ابله ، تنگتر
گویی افتادی به انگشتش شرر
آنچنان آماس کردی عضو او
کز جگر آمد بُرونش های و هو
صورتش چون عضو محبوسش ، سیاه
عیش ِ مردم شد ز غوغایش ، تباه
بهر چاره ، هر کسی سویی دوید
تا که آهنگر به فریادش رسید
این به تسکینش گلاب و قند داد
دیگری از رأفت او را پند داد
بعدِ اتمام ِ گلاب و قند و پند
حاضران هر یک به جای خود شدند
بار دیگر ، ساعتی نگذشته بود
روی ابله شد چو انگشتش کبود
نعرهای آنسان ز سینه برکشید
کز غریوش ، زَهره مجلس درید
اهل ِ مجلس ، سوی او بشتافتند
نوبتی دیگر به بندش یافتند
باز هم کردند آهنگر خبر
تا گره بگشود یک بار دگر
جای آهنگ و صدای عود و چنگ
گوش مجلس پر شد از آوای زنگ (۱)
آن یکی کردش شماتت: کای فلان
از چه زحمت میدهی بر مردمان؟
بر سرت آمد بلایی بار پیش
چون نگیری تجربت از کار خویش؟
گر به کوی یار هم ، مارت گزید
دیگر از آن کوی باید پا کشید
****
گفت ابله: پندتان باشد دُرست
من گرفتم عبرت از بار نخست
لیک گفتم تا که یک بار دگر
با طمأنینه و صبری بیشتر...
بر سراغ حلقهای دیگر رَوَم
وامدار سعی و فن خود شوَم
تا که بعد از این یقین حاصل کنم
قادرم خود ، رفع این مشکل کنم؟
بلکه با تکیه به استعداد خویش
بار دیگر خود رسم بر دادِ خویش
این گمان هم در سر من اوفتاد
این یکی شاید کمی باشد گشاد
یا اگر این هم چو قبلی تنگ بود
بلکه بتوان بر گشادیاش فزود
لاجرم ، شک را به دور انداختم
با جسارت سوی حلقه تاختم!
گر چه از درد و فشارش سوختم
لیک ، کُلی تجربه اندوختم!
****
کی بگیرد عبرت این نوع ِ بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر (۲)
گر چه طی شد عمر او در آزمون
روسفید از آزمون نآمد برون
خود نگیرد عبرت از اعمالِ خویش
شد مکرر قصّهٔ سوراخ و نیش
گر چه دارد عقل و نیروی تمیز (۳)
گه نداند فرق غوره با مویز
چون چراغ از تجربه دارد به چنگ
از چه رو پایش مدام آید به سنگ؟
گر چه عزمش راسخ است و یککلام (۴)
توبهٔ صبحش نمیماند به شام
تا به تصمیماتِ سُستش پی بَرید
داغهای پشت دستش بنگرید
آدمی ، دارای عقلی ساده است
نام آن را هم خِرَد بنهاده است
***********
۱ - آوای زنگ : مجازا به معنای صدایی که از برخورد دو جسم فلزی بلند میشود.
۲ - در ادب فارسی ، لغات «آدمی - آدمیزاد - بنی آدم» به معنای انسان به کار گرفته میشد و کلمه «آدم» به شکل خاص ، به اولین انسان (حضرت آدم) اطلاق میگردید . امروزه در گفتگوها ، لغت «آدم» را به دو معنای انسان و یا موجودی دارای انسانیت و شعور به کار میبرند. در این مصرع ، لغت « آدم » به معنای دوم مورد نظر است .
۳ - نیروی تمیز: قدرت تشخیص - هوش و فراست
۴ - یککلام: قطعی - بیتردید
|
618,072 | ۷۲ - آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش
پس مَتاع و جنس دکان تو کوش؟ (۱)
گفت: بازار متاعم گرم نیست!
گر گران وزن است ، سودش اندکیست
چون نبودش مشتری از خاص و عام
روی دستم ماند و کمکم شد تمام!
***********
۱ - متاع: کالا
|
618,073 | ۷۳ - واعظی میگفت در روز حساب | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
واعظی میگفت در روز حساب (۱)
بـر تنوری داغتر از آفتاب
تشتِ زرّینی بر آتش مینهند
وانگهی بر هر که فرمان میدهند
تا که بیاُمّیدِ اغماض و گذشت
ایستد پای برهنه روی تشت
پس به دنیا آنچه از اموال داشت
وآنچه بر میراثخوارانش گذاشت
ضمن ِ آنکه ، نام هر یک میبَرد
همزمان ، تعدادشان را بشمرد
****
شاه با بُهلول ، پایِ وعظ بود (۲)
جمله اظهارات واعظ میشنود
خاطرش آمد از آن دینار و گنج
مالِ بادآوردهٔ بیدسترنج
آنچه را کز حرص و آز اندوختی
یا به کسبش ، جان مردم سوختی
مُلک و کاخ و باغهای غصبیاش
وآن کنیزانِ جوان ِ ماهوش
آن همه دکان و انبار و متاع
کز شمارَش ، ایزد افتد در صُداع (۳)
پس ز وحشت رفت در فکرت فرو
خشک شد از هول ، آبش در گلو
دید چون بهلول ، حالِ شَه تباه
از تَـرَحّم کرد بر رویش نگاه
شه ز روی طعنه با بهلول گفت
تو مگر اموال بتوانی نهفت؟
همچو من ، باید که تک تک بشمری
کِی توانی جان ز آتش دربَری؟
گفت با شَه ، گو که آتش برنهند
روی آن هم سینیای از زر نهند
تا بدانی فرق ِ تو با بنده چیست
میشمارم ، هرچه دارم هست و نیست
****
چون مُهیّا شد بساطِ آزمون
کفش خود آورد از پایش برون
دورخیزی کرد و بر سینی بجَست
این دو جمله گفت و از آتش برست:
آنچه بُردم ، بر تنم این خرقه بود
آنچه خوردم ، نان جو با سرکه بود
****
این جهان را همچو دریایی بدان
کاندر آن غرقند خِیل مردمان (۴)
هرچه حرصت بیش گردد ، لاجرم
عمق آن ، یابد فزونی دم به دم
تا که آخر ، گم کنی پایاب را (۵)
از سر ِ خود ، بگذرانی آب را
غرقه در غرقابِ نفْس خود شوی
ای امان از این حُطام دنیوی (۶)
گر بخواهی تا که بر ساحل رسی
در کمالِ عافیت ، منزل رسی
شد سبکباریّ تو ، راه نجات
تا که بگریزی ز گردابِ ممات (۷)
کیسهای زر ، گر ببندی بر میان (۸)
غرقه خواهی شد ز سنگینی آن
هرچه مالت بیش ، بارت بیشتر
هرچه بارت بیش ، جانت ریشتر
گر که باشی روز و شب دنبال مال
میشود عمر عزیزت پایمال
کسب زر از کیسهٔ جان میکنی
اسب خود را خرج پالان میکنی
قدر حاجاتت ، به فکر مال باش
نه که جان خود کنی یکسر فداش
زر ستانی در قبال جان خویش
ارزش زر نیست از جان تو بیش
زر اگر چه موجب آسایش است
آدمی ، اندر پی ِآرامش است
گر که دیواری ز زر برمیکشی
تا بدان مأمن نمایی دلخوشی
زر ، پناهت نیست چون غم رخنه کرد
کُن نگه ، غم با دلِ و جانت چه کرد؟
دلبرت در بر ولی غم ، بر در است
تن در آسایش ولی جان ، مضطر است
انگبین گر میخوری ، آخر چه سود
بغض اگر راه گلویت بسته بود
مِی بنوشی تا رها گردی ز غم؟
مِی نباشد مرهم درد و الم
گر دلت شاد و لبت خندان نبود
مستیات بر چشم غمبارت چه سود؟
وقتِ مستی ، چون بگریی زار زار
مِی رها کن ، مایهٔ شادی بیار
گر به نانی جان تو آسوده است
دوزخ دنیا بهشتت بوده است
با دلی خوش ، نانِ جو گر میخوری
لذتی از زندگانی میبَری
گر کباب حاصل شد از خون جگر
حرص ثروت از چه خوردی این قَدَر؟
وای بر من ، وای بر تو ، وای ما
میکنیم این ظلمها بر خود روا
با تن ِ خود آشنا ، با جان ، غریب
حاصل یک عمر ، شد تن را نصیب
تا به کِی باید کشیدن بار تن؟
« تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن » (۹)
***********
۱ - روز حساب: روز رسیدگی به اعمال انسان در آخرت
۲ - بهلول بن عمرو الصیرفی معروف به بهلول مجنون - وی در حدود ۱۹٠ هجری قمری درگذشت. وی از « دیوانگان عاقل » خوانده شده و دارای سخنان شیرین است.
۳ - کز شُمارَش: که از تعداد و شمارهٔ آن - از شمردن آن
۳ - صُداع: دردسر - زحمت
معنای بیت: خداوند از محاسبهٔ تعداد و کثرت اموال او ، به زحمت و دردسر میافتد.
۴ - خیل: گروه - دار و دسته
۵ - پایاب: آب کم عمقی که پا به ته آن و بر روی زمین برسد.
۶ - حُطام دنیوی: مال و منال دنیا
۷ - ممات: مرگ ، فوت
۸ - میان : کمر
۹ - مصرع از قاآنی ست.
|
618,074 | ۷۴ - مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
از بیابانِ فراخی میگذشت
بر زمین ، گسترده بودی آفتاب
از بخار آهِ خود ، فرش ِ سراب
چشمهٔ دوزخ در آن صحرا روان
خاک ، در اندوهِ خار نیمه جان
آسمان را قطرهٔ اشکی نماند
ورنه در سوگ بیابان میفشاند
****
یافت شخصی را به ره آن رادمرد
تن گدازان بودیاش جان نیمسرد
از تفِ جانسوز صحرا رو به موت
در گلو ، خشکیده بودش حرف و صوت
دستی از رحمت به روی او گشاد
جرعهای از مَشک خود آبیش داد
قطره قطره جان به حلقومش چکاند
پس مَدَد کردش و بر زینش نشاند
تا که قدری ، مردِ تشنه جان گرفت
دیو نفْسش دامن شیطان گرفت
اسب و زین را دید و افسار و لگام
روی زین ، شمشیر زرّین در نیام
پس ز بیشرمی طمع بر مال بُرد
باز هم انسان ز شیطان گول خورد
گفت با خود ، گر بتازم اسب را
این پیاده کِی رسد بر گـَرد ما؟
من به این مَرکَب نیازم بیش ازوست
چون چنین اسبی به عمرم آرزوست
او جوانست و قوی و پُر توان
بگذرد از این بیابان بیگمان
گر که عمرش بر جهان باقی بُـوَد
باز کوشد صاحب اسبی شود
****
این چنین ، وجدان خود ، آسوده کرد
پس کرامت را به خون ، آلوده کرد
شرمش از چشمانِ وجدانش چو ریخت
پس نهیبی زد بدان اسب و گریخت
****
آن جوانمردش ز دور آواز داد:
کای نمکنشناس پستِ بَـدنهاد
این سخن را گوش کن وآنگه گریز
چون ندارم با تو من قصدِ ستیز
گول اگر خوردم ، نه از فنّ ِ تو بود
از سَر ِ غفلت ، فلک ، عقلم ربود
بخت من خوابید و از اسب اوفتاد
بخت تو بنشست بر اسب مُراد
گرچه بُردی جملهٔ اموال من
من نمیگویم تو هستی راهزن
هر دومان ، بازیچهٔ مکر فلک
هردومان خوردیم از دستش کَلک
از تو وجدان بُرد و از من ثروتی
بر تو ننگی ماند و بر من زحمتی
مالِ من دزدید و بخشیدش به تو
از تو هم دزدد ، ازو غافل مشو
نعمتی را داده بود و پس گرفت
کار این دنیا عجیب است و شگفت
قهر و لطفش بیحسابست و دلیل
گه عزیزت سازد و گاهی ذلیل
من که مالی از حلال اندوختم
این چنین از ظلم دنیا سوختم
وای بر تو ، تا سرانجام تو چیست؟
باید از اکنون به پایانت گریست
آسمان چون ناظر اعمالِ توست
کج مرو ، بشتاب در راه دُرست
هرچه بود این ماجرا بر من گذشت
من توانم جان بَرم زین خشکْ دشت
لیک ، چون بر نزد یارانت رسی
خود مگو این ماجرا را با کسی
شیوهٔ نامردمی شایع مکن
سُنّت مردانگی ضایع مکن
گر مرا بر خاک بنشاندی چه باک
لیک مَفکن « رادمردی » را به خاک
گر کسی بر این حکایت پی بَـرَد
کِی دگر راه فتوت بسپرد؟ (۱)
مردم ار این ماجرا را بشنوند
کِی بر آیین مروت بگروند؟
گم شود نام اعانت از جهان (۲)
از کَرَم ، دیگر نمیماند نشان
دست یاری ، کس نیازد سوی کس (۳)
کس نباشد بر کسی فریادرس
رحم اگر بر من نکردی ای دغا (۴)
بر « جوانمردی » ترحُم کن روا
گر نسازی رَسم « مَردی » پایمال
آنچه از من بُردهای ، بادت حلال
***********
۱ - فُتُوت: جوانمردی ، کرم - بخشندگی
۲ - اعانت ، اعانه: کمک کردن - یاری
۳ - یازیدن: قصد کردن
۴ - دغا: دغل - نادُرُست
|
618,075 | ۷۵ - آن سه کودک چند گردو یافتند | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آن سه کودک چند گردو یافتند
شادمانه سوی آن بشتافتند
با عدالت خواست هر کس حقّ ِ خویش
نه یکی کمتر و نه یکدانه بیش
شد نزاعی در میان کودکان
بر سر تقسیم ِ سهم ِ گردکان
کودکی گفتا که هان ای دوستان
از چه افتد اختلافی بینمان
گردکانها ده عدد باشد و بس
کِی توان تقسیم کردن بر سه کس؟
بهر حلّ مشکلاتی این چنین
رفت باید پیش ملانصردین
او حکیمی ظاهراً دانا بُوَد
عدل و عقلش بیشتر از ما بُوَد
****
چونکه بر این رأی همآوا شدند (۱)
راهیی کاشانهٔ ملا شدند
****
آن یکی کودک بگفتا ای حکیم
ای که هستی صاحبِ عقل ِ سلیم
گردکانها را کنون تقویم کن (۲)
با عدالت بین ما تقسیم کن
****
گفت ملا نکتهای با کودکان:
خود دو گونه عدل باشد در جهان
عدل اوّل را زمینی گفتهاند
ضامن اجراش ، شلاقست و بند
رشوه ، اصل و پایه و بنیان آن
سست باشد حجّت و برهان آن
دربِ کیفَت گر کمی باشد گشاد
رأی قاضی را توان تغییر داد
عدل دوّم ، آسمانی نام اوست
جلوهگاه حکمت و احکام اوست
نیست در بنیان عدل او خلل (۳)
نیست اهل رشوه و حقالعمل
قاضی القضات این عالم هموست
حکم او جاریست بر دشمن و دوست
حکم ِ این و آن به واقع حرف مُفت
هرچه او انشا نمود و هرچه گفت
منطق عدلش چنان پیچیده است
کم کسی معنای آن فهمیده است
هر دو را من خبرهای هستم تمام (۴)
حال گوییدم که بگزینم کدام؟
****
کودکان گفتند ای ملای ما
عدل ِ لقّ و سستِ انسانی چرا؟
اینکه عدل آسمانی برتر است
حاصل انعام و لطف داور است (۵)
****
گفت ملا آفرین بر رأیتان
بـِه بُوَد عدل الهی بیگمان
****
پس به دقت گردکانها را شمرد
بود جمعًا ، ده عدد گردوی خُرد
هشت گردو داد دستِ این یکی
پس دو گردو هم به دیگر کودکی
آستین بالا زد و بر سومی
زد یکی پس گردنیّ محکمی
گفت بگرفتید اینک هر کدام
با عدالت سهم خود را ، والسلام (۶)
بچهها پُرسان ز ملانصردین
کِی بُوَد عدل الهی این چنین؟
این عدالت نیست ، ظلمی روشن است
چونکه تبعیضی به قسمت کردنست
****
گفت ملا: این روال عدل اوست
زین عدالت ، عالمی در های و هوست (۷)
عدل و داد و بخشش این سان بُوَد
آدمی از حکمتش حیران بُوَد
علتِ لطفش نه از روی سبب
حکمتِ قهرش نه از روی غضب
گه نشاند احمقی را بر سریر (۸)
نام او را مینهد شاه و امیر
ای بسا ابله که در آسودگیست
فاضلی از غصّه در فرسودگیست
بر سر این یک نهاده تاج زر
آن یکی را ریخته خاکی به سر
این برای کسب نانی در دعاست
آن یکی دنبال قرص اشتهاست
کاسهٔ روزیّ این یک ، پُر ز خون
سهم آن یک ، نعمتی از حد فزون
پیر فرتوتی نشسته روی گنج
گنج بادآوردهٔ بی دسترنج
نوجوانی از سحر تا شامگاه
در به در دنبال یک پول سیاه
تاجری در زیر پایش داشت « فورد »
زد و در بانکی به قرعه « بنز » بُرد!
دورهگردی تا خر لنگی خرید
شب که شد ، گرگی خر او را درید
آن یکی را زر نهد بر روی زر
این یکی را ضَر دهد بر روی ضَر (۹)
گه کند از بهر یک گندم عِقاب (۱۰)
گه ببخشد مال و نعمت بیحساب (۱۱)
گاه با دقت کشد مو را ز ماست
گاه هم اغماض او بیمنتهاست
این عجب ، در بارگاه عدل او
نیست جای اعتراض و گفت و گو
سهم ِ رزقت ، گر به استحقاق نیست
التماست موجب ارفاق نیست
با دعا چیزی نمیافزایدت
داده رزقی بر تو ، آنچه بایدت (۱۲)
آری عدل آسمانی این بُوَد
چیست چاره؟ چارهات تمکین بُوَد (۱۳)
***********
۱ - همآوا ، همآواز: مجازاً به معنی همآهنگ ، موافق - ایشان همه هم آواز برآمدند و گفتند: ما هیچ هم داستان نباشیم...(ترجمه تفسیر طبری)
۲ - تقویم: ارزیابی - محاسبه کردن وقتها (لغتنامه دهخدا) - در اینجا به معنای ارزیابیست.
۳ - خلل: عیب و نقص
۴ - تمام: کامل ، به کمال
۵ - داور: لقبی برای خداوند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب دغل در کار داور میکنند (حافظ)
۶ - والسلام: مجازاً به معنی انتها ، خاتمه ، همین و بس - مولوی میگوید:
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
۷ - های و هو کردن: گریه و زاری و نوحه سرایی کردن (لغتنامه دهخدا)
۸ - سریر: تخت پادشاهی
۹ - ضرّ: ضرر و زیان
۱۰ - عِقاب: جزا ، تنبیه ، مصرع اشارهای دارد به گندمی که حضرت آدم (ع) خورد و مورد مجازات قرار گرفت.
۱۱ - بیحساب: بیشمار و بیاندازه
۱۲ - باید: بایسته است - ضرورت است. خداوند روزی تو را آنچنان که بایسته و لایق آنی داده است.
۱۳ - تمکین: اطاعت و فرمانبرداری
|
618,076 | ۷۶ - خوش بُوَد ذکری از آن مرد غریب | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
خوش بُوَد ذکری از آن مرد غریب
آنکه بودی دردهامان را طبیب
همزبانِ اهل دل ، در هر لباس
آشنای هر که ، اما ناشناس
هرکسی از ظن خود شد یار او
از درون او نجست اسرار او (۱)
عارفان را او دلیل و رهنما
زاهدان را او زعیم و مقتدا
بود سجّاده نشینی با وقار (۲)
خُمنشینش کرد دست روزگار (۳)
منبر وعظی ز چوبِ تاک داشت
پا به خاک و ریشه در افلاک داشت
جام ِ جان را یافت در آن باده ریخت
عشق را در دامن سجّاده ریخت
****
معنی عینالیقین ، پندار اوست (۴)
نردبان آسمان ، افکار اوست
از قیاساتش یقین آموختیم
پای وعظش کفر و دین آموختیم
عرصهاش جولانگه سیمرغ نیست (۵)
وقتِ پر بگشودنش ، سیمرغ کیست؟
چون به وجد آید و بگشاید زبان
حبذا میآیدش از آسمان
واژههایش آنچنان اندر سَماع
جان شود مستش به وقت استماع
فهم را بنهاد بنیان و اساس
مرجعی شد در یقین و در قیاس (۶)
آتشی زد در نیستان بشر
شعلهاش سوزاند هر جا خشک و تر
خواست تا بیدار سازد خفتگان
سعی او بیهوده بودی بیگمان
****
آدمی ، طبعش به مستی مایلست
چون که شد سرخوش ، ز دنیا غافلست
تا که در خوابی ، غم دنیات نیست
نعمتِ لایعقلی آسودگیست (۷)
وقتِ مستی ، صورت دنیا خوشست
دلربا و دلپذیر و دلکشست
چهرهٔ دنیا به هشیاری مبین
ورنه از زشتیش میگردی غمین
هر چه دَردت هست از بیداری است
هر چه رنجت هست از هشیاری است
****
باز گردم بر سر گفتار او
آنکه بودی کاشفِ اسرار هو (۸)
آتش ِ عصیان او عالم گرفت
در نهادِ عالم و آدم گرفت
او ز زندان جهان آشوفتی (۹)
بال و پر ، هر دَم به هر در کوفتی
عاقبت بشکست دیوار قفس
پر کشید آنجا که دور از دسترس
خود چه خوش گفتست ابیاتی عمیق
منطبق بر علم امروز و دقیق (۱۰)
شرح کرده طی تکوین بشر
در خلال چند بیت مختصر
****
« از جمادی مردم و نامی شدم (۱۱)
وز نما مردم به حیوان سرزدم (۱۲)
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کِی ز مُردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر... » (۱۳)
****
نکتهای خواندی از آن شیرین سخن
شرح آن را هم کنون بشنو ز من:
آدمیزاد ار شود روزی مَلک (۱۴)
چون که ذات اوست مَملوّ از کَلک
بیگمان از سِنخ ابلیسان شود
جانشین لایق شیطان شود (۱۵)
تا جمادی بود ، خیر و شر نداشت
چون که « نامی » گشت بار و بَر نداشت
تا که کمکم نام حیوان یافتی
تا بدرَّد ، چنگ و دندان یافتی
بعد از آن ، از لطف حق شد مفتخر
تا بیابد نام والای بشر
ظاهرًا چون شد عزیز و ارجمند
از تکبّر یافت طبعی خودپسند
اندکی چون جایگاهش شد رفیع
یافت راهِ خلق ِ اعمال ِ شنیع (۱۶)
شد چنان استاد در ظلم و فساد
رونق بازار شیطان شد کساد
هر چه پیش آمد ، عیوبش بیش شد
هم چو کژدم ، ارمغانش نیش شد
نامش آدم ، لیک از حیوان بَتر
موجد هر کاستی و شور و شر (۱۷)
دستِ خود آلوده بر خون کرده است
وای بر او این خطا چون کرده است؟
از چه یادش رفت وجدان و شرف؟
از چه انسانیّتش گم شد ز کف؟
هر سیهکاری به قاموسش روا (۱۸)
شد وجودش مایهٔ شرم خدا
آدمی تا تیغ بندد بر کمر
لایق او نیست عنوان بشر
تا لباس رزم داند دوختن
میتواند این جهان را سوختن
چشم امّیدی به اصلاحش مدار
رفته از کف ، فرصت انجام کار
چون به پند و آیه و وعد و وعید
ترکِ عادت دادنش باشد بعید
او به طعم تلخ خون ، خو کرده است
او به نفْس ِ سرکشش رو کرده است (۱۹)
***********
۱ - هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من (مثنوی)
۲ - زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری دیدی
بازیچهٔ کودکان کویم کردی (مولانا)
۳ - کلمهٔ « خُمنشین » را تعبیری برای تلفیق حکمت و خراباتنشینی گرفتهام.
خُمنشین: لقبی است که به دیوجانس داده شده است که خمی چوبین را به عنوان خانهٔ خود برگزیده بود. در ادبیات فارسی این لقب را به افلاطون و سقراط دادهاند.
جز فلاطون خمنشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز (حافظ)
-----
هر که دارد خمی نه سقراط است (سنایی)
۴ - عین الیقین: آن است که چیزی را به چشم خود دیده بر ماهیت آن یقین حاصل کرده باشند. ( لغتنامه دهخدا)
۵ - ای مگس ، عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود میبری و زحمت ما میداری (حافظ)
۶ - قیاس: وهم و گمان
۷ - لایعقلی: بیعقلی - نادانی
۸ - هو: در تداول صوفیان مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است. ( لغتنامه دهخدا )
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست ( مولانا )
۹ - آشوفتن: آشفتن - غضبناک و خشمگین گردیدن
چو لشکر سراسر برآشوفتند
به گرز و تبرزین همی کوفتند (فردوسی)
۱۰ - بر اساس تحقیقات علوم جدید ، گیاهان ، اولین موجودات زنده کرهٔ زمین محسوب میشوند و پیش از آن ، جمادات ساکنان این کرهٔ خاکی بودند. پیدایش موجودات تک سلولی و تکامل جانوران ، بعد از این مرحله به وقوع پیوسته است.
البته این نظریه ، حاصل تراوشات فکری مولانا نیست و قرن ها قبل در تئوریهای حکمای یونان باستان وجود داشته است.
۱۱ - جماد: موجود بیجان و بیحرکت مانند سنگ و چوب مقابل نبات و حیوان. هر چیز بیجان
۱۱ - نامی: نموکننده. هر ذیروحی [ اعم از نبات و حیوان ] که رشد و نمو کند. در اینجا به معنی گیاه است.
۱۲ - نما: نمو - بالیدگی - افزایش - رشد - در اینجا به معنی گیاه است.
۱۳ - سه بیت داخل گیومه ، ابیات مشهور مولانا در مورد مراحل تکوین و عروج انسانیست.
۱۴ - مَلَک: فرشته
۱۵ - ابلیس از جنس ملائکه بود و در سوره بقره هم خداوند او را جزء ملائکه یاد کردهاند. و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابلیس (و به فرشتگان گفتیم آدم را سجده کنید ، همه سجده کردند جز ابلیس ) ( سوره بقره )
۱۶ - شنیع: قبیح - زشت
۱۷ - موجد: ایجادکننده - پدیدآورنده - آفریننده
۱۸ - قاموس: مجموعۀ واژگان تعریف شده در ذهن - ذهنیت - قوانین ذهنی
۱۹ - رو کردن: مخالف پُشت کردن - توجه کردن - ابراز علاقه کردن
|
618,077 | ۷۷ - یادم آید چند سالی پیشتر | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
یادم آید چند سالی پیشتر
با جوانی کور گشتم همسفر
چشم او روشن ز خورشیدِ ضمیر
بیبصر ، اما به کار خود بصیر
هم چو شام ِ وصل ، او را آفتاب
در دل ِ شب ، دیده بگشودی ز خواب
آنچه دیدی با نگاه باطنش
چشم من بودی به توصیف ، الکنش
سنگ و چاهِ راه با او آشنا
هر سکوتی با صدایش هم نوا
میشنید از چشمه آوازی زلال
میکشید از برکه نقشی با خیال
خاک را از چهرهٔ گل میزدود
غنچهای را عاشقانه میسرود
بر چمن دست نوازش میکشید
چون نسیمی بر گلستان میوزید
او نشان میداد و من میدیدمش
وصف گل میکرد و من میچیدمش
گاه گفتی: چیست این نجوای رود؟
بلکه میخوانَد برای گل سُرود
خیز و بنگر دشت و صحرا دیدنیست!
رنگ و بوی سبزه و گل چیدنیست
این همه آواز میآید به گوش
کوه و صحرا و بیابان در خروش
باد و طوفان ، پای کوبان ، در سَماع
موج و ساحل ، با هیاهو در نزاع
میکند پروانه بر گل زمزمه
نشنود این راز را گوش همه
بلبل بیدل چه میخواهد به باغ؟
از چه دائم میکند گل را سراغ؟
قمری شیدا چه میگوید به جفت
گوش دادی هرگز این گفت و شنفت؟
****
من شدم شرمنده از بیناییام
کز چه غافل زین همه زیباییام
چشم اگر داری و بیناییت نیست
علم و عقلت هست و داناییت نیست
***********
|
618,078 | ۷۸ - یک لطیفه یاد دارم از قدیم | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
یک لطیفه یاد دارم از قدیم
کآن شنیدم از لب پیری حکیم
کودنی اندر بیابانی رسید
در زمینش بوتهٔ خاری بدید
چون نگاهی کرد با دقت بر او
از تعجب رفت در فکرت فرو
از چه بُرّان شد نوک این خارها
آمد این تندی و تیزی از کجا؟
گو چه کس نوکهای اینان تیز کرد؟
این چنین چنگالشان خونریز کرد!
تیز کِی باشد چنین ، پیکان ِ تیر؟ (۱)
میخلد در پا ، چو سوزن در حریر (۲)
این نه صنعت ، بلکه تَردستی بُوَد
کار سکـّاک زبردستی بُوَد (۳)
هر که کرده آفرین بر همّتش
حبذا بر پشتکار و صنعتش
****
بعد از آن ، کودن به هر جا میرسید
یا که صنعتگر و سکاکی بدید
نقل کردی ماجرای خارها
پرسشی کردی از آنها بارها:
گر کسی سازندهٔ آن خارهاست
پس به من گویید دکانش کجاست؟
****
او که کودن بود ، ما که عاقلیم!
از چه زین صنعتگریها غافلیم؟
راستی ، صنعتگر عالم ، که است؟
هر که را بینی پی این نکته است
کیست آن پیدای ناپیدای ما؟
حاضر اما بینشان عنقای ما
از رگِ گردن به ما نزدیکتر
پس چه میجوییم او را در به در؟
از ریا ، لافی ز عشقش میزنیم
بر دروغی جان و دل خوش میکنیم
تا مبادا مهر و لطفش کم شود
جایمان هم پیش او محکم شود!
ترس ازو داریم و از فردای خویش
تا نگیرد بلکه نعمتهای خویش
ما که او را هیچگه نشناختیم
پس چگونه دل به عشقش باختیم؟
این تملق هست و نامش عشق نیست
مصلحتبین کِی بداند عشق چیست؟
عشق یعنی آنچه را معشوق خواست
عشق یعنی عین تسلیم و رضاست
عشق یعنی گر که بد یا خوب دید
هرچه را از دیدهٔ محبوب دید
عاشقی ، فرمان جانان بُردن است
دل به خشنودی او بسپردن است
یک قدم در راه او طی کردهایم؟
گوش بر احکام او کِی کردهایم؟
****
دینپژوهان چون گمانی داشتند
وَهم خود را چون یقین انگاشتند
گاه ازو سلطان جابر ساختند
گاه ازو معشوق صابر ساختند
او شدی سلطان و عرشش بارگاه
کس بدان درگاه نتوان بُرد راه
بهر دیدارش شفیعی یافتند
ای بسا لاطائلاتی بافتند (۴)
تا بیفزایند شأن و قدر او
در مُحاق افتاد آخر ، بدر او (۵)
گر که مویی ، بر کمال افزون کنی
نقصش افزایی ، غرض وارون کنی
****
عدهای هم با فریب و لافِ علم
با نگاهِ شکّ و منفیبافِ علم
چونکه اندک بَذر علمی کاشتند
خرمن ِ کفری از آن برداشتند (۶)
تا که شمع مُردهای افروختند
فخر بر خورشید و مه بفروختند
شد چو مجهولی بر آنها آشکار
شبههای کردند بر پروردگار
تا به کشفِ کوچکی نایل شدند
رهروانی در رهِ باطل شدند
نخوتِ دانش و موهوماتِ دین (۷)
شد برای آدمی ، حبلالمتین (۸)
***********
۱ - پیکان: به قسمت نوک فلزی تیر اطلاق میشود.
۲ - خلیدن: فرورفتن چیزی باریک و نوکتیز به بدن یا چیز دیگر
۳ - سکـّاک: آهنگر - چاقو ساز
۴ - لاطائلات: سخنان بیهوده و یاوه
۵ - مُحاق: پوشیده ، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمیشود.
۵ - بدر: ماه تمام - ماه شب چهارده
۶ - خرمن: تودهٔ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند.
۶ - برداشت: جمعآوری محصول
۷ - نخوت: خود بزرگبینی
۸ - حبلالمتین: رشتهٔ محکم بنا به توصیهٔ دین ، ریسمان محکم ِ حقیقت ( حبل الله ) که میبایست انسانها به آن چنگ زنند تا موجب تفرقهشان نشود. عامل اتحاد نوع بشر
در اینجا به طعنه به این ریسمان اشاره شده است.
|
618,079 | ۷۹ - عارفی یک شب به هنگام دعا | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
عارفی یک شب به هنگام دعا
بذلهای میگفت اینسان با خدا (۱)
گر بخواهی بندهات مؤمن شود
از گناه و معصیت ایمن شود
امر فرما بر کرام الکاتبین (۲)
جای جاسوسی ز حال مسلمین
ناصحش باشند در کسب معاش
دائماً پرهیز دارند از خطاش
جای مهملکاری ثبت گناه (۳)
بازدارندش ز اعمال سیاه
از عذاب آخرت بیمش دهند
آدمیّت را تعلیمش دهند (۴)
تا بفهمد چیست فرق چاه و راه
تا نگردد گِرد گرداب گناه
گر زبان خوش نشد تفهیم او
نوع دیگر داد باید بیم او
بهر خنثی کردن شرّ بشر
بیگمان ماندست یک راه دگر
پیشگیری بهتر از درمان بُوَد
چارهٔ این کار هم آسان بُوَد
اختیاری ده بر آن هر دو مَلک (۵)
تا کنندش اهل ، با چوب و فلک
ابتدا بر خیر ترغیبش کنند
گر که او نشنید ، تأدیبش کنند (۶)
با کتک باید ز شر ، منعش نمود
چونکه او لغزید ، تنبیهش چه سود
کار او مگذار بهر آخرت
ورنه از او بس ببینی معصیت
چونکه او گوشش به پند و آیه نیست
جز زبان زور راه چاره چیست؟
چون دمی او را به خود بگذاشتی
بس گنه روی گنه انباشتی
ذات او ، مشتاق فسق است و فساد
پند در گوشش چو غربالست و باد (۷)
از چه در بند نصیحت کردنی؟
او شود اصلاح با پسگردنی!
آدمی را گر نصیحت داشت سود
یک نفر فاسد درین دنیا نبود
***********
۱ - بذله: سخن خوش - نکتهای لطیف
۲ - کرام الکاتبین: دو فرشتهای که همیشه همراه انسان هستند و کارهای خوب و بد او را ثبت میکنند.
۳ - مهملکاری: بیهودهکاری
۴ - آدمیّت: انسان بودن - انسانیّت - در این مصرع ، سکتهای وجود دارد که البته خارج از وزن نیست اما چون لغت « آدمیت » به مقصود شاعر نزدیکتر بود ، اینگونه سروده شد. این مصرع را میتوان اینگونه هم خواند: درسی از انصاف تعلیمش دهند.
۵ - مَلَک: فرشته
۶ - تأدیب: ادب کردن - مجازاً به معنی تنبیه کردن
۷ - همانطور که باد از غربالِ مشبک میگذرد ، گوش برخی انسانها ، کارآیی لازم برای نگهداشتن پند را ندارد و پند همچون باد از آن میگذرد.
|
618,080 | ۸٠ - سارقی قفل دکانی میبُرید | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
سارقی قفل دکانی میبُرید
مردِ همسایه ز پشتبام دید
بانگ زد بر او که هان ای ناشناس
بر در دکّان چرا هستی پلاس؟ (۱)
دزد گفتش: مطربی هستم غریب
مبتلایم بر غم ِ هجر حبیب (۲)
تا دلِ غمگین خود را خوش کنم
در فراق ِ یار ، تاری میزنم
مرد گفتا: ای عجب ، این وقت شب
مردمان خوابند و تو اندر طرب؟!
حالیا گو از چه تارت بیصداست؟
یا که شاید علتی در گوش ماست؟ (۳)
چون نمیآید صدای ساز تو؟
نغمهای بنواز ما را یا برو
دزد گفتش: مشکل از گوش تو نیست
فنّ ِ بنده ، نوعی از رامشگریست... (۴)
میزنم با ساز ، آهنگی خموش!
کز نوایش ، جانت آید در خروش
بس که جانسوزست بانگِ تار من
خون نشاند بر دل هر مرد و زن
لیک در شب ، درنیاید بانگ او
صبح فردا بشنوی آهنگ او
چون نوازم ساز ِخود در نیمشب
صبحدم خیزد صدایش ، وین عجب !
ساعتی باید بگیری صبر ، پیش
تا به پایان آورم ترفند خویش
بامدادان چون برآید آفتاب
میرسد بر گوشَت این آهنگِ ناب !
***********
۱ - پلاس: سرگردان
۲ - حبیب: محبوب - معشوق
۳ - علت: بیماری - عیب
۴ - رامشگر: نوازنده - خواننده - مطرب
|
618,081 | ۸۱ - نیکمردی در دفاع از میهنش | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
به مهندس حمیدرضا محمدی
نیکمردی در دفاع از میهنش
جنگها کردی علیه دشمنش
داده بود از دست ، هر دو پای خویش
تا رسد بر مقصد والای خویش
سالها بگذشته بود از ماجرا
آن مصائب رفته بود از یادها
تا که روزی کودکش پرسید ازو
ای پدر جان ، گو که پاهای تو کو؟
تو چرا پایی نداری همچو من؟
پس چه کردی هر دو پای خویشتن؟
****
مَرد ، اندیشید گر گوید ز جنگ
یا دهد شرحی برای نام و ننگ
یا بگوید چیست ناموس و شرف
یا چه باشد مرگ در راه هدف؟
یا به او گوید که این پاهای من
رفته در راه حراست از وطن (۱)
بچه کِی فهمد معانیّ بلند؟
میکند بر هر جوابی چون و چند
گر سؤال خویش را گیرد جواب
لیکن از جهلش نمیگردد مجاب
هر جواب آرد سؤال دیگری
وین تسلسل را نباشد آخری (۲)
لاجرم گر پاسخ او را دهد
جهل ِ دیگر بر سر جهلی نهد
پس چنین دادی جوابِ طفل خُرد:
بچه جان! پاهای من را گرگ خورد
****
گاه باید در جواب مردمان
پاسخی گویی به قدر فهمشان
چون که بیش از درکشان گویی جواب
پس بیفزایی حجابی بر حجاب
***********
۱ - حراست: نگهداری - مراقبت - نگهبانی
۲ - تسلسل: پیوستگی - توالی
|
618,082 | ۸۲ - بهر ثروت ، روز و شب کوشیدهای | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
بهر ثروت ، روز و شب کوشیدهای
گاو نر را از طمع دوشیدهای
هر چه را در کاسهات دنیا گذاشت
چشم تنگت باز هم سیری نداشت
این همه بُردی متاع دنیوی
باز هم دنبال دنیا میدوی؟
سیر از خوردن نگشتی ، حالیا
سیر خواهی شد بلیسی کاسه را؟
یک شکم داری به پهنای جهان
گر جهان بلعی نگردی سیر از آن
مال دنیا جاذبست و دلفریب
هر که میکوشد بَرَد از آن نصیب
گر به دنبالش روی ، خُسران بری
گر ز خیرش بگذری ، حسرت خوری
چون نشستی بر سر خوان فلک (۱)
حرص بر جانت نیفتد کم کَمَک
لقمهای بردار ، تا سیرت کند
نه ز حرصی ، تا گلوگیرت کند
***********
۱ - خوان: سفره
|
618,083 | ۸۳ - در سرای خویش ، ملا خفته بود | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
در سرای خویش ، مُلا خفته بود
از بُرونِ در هیاهویی شنود
از دریچه یک نظر بر کوچه کرد
دید دعواییست مابین دو مَرد
فصل سرما بود و ملا با لحاف
رفت بیرون بهر کشفِ اختلاف!
****
آدمی ، بس کنجکاوست و فضول
در تجسُس ، مستعد است و عجول
بشنود گر پچپچی بین دو کس
کک به تُنبانش بیفتد از نفس!
گوش گردد جمله اعضای تنش
تا شود موضوع پچپچ روشنش
تا درآرد سر ز کار خاص و عام
چشم اندازد ز هر سوراخ و بام
گر چه آگه از سرای خویش نیست
سرکشد در خانهٔ همسایه چیست
****
الغرض ، ملای ما در نیم شب
تا بداند چیست دعوا را سبب...
آن لحافِ کهنه را بر سَر کشید
و شتابان جانب کوچه دوید
آن دو کس بودند مشغول جَدَل
مطلع گشتند افراد محل
مردم بیکار و وامانده ز خواب
اجتماع کردند با شوق و شتاب
در چنین اوضاع ، یک تن زان دو مرد
بر لحافِ کهنه دندان تیز کرد
بود ملا گرم حلّ ِ اختلاف
رند هم اندر کمین آن لحاف
پس چنین هنگامه را فرصت شمرد
آن لحاف کهنه را دزدید و برد
آن جَدَل پایان گرفت و فتنه رفت
از سر ملا لحاف کهنه رفت
وز میان بگریخت آن دزد لعین
سوز سرما ماند و ملانصردین
لاجرم لرزان به خانه شد روان
هم ز خواب افتاد و هم اندر زیان
همسرش غرغرکنان پرسید از او
گو چه بودی علت این های و هو
گفت ملا: بحث و دعوای رنود (۱)
بر سر کهنه لحاف بنده بود!
****
چیست آخر این بلاهای مهیب
کآدمی را گردد از گردون نصیب
از چه سنگ فتنه انبارَد فلک؟ (۲)
از چه میپاشد به زخم ما نمک؟
این همه آفات بیرون از شمار
در صفِ نوبت ، قطار اندر قطار
این مصیبتهای پیدا و نهان
وین جَدَل بین زمین و آسمان
کاروان سیل و رعد و زلزله
رنج و آفت ، قافله در قافله
حادثه میجوشد از بالا و پست
درد و نکبت قدر هر جُنبنده هست
گه زمین میجنبد از غیظِ درون
تا نریزد خون ، نمییابد سکون
گه قَدَر دارد وفاقی با قضا (۳)
یا فنا دارد نزاعی با بقا
گه شرر میزاید از آتشفشان
گاه میبارد شهاب از آسمان
****
زین شرارت کردن و ظلم و فساد
این فلک را چیست مقصود و مراد؟
****
بشنوید از بنده یک حرف حساب
لیکن از حکمت مگوییدم جواب
دامهایی کاین جهان افکنده است
بهر صیدِ مرغ ِ جانِ بنده است! (۴)
گر هدف ، این نیمجان بنده نیست
در بساطش سنگِ فتنه بهر چیست؟
گو که این آفات بیرون از شمار
دارد اندر آستین بهر چه کار؟
****
بر حوادث گر به دقت بنگری
این کشاکشهاست جنگ زرگری (۵)
کار دنیا هست خلق و انهدام
در پی ایجاد و تخریب مدام
چون به جان آدمی دارد غرض
در زمین پاشیده بذر هر مرض
او برآشوبد زمین و آسمان
تا زند آتش تو را بر خانمان
بیثبات و بَدمرام و کینهجوست
شغل عزراییل را رونق ازوست
صبح بخشد نعمتی وانگه به شام
واستاند از تو با زجر تمام
تا نگیرد آنچه را که داده است
برندارد از گریبان تو دست!
***********
۱ - رنود: جمع رند - رندان - اوباش
۲ - انباردن: انبار کردن - ذخیره کردن. انبارَد: انبار کند.
۳ - وفاق: همراهی کردن
۴ - مِیخور که فلک بهرِ هلاکِ من و تو
قصدی دارد، به جانِ پاکِ من و تو ( منسوب به عمر خیام )
۵ - جنگ زرگری: کنایه از جنگ ساختگی باشد - جنگ دروغی با کسی برای فریفتن دیگران. (لغتنامه دهخدا)
|
618,084 | ۸۴ - مور مسکین ، تا رَوَد بر خاک پَست | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
مور مسکین ، تا رَوَد بر خاکِ پَست
از بلای آسمانی ایمن است (۱)
چون اجل خواهد از او گیرد گزک (۲)
بال پروازیش میبخشد فلک
هر که در افلاک ، پروازی کند
چرخ ، کوشد تا به خاکش افکند
پس به بال این جهان غره مشو
چون به تیر این فلک گردی ولو (۳)
گر که در اوجی ، بیندیش از سقوط
هر عروجی دارد اندر پی هبوط (۴)
هر گُلی ، خوابیده در آغوش خار
خارهای خوفناکِ جانشکار
***********
۱ - مور را چون اجل رسد پر برآرد ( لغت نامه دهخدا ) - بال درآوردن مورچه ، گاه موجب هلاکت اوست. چون بیشتر در معرض دید شکارچیان قرار میگیرد.
فرخی سیستانی میگوید:
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
۲ - گزک: بهانه ، دستاویز
۳ - ولو (velo): روی زمین پهن شدن. نقش زمین شدن ( لغتنامه دهخدا )
۴ - عروج: بالا رفتن ، به آسمان برشدن
۴ - هبوط: فرود آمدن ، خوار شدن
|
618,085 | ۸۵ - هر چه باشد جامهٔ تو پاکتر | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
هر چه باشد جامهٔ تو پاکتر
لکّه بر آن ، بیش آید در نظر (۱)
گاه باشد مشت ناچیزی غبار
صورت خورشید سازد تیر و تار (۲)
***********
۱ - هر چه انسانها پاکتر باشند ، عیبها و رفتارهای ناپسندشان ، چشمگیرتر مینماید.
۲ - تیر: تاریک - تیره
ز پیکان و از گرز و زوبین و تیر
زمین شد به کردار دریای تیر ( فردوسی )
|
618,086 | ۸۶ - هیچ میدانی اگر شیطان نبود | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
هیچ میدانی اگر شیطان نبود
این جهان ، بیروح میماند و خمود؟ (۱)
گر نبودی رهنماییهای او
لطفِ طبع و همّت والای او
هیچکس در عمر خود ، عشرت نکرد
عاشقی با دلبر خود چت نکرد
نه صدای ساز میآمد به گوش
نه کسی از ذوق مستی در خروش
نه سَر و سِرّیت بودی با یکی
نه چشیدی طعم بوس دزدکی
دائما سجادهات بودی به دوش
وعظِ واعظ ، برده بودت عقل و هوش
آفرین بر خیرخواهیهای وی
کز شفقّت داد دستت جام می
گر نکردی آشنایت با شراب
درد و غم را با چه میکردی جواب؟
غالبِ اندرزهایش دلپذیر
سرخوشان را او مشارست و مشیر (۲)
در دلالت ، کس چو او خوشذوق نیست (۳)
در مَرامش ، غیر شور و شوق نیست
روز و شب در فکر عیش و نوش ماست
پس بر او لعنت فرستادن خطاست
او طربافروز هر محفل بود
موجد شادیّ جان و دل بود (۴)
خواب غفلت را ز چشم ما پراند
لذت فردوس را بر ما چشاند
گرچه او را لعن و نفرین میکنیم
ما به عصیان ، بدتر از اهریمنیم
مقتدای اعظم انسان هموست
پس چرا او را نمیداریم دوست؟
جای لعنت بهر او رحمت فرست
از صمیم دل و با رغبت فرست
آدمی ، باید کند تصدیق او (۵)
با دعا خواهد ز حق ، توفیق او
من که شخصاً قدردانَش بودهام
بارها مهمان به خوانش بودهام (۶)
از جوانی ، رهنمودم داده است (۷)
پیش پایم راهها بگشاده است
هر کجا باشد ، خدا حفظش کند
بیخ بدخواهان او را برکَنَد (۸)
***********
۱ - خمود: افسرده و بی نشاط
۲ - مشیر ، مشار: آن که در کارها با او مشورت میکنند - مشاور
۳ - دلالت: راهنمایی - هدایت - راهبری
۴ - موجد: پدیدآورنده - آفریننده
۵ - تصدیق: پذیرش - قبولی - استقبال
۶ - خوان: سفرهٔ طعام - خوردنی
۷ - مقتدا: پیشوا - راهبر - راهنما - مرشد
۸ - بیخ: ریشه - از بیخ برکندن: ریشه کن کردن - از ریشه خشکاندن
|
618,087 | ۸۷ - من ندیدم ، یا نباشد هیچکس | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
من ندیدم ، یا نباشد هیچکس
کو به نوعی نیست پابند هوس
آدمی ، غافل بُوَد از حال خویش
زین سبب شد بردهٔ امیال خویش
گر چه در جنّت به اغوای هوس
از چمن ، تبعید شد سوی قفس (۱)
باز بر نفْسش نباشد بدگمان
ای امان از عقل انسان ای امان
بر هوس بنهاد نام آرزو
صرف شد بر خواهش دل ، عمر او
گاه کوشیدی برای کسب نام
گاه جوشیدی به دست آرد مقام
گه شدی چون « سالکی » مستِ جمال
گه برفتی در پی تحصیل مال
شب به شوق کعبه خفت و صبحدم
سجدهگاهش بود دامان صنم
شامگه آمال او شد وصل یار
صبحگه میرفت جوید افتخار
****
پارسایی گر عبادت پیشه کرد
از فضول مردمان اندیشه کرد (۲)
عارفی سختی و عزلت را گزید
تا برای خویشتن یابد مُرید
ورنه عارف را چه حاجت بر حَشَم (۳)
چون ازو تا یار باشد یک قدم
زاهدی بر مرکب تقوا نشست
بار خود بر مقصد فردوس بست
گوش بر فرمان نفْس خویش داشت
نام طاعت بر هوسبازی گذاشت
الغرض ، گویا نیابی هیچکس
کو به نوعی نیست در بند هوس
****
خود گمان کن نایب پیغمبری
نیستی فارغ ز حُبّ دلبری (۴)
« آنکه عالم مست گفتش آمدی
کَلّمینی یـا حمَیرا میزدی » (۵)
***********
۱ - چمن و قفس ، تعبیری مجازیست از بهشت و دنیا
۲ - فضول: فضولی - یاوه گویی
۳ - حشم: خدمتکاران خاص
۴ - حُب: محبت
۴ - دلبر: لزوماً به معنای معشوقه نیست. هر آنچه که دل را میرباید - دلبر می تواند ، جاه و مال و جمال باشد یا هر چه که دلرباست.
۵ - بیت از مثنوی مولاناست.
۵ - کلمینی یا حمیرا: ای زن سرخ و سپید رو ، با من همسخن شو.
سخنی است منقول از پیامبر (ص) که طی آن از عایشه که چهره سرخ و سفید و زیبایی داشته ، میخواهند که با ایشان همکلام شوند یا برای ایشان حرف بزنند.
|
618,088 | ۸۸ - گو چه کس بودت به مقصد رهنمون؟ | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
گو چه کس بودت به مقصد رهنمون؟
چون خطا رفتی از اوّل تا کنون
میشود مقصود ، هر دم دورتر
پس مرو زین پیشتر گامی دگر
هر که راهی پیش پای تو گشود
لیکن آنها جملگی بیراهه بود
گوش بر اندرز هر مردم نکن (۱)
گر نمییابی اقلاً گم نکن
تا به هر جا رفتهای آنجا بایست
زانکه آنسو ، روی بر مقصود نیست
پشت بر مقصد ، شتابانی روان
ره نمیپرسی ز پیر ِ ساربان
در بیابان فنا ، گر گُم شوی
وای اگر بانگ درایی نشنوی (۲)
***********
۱ - مردم: انسان - آدمی
۲ - درای: زنگ و جرس - زنگی که بر گردن شتر بندند.
|
618,089 | ۸۹ - شادمان میزیستم اندر بهشت | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
شادمان میزیستم اندر بهشت
نان به سفره داشتم بی رنج کِشت (۱)
مُلک جنّت بود جولانگاه من
گوش کس ، نشنیده بودی آه من
نه مرا بیمی ز عزراییل بود
نه که ننگ از کردهٔ قابیل بود (۲)
خانهای در کوی جانان داشتم
دلخوشیهایی فراوان داشتم
سایهٔ سِدره و طوبی بر سرم (۳)
لعبتی شیرین چو حوا در برم
باده میخوردم ز خُمّ لَم یَزَل (۴)
بعد از آن ، از جوی ، انگشتی عسل (۵)
پای میشُستم کنار جویبار
کاندر آن ، جاری شراب بیخمار (۵)
تن به آب حوض کوثر میزدم
چشمک شوقی به دلبر میزدم
بسکه بودم مستعد بر خورد و خُفت
چهرهام هر روز چون گل میشکفت
غصه در قاموس من جایی نداشت (۶)
داشتم چیزی که دنیایی نداشت
شامگه ، در زیر نور ماهتاب
تخت میخفتم بدون قرص خواب (۷)
عیش و نوش من ، کم و کسری نداشت
تا که شیطان ، نان به دامانم گذاشت
رفت و آمد ، زیر پای من نشست
با ریا عهد الستم را شکست (۸)
تا یقینم شد مُبدّل بر گمان (۹)
سرنگون گشتم ز بام آسمان
****
ساکنم اکنون درین ماتمکده
سوگزاری ، داغگاهی ، غمکده
شد جهان تبعیدگاهی بهر من
تا شوم همخانه با رنج و مِحَن (۱٠)
تا رسیدم ، در همان بَدو ورود
غم به استقبال من آماده بود
آنکه خاک آدمی را بیخته
جوهر غم را بدان آمیخته
آری آری ، مزرع دنیای دون
آبیاری میشود با اشک و خون
حالیا گر مِی ننوشم چون کنم؟
روی زرد خود چسان گلگون کنم؟
گر به باده هست میل و رغبتم
این گنه باشد ز جنّت عادتم
ساقیا امشب به جامم مِی بریز
تا که لایعقل نگشتم ، هِی بریز...
***********
۱ - کِشت: زراعت - کشاورزی
۲ - قابیل: فرزند آدم و حوا و برادر هابیل است که بر برادر خود هابیل رشک برد و او را به قتل رسانید.
۳ - سِدره و طوبی: نام دو درخت بهشتی
۴ - لَم یَزَل: جاودانی - بی زوال - خُمّ لم یزل : تعبیری برای خمرهٔ شرابِ تمام ناشدنی بهشتی
۵ - ...انهار من خَمر لذَّةٍ للشَّاربینَ وانهار من عسل مصَفى...: [در بهشت] رودهایى از بادهاى که براى نوشندگان
لذتى است و جویبارهایى از انگبین ناب [ جاریست]. سوره ۴۷ - آیه ۱۵
...لا یصدعون عنها و لا ینزفون: [در شرابهای بهشتی]..... دردسر (خماری) و از خود بیخود شدنی وجود ندارد - سوره واقعه - آیه ۱۹
۶ - قاموس: طبیعت - ذهنیت
۷ - تخت خفتن: خوابِ عمیق و لذت بخش
۸ - روز الست: روز خلقت آدم
ألَم أَعْهَد إِلَیکُم یا بَنی آدَمَ أَن لا تَعبُدُوا الشَّیطانَ انَّهُ لَکُم عَدوٌّ مُبین «آیه ۶۰ سوره یس» - آیا با شما عهد نکردم اى فرزندان آدم که شیطان را پرستش و اطاعت مکنید که او دشمن آشکار شماست؟
۹ - معنی بیت: به دستور و سخن خداوند برای پرهیز از خوردن آن میوه ( گندم ؟ ) یقین داشتم اما با سخنان گمراه کننده شیطان ، به شک افتادم و همین شک ، باعث سقوط و تبعید من از بهشت به زمین شد.
۱٠ - محن: اندوهها - بلاها
|
618,090 | ۹٠ - آرزو میکرد ملانصردین | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آرزو میکرد ملانصردین
مُلک دنیا باشدش زیر نگین (۱)
آن یکی بشنید و گفتش ای فلان
از چه خواهی پادشایی جهان؟
گفت ملا: تا نمایم عدل و داد
از چه باید ماند تا روز معاد؟ (۲)
در همین جا ، بیسؤالی و جواب
میکنم با خلق ، تسویه حساب
وعدهٔ فردا چرا باید دهم؟
کاری از امروز بر فردا نهم؟
آنچه نعمت هست در روی زمین
میکنم قسمت میان آن و این
عدل من گر در جهان جاری شود
هر بیابان ، باغ و گلزاری شود
اهل جنّت طالب دنیا شوند
شهرت عدل مرا گر بشنوند
****
گفت با ملا: تو دانی عدل چیست؟
عدل ، همسانی میان آدمیست (۳)
گر بُوَد در سفرهات یک گِرده نان
از وسط بگذار چاقویی بر آن
با تساوی ده به هر کس سهم او
بی کم و بیش و بدون گفتگو
هر چه باشد از قلیل و از کثیر
قسمتش کن بر غنی و بر فقیر
آن به شادی در نغلتد این به غم
تپّه و درّه نماند پیش هم
این نباشد مُمتَلی آن یک به جوع (۴)
حال گویم از کجا میکن شروع
فرض کن داری دو کیسه پُر ز زر
کیسهای باید دهی شخصی دگر
یا اگر داری دو خر ، یک رأس آن
هست در تقسیم ، سهم دیگران
حال بنما شمّهای از عدل خویش
در عدالت ، یک قدم بگذار پیش
دفتر انصاف خود را باز کن
بذل را از مال خود آغاز کن
کیسهای زر ده به یک درماندهای
یا خری بخشا به در رَه ماندهای
گفت ملا: گر عدالت این بُوَد
عدل ، زیبنده به نصردین بُوَد
من ببخشم زر بدون گفتگو
چون که بخشیدن بُوَد فعلی نکو
لیک نتوانم که از خر بگذرم
بهر خر ، گو کس نیاید بر درم!
با عطای خر موافق نیستم
این یکی را با خلایق نیستم!
مرد گفتش ای عجب از این سخا
زر ببخشی ، خر نمیبخشی چرا؟
گفت چون نَبْوَد مرا انبان زر (۵)
لیک در اصطبل خود دارم دو خر
چون مرا آن کیسهٔ زر نیستی
خود ندانم بخشش زر چیستی
لیک خر دارم و میدانم بهاش
خر مگر باشم ، کنم بر کس عطاش!
آنچه را دارم چرا بخشم به کس؟
از نداریهام میبخشم و بس!
جهل باشد اینکه از اموال خویش
بذل این و آن کنم ، کم یا که بیش
کس کجا داند ، که گر دارم دو خر
پای اینها ، گشته عمر من هدر
با چه زحمت مبلغی اندوختم
پاره پاره ، وصله وصله دوختم
تا شدم از لطف حق ، صاحب خری
حال ، خر بخشم به یک تنپروری؟
***********
۱ - زیر نگین: زیر سلطه و اقتدار - تحت فرمان
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم به زیر نگین آوری ( سعدی )
۲ - معاد: قیامت - آخرت - روز معاد: روز قیامت و رسیدگی به اعمال
از چه باید ماند: چرا باید برای امر تقسیم پاداش و نعمت ، تا روز قیامت صبر کرد؟
۳ - همسانی: برابری - مساوات
۴ - مُمتَلی: سیر - شکم گرگان از جیفهٔ کشتگان ممتلی شد. (ترجمهٔ تاریخ یمینی)
۴ - جوع: گرسنگی
۵ - انبان: کیسهٔ چرمی - نوعی زنبیل
|
618,091 | ۹۱ - این سخن میگفت ملا با خدا | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
این سخن میگفت ملا با خدا
ساعتی بسپار گوشت را به ما
بیممان کم دِه ز سختیّ جحیم (۱)
گو مگر اکنون به ناز و نعمتیم؟
راندی از جنّت به تیغ قهر/مان (۲)
شد دو روز زندگانی زهر/مان
جای گفتن از زَقوم و سیخ داغ (۳)
گه ز قرض و قولهٔ ما کن سراغ
نوبتی با بندگان خود بگو
هاااای! ایها الذین آمنوا (۴)
مانده از دیشب به سفره نانتان؟
از غذا سیرند فرزندانتان؟
خرجتان با دخلتان شد سر به سر
یا کم آوردید یکبار دگر؟
****
آن همه نعمت به جنّت ریخته
از درختش سیم و زر آویخته
لیک ما در محنتآباد جهان
میخوریم حسرت پی یک لقمه نان
اهل جنّت ، زر چه میدانند چیست
چون کسی آنجا به زر ، محتاج نیست
کارشان ، تفریح هست و خورد و خفت
نان و آب جملگیشان مفتِ مفت
چون به جنّت نیستی خرج معاش
آن همه بخشش ، بریز است و بپاش
زر به ما بخشا که بس درماندهایم
بهر خرج زندگانی ماندهایم (۵)
گو چه کم گردد از آن جنّت ، اگر
گه ببخشیمان دو مشتی سیم و زر؟
مرحمت کن از همانجا ، ای عزیز
کیسهای زر روی بام ما بریز
خود درین دنیا به ما ده نعمتی
وعده کم کن ، کو ز ما تا جنّتی؟ (۶)
آنچه حقّ ماست از باغ بهشت
هرچه بر ما ، کلکِ رزاقت نوشت... (۷)
جمع کن یکجا برای ما فرست
به نشانیمان درین دنیا فرست
همچو شیطان ، اندکی خلاق باش
بین چسان نقدست و شیرین وعدههاش!
***********
۱ - جحیم: از نامهای دوزخ است.
۲ - قهر/مان: قهر ما را
بهر آسایش زبان کوتاه کن
در عوضمان همتی همراه کن (مولوی)
۳ - زقوم: درختی است در جهنم که میوههای بسیار تلخ آن ، خوراک دوزخیان است.
آیا آن (نعمتهاى بهشتى) براى پذیرایى بهتر است یا درخت زقوم؟ همانا ما درخت زقوم را وسیله شکنجه و درد و رنج ستمگران قرار دادهایم. «سوره صافات - آیات ۶۲ تا ۶۴»
روزى که آن [گنجینه]ها را در آتش دوزخ بگدازند و پیشانى و پهلو و پشت آنان را با آنها داغ کنند «سوره توبه - آیه ۳۵»
۴ - ایها الذین آمنوا: ای کسانی که ایمان آوردهاید.
۵ - ماندن: ناتوان شدن
۶ - کو: گاهی در محاورات ، فاصله ای بعید را میرساند : کو حالا - کو تا اون روز؟
۷ - کلکِ رزاق: قلم روزیبخش - مجازا به معنای قلمی که سهم رزق انسانها را رقم میزند.
|
618,092 | ۹۲ - آدمی از کِبر خود دارد گمان | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
آدمی از کِبر خود دارد گمان
اینکه باشد زینت باغ جهان
سُوگلیّ جمله مخلوقات اوست
بی گُل رویش ، جهان بیرنگ و بوست!
خویش را خوانَد اجلّ کائنات (۱)
علت غائی و مقصود حیات (۲)
ظن بَرَد هر جا که یک جُنبنده است
از برای مطبخ او زنده است
گر که موجودی براو بیفایدست
میدهد فتوا : وجودش زائدست!
غایتِ خلقت ، فقط انسان بُوَد (۳)
این فلک از شوق او گردان بُوَد!
****
این نداند ، با همه عُجب و غرور (۴)
بر طبیعت ، آنقَدَر ارزد که مور
در نظام آفرینش ، « سالکی »
ارج و قُربش نیست بیش از جُلبکی
دیگر آنجا ، آنکه نامش آدمیست
ارزشش والاتر از یک پشّه نیست
هر کسی باشد پی ِ تکلیف خویش (۵)
تا بَرَد ماشین خلقت را به پیش
مامِ گیتی راست هر عضوی عزیز
نیست او را فرق غوره با مویز
هر دو شیرینند و مخلوقات او
کِی بُوَد تبعیض اندر ذات او؟
****
نیست بیحکمت و از روی هوس
خلقتِ مردمگزای این مگس
از چه پنداری که این موجود پست
بودنش در این جهان بیهوده است؟
از نگاه آن مگس هم ، آدمی
موجد شَرّست و هر نقص و کَمی!
تو چرا خواهی که جای کرکسی
یا به جای خلقت خار و خَسی
دشت و صحرا پر شود از بلبلان؟
سبزه و گل بر دَمد در بوستان؟
بلکه کرکس هم نماید این دُعا
کاین جهان پُر گردد از لَش مُردهها
***********
۱ - اجل: عظیم القدر[تر] - اجلّ کائنات از روی ظاهر ، آدمی است و اذلّ موجودات سگ. (گلستان سعدی)
۲ - علت غائی: غرض و مقصود خداوند از آفریدن جهان - در ظهور آفرینش علت غایی تویی (قاآنی)
۳ - غایت: کمال - مقصود - نهایت آرزو و تمامی مطلوب (لغتنامه دهخدا)
۳ - معنی مصرع : انسان ، تصوری واهی دارد که گردش چرخ فلک از شوق وجود اوست.
۴ - عُجب: به خود نازیدن - تکبر
۵ - تکلیف: وظیفهای که بر عهده کسی گذاشته شده است و باید انجام دهد.
|
618,093 | ۹۳ - زد خطایی سر ز ملانصردین | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
زد خطایی سر ز ملانصردین
حاکم از رفتار او شد خشمگین
گفت با ملا: به جُرم این گناه
میشوی تنبیه ، بگزینی دو راه
یا هم اینک ، بیست سکه زرّ ناب
میدهی تاوان ، که گردی بیحساب (۱)
یا که محکومی که در طی دو سال
این خر خود را کنی صاحب کمال
آنچنان آموزیاَش علم و خِرَد
تا که افلاطون برد بر او حَسَد
گر وفا بر وعده نتوانی کنی
آتشی بر خانمانت میزنی
****
گفت ملا راه دوّم بهترست
امتیازی هم برای این خرست
گر که گردد فاضل و اندیشمند
میشود در بین خرها سربلند
****
آن یکی بشنید این قول و قرار
گفت با ملا: به خر ، دل خوش مدار
خود نمیدانی مگر ای بیخرد
خر فقط آموخته باری کشد
تو به خر خواهی سواد آموختن؟
باید اول چاک عقلت دوختن
گفت ملا: نیک دانم ، از خری
خود نیاید اینکه فاضل پروری
لیک این حاکم بُوَد فرتوت و پیر
سنّ این خر را ازو کمتر مگیر
دارم امید از خدای ذوالجلال
تا به لطفش در خلال این دو سال
از کرَم منّت گذارد بر سرم
یا که این حاکم بمیرد یا خَرم
****
ای بسا که بهر تغییر امور
چون نداری پنجه و بازوی زور
منتظر باید نشینی تا مگر
گردش گردون نماید دفع شر
***********
۱ - بیحساب شدن: تسویه کردن بدهی
|
618,094 | ۹۴ - مؤنس ایام تنهایی من | بهرام سالکی | مثنوی گرگ نامه |
مؤنس ایام تنهایی من
همدم دوران شیدایی من
ای رفیق حجره و گرمابهام
شادی از من میگریزد من ز غم
روزگار نوجوانی یاد باد
فصل سبز زندگانی یاد باد
یاد باد آن کوچههای وَسوسه
بیخیالیها به درس و مدرسه
روزگار مردمان بینقاب
روزهای فارغ از هر اضطراب
روزهای شیطنت در کوچه باغ
شبنشینیهایمان گِرد چراغ
روزهای بیخبر از درد و رنج
روزهای نرگس و بید و ترنج
روزهای رقص سرخ لالهزار
تکنوازیّ زلال جویبار
همسراییّ گروه زنجره (۱)
مهربانیّ نگاه پنجره
دست و دلبازیّ عطر یاسمن (۲)
چشم و همچشمیّ یاس و نسترن
بر درختان چلچراغ سیبها
طعم کشمشها درون جیبها
روزهای سِهره و قُمری و سار (۳)
روزهای خاطرات بیغبار
****
دلخوشیها از طلوع آفتاب
همره ما بود تا هنگام خواب
کوچه از شادی ما لبریز بود
چارفصل عاشقی پاییز بود
غم نشانیّ دل ما را نداشت
دل ، برای غصّه اصلاً جا نداشت
سفرهمان پُر بود از عشق و امید
تا که کمکم نوبت پیری رسید
غفلتی کردیم و آن دوران گذشت
رفت از کف ، فرصت بیبازگشت
فصل پایان کتاب زندگی
غمسرودی بود از درماندگی
آنهمه شوری که در سر داشتیم
در کدامین کوچه جا بگذاشتیم؟
ناتوانی ، همره پیری رسید
وقت جان دادن به تأخیری رسید
رنج پیری ، مرگ تدریجی ماست
انتهای ره ، چنین ظلمی چراست؟
حاصل از بودن چه بود این سالها؟
یک به یک بگذشتن از آمالها (۴)
آرزوهایم همه بر باد رفت
در گُذار زندگی از یاد رفت
نیکختی ، حرف لغوی بیش نیست
من که در عمرم ندانستم که چیست
معنی « قسمت » چنین دریافتم
بیش کوشیدم و کمتر یافتم
آنچه از دنیا شنیدم ، وعده بود
اندکی بخشید و بسیاری ربود
گر چه گَرد ره هنوزم بر تنست
بانگی آید ، موسم برگشتنست
گویی اینجا فرصت اتراق نیست (۵)
« فارغ البالی » درین آفاق نیست
****
سهم من از زندگانی ، همچو شمع
شد به خلوت سوختن ، از بهر جمع
اشکریزان جان خود را سوختم
محفل اطرافیان افروختم (۶)
****
آدمی ، از مهد بازد تا لحَد (۷)
نام آن را زندگانی مینهد
زندگی ، بازیست پایانش شکست
باخت ، هرکس پای این بازی نشست
عمر اگر جاوید بودی ، وای من
تا کِی آخر ، غصّهٔ فردای من؟
آنکه او را از بلایا چاره نیست
مرگ ، راه چارهاش بر زندگیست
گر که نتوان کرد تغییر قضا
با فلاکت زیستن آخر چرا؟
وای بر احوال مرغ در قفس
مرگ اگر او را نشد فریادرس
مرگ بر هر درد بیدرمان دواست
گاهگاهی مُنجی و مشکلگشاست
****
باز امشب ، دل هوای یار داشت
این چنین شبها دلم بسیار داشت
با غم ِ عشقش ، دلم را شاد کرد
غم نبیند ، خانهام آباد کرد
پا به پایم بُرد در دشت جنون
تا دلم از آب و گِل آمد بُرون
هر کجا افتاد ، دست دل گرفت (۸)
دست او را تا رسد منزل ، گرفت
****
تشنهای؟ در جستجوی آب باش
دلبر از ره میرسد ، بیتاب باش
در پی دُردانه ، ساحل را مگرد
کس شکار وال از جویی نکرد (۹)
دُرّ اگر خواهی به دریا میزنی
دست خالی ، بیستونی میکَنی
****
باز هم در عاشقی تأخیر شد
وای بر ما ، زندگانی دیر شد
این جهان ، بی عشق ، نکبتخانهایست
هیچ مرهم بـِه ز درد عشق نیست
عشق بر هر درد بیدرمان دواست
« عشق اصطرلاب اسرار خداست » (۱۰)
ساقی امشب یادی از فرهاد کن
از شهیدان محبت یاد کن
از بلای عاشقی پرهیز نیست
مرگ ، بیش از عشق ، هولانگیز نیست
جان چو شرحی از شب هجران شنید
دل ز هول عاشقی بر خود تپید
از چه در دلها دگر سوزی نماند
چونکه دیگر ، آتشافروزی نماند
درد بیدرمان ما را کو طبیب؟
شوق بیپایان ما را کو حبیب؟
****
امشب از پروانهها حَظی ببَر
چون نمیسوزد چراغت تا سحر
یک دو جامی مانده از من تا جنون
ساقیا مِی ده و کم کن چند و چون
وقت آن شد تا قلم در خون زنم
بوسهای بر تربت مجنون زنم
بشنوید ای عاشقان فتوای من
گر گنه باشد گناهش پای من
از عبادتها کدامین خوشتر است
سجده بر دامان پاک دلبر است
...................ناتمام
***********
۱ - زَنجره: حشرهای است کوچک که شبها آواز طولانی کند - سیرسیرک
۲ - یاسمن: گلی درشت و معطر و به رنگهای سفید یا زرد و یا قرمز.
۳ - سِهره: پرندهای است کوچک و خوش آواز شبیه بلبل.
۳ - سار: پرندهای است سیاه و خوش آواز که خال های سفید دارد.
۴ - آمال: آرزوها - ای خدا از شمس دین تا نگسلی آمالها (مولوی)
۵ - اتراق: توقف و ماندن مسافر در جایی
۶ - محفل افروختن: روشن کردن و رونق دادن آن
۷ - بازد: در حال بازیست - در حال باختن است.
۸ - هر کجا افتاد: هر جا که ممکن شد. هر کجا که پیش آمد. البته فعل « افتاد » می تواند به « دل » در مصرع قبلی نیز بازگردد. در آن صورت معنای مصرع به این شکل خواهد بود: هر کجا که دل ، از پای افتاد [ نا امید شد ] ، « او » دست دل را گرفت.
۹ - وال: نوعی ماهی بزرگ - تا به بحر اندر است وال و نهنگ (فرخی سیستانی)
۱۰ - مصرع از مولویست .
|
618,095 | ۱ - نظاره | بهرام سالکی | غزلیات | شبی ز روزن گیتی ، گرَت نظاره کنم* (۱)
به چشم عالمیان رازت آشکاره کنم
چنان گداخت ز عشقت تنور ِ سینهٔ من
که داغ بر دل خورشید ، زین شراره کنم
قبول « بار امانت » چه اشتباهی بود
نکردم آنکه در این باره ، استخاره کنم (۲)
رسیدهام به مقامی ز لطفِ دولتِ عشق
« که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم » (۳)
****
بترسم آنکه رقیبم خبر شود ، ورنه
به روز وصل تو از شوق ، جامه پاره کنم
به یاد محفل اُنسَت ، دلِ غمین چندیست (۴)
فغان و ناله به پا میکند ، چه چاره کنم
بگویمش که: تو را ره به مجلسش ندهند
نصیحت ار چه به گوشش هزار باره کنم:
که پای خویش مکش از گلیم خود بیرون
تو عاقلی ، به تو کافیست گر اشاره کنم
بگویدم: تو ببَر من ببینمش از دور
همین قَدَر که نگاهیش از کناره کنم!
****
به جان رسیدهام از دستِ دل ، نمیدانم
ملامت ار کُنَمَش ، در کدام باره کنم؟
کنون به یار جفا کار بَخشَمَت ای دل
که من دگر نتوانم تو را اداره کنم
سال ۱۳۶۸
***********
* دو بیت اول این غزل خطاب به خداوند است.
۱ - گرَت: اگر تو را
۲ - آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند « حافظ »
۳ - مصرع از حضرت حافظ است:
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
۴ - به یاد محفل اُنسَت: به یاد محفل اُنس تو
|
618,096 | ۲ - سهم | بهرام سالکی | غزلیات | بامدادی بلبلی در ناله و فریاد بود
نالههای زار او در گوش گل چون باد بود
گفتمش: نشنید گل ، بیهوده مینالی چرا؟
گفت: ما را از ازل ، با گل چنین میعاد بود
عیب ما ، در بیوفایی ، مدعی را گو: مکن
هر کجا با هر که بنشستیم ، او در یاد بود
جام می چونت بدست اُفتد ، بنوش و غم مخور
خوش سرود مجلس جم ، هر چه باداباد بود
هر کجا شیرین لبی دیدیم در آفاق عشق
سرخی لعلش ز خون دیدهٔ فرهاد بود
چرخ ،آن روزی که رزق خلق قسمت مینمود
سهم ما « نانی که از دستش به خاک افتاد » بود
عاشقان را صبر باید « سالک » از جورش منال
عاشقی را دیدهای کز یار خود دلشاد بود؟
سال ۱۳۵۵ |
618,097 | ۳ - طوفان | بهرام سالکی | غزلیات | ای کُرات کهکشانها گوی چوگان شما
آفتاب آسمان ، شمع شبستان شما
گر نشانی از تو نگرفتست در روز ازل
راه دل را از کجا بشناخت شیطان شما؟
یارب آن « خاتم » تو خود دادی بدست اهرمن
گرچه ننگش ماند عمری بر سلیمان شما (۱)
ورنه بی رأی تو آهی از دل کس برنخاست
ای همه ذرات این عالم ثناخوان شما
هر بلایی در طریقت ، سالکان را نعمتیست
ناخدای کشتی نوحست ، طوفان شما
هیچ کس نومید از درگاه لطفت برنگشت
قصّهها در یاد خود دارم ز احسان شما
چون وضو با خون دل کردند خِیل عاشقان
در نماز عشق شد سجاده دامان شما
بعد ازین ، امّید عمر ِ جاودان دارم ز بخت
کآب حیوان یافتم از خاک ایوان شما
شاخهٔ خشکم ولی گر باغبان من تویی
چشم دارم گل کنم در خاکِ بستان شما
« سالک از شوق تو آمد سوی اقلیم وجود
بازگردد یا درآید چیست فرمان شما » (۲)
سال ۱۳۶۸
***********
* مخاطب این غزل ، خداوند است.
۱ حافظ در تقبیح پس گرفتن انگشتری حضرت سلیمان توسط این پیامبر میفرماید:
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه برو دست اهرمن باشد
شاید برای توضیح معانی برخی از ابیات ، اشارهای لازم باشد:
** یارب آن « خاتم » تو خود دادی بدست اهرمن
گرچه ننگش ماند عمری بر سلیمان شما
این بیت را من برای تبرئهٔ حضرت سلیمان از کنایهای که حافظ به او زده است سرودهام. با این استدلال و بلند نظری که:
این شاعر ، سلیمان را به دلیل پس گرفتن آن انگشتری که سلطنت دنیا را برای او به همراه داشت ، تقبیح میکند. آن انگشتری که دیوی آن را برباید و یک چند ، مالک آن باشد ، منزلت روحانی و حرمت معنوی خود را از دست داده است و تصاحب مجدد آن توسط یک پیامبر ، اگرچه به قیمت بازپسگیری سلطنت دنیا باشد ، مقبول نیست.
من ، گناه این بده بستان را به گردن خداوند و حکم تقدیر انداختهام که بیوجود خواست پروردگار ، دیو قادر نبود که این انگشتری را برباید. پس شماتت و تخطئهٔ سلیمان ، که خود بازیچهٔ جبر و سرنوشت بود ، دور از انصاف است.
** بیت بعدی هم حاکی از این معنیست:
ورنه بی رأی تو آهی از دل کس برنخاست
ای همه ذرات این عالم ثناخوان شما
در مورد بیت:
** هربلایی در طریقت ، سالکان را نعمتی است
ناخدای کشتی نوح است ، طوفان شما
برخی از عرفا ، بلایای دنیا را نوعی آزمون و نعمتی از جانب خداوند میدانند. من تمثیلی برای این نظریه آوردهام. با این شرح که:
اگر طوفانِ زمانِ نوح ، برای موجوداتی در این جهان ، دربردارندهٔ مصیبت بود ، اما برای نوح ، حکم کشتیبان را داشت که میبایست کشتی او را به محل امنی هدایت کند ، که کرد.
پس در هر بلایی میتوان وجود نعمتی را مشاهده کرد که ظاهرا از چشمها پنهان مانده است.
۲ هر دو مصرع از حافظ است با تغییری در کلمه « درآید » در مصرع دوم که در غزل خواجه « برآید » آمده است.
|
618,098 | ۴ - فریب | بهرام سالکی | غزلیات | شبی که بار امانت از آسمان افتاد (۱)
خروش و ولوله در جان عاشقان افتاد
به بام بخت ، مرا ، یک دو پله فاصله بود
به گردشی که فلک کرد ، نردبان افتاد!
برون شدم ز عدم تا روم به منزل دوست
ندانم از چه گذارم براین جهان افتاد؟ (۲)
قرار « رحمت » ما مینوشت کاتب دهر
ز رشحهٔ قلمش ، نقطهای بر آن افتاد
به روز هجر ، به لنگر نشست کشتی عمر
شب وصال ، نسیمش به بادبان افتاد
فریب صحبت ابلیس را چرا خوردم؟
فرشته بود و به صدقش مرا گمان افتاد!
به عشوهای که جهانت دهد ، نلغزد پای
که آدم از سر لغزش ، از آسمان افتاد
به کوی دوست ،خبر از وجود خویشم نیست
چو قطرهای که به دریای بیکران افتاد
همیشه دلبر ما ،حال « سالکان » پرسید
چه شد ،به دور من این رسم از میان افتاد؟
سال ۱۳۷۵
***********
۱ - آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند (حافظ)
در مورد این « امانت » که فرشتگان از قبول آن سر باز زدند و به انسان عرضه شد و او آن را پذیرفت ، نظرات مختلفی ابراز شده است. گروهی این امانت را « عقل » میخوانند و عدهای معتقدند آنچه را که فرشتگان حاضر به قبول آن نشدند، « عشق » بود.
حافظ در جای دیگری به این نکته اشارهای دارد:
فرشته عشق نداند که چیست ، قصه مخوان
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
۲ - صدق: راستگویی
۲ - ابلیس از جنس ملائکه بود و در سوره بقره هم خداوند او را جزء ملائکه یاد کردهاند. و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابلیس (و به فرشتگان گفتیم آدم را سجده کنید ، همه سجده کردند جز ابلیس ) ( سوره بقره )
برخی از مفسران ، ابلیس را از جنس جن دانستهاند.
|
618,099 | ۵ - کیمیا | بهرام سالکی | غزلیات | ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم (۱)
افتد اگر که خاک رهش توتیا کنیم
روشن به چشم ما شود اسرار عاشقان
گر در نماز عشق به او اقتدا کنیم
ما با فلک قرار مَودّت گذاشتیم
دیگر از آنچه رفته شکایت چرا کنیم؟
«سالک»کنون که دامن دلبر به دست ماست
فرخنده طالعیست مبادا رها کنیم!
سال ۱۳۷۱
***********
۱ - مصرع از شاه نعمت الله ولیست.
گویا غزل معروف حافظ با مطلع:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند
اشارهایست به غزلی از شاه نعمت الله ولی ،که مدعیست:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
|
618,100 | ۶ - امید | بهرام سالکی | غزلیات | به آدمی نتوان داشتن امید محال
که حرص ، جام وجودش نموده مالامال
شدست مرجع مردم ز جهلشان ، ابلیس
شدست پیر خلایق ز حُمقشان ،دجال (۱)
به چشمشان همه شرمی ،چو گَرد بر دریا (۲)
به گوششان همه پندی ، چو باد در غربال
نمازشان همه تزویر و زهدشان همه فسق
کمالشان همه نُقصان و نَقصشان به کمال
به امر خیر ندارند ذرّهای رغبت
به حفظ مال نورزند اندکی اهمال
برای جیفهٔ دنیا چو کرکسان حریص
نشسته بر سر این لاشه میکنند جدال
به صد حیَل بربایند نان ز سفرهٔ هم
به صد دغل بنمایند یکدگر اغفال
به وقت کسب منافع دگر نیندیشند
که از فقیر و غنی هست یا حرام و حلال
به باغ جنتشان دعوت ار کنی ، نروند
چرا که نیست در آنجا جواز غارت مال
به صد هزار پیمبَر ، بشر شود اصلاح؟
زهی تصور باطل ، زهی خیال محال
ملامت از چه کنی مست باده را ، کامروز
فقیه شهر بُوَد مست مال و جاه و جلال
به رَخت و نام شبانی فریبمان دادند
جماعتی به تَوحُش ، بَتر ز گرگ و شغال
دل از برودت بیداد این زمانه فسرد
که آفتاب عدالت گرفته رنگ زوال
کسی به فکر یتیمان و تیرهروزان نیست
که گِرد کردن مالست ، هر که را آمال
ز نکبتی که تمدن در این جهان آورد
چه رفت؟راحت و نعمت ،چه ماند؟رنج و ملال
به بالِ علم توان ، سر بر آسمان سائید
چو نیست تزکیه ، دانش وَبال گشت نه بال
ستم به خلق جهان کردی و ندانستی
که « دیدهای » ست به دنیا مراقب اعمال
فلک به کام تو ار گشت ، هان! ز ره نروی
بترس از آنکه زمانی بگرددش احوال
خراب ، کِی شود این سرزمین ظلم و فساد
که از نظام دو عالم برون رود اخلال
به حکم آنکه بُوَد « آخر الدواء الکَی » (۳)
کجاست وعدهٔ ایزد به « سورة الزلزال » (۴)
تو خود به میل خود اینجا نیامدی « سالک »
کنون ز جبر زمانه ، به کردگار بنال
سال ۱۳۸۰
***********
۱ - حُمق: بی خردی - نادانی
۲ - وجود گرد بر دریا و یا گردی از دریا بلند شدن : تعبیریست از امری محال
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم (مولوی)
۳ - آخرالدواء الکی: آخرین معالجه زخم ، داغ کردن آن است. در طب قدیم ، زخمهای عفونی اگر با داروهای رایج ، بهبود نمییافت ، فلز گداختهای را روی آن میگذاشتند و محل را با حرارت آن فلز ، ضدعفونی میکردند و بعد با خاکستر آن را میپوشاندند. حافظ میفرماید:
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی مِی
علاج کِی کنمت آخرالدواء الکی
۴ - خداوند درسوره زلزال ، وعده تخریب جهان را در صورت فساد آدمی با موحشترین توصیفاتی بیان فرموده است.
|
618,101 | ۷ - خلوت | بهرام سالکی | غزلیات | دل میتَپد از شوق ، گُمانم خبری هست
یکبار دگر قصهٔ خون جگری هست
عاقل نشود این دل سودا زدهٔ من
از اوست که هر شام مرا چشم تَری هست
اندرز بر او سود ندارد ، چه توان کرد؟
راهی بگزیدست که در آن خطری هست
هر چند که معشوق ، همه آیتِ لطفست
در خلقتش از جور و جفا مختصری هست
من در پی دلدار ازین کوی به آن کوی
آری به ره عشق بُتان ، دربدَری هست
میگردم و میجویم و نومید نباشم
زیرا که درین کوچهٔ بنبست ، دَری هست
در خلوت خود بیخبر از عالم خویشم
از دوست بپرسید که از من خبری هست!
« سالک » همه تدبیر تو شد یکشبه باطل
اکنون به یقینی که قضا و قدری هست؟
سال ۱۳۹۶ |
618,102 | ۸ - دفتر پندار | بهرام سالکی | غزلیات | یک شب ار پرده ز رخسارهٔ دلدار کشیم
رقم فیصله بر دفتر پندار کشیم
منکران را که ملامتگر عشّاق شدند
بر در محکمهٔ عشق به اقرار کشیم
آب در خوابگه خفتهدلان اندازیم
خاک در دیدهٔ ناباور اغیار کشیم
غلغل چنگ درین گنبد مینا فکنیم (۱)
بادهٔ وصل به خلوتگه اسرار کشیم
میرسد آنکه نقاب از رخ او برگیریم
میرود آنکه دگر حسرت دیدار کشیم
با قضا گر چه همه عمر کشاکش کردیم
بخت ما یار نشد طرهٔ دلدار کشیم
حاصل مزرعهٔ عمر به خرمن نرسید
ما در اندیشه که محصول به خروار کشیم
گل که شد همنفس خار ، ازو چشم بدار
بر چنان گل نسزد دردسر خار کشیم
توبه کن « سالک » ازین زهد ریایی ورنه
قصهٔ فسق تو را بر سر بازار کشیم
سال ۱۳۹۶
***********
* در بیت آغازین غزل ، تعبیر دلدار ، اشاره به خداوند دارد .
۱ - جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ درین گنبد مینا فکنم (حافظ)
|
618,103 | ۹ - بهانهٔ هستی | بهرام سالکی | غزلیات | دوباره عشق ، به خلوتسرای من سر زد
سلام من به هر آنکس که عشق میورزد
دَمی که از قفس این جهان به تنگ آیی
به بال عشق توانی بر آسمان پر زد
اگر که عشق نباشد بهانهٔ هستی
دو روز عُمر به جان کندنش نمیارزد
ز حال بلبل بیدل چه با تو باید گفت؟
که از فسُردن یک گُل ، دلت نمیلرزد
به تار گیسوی دلدار ، دست کس نرسد
مگر کسی که چو « سالک » به سیم آخر زد
سال ۱۳۹۶ |
618,104 | ۱۰ - بهانه | بهرام سالکی | غزلیات | دوباره خلوت من شور عاشقانه گرفت
لهیبِ عشق بُتی در دلم زبانه گرفت
به لطف عشق ، دل از جور روزگار رهید
و دادِ خویش ، سرانجام از زمانه گرفت
بدون عشق ، جهان جای زندگانی نیست
دلم برای تپیدن ، تو را بهانه گرفت
یکی از آن همه عشّاق ، لایق تو نبود
خوشا که تیر نگاهت ، مرا نشانه گرفت
سراغ باغ و چمن ، مرغ دل نمیگیرد
چرا که در قفس از دستِ دوست دانه گرفت
به گُل بگو نظری کن به بلبل از سر مِهر
که او به باغ ، ز شوق تو آشیانه گرفت
به بحر عشق ، چو دانی که غرقهای « سالک »
ضرورتَست ، کزین مهلکه ، کرانه گرفت
پاییز ۱۳۹۶ |
618,105 | ۱۱ - خزان | بهرام سالکی | غزلیات | غروب جمعهٔ غمبار فصل پاییزست
دلم به یاد گذشته ، ز غصه لبریزست
طنین نالهٔ من از هجوم بغض شکست
سکوت من منگر ، نالهام درون ریزست
فضای کوچه پُر از لحظههای دلتنگیست
به دادِ دل برس ای دوست ، فصل پاییزست
تنِ برهنهٔ باغست و تازیانهٔ باد
دو چشم پنجره از سیل اشک ، لبریزست
نسیم خیس گَسی بر درخت پیر وزید
هنوز برگِ صبوری به شاخه آویزست
مپرس ، تا که نگویم چه بود قصهٔ عشق
حکایتیست که پایان آن غمانگیزست
هزار عُمر ، تو را میتوان ستود ، دریغ
که فرصتی که به من دادهاند ناچیزست
بگیر جام مِی از دست نیکوان « سالک »
چه وقت توبه ز باده ، چه جای پرهیزست؟
به پند عقل مکن اعتنا و عاشق باش
همیشه عقل تو با عاشقی گلاویزست!
پاییز ۱۳۹۶ |
618,106 | ۱۲ - دعا | بهرام سالکی | غزلیات | نشد که عشق ، به هر گوشه ، ماجرا نکند
به اهل دل که رسد ، فتنهای به پا نکند
به هر کجا که رَوَد ، غم بود رهآوردش
به هر دلی که بچسبد ، دگر رها نکند
ز مُلک دل نرود ، تا نکرده ویرانش
ز دیده پا نکشد تا که خون به پا نکند
اگر چه درد و دوا ، هر دو هست تحفهٔ او
هزار درد ببخشد ، یکی دوا نکند
به هر که مینگرم ، داغ دل ازو دارد
چها نکرده به دل ، بعد ازین چها نکند
بسا که چشم تَر و آه سینهات از اوست
بسا که بر تو شبی ، خواب خوش روا نکند
اگر به خون کِشدَت ، خونبها به کس ندهد
اگر دلت شکنَد ، ذرّهای صدا نکند
گمان کنم به دلِ « سالکی » نظر دارد
خدا کند که دگر ، تیر او خطا نکند
****
اگر چه عشق ، شراری به خانُمانم زد
من و گلایه ازین موهبت؟ خدا نکند!
پاییز ۱۳۹۶ |
618,107 | ۱۳ - ساقی | بهرام سالکی | غزلیات | ز غمزهای که از آن ماهپاره میریزد
به شام خستهدلانش ستاره میریزد
نشد که بوسه بگیرم ز یار ، با دلِ سیر
که بوسه از لب او با شماره میریزد
اگر که دست دهد کنج خلوتی با دوست
ز شش جهت به سَر من ، نظاره میریزد!
فلک ز چشمِ ترِ ما چه سود خواهد بُرد
چرا به خرمن دلها ، شراره میریزد؟
زمانه ، تشنهلبان را نمیکند سیراب
که جُرعه جُرعه و با استخاره میریزد
بیا که چارهٔ غمها به دست ساقی ماست
که بیدریغ به جام تو ، چاره میریزد
کریم باش چو ساقی نه چون سپهر ، لئیم (۱)
که ساغرت چو تُهی شد ، دوباره میریزد
چگونه خواهش دل را نهان کنی « سالک »؟
که عشق از سخنت ، آشکاره میریزد
پاییز ۱۳۹۶
***********
۱ - سپهر : آسمان - فلک - روزگار
۱ - لئیم : خسیس - بخیل - تنگ نظر
|
618,108 | ۱۴ - امید حیات | بهرام سالکی | غزلیات | ساقی بریز باده که ما دلشکستهایم
ما دلشکستگان به تو امید بستهایم
جامی به ما بده که درین روزگار سخت
از زحمت دو روزهٔ این عمر خستهایم
ما را ز روز حشر مترسان و مِی بیار*
ما از عطای روز پسین ، دست شستهایم (۱)
وقتست تا به کوی تو خاکی به سر کنیم
چون آب زندگانی ازین خاک جُستهایم
انصاف ده که از سر کویت کجا رویم؟
بر تو رسیدهایم ، ز عالم گسستهایم
ما را شب فراق ، امید حیات نیست
شمعیم و در برابر طوفان نشستهایم
« سالک » ، چرا مذمّتِ میخوارگان کنیم؟
ما نیز در خفا ز همین دار و دستهایم (۲)
زمستان ۱۳۹۶
***********
* ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست (حافظ)
۱ - روز پسین: روز حسابرسی اعمال انسان در آخرت و تعیین عطا و جزا
۲ - مذمت: بدگویی - سرزنش
|
618,109 | ۱۵ - تمنّا | بهرام سالکی | غزلیات | به باغ ، چونکه درآیی برای گل چیدن
خوشست نغمهسُراییّ بلبلان دیدن (۱)
ز شوق آمدنت ، غنچه پیرهن بدَرَد
چرا که وقتِ وصالست و عشق ورزیدن
سَرَک کشد گل نرگس ، برای دیدن تو
ازو دو چشم تمنّا ، ز تو خرامیدن
طواف ما چه بُوَد در اصول مذهب عشق؟
به گِردِ قامتِ رعنای دوست ، گردیدن
چو سُلطه بر دل ما یافتی ، مُدارا کن
اگر چه مشرب ما نیست از تو رنجیدن
رعایتِ دل عشّاق ، شرط انصافست
روا مدار ، وفا کردن و جفا دیدن
ز قبله ، روی به معشوق کردهای « سالک »
مبارکست تو را رسم بُت پرستیدن
زمستان ۱۳۹۶
***********
۱ - آواز خوانی را باید دید و آواز را باید شنید . نغمه سرایی ، دیدنیست و نغمه ، شنیدنی
|
618,110 | ۱۶ - یغما | بهرام سالکی | غزلیات | به عاشقان خبری ده که یار میآید
قراربخش دل بیقرار میآید*
به بلبلی که گُلش را خزان به یغما بُرد
شمیم دلکش فصل بهار میآید
گذشت آنکه غم دل ، امانِ جان ببرید
به کام غمزدگان غمگسار میآید*
چه شد که بختِ رمیده ، به صلح باز آمد؟
چه شد که دور فلک ، سازگار میآید؟
به جان که در طلب دوست در تب و تابست
بگو که موسم بذل و نثار میآید
نگفتمت که مشو نااُمید و دل خوشدار؟
دلِ شکسته دوباره به کار میآید
به پیش او بشماریم یک به یک غم دل
ولی مگر غم دل ، در شمار میآید؟
بیا ز تلخیِ هجران شکایتی نکنیم
کنون که دلبر شیرین عذار می آید
زمان عیش و وصالست و بانگِ نوشانوش
به « سالکی » خبری دِه که یار میآید
****
اگر ز واژهٔ دل ، این چکامه سرشارست
چنین سروده ، پسندِ نگار میآید
زمستان ۱۳۹۶
***********
*هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی (حافظ)
*زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید (حافظ)
|
618,111 | ۱۷ - حکمت | بهرام سالکی | غزلیات | مدّتی هست ز من بیخبری ای ساقی
بادهٔ من شده خون جگری ای ساقی
هر گشایش که مرا بود ، به تدبیر تو بود
بعدِ تو باز نشد هیچ دری ای ساقی
حال من دیدی و در پای خُمم بنشاندی
آفرین بر تو که صاحببصری ای ساقی
مرهم داغ دل از جام شفابخش تو بود
داری اندر کفِ خود هر هنری ای ساقی
رسم دنیاست ، دلِ غمزده ویران کردن
مرحبا بر تو که آبادگری ای ساقی
پرسی از من که چهها دیدهام از شام فراق
چه توان دید به چشمان تَری ای ساقی؟
این طرف ، کوشش من بود که بیحاصل ماند
آن طرف ، حُکم قضا و قدری ای ساقی
من گرفتار کم و بیش دلِ خویشتنم
تو توانی که ز خویشم ببَری ای ساقی
عمر اگر در همه اوقات ، به عشرت گذرد
باز با جُور فلک ، سَر به سَری ای ساقی
« سالکی » گفت که دنیا همه پوچست و فریب
کن به او مرحمت بیشتری ای ساقی!
زمستان ۱۳۹۶ |
618,112 | ۱۸ - لاف | بهرام سالکی | غزلیات | خلوتی گر ز هیاهوی جهانی داری
فرصتت باد که آرامش جانی داری
ای گل امروز ، دلِ بلبل مسکین دریاب
مگر از باد خزان ، خط اَمانی داری؟ (۱)
از وفا گویی و هر روز دلت پیش یکیست
بنگر ای عشق ، چنین مدّعیانی داری!
در تو از عشق نشان نیست مزن لافِ گزاف
داغ دل را بنُما ، گر که نشانی داری
جرعه ناخورده ، فلک جام ز دستم بگرفت
ای جهان ، چند چو من تشنه لبانی داری؟
مضطرب حال ، چرا بگذری از کوچه دوست؟
مگر از جانبِ جان ، دلنگرانی داری؟
گر که بر مسند عشاق نشستی « سالک »
این همه منزلت از عشق فلانی داری
زمستان ۱۳۹۶
***********
۱ - خط امان: امان نامه
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر (حافظ)
|
618,113 | ۱۹ - آینه | بهرام سالکی | غزلیات | روی بر آینه کن ، عکس رخ یار آنجاست
هر کجا عشق بُوَد ، جلوهٔ دلدار آنجاست
آنکه لرزد دلش از دیدن چشمان تَری
گو به این خفتهدلان ، دیدهٔ بیدار آنجاست
هر کجا بوی دلِ سوختهای میشنوی
بار بگشای که منزلگه دلدار آنجاست
عقل گوید که درین راه ، به جان در خطری
عشق گوید که برو ، وعدهٔ دیدار آنجاست
کس ز عشّاق ، به کوی تو نشد مستِ وصال
این چه میخانه بُوَد کاین همه هشیار آنجاست؟
یا مرا برکش ازین ظلمتِ زندانِ فراق
یا به سَر دَرشکنم هر چه که دیوار آنجاست
« سالک » اینجا ز پی مشتری عشق مگرد
گوهر دل ببر آنجا که خریدار آنجاست
زمستان ۱۳۹۶ |
618,114 | ۲۰ - فصل آخر | بهرام سالکی | غزلیات | بیا ز غربت دل ، قصّهای حکایت کن
به گوش مُردهدلان ، عشق را روایت کن
غمی که میخوری از چشم روزگار مبین
بلای جان تو دل شد ، ازو شکایت کن
ز کوی دوست چرا رو به کعبه بنهادی؟
خدای من! همهٔ گمرهان هدایت کن
به من که طاقت هجران ندارم ای ساقی
چو دُور باده رسد ، بیشتر عنایت کن
غم فراق ، کمین کرده خون ما ریزد
به لطفِ وصل خود از عاشقان حمایت کن
هر آنچه جُور توانی ، ز جان دریغ مدار
ولی به دل چو رسی ، حُرمتش رعایت کن
کتاب عشق بخوان تا به انتها « سالک »
و فصل آخر آن را به ما روایت کن
زمستان ۱۳۹۶ |
618,115 | ۲۱ - دغدغه | بهرام سالکی | غزلیات | به ما که روز ازل ، عشق را عطا کردند
به جانِ دوست قسم میخورم ، خطا کردند
غمی به جملهٔ غمهای دل بیفزودند
جفا به حالِ دلِ زار بینوا کردند
خوراکِ دل پس از آن شد ، چو لاله ، خون جگر
سزا نبود که غم را به دل ، روا کردند
به دستِ عشق ، شب و روز ما هدر دادند
دو روز عُمر گرانمایه را هبا کردند
به « سالکی » چو خوش آمد حلاوتِ غم عشق
به ناله در شب هجرانَش آشنا کردند
بدون دغدغه ، ایام عُمر ، طی میشد
خدا نگیردشان ، آتشی به پا کردند
چه آنکه تیشه به سر زد چه آنکه شد مجنون
به راه پر خطر عشق ، جان فدا کردند
سخن دراز چرا میکنم؟ به من بنگر
ببین که با دلِ غمدیدهام چهها کردند
زمستان ۱۳۹۶ |
618,116 | ۲۲ - توبه | بهرام سالکی | غزلیات | بیا که کار جهان را رها کنیم ای دوست
به عیش و خنده ، فلک را جزا کنیم ای دوست
مِیی خوریم به کوریّ چشم دَهر حسود
به جانِ ساقی مجلس ، دعا کنیم ای دوست
چو توبهٔ سحری ، وقت شام میشکند
بگو که کوشش باطل چرا کنیم ای دوست؟
دل از غمت شده لبریز ، غم دگر مفرست
مجال دِه که غمت ، جابجا کنیم ای دوست
شبِ فراقِ تو با دل قرار بنهادیم
که جان به راه وصالت فدا کنیم ای دوست
روا نبود ز هجر تو آنچه بر ما رفت
تو گر روا بکنی ما روا کنیم ای دوست
جفا بکن که به دل عهد بستهایم امشب
که در ازای جفایت وفا کنیم ای دوست
بر آن سَریم چو « سالک » که وقف عشق شویم
و عُمر بر سر این ماجرا کنیم ای دوست
زمستان ۱۳۹۶ |
618,117 | ۱ - بازخوانی یک اندوه | بهرام سالکی | اشعار نو |
مرگ ،
ناگاه
پاشید ،
یک کاسه خون
به سفرهٔ من.
او
مُرده بود.
و در آستانهٔ روایت گلهای اطلسی ،
و در آغاز ترنم آفتاب
جوانه زد ،
سبز شد ،
و قامت کشید.
سایهٔ رنگ پریدهٔ سرو ،
بر سنگفرش حیاط ،
خمید.
در باغچه ،
نسترن پیر
بر دیوار تکیه زد.
کلاغ خستهٔ بیمار
کِز کرد برسر چینه.
قار قار
او ، مرده بود.
قُمری نشست بر لب پاشویه
با اضطراب روشن تردید.
یک تکه نان و چند دانهٔ گندم
در کوزهٔ شکستهٔ پر آب
چاق میشدند.
آهنگ مبهم باران ،
با چکاچکی آرام
ترجیع وار
بر هُرم رخوت خاک
میچکید.
در حوض ،
ماهی قرمز تنبل
در زلال آبی خود
آرام میگریست.
تشتِ مسین
چند رختِ کهنهٔ چرک را
در خاطرات کفآلودش ،
خمیازه میکشید.
***
با من بگوی که ابر
چگونه تاب خواهد آورد
بر شیون لهیدهٔ ناودان؟
***
در را مبند
که مرگ ،
در بشارت خوفآورش ،
بیهودگی انسان را
به انتظار نشسته است.
و در شیارهای تبسم ،
اندوه را
حریصانه میکاود!
و انجماد بودن را
در رگمرگهای سربی خود
و در شطِ یقین ِ حیات
فریاد میکند.
و در انتظار احتضار یک نبض ،
بیتاب میشود.
***
اینک ،
زمزمه کن.
خاموش منشین!
که شادیِ لبخند ،
خواهد ماسید
بر لبهای تکیدهٔ یک رؤیا.
وقتِ بلوغ رهاییست
پرواز باید کرد
با بالهای خیس ،
و در هقهق سکوت.
خاموش مباش!
شعری بگوی ،
مادر مُرده است.
بهار ۱۳۸۸
|
618,118 | ۲ - بلوغ | بهرام سالکی | اشعار نو |
یک روز ،
به روی چینهٔ دیوار باغ خواهم رفت.
به دوش شاخ سپیدار
خواهم ایستاد.
قد خواهم کشید ،
برای دیدن تو.
همراه شو با من
تو نیز به روی پنجهٔ پاهای خویش بایست ،
تا نظاره کنی
قامت خود را!
وآنگاه ،
نزدیکتر بیا
بنشین ،
برای دیدن جسم تکیدهٔ من.
بهار ۱۳۹۰
|
618,119 | ۳ - عجز | بهرام سالکی | اشعار نو |
همراه من بیا!
فرصت کمست برای زیستن
و عشق ورزیدن.
تعجیل کن ، که مرگ
در تهاجم سرشارش ،
تقسیم میکند ،
« ما » را
به غمواژهٔ « من و تو ».
آنگاه
عاجزانه میشکنیم
در رعشهٔ سکوت نگاهش.
بی آنکه
دستی
برای نجات و رهایی
به سویمان یازد.
آری ،
انسان ،
چه بیکس و تنهاست در محاربه با مرگ!
بهار ۱۳۹۰
|
618,120 | ۴ - هجرت | بهرام سالکی | اشعار نو |
آری،
تاریخ ،
این گونه آغاز شد ،
یک روز که آفتاب ،
آرام میچکید
بر شاخسار بید.
و پروانهها
بر گِرد کرمکی شبتاب
طواف میکردند.
و چلچلهای غریب ،
واژهٔ سفید زمستان را
از بالهای سیاه خود میشست.
و قناری ز روی برگِ شب بوها ،
سرودهٔ غزلی تازه را ز بَر میکرد.
و جویبار خستهٔ راه ،
حکایت سفرش را
به گوش گل میگفت ،
تو آمدی ،
و واقعهٔ عشق ،
در رگ های معجزه جاری شد .
آن سال ،
سالِ شروع کبوتر بود .
سالِ عروج پیچک ها .
سالِ شکفتن فوارههای چشمهٔ یاس .
سالِ طلوع اقاقی .
سال جوانه زدن لادن پیر .
فصل شکستِ بغض غرور .
روز بلوغ مبهم اشک .
***
اینک میدانم
که آغاز تاریخ ،
میلادْ روز ِحادثهٔ دیدن تو بود.
آری ،
اینک میدانم.
تابستان ۱۳۹۰
|
618,121 | ۵ - نیام | بهرام سالکی | اشعار نو |
سربازها ،
بازگشتند ،
با تیغهای خفته در نیام.
بیجنگ ، بیامید ،
و در کولهبارشان ،
زهر ِ شکست ،
چون موریانهای ،
شمشیرهای چوبی آنان را
با حرص میجوید!
پاییز ۱۳۹۰
|
618,122 | ۶ - باور | بهرام سالکی | اشعار نو |
چشمان خویش ،
به ننگِ استغاثه میالای.
عصر ِ نزول معجزه بگذشت.
نیست دستی ،
برای نجات ،
در غیب یا حضور ،
تا ز روی شفقت ،
به سوی دست تو یازد.
گر زانوان نحیفت
طاقت بیاورند ،
برخواهی خاست.
ورنه ،
در انتظار لگدمال روزگار باش.
زمستان ۱۳۹۰
|
618,123 | ۷ - سُرایش | بهرام سالکی | اشعار نو |
روزی ،
ردای نیلی شب را
در رثای ستارهای غریب
که رفت
و سوخت.
بربستر ِ سفید تنت ،
خواهم آویخت.
***
گفتی:
به سوگ شکوهمند رابطه مینگری؟
گفتم:
فصل ِ زوالِ آینههاست
طوفانِ مرثیه در راه است
در آغوش من پناه بگیر.
***
اینک نگاه کن ،
چه صبورانه ،
بر خاموشی چراغ وسوسه
ایستادهام!
با من بمان
بمان ،
که افقهای دور ،
از چشمهای تو پیداست.
از من دریغ مکن
شب ، در من غروب کرده است.
من رنجهای بودنم را
در تیکتاک ضجهٔ تقدیر
رج خواهم زد
و یأس را
به عطشهای شوق خواهم سپرد.
تا کی باید ماند؟
تا کی باید در تحیّر تنهایی
به انتظار نشست؟
دستهایت را به من بسپار
تا نابترین شعر جهان را
بسراییم.
بهار ۱۳۹۰
|
618,124 | ۸ - شرم | بهرام سالکی | اشعار نو |
به اکرم سالکی
-----------------
در خاطرات کوچهٔ بن بست ،
جایی که آفتابِ تنبل ِ پاییز
در هر غروب ،
با چشمهای پُفآلودش
از لابلای برگهای چنار
دزدانه
شرم ِسرخ ِ گونههای تو را
و تردیدهای مرا
مینگریست...
آن جا که جویبار عجولی ،
قایق ِ سفیدِ کاغذیام را
از من ربود و برد...
جایی که نبض ِ ساعتِ تقدیر
در لحظهٔ دیدار
تند میتپید ،
من ،
کودکیام را
در لانهٔ کلاغی لجوج
بر شاخهٔ کشیدهٔ سرو
جا گذاشتم.
آن روزها
آسمانِ کوچک ما
چه قدر وسعت داشت ،
برای بالهای قناعت.
و قامت دیوارهای باغ
برای هجرت پیچک
چه قدر کافی بود!
آن روزها هنوز
هیچ شاپرکی
عاشق نبود
به لامپهای مهتابی.
هر صبحدم که باد
هوهوکنان ، چکامهٔ خود را
با وجد میسرود ،
شاخ ِ درختِ بید ،
رقص و سماع عارفانهای آغاز مینمود.
آن روزها که فصل بهار
با یک شاخه گل
که تو از باغچه میچیدی
از راه میرسید.
وقتِ حضور تو در باغ
یاس ، این مژده را
به نسترن میداد.
گنجشکها
همه میدانستند ،
کِی از خواب بیدار میشوی.
***
سالها گذشت ،
اما هنوز ،
پروانههای باغ ِ اقاقی
بوی زلال دستِ تو را
از یاد نبردهاند.
آن روزها میشد
از شاخههای درخت سپیدار
سیب چید!
و آیاتِ روشن ِ تطهیر را
در خون نوشتههای شقایق دید.
و انشا نوشت
بر گلبرگهای خشکِ لای کتاب.
آن روزها
پوستِ تن ِ دیوارهای کاه گلی ،
آزرده میشدند
از تهاجم میخ!
و مردمان کوچه و برزن
زادروز صنوبر را
چه خوب میدانستند.
آن روزها کجا رفتند ،
که شوق ِ دویدن ،
با زنگِ مدرسه ،
از خواب میپرید؟
و جیبهای گرسنهٔ ما
به طعم کشمش و بادام ،
عادت داشت.
آن روزها هنوز
تبعیدِ ماهی قرمز ،
از چشمهها به تنگ بلور
بیحرمتی به سفرهٔ عید و بهار بود.
***
شبهای خلسهٔ تابستان
خوابهای بیتشویش
فصل ِ شکفتن رؤیا
سقفِ آسمان کوتاه
ستارهها همه نزدیک.
یک شب ،
ستارهای دیدم
جوانه زد از شاخهٔ درختِ بلوط !
آن روزها که آفتاب ،
تا تمام شدنِ مشقهای مدرسهام ،
به خواب نمیرفت.
و ماه ،
با چراغی در دست
تا پایانِ شبچرهمان ،
گاه ، حتی
تا سپیدهدمان ،
بیدار مینشست.
***
سالها گذشت.
اکنون ،
آسمان ابریست.
چراغها همه خاموش.
صدای همهمه خوابید ، در انجمادِ سکوت.
و باغ ِ خستهٔ بیمار ،
نشسته بر دریغ بهاران.
و سارها ، همه بیحوصله ،
برای پریدن.
روزهای خاطره گم شد
در اضطراب مبهم فردا
در ازدحام رسیدن.
دیگر ،
بر دیوارهای باغ
روزنهای نیست ،
برای تابش خورشید.
اینک ،
شکستهام به نیمهٔ راه
فسردهام به زمستان
نشستهام به تَوهُم
در انتظار بهار...
تیرماه ۱۳۹۰
|
618,125 | ۹ - پایان انسان | بهرام سالکی | اشعار نو |
این سروده ، اشارهایست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای
درندهخوییهای انسان ایجاد میکند.
او را فریفتیم!
یک شب
که ماه ، در مُحاق بود (۱)
او را به نام عشق ،
به شوق ِ دیدنِ یک گل ،
به باغ کشاندیم.
آنگاه
شادمانه ،
چنگالهایمان را
در خون او فرو کردیم.
..........
***
اندرزهایش ،
آزارمان میداد.
از عشق میگفت
و از شکوه حُرمت انسان.
بیزار بود از چکاچک شمشیرها
و در گوشمان میخواند:
دستهایتان ،
برای دریدن نیست!
به گندم زارها بنگرید
گاهی به جای این همه نان ،
گل باید کاشت!
افسوس!
هرگز نخواست بداند
نیازهای کرکس چیست!
و باور نکرد
تقدّس ابلیس را
او پرنده را
در آغوش آسمان میخواست.
و انکار میکرد
که پرواز ،
گریز هست ،
نه رهایی.
***
پندهایش عبث
و حضورش ،
سنگ راهی بود.
و مرگش ،
نوید شادمانی ما!
اینک ،
آسوده از شماتت او
نشستهایم به انتظار کبوتر.
در دستهای ما
قفسیست...
تابستان ۱۳۹۰
۱ - محاق: پوشیده ، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمی شود.
|
618,126 | ۱۰ - هبوط | بهرام سالکی | اشعار نو |
سحرگاه بود.
به آسمان نگاه کردیم.
آفتاب ،
از فراخنای آبی بیمرز ،
گم شده بود.
و ما
با فانوسی در دست ،
پا در سیاهچاله شب گذاشتیم
به دنبال آفتاب.
نسیم ،
لنگان لنگان به روی جاده خفته میدوید
و نفسهای تند میکشید.
به همسفرم گفتم:
به یاد بیاور
آن روز که آفتاب میرفت
پرسهزنان
پیچیده در عبای زرد تبآلودش...
آیا در رسالت خود شک داشت؟
و او
غمگنانه سرود:
آفتاب پیش کیست؟
کجا هست ، نیست
نیست ،
شاید ، غروب آن روز که میرفت پشت کوه
در برکهای که کمین کرده در فلق
افتاد و غرق شد؟
و با تردید،
در چشمهای من نگریست.
انگار
در من غروب کرده بود!
***
عجیب بود
رفیق راهم گفت:
در شهر ،
موی تمامی سالخوردگان
یکشبه سیاه شده است
و تمام واژههای سفید ، تباه
آه دیگر ،
سیاهی چشمانِ دلبران
مضمونِ شعر شاعران نبود.
رنگ ، یعنی سیاه.
***
شب بود و خستگی ،
پاهای ما را به جاده میدوخت ،
و خواب،
چشمهایمان را میمکید.
من گفتم:
شاید آفتاب آب شده است!
و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،
چکیده است؟
و همسفرم زمزمه کرد
شاید،
حباب آفتاب را
سنگ کودکی احمق
شکسته است!
آری ،
جنون بر کولهبار ما
سایه افکنده بود.
***
جاده
زیر پای ما میرفت ،
با شتاب
و صدای تپش قلبش
به گوش میرسید.
و بادِ حریص
ناخن خود را
بر شیارهای تن او میکشید.
ناگهان رفیق راهم گفت:
افسوس ،
آفتاب!
آب در گلوی جاده خشکید.
آفتابِ سیاه ،
در کنار سنگی سرد ،
به شاخهٔ خشکی
آویخته بود ،
و بر پلکهایش
عنکبوتِ شب
تاری ضخیم تنیده بود.
آفتاب مُرده بود.
***
آفتاب ، مُرده بود
و جاده ،
خستهٔ راه
در انتظار سپیده ،
به دوردست مینگریست.
و ما هنوز
در انتهای افق بودیم
چون ابتدا.
سال ۱۳۶۱ - تهران
|
618,127 | ۱۱ - پرنده | بهرام سالکی | اشعار نو |
به فخری گلستان
------------------
عکس کبوتری بکش
بر کاغذی سپید ،
و بر بام آسمان بیآویزش .
وقتی نمانده که تردید میکنی.
باران که بیآغازد ،
بال پرنده خیس خواهد شد.
بگذار
که ابرها
صدای پرواز کبوتر را
در روشنایی آفتاب
بشنوند.
وقتی نمانده است...
زمستان ۱۳۹۰
***********
۱ - بیاغازد به معنی : آغاز کند - مانند : بیفروزد ، بیاندوزد
نمونه از مثنوی مولوی:
گر بیآغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
|
618,128 | ۱۲ - گورستان | بهرام سالکی | اشعار نو |
به دنیا نگاه کن ،
گورستانیست در جنبش.
و هر که لاشهٔ خود را
بر دوش میکشد.
محکومین منتظر!
مصلوبین محتضر.
شرممان بادا
ما مردمان بیتردید.
ابلهان یقینیم!
بازوهایمان ،
شمشیریست ،
برآمده از کتف ،
برای دریدن!
چشمهایمان ، دندان
دستهایمان ، دندان!
لبریز چرا نشد ،
نیاممان از عشق؟
شرممان بادا!
چه عطشهاییست در انسان ،
که سیراب نمیشود ،
مگر با خون.
زمستان ۱۳۹۰
|
618,129 | ۱۳ - قمار | بهرام سالکی | اشعار نو |
تاس را بریز.
این بار،
دُور ِ آخر ِ بازیست.
این روزگار دغلباز
حریفِ عرصهٔ من نیست!
خواهم شکست ،
هیمنهاش را.
طالع وَ بخت ،
فسانهٔ پوچیست.
خطی به روی حکم ِ قضا ،
میتوان کشید.
دستی به روی چشم قَدَر
می توان نهاد.
دیگـــر ،
به رأی خودنوشتهٔ تقدیر
تن نخواهم داد.
با سرنوشت ،
مدارا نخواهم کرد.
امروز ،
بُرد با منست.
تاس را بریز...
تابستان ۱۳۹۱
|
618,130 | ۱۴ - چراغ | بهرام سالکی | اشعار نو |
کودکی را دیدیم ،
بیهراس از باد ،
با شمع روشنی در دست ،
روی به مقصود ،
میدوید.
و ما سالخوردگانِ با تدبیر ،
سجادههایمان بر دوش ،
با چراغی کور ،
پنهان به زیر خرقهٔ خویش ،
در انتظار ساربان بودیم.
آنگاه ،
رفیقی گفت:
یاران!
دستهای نُدبهٔ خود را
بر آسمان بَرید...
و ما ،
با شیونی حقیر ،
دعا را گریستیم.
اما ،
سپیدهای ندمید ،
و چراغ نیم مردۀمان ،
با هقهقی عقیم ،
واپسین تلالو خود را
بر چشمهای حریصمان پاشید.
سکوت بود و تباهی
که پیر قافلهمان
غمگنانه مینالید:
ای پاک جامگان آلوده!
ای عابدان سجده و تلبیس!
آتش ِ چراغ شما
نه از تهاجم طوفان ،
نه از تطاول باد ،
که از سیاهی قلبهایتان
بی فروغ مانده است...
.......
و ما مُطهّران مصلحت اندیش ،
ناباورانه و به تردید ،
به دستهای سفیدمان
نگریستیم ،
بیهیچ لوث و پلیدی ،
سیاه بود ، سیاه!
و با تحسُر و افسوس
آن دورها ،
کودکی را دیدیم
با شمع روشنی در دست ،
بر بلندای مقصد ما
ایستاده بود....
تابستان ۱۳۹۱
|
618,131 | ۱۵ - مفهوم یک آغاز | بهرام سالکی | اشعار نو |
صدای شیونِ باران
در گلوی تشنهٔ ناودان
زار زار
میچکید.
گفتم:
طوفان ِ چشمهای تو
وزیدن گرفته است.
سکوت مکن ، که سکوت ،
پیام نارس ِ گنگی است...
آسمان دیدهٔ خود را نگاه کن ،
ابریست!
دست مرا بگیر ،
آفتاب ،
خواهد بارید ،
و عشق ،
هراس ِ رنج ِ جدایی را
از خاطرات خستهٔ ما ،
خواهد زدود.
از آفت زمانه بپرهیز خوب من
جای درنگ نیست ،
سیاهی در راهست ،
و این جهان ِ دهشتزای ،
بی عشق ،
محنت سراییست نکبت بار.
انباشته از دروغ و تباهی.
لبریز از تعفن حرص.
در انتظار چه هستی؟
تردید ،
سنگِ راهیست
برای رسیدن.
اکنون ،
به غیر مأمن عشق ،
جان پناهی نیست.
یک روز.
باد بهار ،
بر تو خواهد وزید.
سبز خواهی شد.
و رنگین کمانی ،
جوانه خواهد زد ،
از دستهای تو.
با من بیا
هنوز
اندکی از من باقیست.
دیگر باید که راهی شد
اُمید نیست به این خیل خفتگان!
اینک
نوبت به ما رسید
تا حادثهٔ عشق را بسراییم
حیف است که این سروده ، ناتمام بماند.
عشاق منتظرند!
آری
اینک نوبت ماست.
اسفند ۱۳۹۰
|
618,132 | ۱۶ - جار | بهرام سالکی | اشعار نو |
به مستوره اسکندرزاده
------------------------
داستان عشق را
پایانی نیست.
برخیز!
شتاب کن.
اینک ،
در کوچه سار بهار
عشق را جار باید زد
و جویبار مهر را
جاری باید کرد
شهر به شهر
کوی به کوی
دل به دل
نوروز ۱۳۹۲
|
618,133 | ۱۷ - انتظار | بهرام سالکی | اشعار نو |
صداقتِ من ،
ابزاریست ،
برای فریب دادن تو
و شرافت و پیمان ،
جامهایست ناساز ،
بر قامت ما.
شرف را باید دوباره نوشت.
عشق را باید ،
از نو سرود.
انسان را باید زدود.
انسان ،
تاولیست چرکین ،
بر چهرهٔ زمین.
کابوسیست در نماد یک رویا
و تهمتیست بر آفرینش.
یک روز ،
بیوحشت از حضور بیترحّم تزویر ،
دل هایمان را به یکدگر خواهیم سپرد
سفرهٔ عاشقی را
رنگی دیگر خواهیم بخشید
و شادمانه خواهیم گریست.
در انتظار بمان.
آن روز ، دور نیست.
تابستان ۱۳۹۱
|
618,134 | ۱۸ - فاخته | بهرام سالکی | اشعار نو |
فاخته ،
صدای ترنم باران را
قطره قطره مینوشید.
تو دستهایت را در نهر فرو کردی ،
صدای زمزمه خوابید ،
پرندگانِ باغ ،
گوش سپردند
تا بشنوند
صدای خندههای تو را.
جز آن گلی که تو چیدی
و در میان بستر ِ دستت
به خواب رفت ،
گلهای باغ ،
همه پژمردند.
حضور تو در باغ
یعنی بهار.
***
باید که برگردی.
برای خاطر گلهای رازقی برگرد.
پروانهها
ز دوری تو
بیتاب گشتهاند.
بهار ۱۳۹۲
|
618,135 | ۱۹ - شوق | بهرام سالکی | اشعار نو |
به مستوره اسکندرزاده
------------------------
بامدادان ،
چراغ خورشید را به ابرها
خواهم آویخت .
آسمان را
با رنگین کمانی
آذین خواهم بست .
پنجرهای به باغ خواهم گشود
و نوید آمدنت را
برای آلالهها
خواهم بُرد
آن روز
روز طلوع توست
روز شکفتن من
و هنگام شادمانی ما
اینک ببین
گلها برای دیدن تو
ازدحام کردهاند
و پروانهها
از شوق حضور تو
شادمانه میرقصند .
پاییز ۱۳۹۶
|
618,136 | ۲۰ - پاییز | بهرام سالکی | اشعار نو |
یادمان باشد
در یک غروبِ مبهم پاییز ،
در آن خیابان مشوّش خاموش ،
وقتی که هوای چشمهای تو ابریست ،
و صدای هقهق باران ،
برگهای خشکیدهٔ درختان را
بَدخواب میکند .
داستان بیقراریهایمان را
به گوش پیچکهای زردِ چینهٔ دیوار
نجوا کنیم .
یادمان باشد
مُشتی گندم
برای قمریهای سرگردان آن کوچهٔ تنها
همراهمان ببریم .
یادمان باشد
وقتی که دزدیده در من مینگری
شعری برای چشمهایت بسرایم .
یادمان باشد
دستهای مرا رها نکنی .
تاریکی در راهست .
بادهای پاییزی
شمیم گیسوان تو را
از آغوش من خواهد برد .
و آفتاب
در پشت درختان بلوط
به خواب خواهد رفت
و شب ، به لانهٔ گنجشکها
خواهد وزید .
یادمان باشد
دستهای هم را رها نکنیم .
پاییز ۱۳۹۶
|
618,137 | ۲۱ - در شهر ما | بهرام سالکی | اشعار نو |
در سفرههایمان
نان بود و آب بود و حرص
و دغدغهٔ هر روزمان
یافتن چراگاهی سبز .
در شهر ما
حنجرهها بیآوازست
و حلقومها عقیم
و سهممان از شادی
فرو خوردن بغضیست کهنه
که در گلویمان رسوب کرده است .
در شهر ما ،
رنگها
طیفیست از سیاهی تا سرخ .
و آبی ،
خاطرهایست بر پیشانی آسمان .
در شهر ما
مترسکها
با شلاقی در دست
گنجشکها را از باغچهها میتارانند .
و چلچلهها
در انتهای حافظهٔ خستهٔ درختان
پرواز میکنند .
هر صبحدم
کفتارهای پیر
خونهای ماسیده بر سنگفرشها را
حریصانه میلیسند .
دیشب
صدای هقهق شمعی
در کوچه میپیچید
عابری هشدار داد
خاموش !
خفاشها بیدارند .
در شهر ما ،
تاولهای فاجعه ،
تنپوشیست برای برهنگان
و مرگ ،
گریزگاهیست برای رهیدن .
در شهر ما
وجدان مردمانش
با قرص مُسکنی
آرام میشود .
شهر ما پاک است .
پاک از شرافت و وجدان
پاک از نجابت و عشق
پاک از تمام پاکیها
تابستان ۱۳۹۵
|
618,138 | ۱ - برایت ای ابوالفضل زرویی | بهرام سالکی | اشعار طنز |
این شعر طنز را برای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد سرودهام. استاد زرویی از مفاخر ادب و از بزرگان طنز ایرانزمین است. آثار منظوم و منثور این بزرگمرد ،از بهترین نمونههای هنر طنزپردازی تاریخ ادب سرزمینمان است.
برایت ای ابوالفضل زرویی
دلم غش میرود بس که نکویی
ز مه رویان درین گلزار ، بن کل! (۱)
تو سهم من شدی ، گل سهم بلبل
رقیب ، حسرت خورد بر روزگارم
که یار نازنینی چون تو دارم
تو خوبی باوفایی خوش ادایی
تو با لفظ محبت آشنایی
قدت چون سرو شیرازی بلند است
لبانت معدن یاقوت و قند است
لطیفی ، خوشگلی ، گیسو کمندی
تو فرهادی ، تو شیرینی ، تو قندی
عزیزی ، نکته سنجی ، خوش بیانی
خلاصه ، آنکه دل خواهد ، همانی
سراپای تو بیعیب است و مقبول
و لپهای تو خوش طعم است و مأکول
فقط عیبت ، سبیل تاب دادهست
که چون دُردی ، درون جام بادهست
چو خلقی را به وصلت اشتیاقست
مَه رویت چرا اندر مُحاقست؟ (۲)
مه رویت به پشت ابر تا کِی
مرا و دیگران را صبر تا کِی
ز ابر تیره بزدا ، روی مَه را
و از بالای لعلت ، آن شَبـَه را (۳)
برو فکر سبیل خویشتن کن
محل را پاک ، بهر بوس من کن
***********
۱ - بن کل به جای بالکُل ، از اصطلاحات طنازانهٔ استاد زروییست.
۲ - مُحاق : پوشیده شده ، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمیشود.
۳ - لعل و شَـبَه: دو سنگ زینتی یکی به رنگ قرمز و دیگری سیاه براق. لعل سنگی پرارزش است اما شَـبَه جزء سنگ های ارزان قیمت محسوب می شود. در این بیت لب و سبیل استاد زرویی به لعل و شبه تشبیه شده است !
از ابیات زیبای شاهنامهٔ فردوسی است:
شبی چون شبه ، روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
|
618,139 | ۲ - عارف ار مست باده و یار است | بهرام سالکی | اشعار طنز | عارف ار مست باده و یار است
مستی ما به چای و سیگار است
حق کند حفظ این دو از آفات
حق اینان ، به بنده بسیار است
دود این یک ، مُفرّح دل و جان
طعم آن یک ، شفای بیمار است
بی چنین دود ،کار شُش مغشوش
بی چنان طعم ، حال تن زار است
هر که آید به دیدنم ، بی چای
گو میاید ، اگر چه دلدار است
ما و چایی و خضر و آب حیات
هر که بر دلبری گرفتار است
***********
سال ۱۳۸۱ |
618,140 | ۳ - تو را از آنچه دارایی و مال است | بهرام سالکی | اشعار طنز |
این مثنوی را برای دوستی سرودهام که دفتر بازرگانی دارد و انسانیست درستکار و فرهیخته ، اما چون
حرفه بازرگانی مانند شغل دربانی جهنم است! مضمونی شد تا این شعر را در وصف حرفهٔ او بسرایم.
پیشدرآمد:
تو را از آنچه دارایی و مال است
چو سنجیدم فقط خونت حلال است
نداری در شجاعت مثل و مانند
نداری ترس حتی از خداوند! (۱)
****
من به وصفت میسرایم ای رفیق
یار روز سختی و ایام ضیق (۲)
گر چه دائم غافلی از حال من
غافلی از روز و ماه و سال من
هیچ میگویی که « سالک » زنده است
آخر او از دوستان بنده است!؟
ای به بَدجنسی تَک اندر روزگار
شرمگین از خلقتت پروردگار
ای که شیطان از تو اُلگو ساخته
در رقابت با تو ، لنگ انداخته
ماکیاول ، ریزهخوار خوان توست (۳)
در کلاس درس ، ابجدخوان توست
ای که خون دوستان در جام تو
بیوفایی ، ختم شد بر نام تو
ای که دستان همه اطرافیان
رفته از دستت به سوی آسمان
گر که در جنت تو را مأوا شود
در جهنم ، بهر جا دعوا شود!
یک بیابان ، گرگ و مار و سوسمار
جمله اندر دفترت مشغول کار
جملگی ، تمساح آدمخوارهاند
در شرارت ، عقرب جَرّارهاند
یک کُله ، در دست شد ابزارشان
از کُلاهی ، سکه کار و بارشان
از خلایق ، مؤمنون یا مشرکون
بیکُله ، ناید از آن دفتر برون
در جهنم ، روح خولی و یزید
شادمان از دست اعمالت « سعید » (۴)
***********
۱ - این دو بیت به عنوان پیش درآمد و به وزن دیگری سروده شده است.
۲ - ضیق: سختی - تنگنا
۳ - نیکولو ماکیاولی سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) که نظریهای سیاسی را برای حکومت به مردم ارائه داد.
وی اساس اخلاقیات را واژگون کرد. ماکیاول در این نظریه به کار بردن هر وسیلهای را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز میشمارد.
من به شوخی ، اعتقاد به چنین نظریهای را به امور اقتصادی هم تعمیم دادهام.
۴ - نام دوست بازرگان شاعر
|
619,000 | شمارۀ ۱ - حلقه دماغ و میل در پا | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | سر برکه بدیدم یار شش تا
همه حلقه دماغ و میل در پا
نظر برهشت و چار افکند باقر
غمم بر دل که یار من نه پیدا |
619,001 | شمارۀ ۲ - عمو! ندادی دخترت را | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | ایا عمو ندادی دخترت را
بگوش کردی سخنهای زنت را
سرپل صراط و روز محشر
بگیرد آه باقر دامنت را |
619,002 | شمارۀ ۳ | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | شب و لیل زمستان است امشب
بهار از نوگلستان است امشب
کبابی از دل باقر بسازید
که سرو نازنین مهمان است امشب |
619,003 | شمارۀ ۴ | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | سرم برسنگ و فرشم را زمین است
خدا کرده که تقدیرم چنین است
خدا تقدیر باقر این چنین کرد
که دلخون از فراق نازنین است |
619,004 | شمارۀ ۵ | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | دم دروازه شیراز تنگست
بیاض گردن باقر قشنگ است
شنیدم خلعتی دادن به باقر
ندانم خلعت شاهان چه رنگست |
619,005 | شمارۀ ۶ - ولم | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | ولم سرشست و گیسوها زنو بافت
دل شورید را باقر زنو باخت
دو هشت و چار افکنده به دوشش
دو ده تای دیگر زیر سر انداخت |
619,006 | شمارۀ ۷ - گلو مارتین، زبان چل فشنگ | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | شلیل گردنت خیلی قشنگ است
گلو مارتین زبانت چل فشنگ است
برای کشتن بیجاره باقر
زره پوشیده ای میلت بجنگ است |
619,007 | شمارۀ ۸ | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | سرت نازم سرانداز تو تور است
شکر گرد لبانت تلخ و شوراست
تویک ناری و صد بیمار داری
اگر باقر نمی خواهی نه زور است |
619,008 | شمارۀ ۹ - درد مفلسی | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | چه سازم گربدستم سیم و زر نیست
به پهلویم نگار لب شکر نیست
اگر نشنیده ای بشنو زباقر
که درد از مفلسی چیزی بتر نیست |
619,009 | شمارۀ ۱۰ - یارم جامۀ نامرد میشست | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | ولم دیدم سر چه رخت می شست
به دست انگشتر و صابون پر از مشت
چرا باقر از این غصه نمیرد
که یارش جامه نامرد می شست |
619,010 | شمارۀ ۱۱ | باقر فداغی لارستانی | دوبیتیها | نه هر بالا بلندی ماهتابست
نه هر سنگ و گلی درخوشابست
نه هرکه یار گویی باقر است او
نه هر ترکی زبان افراسیابست |